واقعا نمیدونه….نمیفهمه؟
با حرص گفتم
_فکر کردی من هر روز صیغه ی این و اون میشم که میگی چرا میترسی؟
نگاهش عوض شد
لحنشم عوض کرد
_منظورم این نبود……نگرانیت بی جائه…..ولی بدون خیلی خوش شانسی که قراره اسمم بیاد کنارم
پرو…..پرووووو
منم با لجبازی گفتم
_خوش شانسی نمیخوام…..کم خاطر خواه نداری که برو یکی از همونا رو صیغه کن
ابرو بالا فرستاد
_ای بابا بد شد که نمیتونم……..چون امیرحسام فقط تو رو میخواد
یاسین دارم تو گوشِ…….لعنت
_به کاهدون زدی جناب شمس……من آخرین نفری ام که اون بهش فکر میکنه…..
یه نفس کلافه کشید
_میدونم امیر دوستت داره ولی تو……. واقعا بهش علاقه داری که انقدر نگرانشی؟؟؟
من نگران خودمممممم
_این فقط یه محرمیت ساده اس
_مگه محرمیت ساده و پیچیده داره…..
باید راستشو بگم شاید کوتاه بیاد
شاید یه ذره بفهمه
_ببین من……….من…..نمیشناسمت اصلا…..
_دلتو خوش نکن
قرار نیست باهات زندگی کنم که بخوای منو بشناسی…..
با این زندگی کنم؟
با تاکید گفتم
_کی خواست باهات زندگی کنه؟ نمیشناسمت یعنی نمیتونم بهت اعتماد کنم
#جزرومد
#پارت۱۳۴
ابروهاش بالا پرید دو تا پله رو پایین اومد
مثل دیروز داره
داره…..میاد سمتم
رو پله ها رفتم عقب
_تو چه فکر کردی راجع به من؟اینکه بعد از صیغه دستتو میگیرم میبرمت اتاقم…..رو تختم؟؟
اول گنگ حرفش شدم که…..
بیشعور
میدونستم بالاخره خودشو نشون میده
جدی و پر اخم بهش گفتم
_خیلی پرویی……خجالت بکش
_جالبه……. تو داری بهم هوَل بودن نسبت میدی……من باید خجالت بکشم چون ترس خانم از همینه……غیر اینه؟؟
چه راحت راجع به این چیزا حرف میزنه
ولی من حق دارم
_اگه محرم بشیم و تو…….
برعکس اون من نمیتونم
سرمو انداختم پایین
ولی واقعیته از کجا معلوم ازم سوءاستفاده نکنه
_من چی؟؟ اینکه محرم بشیم و من بهت حمله کنم……
سرمو بدو بالا گرفتم
داشت از ترس من لذت میبرد شایدم صورتش یه ذره میخندید ولی نامحسوس
چرا اینجوری میکنه؟؟
اصلا امروز خیلی داره بهم نزدیک میشه هاولی کور خونده…..
با تشر بهش گفتم
_جراتشو نداری….
تو قلبم ولوله بود ولی نباید جلوش کم می اوردم
بعد از صیغه هم بیاد سمتم بیچارش میکنم
اومدم برم پایین که پام برگشت به سمت لبه ی پله و زیرش خالی شد
داشتم میوفتادم
دستامو جلوی روم گرفتم و چشمامو بستم
ولی…….ولی نیوفتادم
انگار تکیه ام به یه چیزی بود
#جزرومد
#پارت۱۳۵
دستمو آروم برداشتم و چشمامو باز کردم
دست اون بود
که میرسید به نرده
الاااان…..لعنت بهش که هر وقت کنارشم خرابکاری میکنم
خودم و صاف کردم و مثلا با اعتماد به نفس برگشتم که……
خیلی بهم نزدیکه…..خیلی
که هل شده به عقب رفتم و کمرم خورد به نرده
چرا یه جوری نگام میکنه؟
آب دهنمو قورت دادم و بالاخره نگامو دادم سمت در آشپزخونه که از بالای پله ها معلوم بود
_دستتو…..بردار میخوام برم
نزدیک تر شدنش مجبورم کرد خودمو بیشتر به نرده بچسبم و دوباره قفل صورتش بشم
_واقعا فکر کردی جراتشو ندارم بیام سمتت؟
هااان؟من اون حرفو به خاطر ترسم ازش زدم ولی غلط کردم…این دیوونه چند شخصیتیه
اگه بیوفته جونم مگه از پسش برمیام؟؟
یه ذره فقط یه ذره آروم نگهش دارم تا سمتم نیاد بعدش میرم…….فقط چند ماه
_نه……من
_هیس خوب گوش کن……تو آخرین نفری هستی که بخوام باهاش باشم
میفهمی که چی میگم؟؟
اولش یه جوری شدم
ولی به جهنم نیست من خاطرخواهشم؟
سرمو تکون دادم
_میدونی چرا؟؟چون اونی که قابل اعتماد نیست تویی در ثانی من حتی به عنوان دختر عمو هم قبولت ندارم چه برسه به…….
منم قبولت ندارم پرووو
نه مثل پسر عمو نه……نه حتی یه غریبه
ولی الان و تو این شرایط نمیتونم بهت بگم
_پس خیلی فکرتو درگیر این محرمیت نکن…..چون دلیلی غیر از اونی که بهت گفتم نداره
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 64
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.