ناچار جلو رفتم و قبل انکه قباد ضربهی بعدی را نثار محمد کند بازویش را چنگ زدم:
_ نکن قباد…نکن قسمت میدم نکن!
به یکباره به سمتم برگشت و چشمان سرخ از خشمش را به من دوخت و دستش برای زدن بالا رفت. وحشت زده دست روی شکمم گذاشتم و چشم بستم، اما سکوت محیط و اتفاق نیوفتادن چیزی که انتظارش را داشتم باعث شد تنم رها شود.
با لمس صورتم چشم باز کردم و نگاه شوکه و عجیب قباد را روی خودم دیدم، چشمانی که هر حسی را فریاد میزد، حالش اصلا خوب نبود!
خشم، غم، کینه و حتی فقدان در چشمانش نیزهوار در قلبم فرو میرفت.
دستش را سمتی از صورتم گذاشته و به نرمی با انگشت شستش گونهام را نوازش میکرد، چشمانش با بهت و تعجب به شکمم بود و انگار باورش نمیشد باردار باشم، خودخواهتر از آنی بود که بخواهد قبول کند مشکل از او بود!
لبهای لرزانم را حرکت دادم تا حرفی بزنم:
_ برو کنار…
دستش به ارامی عقب رفت و قدمی هم همانطور به عقب برداشت، با پوزخندی خیره به سر تا پایم گفت:
_ باباش کیه؟
صورتم به گمانم از گیجی در هم فرو رفت که او ابرو بالا داد:
_ میگم بابای این شکم بالا اومدهت کیه، حورا؟
ناباور سرم را به طرفین تکان دادم:
_ باورم نمیشه انقدر افکارت مریض باشن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 210
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بعدی کی میزارین؟
تو زنتو بعد چند ماه با شکم حامله در صورتی ک خودت بچه دار نمیشی با ی پسر مشغول کارای رمانتیک ببینی افکارت مریضه؟خب جون بکن بگو دیگه
پس میخوای همه مث خودت اولین چیزی که میشنون یا میبینن بدون پرس و جو باورشون شه؟