فقط خیره نگاهش کردم، گیج چشم در اطراف چرخاند:
_ چیزی شده؟
سری به طرفین تکان دادم و همچنان خیرهاش شدم، دست به سمتم دراز کرد:
_ چیزی میخوای؟ تعارف نکن حورا…لطفا، اگه چیزی هست بگو!
زبان به لبهایم کشیدم، دیگر تاب و تحملش را نداشتم، زیادی برای فهمیدن هوسم منتظر مانده بودم:
_ راستش…خیلی وقته دلم هوس چیزی کرده، اما نمیدونم چیه!
ابروهایش ابتدا بالا پرید و سپس بلند خندید، اخمهایم در هم رفت و دستم سیلی محکمی به بازویش کوبید:
_ آخ…چرا میزنی؟
_ حقته، به چی میخندی؟
با همان خنده ماشین را روشن کرد:
_ دلم میخواد به زنم بخندم به تو چه؟
چشمانم گشاد شد، دیگر داشت زیادهروی میکرد، بار دیگر محکم زدم، با صدای بلندتری نالید:
_ آخخخ…این واسه چی بود؟
ابرو بالا دادم:
_ که رو آب بخندی!
بازویش را مالید و حرکت کرد:
_ خیله خب…میریم هرچی تو شهر باشه رو میخرم، بخور ببین ویارت همونه یا نه!
خندهام گرفت:
_ لازم نکرده…نمیدونم چرا بهت گفتم اصلا، از کجا میخوای بدونی اخه!
با خنده دستم را گرفت و ناغافل پشت انگشتانم را بوسید:
_ شهرو برات زیر و رو میکنم…تو فقط لب تر کن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 186
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مد شده هرکسی یه چسه پارت بده ؟
اه اه چندشا پس اون همه شعار دادنش متنفرم از قباد و دیگه نمیخوامش چیشد😐😐
هه هه هه