بی وقفه به سمتش رفتم و نیاز را از آغوشش کشیدم:
_ حورا اروم…چیکار میکنی؟ چیزیش نشده که!
دست خودم نبود که ترسیده بودم، خیلی وقت است از این اتفاق میترسیدم. عصبی به او توپیدم:
_ چرا برداشتیش آوردیش تو این سرما؟ نمیگی مریض میشه؟
اخمهایش در هم رفت، سریع از بالکن خارج شدم و او هم به دنبالم:
_ اهان، یعنی مشکل تو فقط اینه که سرما میخوره!
حرفش دو پهلو بود، انگار مثلا بگوید حرف من را باور نکرده. تیز به سمتش برگشتم و غریدم:
_ بی اجازهی من حق نداری بچهرو بیاری اینجا، من خودمم نمیارمش تو اون سرما توقع داری تشویقت کنم؟
پوزخندی زد:
_ بسه حورا، جوری تظاهر نکن که انگار منو خر گیر آوردی نمیفهمم…فکر کردی انقدر ظالمم؟
روی صورتم خم شد و عصبیتر صدا بالا برد:
_ که فکر کنی بچهی خودمو از مادرش جدا میکنم آره؟ انقدر منو پست و کثیف دیدی؟ انقدر برات وقیحم؟
_ وقتی هم لاله هم میخواست زایمان کنه همینو به من گفتی…نگفتی؟ گفتی بچهرو میگیری میاری میدیش به من…یادت رفته؟
دهانش از تعجب باز ماند، گرد تاسف و غم در نگاهش نشست، دهانش برای گفتن حرفی باز و بسته شد اما در نهایت لب زد:
_ اون دوران…من خودم، صدبار، هزار بار، بینهایتبار…و همیشه، بخاطرش خودمو لعنت کردم حورا…نیازی نیست هربار بهم یادآوری کنی چه حیوونی بودم…
دستش را به سینه کوبید و با غم از لای دندانهای قفل شدهاش غرید:
_ اما اینی که الان روبهروته…اون حیوونی که پارسال دیدی نیست…فهمیدی؟ من اون ادم نیستم، عوض شدم…خواستم اینو به تو هم نشون بدم، چون پدر شدم…میفهمی که؟ خودتم مادر شدی…اشتباه نداشتی تو عمرت؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 102
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.