ولی اینارو بهش نگفتم
و مجبور شدم کوتاه نگاهش کنم
_هیچی…..داشتم نگاه میکردم ببینم بهتر نیست اتاقو از این حالت کسل کننده دربیایم؟
یه رنگ روشن برای روحیتون خیلی خوبه
قبلا فکرم همین بود ولی الان
همش به خاطره این دختره مجبورم حرفا رو عوض کنم
_باشه…..میخواستم بگم اگه نگرانی خلاف شرع کنی و نگاهتو میدزدی نباش……ریحانه الان محرمته عزیزدلم…..
ذوق تو صداش از محرم گفتنش اصلا پنهونی نبود و بهم گفت فهمیده
من کی انقدر رفتارم تو چشم بوده؟
سعی کردم مثل همیشه خونسرد جواب بدم تا مطمئن بشه قرار نیست اتفاقی بین ما بیوفته و امیدوار نباشه
_اون به خاطره راحتیه خودش بود….وگرنه محرمیت اونقدر قضیه ی جدی ای نیست درضمن ما با نوه ی حاج حقی قرار گذاشتیم…..راجع به…..
نگاه خیره ش رشته ی کلامو ازم گرفت
واقعا که…..یه نفس عیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم
_گفتم راجع به شیراز هم صبر کنید تا خودم برگردم
ریحانه&
تقریبا یه هفته س نیست و من خیلی راحتم
میگیم میخندیم با یلدا مامان بزرگ عالیه خانم تازگی سوگندم قاطیمون میشه
زنونه خوش میگذرونیم فقط جای مامان خیلی خالیه
#جزرومد
#پارت۱۵۵
مامان ، هانیه، هادی دلم براشون یه ذره شده
مامان بزرگ گفت میبریمت ببینیشون فقط محمد طاها باید برگرده بعد
نمیدونه خیلی بیشتر قبل ازش بدم میاد و نمیخوام حتی دیگه ببینمش…..چون با اون ظاهر موجهش هیچ فرقی با منوچهر وحشی نداره
میخواستم تنها برم ولی نمیذاره
امیر حسامم فقط همون شب دیدم
اون شب؟
هنوزم وقتی بهش فکر میکنم یه ترس قدیمی میاد تو سرم ترس دیدن مامان تو اون حال وحشی گری منوچهر و درد کتکاش همه تو سرم زنده میشن
امشب پنجشنبه بود و دوباره خانواده ی عمو اومده بودن
سوگند و امیرحسام مدام با حرفاشون ما رو میخندوندن
امیر حسامم مثل قبل نبود سعی میکرد بهم نگاه نکنه و زیاد باهام شوخی نمیکرد
شاید پسر عموش راست گفته وقتی پای محمد طاها وسط باشه اون خودشو میکشه عقب
راستش ناراحتم میشدم منکه کاری نکرده بودم اما به خودم دلداری میدادم که مهم نیست
و سعی میکردم به رفتارش توجه نکنم چون یه مهمون چند ماهه بیشتر نیستم
ولی تصمیم گرفتم بعدا که رفتم خونمون حتما میام به مامان بزرگ سر میزنم
هر موقع هم خودش دوست داشت میتونه بیاد پیشمون
_سلام
سر میز شام بودیم که صداش از پشت سر اومد….حاج خانوم بلند شد و رفت سمتش
با بقیه هم سلام و احوال پرسی میکرد
#جزرومد
#پارت۱۵۶
_سلام مادر خوش اومدی
فکر نمیکردم ولی ترس بود یا استرس که ضربان قلبمو بالا برد
آخه بعد از اون شب اولین بارِ قرار ببینمش
ای کاش مثل همیشه اول بره دوش بگیره و لباساشو عوض کنه بعد بیاد سرمیز
اینطوری منم وقت دارم برم اتاق خودم ولی…..
نشستن روبه روم یعنی فکر خامیه
الان اگه بلند شم برم بقیه میفهمن یه چیزی شده
داشتن راجع به سفرش حرف میزدن و من مدام اون چشمای قرمز اون نفسای داغ اون خشم و یقه ای که انگار میخواست یه ملافه رو بچلونه تا آبش بره گرفته بود تو سرم میچرخیدن
چرا اینجوری شدم مگه اواین بارم بود؟
از صدقه سره منوچهر نه ولی……ولی انگار…..از اون توقع نداشتم
چرا؟؟ مگه تا حالا درست باهام رفتار کرده بود که توقع نداشته باشم…….
دیگه غذا از گلوم پایین نمیرفت
لیوان آب و برداشتم و چسبوندم به لبام و چشم بستم
_بذار من برات میذارم مادر جون
آروم باش ریحانه…..آروم……..
_نه نیازی نیست خودم برمیدارم…..
همینکه چشم باز کردم وایساده بود و دستاش و بالا تنش خم شده بود طرفم
میخواست بزنه؟
لیوان از دستم سر خورد
آبش تو صورتم پاشید و با صدای شکستنش تازه به خودم اومدم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 94
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.