بعد از یک ساعت دویدن برگشتم
از صبح مادرو ندیدم باید بهش سر بزنم اونم حتما تا الان رفت
دو تقه به در زدم ولی جواب نداد
چرا؟؟نکنه حالش دوباره بد شده؟
بدون اجازه رفتم اتاقش
زیر پتوبود؟ نفسش نگیره؟
نگران شدم با چهار قدم بلند رفتم
جلو و پتو رو کنار زدم……
اینکه……اونه
پشت به در خوابیده بود
و موهای لَختش نصفه نیم رخشو گرفته بود
از بعد صیغه که راحتتر و بدون ترسیدن به نگاه بی موردم بهش تو بام میچرخیدم دیده بودم
موهاشو باز میذاره ولی الان که پخش شدن رو صورتش یه جوره دیگه س چرا؟ انگار که یه دختر دیگه باشه؟
نمیدونم شاید……چون خوابه و نمیتونه بلبل زبونی کنه به چشمم فرق کرده؟شایدم…… به خاطره دیشبِ…..دیدن اون چشمای خیسش که ترسیده بودن ازم…….خیلی زیاد و درموندگیش وقتی ازم میخواست که بهش دست نزنم
حتی قایم شدنش پشت میز تا تو دید من نباشه همه ی اینا ازش یه دختر ضعیف و وحشت زده ساخته بود جلوم نه یه دختر حاضر جواب و پرو که هر جوابی رو تو آستینش داشت
احتمالا به خاطره ناپدریشه و……..بلاهایی که سرشون آورده
یعنی منو مثل اون میبینه؟؟ مسخره س
لعنتی…..
یک ساعته به چی زل زدم من؟به چی دارم فکر میکنم اصلا ؟؟
#جزرومد
#پارت۱۵۲
یعنی الان دارم از این محرمیت سوء استفاده میکنم که نگاهم و ول کردم روی جزء جزء صورتش و دارم بررسیشون میکنم
یا جدای از اون…..چرا ترس و مشکلش با ناپدری و زندگیه خانوادگیش باید برام مهمه باشه که بخوام بدونم حال دیشبش برای چی انقدر منفعل بود؟
_اومدی مادر….صبح بخیر
با صدای سرحالش برگشتم عقب
خدا رو شکر که مادر اومد و من و از این برزخ درآورد
_بهترین؟
از کنارم رد شد و رفت طرف اون
_آره خداشکر…..
نشست رو تخت و شروع کرد موهاشو فرستادن پشت گوشش…..
حالا که آرامش و برق چشماشو میبینم مطمئن تر شدم آوردنش به اینجا کار درستی بود
برعکس دیشب که میخواستم بفرستمش بره
_من فکر کردم شمایی…..اینجا چیکار میکنه؟
_داشت درد دل میکرد خوابش گرفت انگار تا صبح نخوابیده…..دیشب که باهاش تندی نکردی محمد طاها…..
خجالت کشیدم از لحن توبیخ کننده ش که فقط مادر اجازشو داشت تا جوابی ازم نشنوه
روزی که اومده بود بهم گفت که حواسم بهش باشه مثل بقیه ولی…….فقط خدا میدونه دیشب که یلدا گفت حال حاج خانوم بد شده چطوری خون تو بدنم یخ کرد
_بهش گفتم باید خبر میداد…..
#جزرومد
#پارت۱۵۳
هیچ وقت اهل دروغ گفتن نبودم و نیستم ولی الان نمیخوام ناراحتش کنم
هرچند نگاه سرزنشگرش میگفت که فهمیده انقدرم متمدن باهاش رفتار نکردم
خم شد و گونشو بوسید
_تو بهم قول دادی محمدطاها حواستو جمع کن
پوزخند زدم
الان مادر همیشه بی زبونم منو تهدید کرد؟!
درست شبیه مادرایی که به خاطره بچه هاشون دندون تیز میکنن
حقم داره حس و حالش و تمام دلتنگیش برای دوری از عمو رو میخواست با این دختر رفع کنه
_دلش برای مادرو خواهر برادرش تنگ شده مادر…..ببریمش یه سر بزنه بهشون…..
نوازش و عشقی که با انگشتاش رو صورت و موهاش خرج میکرد حواسمو دوباره برد سمتش……
محرمه ولی احساس میکنم کارم درست نیست
نگاهمو ازش فراری دادم
_من فردا پرواز دارم……حمید گفت یه مشکلی پیش اومده باید اونجا باشم
_خب با امیر حسام میریم…..
اون؟؟ من خودم اونا رو از هم دور کردم دوباره بچسبونمشون به هم
_نمیشه….یه هفته صبر کنید برگردم خودم میبرمش
_خب چرا اونورو نگاه میکنی مادر…..
چون زاویه ی دید شما با صورت اون یکیه و اگه بفهمه یه لحظه اونم فقط یه ذره نگام خطا رفته فکر میکنه حق داشت بهم شک کنه و منو یه مرد هول و بی ظرفیت میدونه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 85
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.