رمان حورا پارت 46

5
(2)

 

 

 

اشک‌هایم شر شر میریخت و بغض گلویم هر لحظه بیشتر میشد، شانه‌هایم میلرزید، و حالم هر لحظه بدتر میشد.

 

تیر اخر را صدای جیغ لاله و پشت بندش صدای بلند کل کشیدن زنان مهمانی زد.

 

صدای بلند هق هقم در صدای خوشحالی بیرون قاطی میشد و به گمانم کسی نمیشنید، دست و پایم میلرزید و قدرت برخاستن از تنم رفته بود.

 

همانجا روی زمین افتادم، حس میکردم، حس میکردم پایان زندگی‌ام را با دستان خودم امضا زدم!

 

حماقت محض، عشقم را دادم به زنی که از من متنفر بود، زندگی خودم را نابود کردم، رضایت دادم که همسرم برای بچه…زنی دوم اختیار کند و من…

 

اینجا روی زمین چنان در خود جمع شده بودم و از حال بدم زار میزدم، که هر لحظه منتظر ایستادن قلبم بودم.

 

اما در که به یکباره باز شد و کیمیا داخل امد، قلبم باز هم تیر کشید…لابد برای دستمالی امده بود که قرار بود من بگیرم؟

 

_ نگاش کن تو رو خدا، اخه بگو تو که انقدر عاشقشی رفتی خاستگاری برا داداشم که چی؟

 

نزدیکتر شد، انگار میخواست بداند زنده‌ام یا نه!

 

با نوک کفشش به بازویم زد و گفت:

 

_ اهای، زنده‌ای؟ البته حق هم داری، بیشتر معطل میکردی داداشم خودش مینداختت بیرون! دستمال کو نگرفتی؟

 

فین فینی کردم و دستم را حائل بدم قرار دادم تا برخیزم اما چنان ارنج‌هایم لرزید که دوباره زمین خوردم.

 

بغض از این ضعفم در برابر کیمیا، در گلویم باز هم رخنه کرد.

 

 

 

 

_ الحق که بی‌لیاقتی…پاشو حورا، پاشو یه کار بهت سپردنااا…

 

با همان حال زار باز هم تلاش کردم برخیزم، اما نشد، انگاری تیر کشیدن‌های قلبم به کنار، پاهایم هم بی حس شده بود.

 

از ضعف خود دوباره به گریه افتادم که با غر غر بیرون رفت، شاید رفت که خودش دستمال را بگیرد!

 

گذشت ان شب هم، گذشت و چقدر تنها شدم، قبادی که عاشقم بود حتی نیامد به من سر بزند، گویا واقعا جمله‌ای که به او گفتم که ارامش کند، واقعا ارامش کرد!

 

یکبار با او بود و، خوشش امد!

 

چشم باز کردم و صبح شد، نفسی عمیق کشیدم، هنوز هم قلبم کمی تیر میکشید.

 

دست و صورتم را شستم، از اتاق بیرون رفتم که صدای خنده‌هایشان را شنیدم، همزمان که قصد کردم از پله‌ها پایین بروم، کیمیا با سینی‌ای که شامل ظرف کاچی و نبات و صبحانه بود بالا امد.

 

لبخند تلخی زدم که با پشت چشمی نازک کردنی مقابل در اتاقشان ایستاد، دستم را به دیوار گرفتم که مبادا چیزی ببینم و پس بیفتم!

 

_ داداش، باز کن براتون صبحونه اوردم.

 

در باز شد و صدای خنده‌های خجالتی لاله و خنده‌های بلند قباد در گوشم پیچید. چشم بستم و رو گرفتم، به گمانم من را دید که صدای خنده‌اش قطع شد.

 

تعلل را جایز ندیدم و سریع پایین رفتم. ابدا تحملشان را نداشتم!

 

وارد اشپزخانه که شدم خاله و مادر مشغول غیبت‌های همیشگی بودند که با دیدنم هردو توپ و تشر را از سر گرفتند:

 

_ نگاش کن، انگار زبونم لال کس و کارش مرده! ادم روز بعد عروسی شوهرش باید این شکلی باشه اخه خواهر؟

 

 

 

 

_ والا چی بگم خواهر…خودش میدونه هیچی نمیشه برا پسرم، پا میشه میره خاستگاری براش اخرشم قیافه میگیره!

 

هیچ نگفتم، اصلا توان سر و کله زدن با انها را نداشتم، صبحانه‌ام را در خوردن دو لقمه‌ی کوچک خلاصه کردم.

 

همینکه از جا برخاستم، قباد در حالی که با حوله‌ی کوچکی موهایش را خشک میکرد وارد شد.

 

دیدن چهره‌اش انگار جان تازه به تنم داد، از جا برخاستم تا به سمتش بروم اما با نیم نگاهی به سمتم، از کنارم گذشت و مشغول سلام و احوال پرسی با مادرش شد.

 

قلبم ازین کندتر نمیزد به گمانم…مگر اینکه خاموش شود!

 

اب دهانم را قورت دادم و به اتاق برگشتم. نیاز داشتم خود را برای هر اتفاقی اماده کنم، سخت بود…

 

تحمل این اوضاع اصلا راحت نبود! دوست داشتم خود را بالا بکشم، جمع و جور شوم و قدرت داشته باشم برای دفاع از خودم…

 

اما هرچه به عقب برمیگردم و میبینم خودم بودم که گند زدم و لعنت بر خودم باد!

 

چند روزی میگذشت، چند روزی که شده بودم مرده‌ی متحرک! فقط برای غذا بیرون میرفتم و دوباره به اتاق برمیگشتم، و قباد…دریغ از نیم نگاهی به سمتم!

 

مانند هر روز از حمام بیرون امدم، لباس پوشیدم و برای شام به پایین رفتم، میان راهرو بود که صدای در اتاق قباد…یا بهتر است بگویم در اتاق لاله و قباد را شنیدم!

 

کنجکاوی بود یا دلتنگی نمیدانم، اما کنار دیوار به بهانه‌ی مرتب کردن لباسم در اینه‌ی روی دیوار ایستادم.

 

صدای خنده‌های ریز لاله و زمزمه‌هایی از قباد که شنیدنش راحت نبود، ازارم میداد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nila
Nila
10 ماه قبل

پس چیشد پارت🙁🙁🙁

طاها
طاها
10 ماه قبل

توروخدا زودبه زود بزار دق کردیم🥲

باران
باران
10 ماه قبل

قباد شاید یه نقشه داره…

هیامین
هیامین
پاسخ به  باران
10 ماه قبل

بره به درک با اون نقشه اش که دختر مردمو رو جر داد از غصه

یاسی
یاسی
10 ماه قبل

فاطی تو رو جون امواتت زود زود بزارش من جونم در میاد سر هر پارت آخر سر بخاطر این رمان ناکام از دنیا میرم:/

nazi
nazi
10 ماه قبل

بخدا رمانت خیلی خوبه
فقط من مص سگ گریم میگیره😂

آسی
آسی
10 ماه قبل

متنفر شدم از این رمان

هکر قلبشم
هکر قلبشم
10 ماه قبل

اسمش کیانا مگه نبود

هکر قلبشم
هکر قلبشم
10 ماه قبل

نکنه حاملست

....Aramesh..
....Aramesh..
پاسخ به  هکر قلبشم
10 ماه قبل

وای خدا نکنه زبونتو گاز بگیر

...
...
10 ماه قبل

حالم بهم میخوره از این رمان
می‌خوام دیگه نخونممممم
نمیدونم چه حالی بهتون دست میده وقتی یه شخصیت اصلی رو آنقدر حقیر توصیف میکنید

Roya
Roya
10 ماه قبل

از قباد خیلی بدم میاد ازخداشم بوده که با لاله عروسی کنه واقعا من چرا این رمان خوندم هربار میگم نخونم بازم نمیشه اینقدر عصبانی میشم وقتی می خونم هیچ کدوم شون باهم رو است حرف نمی زنن

سگ اعصاب
سگ اعصاب
پاسخ به  Roya
10 ماه قبل

قباد از خداش نبوده
هنوزم حورا رو خیلی دوست داره ولی بخاطر تلافی حماقتای حورا اینکارو میکنه
چند بار التماسش کرد که اینکارو با زندگیشون نکنه و حورا مصمم بود که باید انجام شه؟ الانم حقشه به نظرم
متنفرم از اینکه واسه خودشون تصمیم میگیرن
این رابطه ۲ طرفست حورا نباید بدون حرف زدن با قباد برا خودش میبرید و میدوخت

Roya
Roya
پاسخ به  سگ اعصاب
10 ماه قبل

حرف شما درست ولی همین قباد راضی نیست بره درمان شه چرا قباد جدی با حورا صحبت نمی کنه آنقدر مردانگی نداره که درست حرف بزنه یه بار طرف مادرشه یه بار طرف حورا همش به حرف این اون کاری می کنه باید خودی قباد تصمیم بگیره که چی میخواد و هیچ کدام شون نتونن مداخله کنه

سگ اعصاب
سگ اعصاب
پاسخ به  Roya
10 ماه قبل

اره موافقم باهات ولی متاسفانه همه مردا همینن
باید کلی روشون کار کرد تا بفهمن چی به چیه

Roya
Roya
پاسخ به  سگ اعصاب
10 ماه قبل

اره دقیقا

....Aramesh..
....Aramesh..
10 ماه قبل

نمیدونم چی بگم فقط الاهی قباد لال شه فلج شه بمیره محتاج حورا شه واقعا وقتی داشتم این پارتو میخوندم گریه م می‌گرفت انقدر که حرص خوردم حالت تهوع گرفتم

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x