رمان حورا پارت 3 - رمان دونی

 

 

دست روی موهایم کشیده و نفس‌های داغش را از روی شال میهمان لاله‌ی گوشم میکند:

 

– گریه نکن قربون چشمات بره قباد! اینطوری تو بغلم مثل جوجه داری میلرزی نمیگی من بیشرف دلم میترکه واست؟

 

پارچه‌ی پیراهنش را در مشتم چنگ زده و با نفس نفس نامش را صدا میزنم:

 

– قباد!

 

صدای لرزانم که به گوشش رسید، هول شده و پر از شور و شعف صورتم را در دست گرفته و مشغول بوسیدن گونه‌هایم می‌شود:

 

– جان؟ جان قباد؟ چیشده جوجه‌ی قباد؟

 

بخاطر سکوتی که پیش مادرش پیشه کرده بود همچنان دلخور بودم.

دلم به حالِ دل بیچاره‌ام می‌سوخت که یک روزخوش در این خانه ندیده بود!

 

آب بینی‌ام را بالا کشیده و پر از بغض به سبزی چشم‌هایش نگاه کردم:

 

– کیانا خیلی بد باهام حرف زد، یه جوری….یه جوری که انگار من ادم بدیم! من ادم بدیم قباد؟

 

گره‌ی میان ابروهایش کور تر شد و تنم را محکم در اغوش کشید.

صدای سابیدن دندان‌هایش روی هم و پس از آن صدای خشمگینش کنار گوشم بلند شد:

 

– حساب اونو خودم بعدا کف دستش می‌ذارم که یاد بگیره با زن من چطوری باید حرف بزنه، در ضمن کی گفته تو ادم خوبی نیستی؟ هوم؟ بگو من برم زبونشو از تو حلقش بیرون بکشم.

 

خواستم بگویم مادر و خواهرت که از من دیوی دو سر ساخته‌اند اما باز هم سکوت کردم!

طبق روال تمام سه سالی که در این خانه بودم و هر بار بی توجه به دل داغ دیده‌ام تنها سکوت پیشه کرده بودم!

 

 

 

لب بر می چینم و به چشمانش زل می زنم.

 

-میخواستم….میخواستم اگر اتفاقی افتاد…بیام سوپرایزت کنم!

 

چانه ام چین می خورد از بغض گلویم…!

 

– ولی بازم مثل همیشه نشد!

مامانت و کیانا میدونستن! نمیدونم چرا اینطوری کردن امروز…

 

بوسه ای روی شقیقه ام می نشاند!

 

-میدونی از کی منتظرت بودم؟! دلم هزار راه رفت که کجایی؟

نمیگی میمیرم از دوریت؟

 

سر به سینه اش می چسبانم و نفس عمیق می کشم!

 

-الان اومدم دیگه… ناراحت نباش!

 

یک لحظه میان هوا معلق می شوم…

صدای پر از شیطنتش کنار گوشم می آید

 

-ناراحت نیستم، الان دلم یه چیز دیگه می‌خواد.

 

می خندم….پسرک بی طاقت من!

 

– تو مگه دیشب مهلت دادی به من؟ صبح تا شب من به حمومم! مامانت فکر می‌کنه میرم اونجا یه کار دیگه میکنم با خودم!

 

آرام روی تخت قرارم می دهد…

 

-عیبی نداره عزیز دلم!امروز دو تایی با هم میریم خموم که مامانم فکر و خیال اشتباهش از سرش بیفته…

 

دست به دکمه های مانتویم می زند که دستم را روی دستانش می گذارم.

 

-الان وقت ناهاره آقا قباد! از صبح تا الان چیزی نخوردی دورت بگردم! بریم و بیایم! هوم؟

 

بی توجه به حرف هایم، سرش را میان گلویم می برد و بوسه ای خیس می کارد که از شدت خوشی چشم می بندم…

 

-من الان جز خوردن تو چیزی نمی‌خوام عزیزم! لطفاً مزاحم کار من نشو…

میخندم….پسرک بی طاقت من

 

 

 

لای چشمانم را باز میکنم و دستی به تخت می کشم!

با نبودن قباد بلند می شوم و لباس های روی زمین ریخته را جمع می کنم و بر تن می زنم…..

رو به روی آینه می ایستم ! با دیدن کبودی های روی گلویم نیشخندی میزنم…

 

-پسره ی سر به هوا….. ببین چیکار کرده…

 

پیرهن مردانه ای از لباس های قباد بر تر میکنم و به سمت در اتاق قدم بر میدارم که صدای فریاد قباد را می‌شنوم

 

– تو غلط میکنی تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت میکنی سر پیازی یا ته پیاز!

 

صدای جیغ جیغ کیانا بلند می شود! اما چیزی نمی فهمم!

 

-من خودم میدونم با زنم چطوری باید حرف بزنم!یه بار دیگه ببینم همچین چرت و پرتایی از دهنت در اومد لباتو بهم میدوزم!

 

با این که نامردیست! اما لبخند می زنم….

بار دیگر صدای مادرش بلند می شود که پله هارا دوتا یکی می کنم و به سمت آشپزخانه آرام قدم بر میدارم

 

-مادرمی احترامتون واجبه جاتون رو تخم چشمامه ولی کسی حق تداره به زن من بگه بالا چشمت ابروئه!

دست بر دارین دیگه! کم خودش خودش و داره اذیت می‌کنه! شما هی مدام تیشه به ریشه بزنید!

 

سکوت میانشان حاکم می شود و باز صدای قباد بلند می شود:

 

– اگه بخواد تو این خونه به زنم بی احترامی بشه!

حرفی که سه سال پیش زدمو عملیش میکنم!

دستشو میگیرم میرم یه جا واسش اجاره میکنم که اونجا زندگی کنیم….

 

 

 

مادرش پا در میانی می کند، سریع بحث را میان مشتش می گیرد.

 

– من که چیزی نگفتم مامان جان! فقط میگم یکم با ما مدارا کنه همین….

– باشه شما راست می گی!

 

مادرش زمزمه وار قربان صدقه ی تک پسرش می رود و من از حسودی می سوزم!

قباد، برای من بود! حتی به مادرش هم حسودی می کردم!

 

-امشب خالت و دختر خالت میخوان بیان اینجا! نگی نگفتی.

 

اخمی میان ابروانم می نشیند، دختر خاله اش، لاله! نشان کرده ی قدیمی قباد بود!

 

ضربان قلبم تند شده بود و همین باعث شد چنگی به دیوار کنارم بزنم تا از سقوطم جلوگیری کنم.

 

سکوت قباد و پشت سر آن حرف بعدی مادرش نمک روی زخم سر بازم ریخت:

 

– هی بهت گفتم از آشنا زن بگیر، ما رو چه به عروس گرفتن از غریبه ها…

 

زخم زبان‌هایش دوباره شروع شده بود!

ابرو در هم کشیدم که قباد با لحتی محترمانه گفت:

 

– مامان جان من دیگه نمیخوام این بحث قدیمی رو بازش کنم، انتخاب من حورا بوده و هست!

 

میدانستم زمانی که قباد را تک و تنها گیر بیاوردند شروع به شست و شو دادن مغزش میکنند به همین خاطر عزمم را جزم کرده و از مله ها پایین رفته و وارد اشپزخانه شدم..

 

ورود یکهویی‌ام باعث سکوت همه شد و چشم‌های کیانا یک دور روی پیراهن مردانه‌ی قباد که در تنم بود چرخید و سپس با نیشخند گفت:

 

– حورا جونم امشب مهمون داریم، خالم اینا میخوان بیان، میشه کمک کنی بهمون؟

 

 

بدون اینکه خم به ابرو بیاورم بالافاصله گفتم:

 

– حتما عزیزم!

 

قباد با ارامش به سمتم گام برداشت و با لحنی ملایم صدایم زد و گفت:

 

– حورا جان، ما که میخواستیم بریم بیرون امشب! یادت رفته؟

 

حرص همچون شعله‌های اتش در جانم شعله کشیده بود، با این حال خونسرد گفتم:

 

– نه عزیزدلم امشب مهمون داریم، جایز نیست بریم بیرون.

 

حرفم که تمام شد مادرش نگاهی چپکی نثارم کرد و همانطور که لیوان‌های روی میز را بر میداشت گفت:

 

– چه عجب یه چیزی ازش دیدیم!

 

صدایش را شنیدم و باز هم به احترام قباد حرفی نزدم که کیانا بی هوا و با تمسخر گفت:

 

– حورا جونم، نکنه لباسای خودت مشکلی داشته که لباس داداشمو پوشیدی؟

 

قباد حرصی به سمتش برگشت و خواست طرف من را بگیرد که اینبار آن بخش دیگر از زبانم را که زیر زمین پنهان شده بود را رو کردم و گفتم:

 

– نه قربونت برم چه مشکلی؟ من نمیدونستم که واسه‌ پوشیدن لباس شوهرم باید از شما اجازه بگیرم!

 

انگار حرفم زیادی برایش سنگین بود که ابرو در هم کشیده و دستش روی میز مشت شد.

 

از گوشه‌ی چشم به لب‌های قباد که کمی به دو طرف کشیده شده بود نگاه کردم و زمانی که خیالم از بابت ناراحت نشدنش راحت شد، دست روی بازویش گذاشته و لب زدم:

 

– میای بریم بالا؟

 

 

 

سر تکان می دهد؛ میدانم که چقدر از دستم حرصی شده!

باز دوباره به اتاق کوچکمان قدم بر می داریم.

به محض رسیدن غرغر هایش شروع می شود.

 

-چرا گفتی میمونم؟ الان خاله با اون دختر عجوزش میاد! هیچ فکر منو کردی؟ چطوری تحملشون کنم؟

 

ارام بوسه‌ای روی شقیقه‌ی نبض دارش می‌نشانم و همانجا زمزمه می‌کنم:

 

– تو رو می‌فرستمت پِی خرید تا وقتی که شب شه که اذیت نشی قربونت برم، منم میمونم پیش مامانت اینا زیادم باهاشون حرف نمیزنم، یه شبه دیگه تحمل کن جون حورا!

 

سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:

 

– لاله زبونش عین مامانش نیش داره، یه وقت چیزی گفت تو نشنیده بگیر.

 

سر برایش تکان دادم و به ارامی مشغول ماساژ دادن شانه‌هایش شدم.

 

فکرم از همین الان درگیرِ شب شده بود و می‌دانستم که قرار نیست اتفاقاتِ جالبی بیفتد.

 

قباد به ارامی سرش را به صورتم نزدیک کرده و همانطور که نفس گرمش را روی پوستم رها میکرد لب زد:

 

– اول ببوسمت بعد برم سراغ خریدا!

 

خنده‌ام را قورت داده و همین که خواستم لب‌ روی لبش بچسبانم در اتاق بی هوا باز شد و صدای کیانا امد:

 

– داداش قباد ما….

 

حرفش با دیدن ما که در فاصله‌ی کمی از هم قرار داشتیم در دهانش ماسید و هول شده گفت:

 

– ببخشید ببخشید من چیزی ندیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دل کش
دانلود رمان دل کش به صورت pdf کامل از شادی موسوی

  خلاصه: رمان دل کش : عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود‌…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی ذاشتم بره… لب مرز که سهله… اگه لازم بود تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
reyhaneh
reyhaneh
1 سال قبل

ببخشید پس چرا پارت گذاری نمی کنید ؟

Fateme
Fateme
1 سال قبل

از الان انقد افتضاح پارت میزاری خدا بقیشو به خیر کنه رمانت قشنگه ولی نوع پارت گزاریت تر میزنه به قشنگی و خوبی قلم و داستانت

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x