20 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۷

5
(2)

از این حس و حال جدید راضی نبودم، میخواستم مثل ده سالگی بیتفاوت و خونسرد باشم و معراج برایم تنها مثل یک دوست و همسایه مهم باشد، نه بیشتر!
ولی دست خودم نبود و نمیدانستم افسار احساساتم این روزها در دست کیست که حال خودم را هم درک نمیکنم.
عصر یک جمعه ی بهاری بود و از مبینا شنیدم که همه در خانه دارند آماده میشوند برای رفتن به شاهگلی… پدر و مادر من اهل شاهگلی رفتن نبودند و من قبلا چند بار با خانواده ی مش حسن و معراج رفته بودم… به مبینا گفتم من هم می آیم و دویدم سمت خانه تا از مادرم اجازه بگیرم. ولی در کمال تعجب پدرم مانع رفتنم شد و گفت “دیگه بزرگ‌ شدی نمیزارم بجز خودمون با کس دیگه ای بری جایی”!
انتظار مخالفتش را نداشتم و حتی در ذهنم مانتو و شالی را که میخواستم بپوشم ست کرده بودم… با جواب منفی پدرم آنچنان از عرش به فرش سقوط کردم که بقول شیوا کرک و پرهایم ریخت!

فکر اینکه آنها همگی خواهند رفت و من نه، چیزی را ته قلبم قلقلک میداد… نمیدانستم چرا مدام چهره ی معراج مقابل چشمم زنده میشد و بغض سمجی در گلویم خانه میکرد!
با ناراحتی و شانه های افتاده، سمت خانه ی مش حسن رفتم.
زیلو و پتو و وسایل پیک نیک و قابلمه ی بزرگی را که شامشان داخلش بود مقابل خانه روی زمین گذاشته بودند و مش حسن و معراج به صندوق عقب ماشین منتقلشان میکردند.
همان گوشه ایستادم و با بغض معراج را نگاه کردم… گویا سنگینی نگاهم را حس کرد که سبد بزرگ را پشت ماشین گذاشت و نگاهی به من کرد.
متوجه حال نزارم شد و با حرکت سر اشاره کرد که “چی شده”… لبم را گزیدم و من هم مثل خودش با تکان دادن سر گفتم “هیچی”
ولی با گفتن این “هیچی” و نگاه کنجکاو معراج، بغضم تاب نیاورد و تبدیل به اشک شد!
شاید اولین بار بود که معراج مرا در حال گریه میدید… بیشتر متعجب شد و کمی نزدیکتر آمد و گفت
_چته مارال؟… گریه میکنی؟

اشکم روی گونه ام سر میخورد ولی گفتم
_نه، چرا گریه کنم؟

به غدبازی ها و غرورم عادت داشت و پوزخندی زد و گفت
_اینجا چرا وایسادی؟… مبینا گفت توام میای، برو مانتوتو بپوش

بغضم بیشتر شد و گفتم
_من نمیام… بابام اجازه نداد
_چرا؟
_نمیدونم… گفت بزرگ شدی نمیشه راه بیفتی با همه بری اینور اونور

هنوز جوابم را نداده بود که شیوا سماور زغال سوز را از خانه آورد و معراج را صدا زد تا از دستش بگیرد.
معراج بدون حرف رفت و بقیه ی وسایل را جابجا کرد. مش حسن که گویا کارش تمام شده بود بلند گفت
_فریده بیایید دیگه چیکار میکنین تو خونه؟

فریده خانم و مبینا و الهه خانم هم بیرون آمدند و مش حسن رو به من گفت
_دخترم نمیای؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
_نه مش حسن، بابام اجازه نداد
دستی به شانه ام زد و با مهربانی گفت
_خب باید حرف باباتو گوش بدی، انشاالله بعدا با هم میریم
شیوا خنده ی خبیثانه ای کرد و آهسته گفت
_تو که از خونواده ی ما نیستی با ما بیای، بابات خوب کرده نزاشته
و رو به معراج با سرخوشی گفت
_معراج قول بده با من سوار سفینه بشی

و من آنچنان با سرعت به سمت عمارت دویدم که حس کردم باد، اشکی را که از چشمم افتاد، ربود…
ناخودآگاه سمت درختم راه کج کردم تا آنجا پناه بگیرم ولی نمیتوانستم شاهد رفتنشان باشم و بهتر بود به اتاقم میرفتم.
صدای مادرم هم نتوانست متوقفم کند و با سرعت خودم را داخل اتاقم انداختم و پرت شدم روی تخت… هق زدم و سرم را داخل بالشت کردم تا کسی صدایم را نشنود!
این چه حس عجیبی بود؟… از کجا… و یا از که نشات میگرفت این غم؟
چقدر عجیب و جدید بود این احساسات برایم! صدای خارج شدن ماشین مش حسن را از باغ شنیدم و سرم را بیشتر در بالشت فرو بردم تا صدای گریه ام را خفه کنم.
شیوا و مبینا با معراج بودند و خوش میگذراندند و فقط من بودم که از همراهی اش محروم شده بودم… انصاف نبود.
عزا گرفته بودم و قلب ناشی و تازه گرفتارم پر از درد بود… دقایقی بعد از روی تخت بلند شدم و با حسرت به خانه ی مش حسن نگاه کردم.
انتظار داشتم فقط نور لامپ کوچک مقابل خانه را ببینم ولی چراغ داخل خانه هم روشن بود!

لحظه ای ماتم برد و فکر کردم که شاید فراموش کرده اند چراغ را خاموش کنند، ولی محال بود فریده خانم چراغ را بیهوده روشن بگذارد و یادش نمیرفت.
نکند کسی در خانه مانده بود و نرفته بود!
یعنی چه کسی؟!… نکند معراج؟!!

با این فکر که معراج نرفته و در خانه مانده است با سرعت نور از اتاقم و از عمارت خارج شدم و دویدم سمت خانه ی مش حسن.
وقتی از پنجره، داخل خانه دیدمش، شادی غیر قابل وصفی قلبم و تمام وجودم را در بر گرفت… در زدم و وقتی معراج در را باز کرد نفس زنان گفتم
_نرفتی؟

خنده روی لبهایم بود و همزمان میل به گریه هم داشتم!… ولی اینبار بغض و گریه ی خوشحالی… چه بلبشوی عجیبی بود در درونم!
مثل همیشه سرد و بیتفاوت گفت
_رفتم، این روحمه که باهات حرف میزنه اسکل

هر حرفی هم که میزد حال خوشم زایل نمیشد، خوشی عجیبی در سلول به سلول تنم موج میزد… معراج نرفته بود و من چقدر بیخودی عر زده بودم و غصه خورده بودم!
_چرا نرفتی؟
_از اولشم قرار نبود برم
_دروغگو… تو که کفشاتم پوشیده بودی

با کلافگی گفت
_اصلا به تو چه بچه؟… مگه مفتّشی؟

دلم میخواست بخاطر من، از رفتن منصرف شده باشد… یعنی ممکن بود؟
با نیشخندی گفتم
_نکنه بخاطر من نرفتی، هان؟
بلند خندید و گفت
_دم ساقیت گرم، کارش درسته خدایی… ولی بگو بعد از این دوز توهم زا رو کم کنه

خواستم بگویم توهّم این خنده و این حضور ناباورانه ی توست که دارد از خود بیخودم میکند…
ولی نمیشد گفت… بجایش گفتم
_نخند

چشمهایش شیطان شد و گفت
_چرا؟… عاشق خنده هامی؟ نکنه نقطه ضعفته؟

دلم لرزید از حرفی که زد و درست هدف را نشانه گرفت!… ولی من هم مارال بودم و ممکن نبود حسم را بروز بدهم.
_خنده های نکره ی تو عاشق شدن داره آخه کرگدن؟

جدی شد و در را کمی بست و گفت
_خب دیگه بدو برو خونتون بچه پررو

با لحنی شبیه گربه نره ی پینوکیو گفتم
_معراج… میای کمی بشینیم تو باغ؟
_نخیر… چه معنی داره؟ برو خونتون ببینم شب شده

لعنتی خیلی ضدحال بود ولی همینکه نرفته بود حال دل من خوب شده بود و تا صبح فکر کردم که چه مرگم شده و چرا از نرفتن معراج تا آن حد خوشحال شدم… ولی به نتیجه ای نرسیدم و بیخیال شدم.

چند روز بعد وقتی از مدرسه به خانه آمدم خبری از معراج نبود… مدرسه ی او نزدیکتر بود و همیشه او قبل از من به خانه میرسید. سه ساعت از زمان آمدنش گذشته بود و من از نگرانی ناهار هم نخورده بودم. به بهانه ی دیدن مبینا سمت خانه ی مش حسن رفتم تا شاید بفهمم معراج کجاست… مقابل خانه شان بودم که صدای بلند مش حسن را شنیدم که با عصبانیت گفت
_میرم دنبالش گوششو میگیرم میارم خونه… هیچکس ازش دفاع نکنه ها باید تنبیه بشه

قبل از اینکه مش حسن از خانه خارج شود گوشه ای مخفی شدم و از فکر اینکه معراج تنبیه خواهد شد و مش حسن میخواست گوشش را بگیرد دستانم را روی دهانم گذاشتم و بغ کردم!
با ناراحتی دویدم سمت درخت مخفیگاهم و با چند جست رسیدم بالا… نیم ساعتی همانجا ماندم تا اینکه صدای باز شدن درب بزرگ آهنی باغ را شنیدم و کمی بعد مش حسن با صورتی برافروخته و کمی عقب تر از او معراج کلافه و بیحوصله پدیدار شدند.
سعی کردم بیصدا باشم تا متوجه من نشوند اما معراج چند قدم مانده به درخت سرش را بلند کرد و مرا از بین شاخ و برگ ها نگاه کرد!
تا چشمانش را دیدم بغض در گلویم چنبره زد و با غم خیره اش شدم… مرا چه شده بود که این روزها اشکم دم مشکم بود و با هر ناراحتی کوچکی بغض میکردم؟!
و بدتر اینکه چرا تمام بغض هایم مربوط به معراج بود؟!!

با صدای دایی اش نگاه از من گرفت.
_میری تو زیرزمین انبار، تا فردا هم بیرون نمیای… تا تو باشی سر خود و بدون اجازه ی بزرگتر از این کارا نکنی

معراج مثل همیشه خونسرد بود ولی با حرفی که مش حسن زد نفس من در سینه ام حبس شد!… میخواست معراج را در آن زیرزمین مخوف و سرد زندانی کند!… مگر چه کرده بود که مستوجب این تنبیه بود؟
معراج بدون حرفی و اعتراضی راه انباری را در پیش گرفت و من به این فکر کردم که او حتی ناهار هم نخورده!
مش حسن بعد از قفل کردن در انباری سمت خانه اش رفت و من از درخت پایین آمدم و دویدم سمت پنجره ی کوچک زیرزمین و زانو زدم.
خم شدم و صدایش کردم… آمد مقابل شیشه ی کوچک خاک گرفته، پنجره را باز کرد و گفت
_چرا اومدی اینجا مارال؟… برو خونه

با صدای لرزان و خفه ای گفتم
_میرم کلیدو برمیدارم از اینجا درت میارم معراج… نمیزارم شب بمونی اینجا
_لازم نکرده، تو همچین کاری نمیکنی… تا فردا اینجا میمونم تا عصبانیت داییم فروکش کنه
_اون تو رو اینجا زندونی کرده اونوقت تو به فکر عصبانیتشی؟… بدم اومد از مش حسن، چرا اینکارو با تو کرد؟
_بدت نیاد ازش، دایی من مرد بزرگیه… اونهمه بهم محبت کرده و همیشه مراقبم بوده، اگه با یه تنبیهش ازش کینه بگیرم و محبت هاش رو فراموش کنم، نامردیه… من کار بدی کردم اون حق داره

چقدر درک و فهم این پسر از سن و سالش بیشتر بود… چقدر بامعرفت و مرد بود.. و من چقدر شیفته ی این مرامش بودم و ندانسته از او درس میگرفتم.
۱۳_۱۴ سالگی حساس ترین سن هر فرد است و اصول و ارزشهای شخصیتی اش در آن دوره شکل گرفته و پی ریزی میشوند… هر نوجوانی در آن سنین در پی الگوبرداری و پیروی از یک دوست یا آشنای قدرتمند و جذاب است و اینکه چه کسی در آن دوران برای انسان تبدیل به الگو و معلم شود، بسیار مهم است.
از شانس خوبم، من در آن سنین با معراج روبه رو شدم و در دام آدم های بی شخصیت و لات و لوت نیفتادم که شبیه آنها شوم و تربیت و آینده ام به فنا برود.

با حرفهایی که معراج زد از فکر فراری دادنش منصرف شدم و غمگین گفتم
_حالا چیکار کردی که مش حسن اینقدر ناراحت شده؟
دو سه قدم از پنجره دور شد ولی آنرا نبست و روی صندلی کهنه ی چوبی نشست و گفت
_بدون اینکه به دایی و مادرم بگم رفتم پیش اوستا نقی نجار و گفتم که بهم کار بده… نگفتم که خانواده ام خبر ندارن‌ و اونم قبول کرد پیشش شاگردی کنم… ولی وقتی دیر کردم نگران شدن و دایی از دوستام پرس و جو کرده، اونام گفتن رفتم پیش اوس نقی

_چرا اینقدر زیاد میخوای کار کنی؟

_پول لازمم… کتابایی که میخوام بخرم گرونن، چند تا کلاس میخوام برم، اینا همش پول میخواد، نمیخوام از مادرم یا داییم بگیرم

_میخوای من بهت پول بدم؟ یکم پس انداز دارم یکم هم از مامانم میگیرم… تازه خانجان هم اگه بدونه پول لازم داری حتما بهت میده

با اخم نگاهم کرد و گفت
_چرت و پرت نگو دختر… من پول حقوق بابای خودمو از مامانم بسختی میگیرم اونوقت تو چطور فکر کردی پول شما رو قبول میکنم خرمغز؟

از خرمغز گفتنش عصبانی شدم و گفتم
_پس به درک که پول نداری و به جهنم که اینجا زندانی شدی… خلایق هر چه لایق

و از روی زانوهایم بلند شدم و با عصبانیت به خانه رفتم. تا شب سعی کردم به معراج فکر نکنم، ولی مگر میشد؟.. در آن تاریکی و سرما چه میکرد؟!..
از عمارت خارج شدم و سمت خانه ی مش حسن رفتم.

سر راه دلم خواست سری به آن گاو بی شاخ و دم بزنم ولی منصرف شدم… او که همیشه با من بداخلاق بود و در ازای نیت خوبم به من خرمغز گفته بود، لیاقت مهربانی و دلسوزی مرا نداشت!
مبینا و شیوا مقابل خانه کنار باغچه نشسته بودند و حرف میزدند. هر دو بیحوصله بودند و شیوا زانوی غم بغل گرفته بود. حتما بخاطر معراج ناراحت بودند.
کنارشان ایستادم و رو به مبینا گفتم
_داییت نمیخواد معراجو از زیرزمین دربیاره؟

غمگین نگاهم کرد و سری به نشانه ی “نه” تکان داد.
_نیم ساعت پیش مامانم خواست براش شام ببره داییم نزاشت، گفت باید امشب گشنه بمونه تا بفهمه رو حرف بزرگتر حرف نزنه و سرخود نباشه

عصبی شدم و بلند گفتم
_ولی اون ناهارم نخورده، مش حسن چرا اینطوری میکنه؟
شیوا با حرص نگاهم کرد و گفت
_اصلا به تو چه مارال؟ سر پیازی یا ته……

اجازه ندادم حرفش را تمام کند و دق و دلی ام را سر او خالی کردم و داد زدم
_خفه شو ببینم

واقعا خفه شد واینبار به مبینا تشر زدم
_تو چه جور خواهری هستی که داداشت تو اون سگ دونی از ظهر گشنه مونده تو اینجا بیخیال نشستی

این مدل حرف زدن و لحن را از معراج یاد گرفته بودم و دوست داشتم مثل او جذبه داشته باشم… مبینا سریع از لب باغچه بلند شد و گفت
_من چیکار میتونم بکنم آخه مارال؟
_با من بیا بگم

شیوا هم خواست دنبالمان بیاید که گفتم
_تو بشین سر جات

از اینکه معراج آنهمه ساعت گرسنه مانده بود عصبی شده بودم. مبینا را با خودم به عمارت بردم و یواشکی از آشپزخانه یک ظرف را پر از غذا کردم و به دست مبینا دادم.
_ببرش برای معراج، از پنجره ی کوچیک صداش کن بده بهش… ولی نگو من دادم، خب؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت
_باشه ولی چرا نگم؟
_چون من باهاش قهرم

با هم رفتیم سمت انبار و من عقب تر ایستادم تا معراج مرا نبیند… مبینا چند تقه به شیشه زد و معراج جلو آمد
_داداش بیا غذا بخور یواشکی آوردیم برات
_نمیخورم ببرش

بز لجباز!… این پسر مغرور و کله شق آخرش مرا دیوانه میکرد… تا خواستم جلو بروم وچند تا لیچار بارش کنم و با اصرار غذا را بدهم، شیوا از پشت درختها پیدایش شد و مثل مبینا کنار پنجره ی کوچک زانو زد و گفت
_من برات غذا کشیدم، بخور دیگه بابام ندید

خدایااا… عجب سلیطه ای بود این دختر!… دلم خواست موهایش را بگیرم و تا میخورد بزنمش، ولی نمیشد خودم را نشان بدهم چون خودم به مبینا گفته بودم به معراج نگوید غذا را من داده ام. نمیخواستم بداند هنوز هم برایم مهم است و طاقت گرسنه ماندنش را ندارم.
ناچار حرص خوردم و سکوت کردم ولی معراج رو به آن دو گفت
_گفتم که نمیخورم، شمام برید دیگه م اینجا نیایید میخوام بخوابم

و پنجره را بست و رفت!… شیوا و مبینا با ظرف غذا سر جایشان میخکوب شده بودند و شیوا با دیدن من پا تند کرد سمت خانه شان… میدانست چه گوهی خورده و ریختن خونش برایم حلال است!… فرار کرد و من هم آنقدر درگیر وضعیت معراج بودم که بیخیال شیوا شدم و به عمارت برگشتم.
هر چقدر بابا و مامان اصرار کردند شام نخوردم و خواستم به اتاقم بروم که مامان رو به بابا گفت
_نزار گشنه بره بخوابه پرویز… ناهارم نخورده، نکنه مریض شده باشه

پدرم که جانش به جان من بند بود دستم را گرفت و کنارش نشاند.
_چرا غذا نمیخوری غزال قشنگ من؟
_ناهارو دیر خوردم بابا، سیرم… مامان که ندید تو آشپزخونه خوردم

بالاخره به اتاقم پناه بردم و از پنجره فضای نیمه تاریک باغ را نگاه کردم… نور چراغ های کوچک و پروژکتور بزرگ وسط باغ آنقدری بود که دید هر چند کمی به انبار داشته باشم… هنوز بخاطر گرسنگی اش و جای بدش در عذاب بودم که ناگهان یاد پیراهن مردانه ی تترونی که سر ظهر تنش بود افتادم و قلبم تیر کشید!
مسلما تا الان به مرز یخ زدن رسیده بود… با دستهای لرزان سریع کمدم را باز کردم و ژاکت ضخیم پشمی ام را برداشتم و به اضافه ی یک بسته چیپس طوری که کسی متوجه نشود از خانه خارج شدم.
بابک طبق معمول مغز بابا را میخورد تا برای رفتنش به خارج اقدام کند و گرم صحبت بودند… کسی حواسش به من نبود.
ژاکت و چیپس را مقابل پنجره ی کوچک گذاشتم و دو تقه ی محکم به شیشه زدم و خودم عقب رفتم تا معراج مرا نبیند.
کمی بعد پنجره را باز کرد و بدون برداشتن ژاکت مکثی کرد… ته دلم گفتم “برشون دار پسره ی لجباز وگرنه پس میفتی از گرسنگی و سرما”… اگر باز هم برنمیداشت جلو میرفتم و با داد و فریاد چیپس را در حلقش فرو میکردم!
بعد از چند ثانیه دستش را دیدم که از پنجره بیرون آمد و ژاکت و چیپس را برداشت.
خوشحال شدم و قلبم لرزید… و بطرز عجیبی آرزو کردم کاش میشد آن دست را میان دستهایم میگرفتم و کمی نگهش میداشتم!

سمت عمارت رفتم، از آن حس عجیبِ آرزوی لمس دست معراج گیج بودم… هنوز از مکنونات قلبی ام خبردار نبودم و نمیدانستم که حادثه ی عشق در شرف وقوع بود و آن پیش لرزه ها که مدتی بود قلبم را میلرزاند پیش درآمد آن حادثه ی عظیم بود…

فردای آنروز تنبیه معراج تمام شد و من به بهانه ی درس خواندن با مبینا به خانه شان رفتم… جمعه بود و مدرسه نداشتیم، میخواستم معراج را ببینم و کمی کنارش باشم.
فریده خانم در عمارت بود و من با مبینا و شیوا و الهه خانم در هال نشسته بودم و خبری از معراج نبود… کتابهای درسی مان مقابلمان روی زمین باز بود ولی چشم من به در اتاق خشک شده بود که بالاخره در باز شد و معراج بیرون آمد…
ژاکت من دستش بود و قیافه اش کمی پریشان بود… تاثیر گذراندن یک روز و شب در آن زیرزمین مخوف و سرد بود مسلما.
نگاهم به ژاکت بود و منتظر بودم آنرا به من بدهد چون یکی دو بار آن ژاکت را تن من دیده بود و باید میدانست ژاکت من است… ولی نگاهی به همه کرد و گفت
_این ژاکت مال کیه؟ کی دیشب گذاشتش جلو پنجره؟

آنقدر بیتفاوت بود که قطعا توجهی به ژاکت وقتی تن من بود نکرده بود… مکثی کردم، نمیدانستم بگویم من بودم یا نه… از طرفی میخواستم بداند نگرانش بودم و برایم مهم است، از طرفی هم غروروم اجازه نمیداد و میخواستم قهرم را کش بدهم!
هنوز در تردید بگویم نگویم بودم که شیوا با کمال پررویی ژاکت را از دست معراج گرفت و گفت
_مال منه، من آوردمش که سردت نشه

صددرصد آن لحظه پتانسیل آتش پرتاب کردن از دهانم به سوی شیوا را داشتم!
ولی مانند اژدهای خاموش و بی خاصیتی فقط لبم را از حرص گزیدم و دم نزدم!
خودم کردم که لعنت بر خودم باد… حقم همین بود نباید آنقدر فکر میکردم و به شیوا زمان میدادم… نباید آنقدر در فکر غرورم میبودم… ولی گذشت و دیگر نتوانستم واقعیت را بگویم… اگر بعد از اینهمه مخفی کاری میگفتم من بودم غرورم بیشتر جریحه دار میشد!
معراج با بیتفاوتی ژاکت را به شیوا داد و تشکر سردی کرد…
با نگاهم شیوا را شقه شقه کردم ولی او ککش هم نگزید و پوزخندی به من زد و رفت مقابل آینه موهایش را باز کرد و دوباره بست.
عصر همانروز مبینا ژاکتم را برایم به عمارت آورد… بعد از آن روز آن ژاکت هرگز نه شسته، و نه پوشیده شد!
خواستم بوی تن معراج را در آن ژاکت برای همیشه حفظ کنم… ولی بعد از دو سه سال هیچ بویی و اثری از معراج در آن ژاکت نماند… مثل خودش بو و عطر تنش هم خیال شد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

20 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

سلام ابجی مهرناز مث همیشه عالیییییی فوق العاده بود . من در حال حاضر دارم رمان گرگها رو میخونم خیلی قشنگه دمت گرم ادامه بده اتقد درگیر رمان گرگها بودم یادم رف بیام ببینم پارت جدید گذاشتی یا نه

Fatemeh zahra
Fatemeh zahra
2 سال قبل

در انتظار آمدن رمان هایت ، گیسوانم سپید گشت
سلام این پارتم عالییییی
ببین چه شعری گفتم حس شاعرانم گل کرد
البته شما خیلی خوبید که یه روز در میون میزارید و من ازتون ممنونم💖💖 اما اینقدره رمانتون قشنگه که آدم دوس داره هر لحظه بخونه

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

ای جانم😍😍😍
چقد قشنگ و احساسی بود😍😍
من فک میکنم معراجم مارال رو دوست داره فقط ب روش نمیاره ینی مطمئنم من امثال معراج رو زیاد دیدم ته دل شون عشق موج میزنه ولی ب ی دلایلی نمیتونن نشون بدن
دست و پنجه ت طلا مهرناز بانو❤❤❤❤😘😘😘

...
...
2 سال قبل

سلام پارت نداریم ؟؟میشه زودتر بزاری خواهشااااا🥺🥺🥺🥺🙏🙏🙏🙏🙏

Mobina
Mobina
2 سال قبل

سلام سلام 😜
خوبی خوشی مهرناز جون 😍
این پارت هم مثل همیشه عالیییییی😘
مهرناز جون چرا پارت ۸ رو نراشتی امروز😢

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلام سلام
خوبی مهرناز جانم❤️🙂

عالی بود مثل همیشه😍❤️

آخ شیواا 😟
دلم برا مارال سوخت☹️

بی صبرف منتظر پارت های بعدیم 🤩

زهرا
زهرا
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

بی صبرانه *
کیبوردم مشکل داره 🥴

efi
efi
2 سال قبل

قشنگه

سحر
سحر
2 سال قبل

سلام مهرناز جان خیلی عالی نوشتی 😍مثل همیشه
بیصبرانه منتظر پارت های بعدی هستم و امیدوارم این رمانت هم آخرش با خوشی تموم بشه🥰

...
...
2 سال قبل

من رمان های قبلیت رو هم تو سه روز خوندم واقعا عالی بودن خیلی دوستشون دارم این رمانت هم معرکس بیصبرانه منتظر هستم بدونم معراج کجاست؟♥️♥️♥️

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

سلام ابجی مهرناز مث همیشه عالی بود ینی حالم بهم میخوره از امثال معراج که غرورشون بیشتر براشون ارزش داره و امثال مارال که پای عشق یه طرفه میسوزن من بعید بدونم معراج دوستش داشته باشه گرچه از این پسر مغرور و غد بعیدهه

Nazanin
Nazanin
پاسخ به  Nazanin
2 سال قبل

نه عشقممممم
😂

آنِه
آنِه
2 سال قبل

یه چیزی اون ته مه های دلم شیکس:)….

مرسی ک رمانت خوبه:))) 👌(خدتم خوبی) 💎

آنه
آنه
پاسخ به  آنِه
2 سال قبل

دوست خلی خوب من، میتونم مهری صدات کنم؟ البته اگ ناراحت نمیشی😅

آنه
آنه
پاسخ به  آنه
2 سال قبل

بش، پس اگه شد منو ب بقیه اهالیم معرفی میکنی مهری جون

Atoosa
Atoosa
2 سال قبل

وای مهرنازی پارت غمگینی بود😩 دلم برای مارال سوخت.به خشکی شانس همه رمانا پسره مغروره😑
شیوا چه بدجنسه ها😐 البته بهترین دوست من اسمش شیواس برعکس این شیواعه خیلیم مهربونه😂
مرسی عزیزدلم مثل همیشه عالی بود دیگه نیاز به تعریف من که نداری😉😍

Sni
Sni
پاسخ به  Atoosa
2 سال قبل

نویسنده جون چند سالتونه؟ چون رمان های قبل خوندم محشر بودن 🔥👌🏻

نسیم
نسیم
2 سال قبل

خیلی خوب بود مهرناز جانم😍
تک تک لحظاتی که برامون مصور کردی رو انگار همون لحظه اونجام و دارم می بینم

با خوشحالی مارال از نرفتن معراج به شاهگلی، منم شاد شدم😅، از تصور سرمای انباری ته باغ، منم سردم شد، و با تمام وجود حس کردم بوی خوش لباسی از یک عزیز، چقدر آرامش بخشه و آرزو میکنی هیچ وقت تموم نشه😪

دستت درد نکنه خانم نویسنده عزیزم😘🤗
و مشتاق دونستن اینکه چی شده این همه سال خبری از این آقا معراجت نیست و چرا رفته

بهار
بهار
2 سال قبل

ما برای ادامه دادن
هیچکسی را نداریم
جز خودمان!
و این کافیست🤩
#چارلز_بوکوفسکی
رمانت زیباست. در یه کلام
هرچه از دل براید بر دل نشیند

ریما
ریما
2 سال قبل

نمیدونم چرا ولی با خوندن این متن
ذره ذره وجودم رفت به دنیایی که هیچوقت دیگه برنمیگرده.
ولی ما آدما چه زود همه چی رو فراموش میکنیم.
و این داستان رو به هر روشی یه پایان ببری باز غم نرسیدن و نخواستن و ندیدن
حالا چه مارال چه شیوا.
و در اخر باید گفت
بسیار بسیار عالی نوشتی عزیزم

دسته‌ها

20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x