اصلا چه کسی بود که مارال تنها دختر زیبا و عزیز کرده ی پرویز خان را دوست نداشته باشد. شاید فقط او… آن گمشده!
نگاهی به کیکی که با خامه ی صورتی، صاف و تمیز پوشیده شده بود کرد و با خودش فکر کرد بی شک کیک صورتی که داخلش پر از شکلات مایع و کارامل باشد قشنگترین و لذیذترین کیک دنیاست.
هنوز مشغول عشقبازی با کیک و گاناش شکلاتی اش بود که با صدای آقا رضا که با بالابر از زیر زمین بالا می آمد سرش را بلند کرد.
_سلام خانم
_سلام آقا رضا… خسته نباشی
_سلامت باشین… بنظرم قهوه ای که دیروز آوردن مثل همیشه نیست، یه ته مزه ی سوخته و بدی داره
_پس بزارش کنار، پس میفرستیم… وانیل چطوره؟ همونیه که میخواستی؟
_وانیل عالیه… نمیبینین بوش کافه رو پر کرده؟
لبخندی به آقا رضا زد و گفت
_از وقتی پامو گذاشتم تو کافه، بوی خوشش مستم کرده
رضا نگاهی به کیک صورتی روی میز کرد و گفت
_کیک بچه هاست؟
نگاه مارال به کیک مقابلش غمگین شد و گفت
_آره… تو میبریش بیزحمت؟
_کارم تموم شده، کیک ها رو گذاشتم پایین خنک بشن… هر موقع خواستین میبرم پرورشگاه تحویل میدمش
سر هر ماه یک کیک بزرگ برای بچه های پرورشگاه درست میکرد و برایشان یک تولدبازیِ ماهانه ترتیب میداد.
هیچ چیزی مثل جشن تولد نمیتوانست یک بچه را خوشحال کند… خودش هم وقتی بچه بود عاشق جشن های تولدش بود… تا اینکه روز تولد ۱۵ سالگی اش آن اتفاق افتاد و بعدش دیگر از جشن تولد بیزار شد.
با یادآوری آنروز انگار زمان برگشت به سیزده سال قبل و همه چیز جلوی چشمانش جان گرفت…
باغ قشنگ و سرسبز عمارتشان پر بود از مهمان و صدای بلند موسیقی شاد با صدای همهمه ی مهمان ها و خدمتکارانی که با جنب و جوش زیادی هر کدام مشغول کاری بودند ادغام شده بود.
تولد ۱۵ سالگی نورچشمی پرویز خان بود و مارال با لباس پرنسسی یاسمنی رنگ و تاج گل طبیعی بنفشی که روی موهای مواج سیاهش نشسته بود، مثل یک عروسک وسط باغ میدرخشید. پدرش خواسته بود آن سال تولدش از همیشه باشکوه تر باشد چون معتقد بود مارالش از دنیای بچگی خارج شده و قدم به دنیای دخترهای بزرگ و خانم گذاشته.
اکثر فامیل و دوستانشان دعوت بودند و پرویز خان دست دخترش را گرفته بود و با تعدادی از دوستانش که قبلا مارال را ندیده بودند آشنایش میکرد.
مهندس صابری با خانمش و پسری که هیجده نوزده ساله به نظر میرسید دور یک میز نشسته بودند و با نزدیک شدن پرویز خان و مارال از جایشان بلند شدند.
نگاه پسر طوری روی مارال میخ بود که پرویز خان متوجه شد و از فکر اینکه تیرش به هدف خورده چشماش از خوشحالی برق زد.
آنشب مارال معنی برق نگاه پدرش و ذوقش از آشنا کردن دخترش با خانواده های ثروتمند مجلس، که بر حسب اتفاق پسری هم داشتند را نفهمیده بود، چون تمام هوش و حواسش پیش مهمان ویژه ای بود که خودش دعوتش کرده بود و روزها برای راضی کردنش زحمت کشیده بود.
مهمان خاصی که خانه اش ته باغ بود و مغرورتر و به اصطلاحِ رفقایش خفن تر از پسرهای رجال مهم حاضر در مهمانی بود.
معراج… معراج بداخلاق و بیتفاوت که بعد از یکهفته خواهش و تمنای مارال باز هم دعوتش را قبول نکرده بود و با اخم گفته بود “از اینجور مجالس خوشم نمیاد دست از سرم بردار بچه”!
معراج خواهرزاده ی مشهدی حسن باغبان و نگهبان باغ، بود و بعد از فوت پدرش همراه مادر و خواهر کوچکش به ملک خصوصی پرویز خان آمده بودند تا با دایی اش زندگی کنند.
روزی که مارال معراج را برای اولین بار دید، ده سالش بود و معراج سیزده سال…
مثل اکثر مواقعی که از دست مادر و خانجان فرار میکرد، بالای درخت گردویش روی یک شاخه نشسته بود و به زن چادری و دختر و پسری که همراه مش حسن وارد باغ شدند نگاه میکرد.
مهمانها مارال را نمیدیدند و احتمال نمیدادند که دختر بچه ای بالای درخت باشد… زن چادری که قد خمیده ای داشت و مشخص بود غمگین و معذب است، با سر پایین افتاده و ساکی به دست، همراه دختری هشت نه ساله، آرام قدم برمیداشت… ولی پسری که با قدمهای محکم و نگاهی بیخیال پشت سرشان با دو چمدان در دست می آمد، هیچ وجه اشتراکی با مادر سرخورده اش نداشت.
مش حسن خواهرش را به سمت خانه ی ته باغ راهنمایی کرد ولی نگاه پسر به چیزی لابلای درختها افتاد و از دایی و مادرش جدا شد و به سمت مارال راه افتاد.
دختر با نگاه دقیقی به پسرک تازه وارد خیره شده بود… لاغر و سبزه بود و سیزده چهارده ساله بنظر میرسید… موهای کوتاه مشکی و قیافه ی معمولی داشت… و دماغی که کمی از معمولی بزرگتر بود… پیراهن سفید نه چندان نو، و شلوار جین تنش بود.
با نگاه تیزی به آرامی جلو می آمد و مارال خیلی میخواست بداند چه چیزی نظر آن پسر را اینطور به خودش جلب کرده. که با تعقیب نگاه پسرک متوجه یک قرقی کوچک روی شاخه ی درخت بلند مقابلش شد!
پسر با قدمهای محتاط و آهسته پیش می آمد تا پرنده را نترساند و فراری اش ندهد، ولی قبل از اینکه به پرنده برسد، مارال گردویی از درخت کند و پرت کرد طرف پسرک که درست خورد وسط سرش!
با حرکت مارال، قرقی سریع بال هایش را باز کرد و پرواز کرد… پسر با اخم و تعجب مارال را نگاه کرد و دستش را گرفت به سرش!
مارال بلند گفت
_سن کیمسن بورنی یکه اوغلان؟
(تو دیگه کی هستی پسره ی دماغ گنده؟)
پسر سرش را کامل بالا گرفت و بدون اینکه جواب دختربچه را بدهد به ترکی گفت
_چه باغ وحش قشنگیه اینجا… هم قرقی داره هم میمون
مارال که فهمیده بود منظورش از میمون اوست، با عصبانیت گردوی دیگری پرت کرد طرفش، که اینبار پسرک با پوزخندی جا خالی داد و پشتش را کرد به مارال و رفت سمت خانه ی مش حسن.
با حرص داد زد
_میمون خودتی بی ریخت
پسر گستاخ رفته بود ولی مارال به این فکر میکرد که چقدر چشمانش مثل چشمهای همان قرقی نافذ و گیرا بود!
عالی بود مهرناز جانم😍 انگاری خدا بخواد این رمانه پسرداستان رقیب داره الهم صل …😅😂خدایی مهرنازی اذیت نکن جان من اینبار پسره رقیب داشته باشه دیگه😂 رمان آهیر کشتیمون با اون دختره ی نچسب😐
مرسی عزیز دلم خیلی زیبا بود😍 فقط حیف که من شیرینیا رو تصور میکنم تو ذهنم و هی دلم آب میشه آخه عاشق شیرینم😁
واییی مهرناز جون عالی بود مخصوصا آخرش خنده دار بودا😂
قوربونت عزیزم😚
آخه مگه میشه مهری پنجه طلا چیزی بنویسه و من دوست نداشته باشم😍😍😍
اصن یکی از چیزایی که باعث میشه رماناتو دوست داشته باشم اینه ک میدونم دوست نازنینم مینویسه شون 😍😍😍😍❤❤❤❤
آقا چراااا سایت واسه من هنگیده😖😖😖
این کامنت منو صد دفه گذاشته🙄🙄
مهری جانم اینو تو جواب اون کامنتی ک بهم گفته بودی امیدوارم دوست داشته باشی گذاشتم هم اونجا اومده هم اینجا🤣
دلت گرم باشه که باز از وجودت این خونه رو گرم کردی…
.
پر از ابهام …! ولی انتظار برای جوشیدن قلم تو قشنگه ….!
عالی مثل همیشه😘
ولی
من کیک مـــــــیـــــخــــــوام😭😂
سلام مهرنازی
این پارتت مثل همیشه خیلی خیلی محشر بود 🥰😍
این معراج خیلی شجاع هست 😌
این پرویز خان خیلی بلا هست ؟!
سلام مهرناز جان مثل همیشه عالیه 😍♥️
❤️🙃
عالی مهرناز جونم با همین فرمون قوی و پر اراده برو جلو ک قلمت تکه ❤❤❤❤😘😘😘😘😘
آخه مگه میشه مهری پنجه طلا چیزی بنویسه و من دوست نداشته باشم😍😍😍
اصن یکی از چیزایی که باعث میشه رماناتو دوست داشته باشم اینه ک میدونم دوست نازنینم مینویسه شون 😍😍😍😍❤❤❤❤
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم
.
مثل همیشه عالی 💖🌸⭐️
.
واییییی منم عاشق کیک و شیرینی درست کردنم 😍💖
فدای شما دلبر 💖
ماچ با طعم گاناش رو لپت 😜😂💖😍
مهرناز ترکی؟؟؟؟؟؟
یاشا دا سنین رمان لارین اوخویاجام😅😅😅
زیبا و عالی مثل همیشه
دستت درد نکنه ابهام جووونم😍💪🍬🍩🍫
منتظر ادامه اش با قلم قشنگت🤓
قربونت عزیزم❤
وای لوسیناز خیلی سخته خودمو به ندونستن بزنم😢
کمرم زیر بار این آگاهی مِنَ الادامةُ الْهذا الرُمان داره می لهه
ولی اشکال نداره، من تحمل میکنم، بالاخره پارتی داشتن پیش صنف محترم نویسندگان این سختی ها رو هم داره
هعییی، چه کنم دیگه😢😜😂
خیلی قشنگه مهرناز جون موفق باشی عزیزم😘😘میشه مثل رمان های قبلی پارت طولانی تر بزاری لطفا
عالی بووووددددد👏👏👏👏👏
😭😭تروخدا مثل قبل طولانی بزارررر
ببخشید فونت رو هم میشه عوض کرد؟حین خوندن راحت نیس…
الان که بهتره یک روز درمیون میزاره ادم نمیمیرع از دلشوره
پارتاشم طولانیهه من یه رمانی میخونم هر روز ۴ سطر میزاره از نظر خودشم خیلیع ماهاست که اتفاق خاصی نیوفتاده
من میخوام رمان مو بزارم اما هیچ خبری از آقای رنجبر نیست منم تلم خرابه چیکار کنم؟
سلام.
خیلی قشنگه
ممنون مهرناز جان❤