ابرو بالا داد:
_ فکر کن یه درصد بذارم قصر در بری، من برم و برگردم تو باز پریدی حورا، محاله برم! عمرا…
موبایلش را دراورد و مشغول چیزی شد:
_ همین الان پیام میدم، وحید و کیمیا رو که باید حسابی ادب کنم، الانم به بچهها میسپرم وسایلمو بیارن، اینجا اینترنت نداره؟ نه نداره…پس یه مودم سیار، پاور بانک…برق هست؟
دست به سمت کلید برق برد و با خاموش و روشن کردنش از وجود برق مطمئن شد:
_ خب پس سیم شارژر، حوله و چند تیکه لباس، مسواک…
_ هی هی وایسا ببینم!
بی توجه به من تایپ میکرد و من عصبی بالش روی تخت را به سمتش پرت کردم:
_ اینجا نمیمونی!
با اخم خیرهام شد:
_ و تو اینو تعیین نمیکنی حورا، میدونی که لج کنم بد میشه!
ناباور خندیدم:
_ خیلی وقیحی قباد، با اون همه بلایی که سرم اوردی، اون همه توهین و تهمت و بی احترامی…با چه رویی میخوای اینجا بمونی و هر روز نگام کنی؟
دستی به صورتش کشید و نفس عمیقی چاشنی کار کرد:
_ غلط کردم حورا…اشتباه کردم!
خیره به چشمانم نزدیک شد:
_ غلط کردم و خراب کردم، حاضرم واسه جبران همه کاری کنم، گردن من از مو نازکتر…هرچی خواستی و هر کاری خواستی بکن، اما…
انگشت اشارهاش را بالا اورد و قبل از تکمیل حرفش غریدم:
_ تو شرایط اما آوردن نداری، پس گمشو بیرون و نمیخوام تا وقت زایمانم ببینمت!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 208
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شد کیدراما
به نظر دیگه جمع کن نویسنده 😂😒
ایول راه افتاد ، فقط میشه در چنین مکان های حساسی مقدار متن رو بیشتر کنید