چیز دیگری شکاند و مشتی به در کوبید.
_ قلم پاتو میشکونم که رفتی تو اون خراب شده و برای من دنبال زن میگردی…
خدایا من دردمو به کی بگم؟
چندین مشت بی جان به در زد و بغضم بزرگ و بزرگ تر شد.
_ نمیکشم دیگه حورا، به خدا که سر به بیابون میذارم از دستت…
کدوم زنی برای شوهرش میره خواستگاری؟ عشقت همین بود؟
منو کردی ملعبه ی دست خودت و انتظار داری به هر سازی که میزنی برقصم…
د غلط کردی تو… بیخود کردی…
پشت مادر قباد و کیانا پناه گرفته بودم و قباد هر چه دم دستش بود را میشکست و بد و بیراه میگفت.
مادر قباد و کیانا هم که از تصمیمم استقبال کرده و موافق صد در صدی اش بودند…
حالا طرف من را گرفته و اجازه نمیدادند دست قباد به من برسد.
که اگر میرسید قطعا بلایی به سرم می آورد…
خون جلوی چشمانش را گرفته بود. خونی که قطعا یکی دیگر از آن شامورتی بازی هایشان بود.
بیچاره خبر نداشت که من از نقشه شان بو برده ام.
این جلز و ولزهایش هم برای این بود که با این خواستگاری یکهویی، دیگر نمیتواست نقشه اش را مانند قبل پیش ببرد.
دیگر نمیتوانست با بچه ای در بغل آمده و تفی در صورتم انداخته و با خفت بیرونم کند.
بیشتر هم از این میسوخت که باید مرا هم در زندگی اش تحمل میکرد!
تو مرا سوزاندی قباد، قلبم را به آتش کشیدی اما من ذره ای از این آتش را به دامان خودت انداختم و حالا تو هم داری میسوزی.
در آتشی که خودت برپا کردی…
_ بیا بیرون ببینم، بیا ببینم حرف حسابت چیه…
عین موش رفتی اون تو قایم شدی که چی؟
تا آخر عمرت که نمیتونی اونجا بمونی حورا… دهن منو تو سرویس کردی…
لب گزیدم که مادر قباد انگشت اشاره اش را روی لبهایش گذاشت و آرام پچ زد:
_ تو هیچی نگو، بذار آروم شه خودم باهاش حرف میزنم.
ای پیرزن ناحسابی!
داری به آرزویت میرسی…
نقشه هایت همه به ثمر نشسته و نمیدانی چطور خوشحالی ات را بروز دهی!
ضربه ی محکمی به در اتاق خورد و صدای فریاد دردناک قباد پشتم را لرزاند.
راضی به عذابش نبودم اما خودش این راه را انتخاب کرد.
_ د بیا بیرون توله سگ… این خونه رو رو سر خودم و تو خراب میکنم که دیگه تمومش کنی این مسخره بازیتو…
انقدر تحمل من برایش سخت بود که به خاطر ادامه ی ماندنم در زندگی اش، داشت گلو پاره میکرد؟
در این حد از من بیزار بود؟
به درک!
مجبور بود تحملم کند.
کور خوانده بود اگر فکر میکرد میروم و میگذارم او و لاله آب خوش از گلویشان پایین برود.
_ مسخره بازی نیست، میخوام تو رو به آرزوت برسونم… مگه همینو نمیخواستی؟
مادر قباد روی گونه اش کوبید و هیس کنان چشم غره ای رفت.
_ آتیششو تند تر نکن دخترم، زبون به دهن بگیر.
دخترم! چه واژه ی غریبی!
کاش واقعا مرا مانند دختر خود میدانست. آنگاه هیچ کدام از این بدبختی ها را نداشتیم.
_ من به گور پدرم خندیدم که همینو میخواستم…
من اگه همینو میخواستم تا الان انجامش داده بودم، نیازی نبود تو واسم بزرگی کنی!
کیانا را کنار زدم و پشت در ایستادم.
صدایم از بغضی خانمان سوز که گلوی بینوایم را رها نمیکرد می لرزید.
_ خجالت میکشیدی وگرنه تا الان صد بار زنتو آورده بودی تو این خونه…
صدایش درمانده بود و عاجز…
اما حنایش دیگر برای من یکی رنگی نداشت.
من مهارتش را در بازی دادنم دیده بودم!
_ چه مرگته تو؟
تکلیفت با خودت مشخص نیست… چی میخوای از جونم؟
رک و راست بگو دردت چیه؟
چی میخوای که تموم کنی این گند و کثافت رو؟
دستم که سمت دستگیره رفت هر دو سمتم هجوم آورده و خواستند جلویم را بگیرند.
لبخند محوی زدم… دوستی خاله خرسه تان به درد خودتان میخورد…
_ ولم کنین لطفا، با قایم شدن که چیزی درست نمیشه.
نامطمئن نگاهم کردند که سری به تایید تکان دادم و نفس لرزانم را بیرون دادم.
از مقابل در کنار رفتند و همین که در را باز کردم، چشم در چشم قباد شدم.
این چشم ها روزی جانم بودند اما حالا ازشان بیزار بودم.
با همین چشم ها تن و بدن لخت لاله را دید زده بود دیگر…
_ میخوام ازدواج کنی، بچه دار شی…
زندگی ای که من نتونستم بهت بدم رو یکی دیگه بهت بده.
منم به همین راضیم که کنارت باشم و خوشبختیتو ببینم.
پلک هایش را محکم روی هم فشرد. کاری که برای کنترل خشمش میکرد.
_ برات مهم نیست من چی میخوام؟
با اینکه تمام سعی اش را میکرد اما رگه هایی از خشم و درماندگی در صدایش موج میزد.
تمام باور و اعتمادم را از بین برده بود این مرد.
_ هم من، هم تو، میدونیم که چی میخوای… فقط منتظر بودی یکی قبل از تو بگه.
چون خودت جراتشو نداری…
اما من دارم قباد، جرات دارم برات برم خواستگاری تا تو رو به آرزوت برسونم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پس کو پارت دو شب یه بار پارت چس مثقالی میده حالا اونم نیومده 😑😑
چرا پارت نمیادددد؟؟؟؟؟؟؟!!!
این رمان منو دیونه میکنه
اگه منظورت دیوونه شدن بخاطر احمق بازیای حورا و مثل همه رمانا زود تصمیم گرفتنه باید بگم منم دیوونه میکنه
اوف این حورا چرا درست نمیگه از این که لاله رو صیغه کرده خبر داره
بنظر من لاله رو صیغه نکرده همش نقشهی مادر قباده بخدا چون قباد از هیچی خبر نداره