بدخلقی از او نمیدیدم، همیشه مرتب و منظم بود، درست با بچه رفتار میکرد و پدری دلسوز بود، حتی گاهی…از دهانم در میرفت و پیش همکلاسیها به عنوان شوهر، نامش میبردم!
دست خودم نبود، رفتارهایش ایدهآل و درست بودند اما…چیزی که عذابم میداد گذشته بود. نمیتوانستم بگویم قباد خیانت کرد…
یعنی، کرد…شاید هم نکرد، اما بهرحال، زمینهاش را خودم فراهم کردم دیگر، به نوعی خودم هم گند زده بودم…
اما او هم حق نداشت تهمت و توهین را ضمیمهی تمام آن صیغهی مسخرهاش کند و من را پیش چشمان مادرش و لاله خار و خفیف کند.
چیزی که داغ دلم را خاموش نمیکرد، همان توهین و تهمتها بود، وگرنه که لاله لقمهی خودم بود که برایش احمقانه پیچیدم.
او هم که حرفهای، راحتتر قباد را گول زد و نام من را با شک و تردیدها به چشمش خراب کرد.
بهرحال…دیگر گذشته بود، لاله تیمارستان بود، مادرش به شهرستان برگشته و دیگر ندیدمشان…هیچوقت، قباد و کیمیا هم هیچ حرفی راجبشان نمیزدند.
اما هنوز دلم صاف نمیشد، یا بهتر بگویم…شاید هیچوقت صاف نمیشد!
_ شیرشو کی دادی؟
_ قبل اومدن، چند ساعت دیگه از شیشهشیر بهش بده!
جلوی دانشگاه ایستاد:
_ کاش از سینه بهش شیر میدادی، شیر خشک خوب نیست، عادت میکنه!
سری تکان دادم:
_ نه بخوره بهتره، جفتشو خوب میخوره، بعدا اگه یه وقت سینهم شیر نداشت یا چیزی شد حداقل به شیر خشک حساسیت نداره راحت میخوره.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 172
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.