سری به طرفین تکان داد و چشم ریز کرد.
_ منو تحریک نکن حورا، بیشتر از این نرین تو این زندگی ای که رو هواست…
مادرش همچون قاشق نشسته خودش را میانمان انداخت و قبل از من جواب قباد را داد.
_ کوتاه بیا عزیز دلم، حالا که حورا جان خودش این تصمیمو گرفته چرا نه میاری تو کار؟
من پیرزن عمرمو کردم، همین روزاست که سرمو بذارم زمین و بمیرم… بذار بچه ی تو رو ببینم با خیال راحت برم…
از من بدتر اشکش دم مشکش بود!
تا اراده میکرد گوله گوله اشک بود که از چشمانش جوشیده و بیرون میریخت.
_ من که از زندگی خیری ندیدم مادر…
بابات که اونطوری رفت… دلخوشی من شما دوتایین.
تنها آرزوم خوشبختی و سر و سامون گرفتن شما دو تا بود.
نذار مادرت بعد از این همه سختی آرزو به دل بمونه…
چنان با سوز و زاری میگفت که من هم دلم برایش میسوخت.
هر چند بد ذات بود و از هیچ چیزی برای آزار دادنم دریغ نکرده بود اما او هم حق داشت.
دلش میخواست نوه اش را ببیند اما این بین من بی گناه ترین آدم بودم و او نیشم میزد.
قباد اما بی توجه به مادرش به من زل زده بود.
حتی نمی توانستم حرف نگاهش را بخوانم.
چقدر فاصله بینمان بود…
بدون پلک زدن خیره ام بود و بی صدا لب زد:
_ پشیمون میشی!
شاید… شاید هم نه…
از هر چیزی که پشیمان میشدم، از این کار نمیشدم، به هیچ وجه…
همین که اجازه نداده بودم مرا دور بیاندازند و خودم سرنوشتم را رقم میزدم، آرامم میکرد…
مانند خودش بی صدا لب زدم:
_ مهم نیست…
عمدا دست روی غرورش گذاشته بودم. شک نداشتم پای غرور و جراتش که وسط بیاید دست به هر کاری میزند.
حتی اگر آن کار به مذاقش خوش نیاید.
مصمم و جدی سری به تایید تکان داد.
_ میبینم روزی رو که بیفتی به پام و بگی غلط کردم، بگی اشتباه کردم… اما دیگه راه برگشتی نداری حورا…
در جوابش تنها لبخندی زدم و او با تاسف نگاهم کرد.
گمان میکرد دیوانه شده ام، من سابق او را با کسی شریک نمیشد… آن هم با منفورترین موجود روی زمین!
به محض رفتن قباد، لبخند روی لب های مادرش نشست.
انگار نه انگار مانند ابر بهار داشت اشک میریخت!
سمتم برگشت و حین کشیدن انگشتان تپلش، زیر چشمانش، چشم غره ای سمتم رفت.
_ کم خون به دل این بچه کن، نبینم نشستی به زاری و آه و ناله ها!
بذار این بخت برگشته ام بفهمه زندگی چیه، از زندگی با تو که خیری ندید.
خوبه زود سر عقل اومدی، بچم داشت از بین میرفت دیگه!
با بالا انداختن ابروهایش اشاره ای به کیانا زد و بلافاصله کیانا با تنه ی محکمی به من، از کنارم رد شد.
_ طفلی داداشم، انشالله با اومدن لاله این چند سال بدبختی رو فراموش میکنه!
با دهانی باز رفتنشان را نظاره کردم.
انتظار داشتم حداقل تا زمانی که خرشان از پل میگذشت، به همین رفتار خوب ادامه دهند!
اما حتی برای چند ساعت هم نتوانستند نقش آدمی که نیستند را بازی کنند…
ناباور تکخندی زدم و در حالی که حس میکردم دود از سوراخ های گوشم بیرون میزند نالیدم:
_ باورم نمیشه!
خدایا صبر بده بهم…
_
کمی از روغن را کف دستم ریختم و دستانم را بهم مالیدم.
تمام پای قباد را آغشته به روغن کردم و مشغول ماساژ دادنش شدم.
لبخند از روی لبهایم کنار نمیرفت. در تمام این دو هفته و اندی تا باز شدن گچ پایش، لبخند به لب داشتم.
قباد سر سنگین بود، کمتر با من حرف میزد، کمتر نگاهم میکرد، حتی میشد گفت اصلا نگاهم نمیکرد… اما من باز هم لبخند به لب داشتم.
داشتم یاد میگرفتم قوی باشم. داشتم خودم را برای چیدن سفره ی عقدشان آماده میکردم…
_ پاتم که خوبه شکر خدا، دیگه بهونه ای نداری!
صدای نفس های آرامش تبدیل به نفسهایی کش دار و حرصی شد.
پایش هنوز مثل قبل قوی نبود و جان نداشت اما با تمام توان از زیر دستم کنار کشید و دستم را پس زد.
_ اگه میخوای دوباره شروع کنی برو بیرون حورا…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مثل آدم رمان بنویسیم دیگه هی چسو چسو
وای حورا چقدر گناه داره هم بد بخته هم خره واقعا دلم براش میسوزه