صداش رو هم باید به جذابیتش اضافه کنم بم و مردونه ولی ای کاش به جای این ظاهر همه چیز تموم باطنش درست میشد و یه ذره شعور داشت و حداقل یه سلام میداد…..
دست از آنالیزش برداشتم و جدی شدم حتما اینم اومده تا حرفای مادربزرگش رو بزنه و راضیم کنه
واینجاست که میگن خدا عادلِ
شاید این پسر حاجی هیچ وقت فکر نمیکرد یه روز دونه به دونشون بیان اینجا و به صف بشن برای اینکه برگردم تو اون خونه ای که منو ازش انداختن بیرون و مرحم قلب حاج خانمشون بشم
حق به جانب اخم کردم بهش .دوست داشتم حرصم و سرش خالی کنم شاید حرص اون دختر بچه ی ده ساله که دنیاش پدرش بود و محکوم شده بود به قاتل عزیزترینش بودن
_سلام واجبه پسر حاجی نمیدونستی؟
ابروهاش و بالا انداخت تعجب کرد از حاضر جوابیم حتما فکر کرده مثل اون موقع میزنم زیر گریه و میتونه برای من قلدور بازی دربیاره
_تو میخوای به من دین و ایمون یاد بدی؟
چقدر محکم و با جدیت حرف میزنه اعتماد به نفسم که واویلا ولی هنوز منو نشناخته
البته خودمم این ریحانه رو تازه شناختم که میتونم چقدر کینه ای وحاضرجواب باشم
_خیلی خودتو دست بالا میگیری مگه تو کی هستی جز نوه ی حاج آقا شمس ؟!
#جزرومد
#پارت۱۵
اخم ریزی کرد .نمیدونم چی تو اون چشمای لعنتیشه که مو نمیزنه با بابام
_من وقت اضافه ندارم تلف کنم
حتی الان که کارشون گیر بود بازم پرو بازی درمی آورد….خندیدم بهش
_خب به سلامت، دعوت نامه براتون فرستادم مگه؟
اومدم درو ببندم که یه دفعه دستشو گذاشت رو در و هلش داد . یه قدم جلو گذاشت و میخواست با اون هیکل چهارشونه و درشت از کنارم رد بشه که محال بود بتونه بدون اینکه به من بخوره بیاد داخل
پس من مجبور شدم کنار بکشم
اومد تو و چند دقیقه فقط به ساختمون درب و داغون و حیاط خونمون خیره بود انگار اومده بود اینجا رو بخره
تا اینکه درو بستم و رفتم جلوش
_همه جا با زور میری رو سرشون خراب میشی؟
زل زد تو چشمام ،اگه بگم از جدیت و نگاه پرنفوذش ترسیدم دروغ نگفتم
_من خودم راهمو باز میکنم دخترخانم……بسته به ظرفیت ادم روبه روم داره که خودش کنار بکشه یا خودم کنارش بزنم
پس وقتی بهت گفتم میخوام حرف بزنیم باید عاقلانه رفتار میکردی که با اجازه ی خودت باشه نه به زور
یه حس کوچیکی کردم جلوش یعنی با اون ادای جلوی در میخواست بهم بفهمونه هرکاری بخواد میکنه و منم هیچ غلطی نمیتونم بکنم؟؟
الان هشدار داد یا تهدید کرد؟
_یعنی از من اجازه گرفتی و من نفهمیدم؟
_یعنی بهت حق انتخاب دادم ولی تو قبولش نکردی
#جزرومد
#پارت۱۶
مسخره اس….فقط پول میتونه به این جماعت اینقدر جرات بده
نگاهش کشیده شد سمت سبزیایی که داشتم سرخ میکردم که منم تازه یادشون افتادم و سریع رفتم تا همشون بزنم ولی دیر شده بود و کل ماهیتابه سوخته بود اینم از قدم نحسش
کلافه زیر گازوخاموش وچپ چپ نگاهش کردم
_ضرر امروزمون از پا قدم خوب شما
_کارتون اینه؟؟
با کنایه پرسید پسره ی بی فهم……اخمم غلیظ تر شد و با حرص بهش توپیدم
_آره پول حلالِ یه لقمه درمیاریم ولی خیالمون راحته حق یتیم نیست……چطور!پسند نکردید؟
چند لحظه زل زد بهم و حالت چشماش که تا الان یخ بود و بی حس عوض شد انگار بالاخره حرصش رو درآورده بودم ولی هنوزم ترسناک نگام میکرد
کیف پولشو از توی جیبش درآورد و چند تا تراول آورد جلوم گرفت و با ابرو اشاره کرد
_خسارت کار حلالتون
چشمام درشت شد و با بهت نگاهش کردم داشت شوخی میکرد یا منو مسخره میکرد؟شایدم حرفم انقدر بهش سنگین اومد که به ثانیه نکشیده تلافی کرد
حیرت منو که دید دوباره از کیفش دونه دونه تراول به پول توی دستش اضافه کرد
_لازم نیست خجالت بکشی…….درسته بچه ی زن صیغه ای هیچ ارثی نمیره ولی میشه کمکش کرد تا زندگی سختی نداشته باشه…….. درست نمیگم؟
#جزرومد
#پارت۱۷
بغض کردم…..نفسام بلند شد و لبمو به دندون گرفتم
تک تک کلماتش رو با نفرت و تمسخر و خشم گفت و تلافی حرفمو در آورد با گفتن اینکه هیچی نیستم جز بچه ی یه زن صیغه ای و هیچ حقی ندارم که ادعاشو داشته باشم و این یعنی باید دهنمو ببندم
این کار اوج انسانیت خاندان شمس بود
حاضرم شرط ببندم کل صورتش داشت با لذت به منی که خورد کرده بود نگاه میکرد
صدای هادی اومد و برگشتم سمتش
_سلام……آبجی کیه؟؟؟
رفت سمت هادی و پول رو داد بهش اونم یه نگاه به من کرد……
_اینو بگیر بده به مادرت….بالاخره زندگی سخته شما خرج دارید سختتونه
شاید فردا سخت ترم بشه براتون
به هادی نگاه میکرد ولی داشت اون حرفا رو به من میزد چقدر بچگانه رفتار میکنه عقده ای
_ماخودمون پول داریم عمو
بغضم خوردم رفتم جلوش
پولا رو از دستش گرفتم و گفتم
_هانیه کیف پولم و بیار……
بیشتر حقوقم و میدم دست مامان برای خرج خونه و یه بخشی هم میرسه به منوچهر که انگار حقوق بگیر منه و ماهی یکی دوبار میاد سراغمون وتا سهمشو میگیره میره ولی مهم نیست انگار که داریم اجاره ی خونه شو میدیم
دستمو گذاشتم رو سر هادی
_ما اندازه ی خودمون پول داریم ولی این آقا باعث شد سبزیامون بسوزه و ماباید خسارت زحمتی که کشیدیم و بگیریم .مگه نه عزیزم؟
#جزرومد
#پارت۱۸
سرشو برام تکون داد همیشه میگم وقتی بزرگ شد راحت میتونیم بهش تکیه کنیم چون خیلی بیشتر از سنش و هانیه سر به هوا درک داره
هانیه که اومد ۲۰ تومن از کیف خودم درآوردم و گذاشتم روش و دادم به هادی
بعد از چند دقیقه که بهش بی محلی کرده بودم زل زدم تو صورتش
_بده به ایشون عزیزم……ایشون بیشتر از ما بهش احتیاج داره
پسره هاج و واج داشت نگاه میکرد وخیلی عصبانی بود .اینُ رگ های ورم کرده ی پیشونیش میگفت
_بگیر دیگه تعارف نکن…… از اونجایی که چشممون سیره خیلی به اونایی که محتاجن کمک میکنیم خدا هم بهمون میرسونه…….
نگاه ماتش باعث شد پوزخند بزنم و دستمو جلوی صورتش تکون دادم
_خجالت نکشن فقط از اینجا که رفتی بیرون خودتو حتما به دکتر نشون بده پسر حاجی .بگو انقدر خود کم بینی که میخوای بقیه رو کوچیک کنی و عقده هاتو خالی…..بگو روانت مشکل داره.البته نگران نباش درمان داره ما هم برات دعا میکنیم
دهنشو جمع کرد پلکاشو رو هم فشار داد و ابروهاش رو بالا برد معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه
رفتاراش یه جوریه .به نظرم انگار واقعا مریضی چیزیه. به جای اینکه وایسه اینجا و من و خودشو دیوونه کنه تا حالا باید از این خونه میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد ولی خیلی پروئه
چند لحظه همینجوری موند آروم که شد چشماشو تازه باز کرد .شرط میبندم داشت فکر میکرد تا جوابمو بده
_پس زندگیتون با همین شعارایی که میدی انقدر افتضاحه ومثلا احتیاجی به پول ندارید؟
#جزرومد
#پارت۱۹
درست حدس زدم وقتی کم میاره همش میخواد خوردم کنه
_عمو پولت و بگیر برو دکتر خوب بشی……
هادی اصلا نمیدونست قضیه چیه ولی به موقع حرف زد منم خندم گرفت
_شعار دادن که تخصص شماست…..مثلا دستگیری از فقرا و این حرفا ولی به عمل که رسید از زن و بچه ی پسر عزیزکرده ی خودتون از ترس اینکه ثروتتون گوشه اش بپره دریغ کردید……این شعار آقای شمس
_البته حقم دارید بالاخره حق کسی رو دادن دل بزرگ میخواد مثل آقا هادیه ما که شما کوچیک و بزرگتونم نمیتونید مثلِش بشید
من دختر امیر علی ام و متاسفانه از جنس خودشون….احمقِ اگه فکر کنه میتونه انقدر راحت با پول بابای خودم تحقیرم کنه
سرشو تکون داد دیگه انگار عصبانی نبود.من هنوزم نفهمیدم این از چی انقدر مطمئنه
_مثل مادرت خیلی خوب نقش بازی میکنی….
ولی من بلدم چیکار کنم تا زبون و اداهای دخترایی مثل تو رو کوتاه کنم
داغ کردم به چه حقی اسم مادر منو میاره وسط
_راجع به مادر من درست حرف بزن…..
_این درست ترین حرفی بود که به ذهنم رسید درضمن…..
به سبزی ها اشاره کرد و سرشو یه ذره تکون داد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 93
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام فاطمه جان، خوبی؟؟ قربانت دو روزه ناپیدا شدید، سایت مطلب نمیذاره، نظرات تایید نشدن.
خوبید؟ کانکت هستید؟؟
فاطمه جان خیلی دیر پارت میاد
لطفا سال بد رو هم بذار