از آشپزخونه که چهار زانو اومدم تو سالن
مامان خواب بود و پایین پاش خونی……
من حتی ترسیدم بهش بگم نزنتش
با دوتا دستاش مچمو گرفت
از گوشام پایین آورد و به جلوی خودش نگه داشت
_منو نگاه کن…..
نمیکنم…..نگاش نمیکنم
میخواد بزنه
میخواد فحشم بده به من و بابام
میخواد بگه نون خور اون ح……
من نمیخوام
_و…..ولم……کن
دستشو بند فکم کرد و سرمو چرخوند
خودش بود؟؟…..نه……بدتر…..زورش خیلی بیشتر از اونه
_خوب گوشاتو باز کن…….اگه یه بار دیگه فقط یه باره دیگه باعث بشی مادرم، همه ی زندگیم به این حال بیوفته روزگار تو و اون مادرتو ،اون خواهر و برادرتو سیاه میکنم
فشار دستشو رو مچام بیشتر کرد و نفس داغشو تو صورتم خالی کرد
_فهمیدی؟؟
تمام تنم داشت میلرزید
با هق هق التمالش کردم
_و……ولم…..کن…..غلط….کردم…..
_ولش کن…..چیکارش داری؟
به عقب که برگشت از دستاش آزاد شدم
#جزرومد
#پارت۱۴۶
افتادم رو زمین و خودمو کشیدم پشت میز
لعنتی تموم نمیشه
_روانی شدی محمد طاها؟نمیبینی داره پس میوفته؟
_به جهنم…..
پاهامو تو خودم جمع کردم و با صدای بلند گریه کردم
دلم مامانمو میخواد
رفتن از اینجا رو میخواد
اینجا هم یکی مثل منوچهر و داره
یه عوضی وحشی
_ریحانه جان…..ریحانه خانوم…..
سرمو آوردم بالا
امیر حسام نگران جلوم نشسته بود
با یه لیوان آب جلوم گرفت
_بیا یه ذره بخور آروم میشی
سک سکه ام گرفته بود
_ک……کجاست؟؟
برگشت با حرص اونور و نگاه کرد
هنوزم همین جاست
صداش دوباره اومد
_داره ادا در میاره تا از زیر گندش در بره…..
_تو حرف نزن عاقلمون……
یه ذره از آب خوردم تا حالم برگرده سر جاش
امیر حسام داشت بهم میخندید و مهربون نگام میکرد
ولی من……از همشون بدم میاد
بدون اینکه دوباره بهش نگاه کنم از جام بلند شدم
بدو از کنار دوتاشون رد شدم
و رفتم اتاقم
#جزرومد
#پارت۱۴۷
ساعت هفت صبح بود
مطمئنم اون روانی وحشی که الان بیشتر ازش متنفرم تو اتاق خودشه
به خاطره همین بالاخره به خودم جرات دادم برم حاج خانومو ببینم
درسته حالم از اینجا موندن به هم میخوره ولی واقعا نگرانشم
دوست ندارم به خاطره من بلایی سرش اومده باشه
آسه رفتم طبقه ی پایین
تو اتاقش
خوابه الان نباید بیدارش کنم
فقط میخوام ببینمش
جلوتر رفتم
مظلوم خوابیده بود مثل همیشه
دوباره اشک گوشه ی چشمم اومد و وایسادم به نگاه کردن
بابا از دستم ناراحتی که مادرت و به این روز انداختم مگه نه؟
نشستم رو تختش پتویی که روش بود و مرتب کردم که چشماشو باز کرد و مهربون زل زد بهم
_اینجایی مادر؟؟
سرم و از خجالت انداختم پایین و با انگشتم گوشه ی خیس چشممو پاک کردم
_ببخشید.…که……که ترسوندمت
من…..
دستشو گرفت رو صورتم
_عیبی نداره…..فدای سرت…..گریه نکن…..
لحن مظلومش عذاب وجدانم و بیشتر کرد که طلبکار شدم به ظاهر از اون ولی واقعا از خودم...
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 112
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.