نگاه خیرهاش زیادی وزن داشت، کمی به چشمانش نگاه کردم، با اخم و تخم. وقتی همچنان دیدم که ایستاده و نمیرود تشر زدم:
_ میخوای بیا قاشق قاشق بذار دهنم، ها؟
لبخند زد:
_ من راضیمهااا، تعارف نکن!
عصبی سر تکان دادم:
_ برو قباد…اشتهام کور میشه میبینمت!
سر پایین انداخت و بعد از مکث کوتاهی، برگشت و از خانه بیرون رفت.
نفس عمیق کشیدم و با خیال راحت مشغول خوردن شدم، انگار که سبک شوم، هربار که ویار و هوسم را تهیه میکردند انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته میشد.
با ولع ناهارم را خوردم، و دیگر تا شام قباد را ندیدم، البته با سرکی که به حیاط کشیدم، فهمیدم روی تخت حیاط نشسته و خیره به نقاط نامعلوم است.
اینکه آن روز محمد نیامد تعجب برانگیز بود، من هم پرده را کشیدم و وقتی دوباره شام اورد به همان منوال ناهار بیرون رفت.
و این کارش، تا هفتهها ادامه داشت.
محمد برگشت، وقتی میخواست کنارم باشد قباد هم به زور خودش را جا میداد، تشرهایم هم بی فایده بود، روی محمد حساسیتش عود میکرد و فقط به غر زدن اکتفا میکرد، زیادی خودش را تحت کنترل گرفته بود!
_ سایت بالا نمیاد!
کیمیا پشت خط بود، رمز و نام کاربری داده بودم تا جواب کنکورم را بیاورد، و محمد و قباد هم کنارم بودند. زیادی مضطرب بودم و دستم یخ زده بود، هر آن ممکن بود از حال بروم!
_ چه کاری بود آخه؟ لپتاپ و مودم من بود حورا، چرا لجبازی میکنی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 197
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اگع نویسنده بخواد هنوز کنکور نداده به جواب برسه خودمو پرت میکنم از پنجره 4 ماهه کنکور دادم رتبه ها نیومدن انتخاب رشته کنم بچش به دنیا بیاد هنوز تراز هارو میدن ….
ترسم اینه که بعد دو سال و پارتای ۱۰ خطی، رمانش رو پولی هم بکنه🤣🤣🤣🤣
این چه وضعشه آخه چند تا پارت دادی کاملا بی محتوا و کوتاه 😕
فاطمه بده پارت جدیدووو
😐
به جان خودم ، دو سوم این رمان فقط به خوردنای حورا ختم میشه . از اول رمان تا اینجا بیشتر از هرچیز دیگه ای ، لومبودناش به چشم میاد .
والا منه بدبخت دوقلو حامله بودم حتی یک بارم ویار چیزی رو نکردم هیچوقت هیچی دلم نخواست که بگم باید برام فراهم کنین. این کلا زوم کرده رو بحث خوردن و هوس فلان و بهمان
والا این مثلاً نویسنده نمیدونه دیگه چی بنویسه گیر میکنه تو اینجور چرت و پرت هااا
مزخرفففف