_چرا نگران بودی….مگه گم میشدم؟تازه من به خاطره اینکه گوشیم خاموش شده بود و فکر کردم میترسی زود اومدم خونه…..اصلا چرا به خاطره من اینجوری شدی؟مگه بچه ام آخه؟ ارزش داره خودتو به این حال و روز بندازی و همه رو نگران کنی؟اصلا اگه یه بلایی سرت میومد اون…….
میخواستم بگم اون وحشی ولی پشیمون شدم
_اونا چیکار با من میکردن ؟چطوری منو از خونه مینداختن بیرون.…..اصلا انقدر منو دوست داری فکر منو نمیکنی؟ همه ی اینا به کنار اگه خدای نکرده یه چیزیت میشد من جواب بابامو چی میدادم هاان؟
چشمای اونم با خنده پر شد
_اینطوری نگو مادر ،من باید جواب باباتو بدم…..
_نخیر من باید بهش میگفتم بچگی کردم که مادرش انقدر به خاطره من حالش بد شده
من باید بهش میگفتم حواسم به نگرانی های همیشگیش نبود به حساسیتش رو خودم…..من باید بهش میگفتم…..
این همه چرت و پرت گفتم تا جلوی خودمو بگیرم ولی همینکه دستاشو دورم حلقه کرد دیگه نتونستم.…..و ترکیدم
مثل خود مامانم بود و من تازه یادم افتاد چقدر دلم تنگ شده براش
دلتنگ بغل کردنش ناز کردنش
بوسیدنش و عطر تنش
باورم نمیشه با ندونم کاریم داشتم بلایی سر این این زن و مهربونیاش میاوردم که جبران شدنی نبود
خدایا شکرت که سالمه
_ببخشید…….من نمیخواستم
_مادر گریه نکن…..تقصیر منه دلشوره گرفتم قندم رفت بالا همین…….
گفته بودن دیابت عصبی داره منِ خنگ چرا یادم نبود
#جزرومد
#پارت۱۴۹
به حرفاش گوش نمیدادم و
فقط دلم گریه میخواست
و صدای بغض دار اونم حالم و بدتر میکرد
_گریه نکن قربون اشکات برم من……حیف نیست اشک میریزی من که میمیرم اینطوری….
_خدا….ن…نکنه……ما….مامان…..بزرگ
یه دفعه صدای گریه ی اونم دراومد
از خوشحالیه دیگه نه؟چون دیگه حاج خانم نبود
منم مطمئن بهش گفتم مامان بزرگ
چون زنی که به خاطره نگرانی برای من به این حال و روز دراومده یه غریبه نبود جزو خانوادم میشد
تو بغل هم یه دل سیر گریه کردیم
ازم فاصله گرفت و با دستاش صورتم پاک کرد
میخندید
چشماش برق میز
_قربونت برم من…..محمد طاها که چیزی بهت نگفت
یاد کارش میوفتم ضربان قلبم میره بالا ولی نباید ناراحتش کنم
_فقط گفت….باید خبر میدادم
چشماش که هنوز یه ذره خیس بود و ریز کرد برام
اون روانی رو میشناخت دیگه
میدونست دروغ میگم
_البته نه انقدر آروم……یه ذره عصبانی بود که امیر حسام اومد وساطت کرد
محمدطاها&
حرفاش……عین یه اعتراف به اشتباه بود
ولی این حماقت دیروزشو توجیح نمیکنه برام
هر چند جنون من…..چیزی بود که خودمم ازش تعجب میکنم
این خشم از من بعید بود…..من هیچ وقت یقه ی یه زن و نگرفتم هیچ وقت اونجوری داد نزدم ولی خب تا حالاهم کسی جرات نداشت مادرم و به حال و روزی دربیاره که دکتر موحد بگه فقط خدا بهتون رحم کرد
#جزرومد
#پارت۱۵۰
الانم قبل از دوییدن اومدم بهش سربزنم که صدای اون دختر باعث شد بمونم پشت در اتاق که چی میخواد بگه…..
عالیه خانم سینی صبحانه رو داشت میاورد و همین که اومد دهن باز کنه بهم سلام بده با دست بهش اشاره کردم سکوت کنه
تنها باشن باهم مخصوصا الان که بهش گفت مادر بزرگ دیگه دنیا براش وایساده و قلب و ذهنش شده اون و حرف زدن باهاش تا خیالش همه جوره راحت باشه
تا الان ملاحظه هاشو دیدم و فهمیدم به خاطره چی راجع به من دروغ گفت و دلم……فقط یه کم تحسینش کرد
رفتم جلوش و به عالیه خانم اشاره کردم دنبالم بیاد
دور تر که شدیم بهش گفتم
_ده دقیقه بعد صبحانه رو ببرید……
سر چرخوندم ولی یاد مهمونش افتادم و دوباره برگشتم سمتش
_برای دونفر…..
تعجب کرد ولی یادش اومد اینجا کسی غیر از ما سه نفر نیست
_ریحانه خانم اتاقن؟
سرمو تکون دادم و اون خندید
دوسش دارن چون باهاشون خیلی راحتتر از بقیه س مخصوصا یلدا
_این دفعه سه شیره و حلورده هم ببر
میدونم دوست داره چون بیشتر روزا صبحانه ش همونه
اینم باشه جایزه ش بابت حرفای عاقلانش
_چشم…..
خوبه که همه چیز سرجاشه جز اینکه
قلبم………..یه جوریه
ناراحتِ به خاطره مادر یا……عذاب وجدان بابت رفتار تندم با اون…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 119
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان ها اصلا خوب منظم پارت گذاری نمیشه چرا آخه…😐
وا به این مرتبیه که 😐😂
چه عجب یه انعطافی نشون داد ابن محمد طاها
آره جون خودش، (به خاطر مادربزرگ یا عذاب وجدان)
مردک راحت بگو یک خط عربی کار خودش رو کرده و دلم رو سرونده سمت دختره! بگو نصف عربدهام به خاطر ترسیدن از رفتن و دیگه ندیدن دختره بوده. بگو لج کردم که صیغهاش کنم، چون حرصم میگیره تنها یادگاری عمو جونم، جز منِ بداخلاق با کسی دیگه حرف بزنه یا حرف کس دیگه رو بشنوه!!
همونقدر که ازش بدم میاد چون عمو بیشتر از من مال اون بوده و بابای اون بوده، حالا بدم میاد اون مال هر کسی باشه جز خودم!!
کل حرف ته دل طاها اینه. حالا اینو الان بفهمه یا 150 پارت بعد، خدا داند.
عذاب وجدان هست بچهپرو