8 دیدگاه

رمان خان زاده جلد سوم پارت 23

5
(2)

 

 

دستش که توی دستم بود و با درد رهاکردم اشتباه بود کمک خواستن از زنی که آشنا و دوست شاهو بود

پلک روی هم گذاشتم اسم خدا رو زمزمه کردم شاید الان تنها خدا بود که منو می بخشید و الان منو از این باتلاقی که توش بودم نجات میداد .

هر ثانیه که میگذشت دلم میخواست بیشتر خونریزی کنم و بیشتر این خون و بین پاهام احساس کنم اما هیچ خبری از خون نبود انگار

بالاخره وقتی شاهو رسید و اون چندتا شیاف آمپول و به دسته دکتر داد

هرکاری که لازم بود برای نجات دادن این بچه به قول خودش بی گناه انجام داد و کارش تموم شد وقتی پلک زدم و چشمامو باز کردم شاهو درست بالای سرم دیدم که به صورتم خیره شده شاید اگر این اتفاقات نمی افتاد یکی از بهترین صحنه های زندگیم رقم میخورد دیدن شاهو بالای سرم اما الان من جز نفرت از این آدم چیزی توی وجودم احساس نمی کردم دست روی پیشونیم گذاشت و گفت _انقدر از خونه من میترسی که وقتی اسمش میاد به این حال و روز بیفتی؟

سکوت کردم هیچ حرفی نزدم روی صورتم خم شد و گفت
_ دکتر میگه باید استراحت مطلق داشته باشی و توی خونتون نمیتونی این قدر مطلق استراحت کنی بهتره به فکر یه راه باشی تا یه مدت پیش من زندگی کنی پیش من باشی خیالم راحته که هم تو هم بچه حالتون خوب میمونه

سهی کردم بشینم که خودش کمکم کرد کنارم نشست و منو به بازوش تکه داد این کارارو چرا می‌کرد چرا می‌خواست اینطور هوامو داشته باشه که منو بچه آسیبی نبینیم که نقشه‌ای که ریخته بی نقص از آب در بیاد؟

سرم رو پایین انداختم و گفتم

من خونه خودمون میمونم مطمئن باش اگر پیش تو باشم این بچه زودتر از چیزی که فکرشو بکنی از بین میره!

سرم رو روی شونه اش گذاشت و گفت
_ انقدر حرف نزن میدونی که عاقبت خوشی نداره روی حرف من حرف زدنت
پس راهی پیدا کن هر طوری که شده خانوادتو قانع کن حداقل یک ماه باید توی خونه من بمونی تا من مطمئن بشم خطر رفع شده و میتونم بهت اعتماد کنم .

حرف از اعتماد میزد؟
به جای اینکه من بخوام به این
آدم اعتماد کنم اون داشت ازم میخواست زه کاری کنم تا اعتمادش و جلب کنم؟

پاهم و روی زمین گذاشتم و بلند شدم اما ایستادنم همانا گیج خوردن سرپ همانا
پیچ تاب خوردم به اوار شدن نزدیک بودم تا مهمون زمین بشم که باز شاهو مانع شد و گفت

_ می بینی توی خونه خودتون نمیتونی اون طور که باید استراحت کنی میای پیشم من برات پرستار میگیرم بیتام هر روز میاد و می بینتت اینطوری بهتره
به سمتش چرخیدم و این بار نگاهش کردم نمیدونم تو نگاهم چی دید که یکه خورده آهسته زمزمه کرد

_چشمات انگار یخ بستن!

شاید نمی خواست من بشنوم که اینقدر آهسته به زبان آورده بود اما من خوب شنیدم چشمام یخ زده بود و قلبم منجمد شده بود و من یه مونسه جدید بودم که این آدم رو به روم از من ساخته بود

لباسمو تن زدم ومرتب کردم نگاهی به اطراف انداختم تازه متوجه شدم که بیتا توی این اتاق نیست

رو بهش آهسته گفتم

_ من نمیتونم بهونه ای جور کنم که این همه مدت خونه نباشم

دستی به موهای به هم ریختم کشید و شالم رو روی سرم گذاشت و گفت _میتونی پیدا کنی تو دختر باهوشی هستی باید یه راهی پیدا کنی میفهمی که چی میگم وگرنه خودم راهشو پیدا می کنم!

واقعا برام سوال شده بود من چرا نمیمردم؟
اون همه آدمی که هر روز توی کل دنیا بی گناه از دنیا می رفتن من میتونستم جامو با یکیشون عوض کنم فقط اگر خدا می خواست….

اما انگار خدا از این نمایشی که شاهو به راه انداخته بود خیلی راضی بود که هیچ کاری برای من بدبخت نمی کرد.

با حالی زار و داغون و چشم هایی که از اشک خیس شده بود و بغضی که توی گلوم حتی راه نفس کشیدنمو بسته بود به آهستگی از اتاق بیرون رفتم .

شاهو کیف و داروها رو از توی اتاق برداشته بود به سمتم اومد و جلوی دیده دکتر و منشی و حتی چند مریض دیگه که توی سالن انتظار نشسته بودن دست زیر پای من انداخت و من از زمین جدا کرد.

نزدیکه بیتا ایستاد و گفت

_ از فردا خونه خودم می مونه هر روز وقتی که من مطبتو تعطیل کردی بیا اونجا ببینش معاینش کن و بعد برو خونه …

بیتا نگاهی به من انداخت و گفت

_ اما مشکلی برای خانواده اش پیش نمیاد ؟
شاهو بی اعتنا به حرفش از کنارش گذشت و گفت

_ تو کارهایی که به تو مربوط نیست دخالت نکن تصمیم من همینه مونس توی خونه من میمونه…

شاید هر کسی که ما رو تو این وضعیت میدید میگفت عجب شوهر مهربونی که اینقدر هوای زنش داره هیچ وقت هیچ کسی نمی تونست حدس بزنه که این مرد چه ها که با من نکرده!!

وقتی منو روی صندلی عقب ماشین نشوند اشاره‌ای به صندلی جلو کرد و گفت
_ خونی شده باید بدم تمیزش کنن

برام صندلی عقب راحت تر بود پس توی سکوت فقط به جلو خیره شدم و پشت فرمان نشست

به آهستگی رانندگی می‌کرد اینقدر مواظب بود تاتو دست انداز نیفته یا یه میلی هم ماشین جا به جا نشه…

بالاخره وقتی جلوی خونه بدون هیچ ترسی ماشینو نگه داشت بهم نگاه کرد و گفت
_بهانه تو پیدا کن چون فردا صبح من اینجام تا تو رو با خودم ببرم

می دونستم بهانه ای نمی تونم جور کنم میدونستم این مرد وحشی میشه و دوباره دست روی آبروم میذاره اما چه کاری ازم بر میومد؟

باز توی سکوت از ماشین پیاده شدم و شاهو کمی به من که کلید توی دستم بود نگاه کرد و از اینجا دور شد وارد حیاط خونه که شده در و بستم و بهش تکیه دادم.

میخواستم چیکار کنم؟
میخواستم چی به خانوادم بگم این همه درد و ترس برای من زیادی بود به خدا که زیادی بود .
با قدم های آهسته به سمت خونه رفتم که دوقلوها به سمتم اومدن و با دیدن حال زارم و رنگ پریده صورتم حسابی نگران شدن که بازوهامو گرفتن و کمکم کردن داخل بشم .

منو روی مبل نشوندن چون واقعاً توانی برای راه رفتن نداشتم .

شلوارم خونی بود و خدا را شکر این خون به خاطر جمع کردن مانتوم از رو شلوارم به مانتوم نرسیده بود .

باید هرچه زودتر به اتاقم می رفتم و از شر این شلوار قبل از اینکه مادرم ببینه خلاص می شدم.
وقتی دیدم خبری از مادرم نیست اول دوش گرفتم و شلوار رو توی یه پلاستیک مشکی رنگ گذاشتم و پنهانش کردم و روی تخت نشستم و دنبال راه چاره بودم
دنبال راه چاره ای تا حداقل بیشتر از این شاهو عصبانی نکنم
با فکر کردن به اینکه با بچه های دانشگاه می خوام یه مدت برم اردو به خودم امید دادم که خانواده‌ام حرفمو باور میکنن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hni
hni
2 سال قبل

وای این چ وضع پارت گذاریه اخههههههه
درست کن وضع رمانو
هم. پارتا مزترفه
هم دور به دور پارت میزاری

فاطی
فاطی
2 سال قبل

چرا ادامه شو نمیزارید؟؟؟؟؟؟

Mahshid
Mahshid
2 سال قبل

نویسنده جان این چه وضعیه آخه از پارت ۲۲ تا الان همش داری تکراری مینویسی و نصف رمان رو خراب میکنی تا هرچند هفته یک بارم پارت گذاری میکنی ط رو خدا انقد عذابمون نده خواهشا

نیوشاss
نیوشاss
2 سال قبل

حالم بدشود اهورا کم بود 😐😑😡😠
البته تقاص کارها و گناه های گذشته اهورا رو انگاردخترش داره پس میده

ناشناس
ناشناس
پاسخ به  نیوشاss
2 سال قبل

بله شاهو که پسر همون بیتا که میخواست با اهورا ازدواج کنه و خودش کشته شد. این بیتا که پزشکه هم خواهر ناتنی شاهوو میشه.
دقیقا نمیدونم چرا نویسنده مثلا میخواست جذاب بنویسه فقط اعصاب خوردکنه و خبلیی توهمی .
یعنی یه بار نشده یهدرمان بخونم که توش تجاوز و انتقام و… نباشه‌

نیوشاss
نیوشاss
2 سال قبل

نه عزیزم این خانزاده هست/ اهورا/
احتمالن با خان/ افراخان/ اشتباه گرفتی
البته فکرکنم اسمها یکم مشابه خان ه•و•س•ب•ا•ز
خانزاده ه•و•س•ب•ا•ز

کیاناااااا
کیاناااااا
2 سال قبل

این رمان همونیه که یه خان بود که یه زن داشت بعد زنش یه آبجی داشت که فکر میکرد شووَرش داره با آبجیش بهش خیانت میکنه؟؟

hni
hni
پاسخ به  کیاناااااا
2 سال قبل

ن عزیزم این خانزاده است… ایلین و اهورا

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x