دستم را پس کشیدم و از شیشه به بیرون چشم دوختم:
_ انقدر به من دست نزن، بریم خونه…خستهم!
راه افتاد و حرفی نزد اما آن نفس عمیق و پر دردی که کشید را باید کر بود تا نشنید!
مسیر را میرفت تا جایی که فهمیدم از شهر خارج نشد و به سمت مرکز شهر رفت.
اخم کردم:
_ کجا میریم؟
بی هیچ اذیت کردنی پاسخ داد:
_ بریم یه چیزی بخوریم، بعد بریم روستا…فعلا زوده اومدیم تا اینجا، همینجوری برنگردیم!
حرفی نزدم، بد نبود چیزی میخوردم، گشنه بودم، دخترکم گشنه بود.
قباد میدانست بچه دختر است؟ اصلا نمیپرسید…حتی با بچه حرف هم نمیزد، انگار وجود ندارد!
طوری رفتار میکرد انگار چیزی که مهم است، منم، نه بچه!
اما امروز در مطب دکتر حال بچه را پرسید نه من!
فیلمش بود؟ باز داشت نقش بازی میکرد؟ خوب رفتار میکرد که آزارم دهد؟ که سرم را شیره بمالد؟ فرزندم را بگیرد و من را پرت کند؟
نفسم سخت بیرون پرید، استرس همین را کم داشتم! جان میدادم اما کودکم را نه!
سه سال زخم زبان و تحقیر نشنیدم که حالا وقتی مستحق مادر شدن هستم، از من بگیرنش!
خودرو که ایستاد، صدای او هم بلند شد:
_ وایسا بیام سمتت.
سریع پیاده شد و ماشین را دور زد، در را گشود و من خیرهی دستانش ماندم، فیلم بود…داشت نقش بازی میکرد!
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط باشم، با کمکش پیاده شدم و نگاهم تازه به پاساژ افتاد:
_ اینجا چرا؟
_ میریم یکم برا بچهمون خرید کنیم، یه ماه دیگه به دنیا میاد، هنوز وسیله نداره، حداقل چیزای لازم برا زایمان رو بگیریم یا نه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 203
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای کوفت بخوری ک ۹۰ درصد این رمان رو تو گرسنه بودی🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️
الان تا چهار پارت آینده در حال خرید و تو رستوران در حال کوفت کردنن🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️
نه میتونه آروم و بی المشنگه راهشو جداکنه
نه میتونه مث زنای باوقار و محترم ببخشه
شده یه آدم بی عزت نفس که میگه من پاچه میگیرم ولی تو بیا دسم بوس کن، برام غذا بیارو، دور شهر بگردونم فقطم به من توجه کن و الا باز توهم توطئه برمیدارم
دخترکتتت نصف منابع زمینو خورد
البته بیشتر مادر ندید بدیدش
والا حتی لاله هم اینطوری مسخره بازی درنمیاورد
ممنون
سکوت تلخ نمیذاری؟؟؟