با خندهی دردناک کیومرث زیر دستانش، بی اراده مکث کرد، به امید اینکه حرف بزند، اما او وقیحانه لب زد:
_ اینقدر…بی، غیرتی…که…نمیدونی زنت، کجاست، میای…از مرد غریبه…میپرسـ…
حرفش تمام نشده، مشت دیگری نثار صورتش شد.
_ خاله یعنی چی که رفته تو اتاق حورا نشسته؟ مگه من زنش نیستم؟ بچهش رو دارم بار میکشما…
صدای غر غرهایش را میشنید، و او خنثی با انگشتان خونی و ظاهری پریشان، به قاب عکس کوچک خودش و حورا خیره بود.
صدای قدمها به سمت اتاق نزدیک شد، توجهی نکرد…شاید وقتش بود این بازی را تمام کند.
_ قباد، مادر…چیشدی تو پسرم؟ وا کن این درو…
در قفل بود، میخواست کمی در تنهایی حورای رفتهاش را نفس بکشد، پشیمان بود…خسلی پشیمان:
_ قباد، عشقم…بچهمون هوس باباشو کرده خب، نمیخوای حرف بزنی باهاش؟
پوزخندی زد، قاب را روی بالش گذاشت و از جا برخاست، به سمت در رفت، همینکه گشودش، لاله و مادرش ترسیده عقب رفتند، ظاهر آشفتهاش ترسناکش کرده بود.
_ گفتی بچهی من هوس منو کرده؟
رنگ از رخ لاله پرید، خونسردی نگاه قباد میترساندش، قدمی عقب رفت و با خندهای تظاهری لب زد:
_ خب…خب عشقم، ویار دارم دیگه، به بابای بچه…
پوزخندی زد:
_ به بابای بچه، نه به من!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 267
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیروز پارت ندادی امروزم نمیدی؟
بعد دو روز نمیخوای پارت بزاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یکم بیشتر پارت بدههههه
الان یک بند هم نشد!شد دقیقا؟
واقعا این چه طرز رمان نوشتنه.
ما هایی که رمان مینویسیم و میخوایم بیرون بدیمشون با دیدن همچین نویسنده هایی پشیمون میشیم!
یکم این خط هارو بیشتر کنید چیزی نمیشه که
بقیش رو میخواممم
بالاخره مث سگ پشیمون شدن آقارو هم دیدیم