چهرهاش رنگ غم گرفت، اما انگار برای کودکش بود که با لبخند تلخی گفت:
_ ولی چه کنیم دیگه، یه روز همهمون به خاک برمیگردیم…
فقط در جوابش لبخند زدم، که میدانست زمان مرگ کی میرسد.
_ من دیگه برم، مواظب خودت باش، فعلا هم اینجا بمون، محمد هم میاد بهت سر میزنه، خب؟
باز هم سری تکان دادم، زبانم را انگار بریده بودند، یا لبخند بود یا جنباندن سر.
بیرون رفت و باز ماندم من و تنهایی…
چانه به زانو تکیه دادم، به راستی تقدیرم چه بود، فکر کن، به ایندهت…چه میشود، ثانیهی بعد، ده دقیقه بعد، ده ساعت بعد، ده روز بعد…
هرچیزی ممکن است پیش بیاید، هرچیزی که به طرز عجیبی دلیلی دارد، هر اتفاقی که ممکن است تو را غمگین کند، اما ریشهی یک اتفاق بهتر در اینده باشد…
شاید امید همین باشد، اینکه قدرتی در ما برای ادامه دادن وجود دارد، همان امید به اتفاق خوب است…
زیادی نشستن برایم خوب نبود، دکتر توصیه کرد در کنار استراحت و انجام ندادن کارهای سنگین، گاهی پیادهرویهای سبک یا ورزشهای کوتاه و نرم انجام دهم.
چند تمرین و حرکت خانگی، کفایت میکرد.
خورد و خوراکم را به لطف محمد تنظیم میکردم و سعی داشتم با برنامهی درسیام سازگار شوم، بارداری ساعت خوابم را کمی افزایش داده بود و وقتم تنگتر بود.
ماهها گذشتند، آنقدر که فقط دو هفته به کنکور ماند، و شکم پنج ماهه و گرد شدهام، با ان ویار عجیب خرما خوردن، گردو و خرما را که دیگر نگویم، در این دوران حاضر بودم برایش جان بدهم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 194
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش یکی به حورا میگفت درس نخونه ، حاملگی ۲۵ درصد سهمیه داره رتبه است تقسیم بر ۲۴ میشه
واقعاااااااااا؟
تا جایی که من شنیدم بله