10 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۸

4
(4)

روزی که با نمره ی ۱۱ در درس ریاضی به خانه آمدم، بدون ترس و خجالت نتیجه ی امتحانم را سر میز ناهار به بابا و مامان اعلام کردم و غذا گیر کرد در گلوی مامان و به سرفه افتاد… ولی من با بیخیالی و با دهان پر گفتم
_خب چیکار کنم از ریاضی سر در نمیارم

مادرم گفت که حتما باید برایم معلم خصوصی بگیرند و من غر زدم که “هم تو مدرسه درس، هم تو خونه، اَه”
ولی وقتی بعد از دو روز فهمیدم معلم ریاضی ام قرار شده معراج باشد از خوشحالی روی پا بند نبودم… با این حساب من ریاضیدان میشدم قطعاً!

میدانستم که معراج از پدرم خوشش نمی آید ولی دلیلش را نمیدانستم… یکبار گفته بود پدر و برادرت غرق عوالم خود هستند و از آنها انتقاد کرده بود.
هر چند که حرفش راست بود و همه میدانستند که پرویز خان در زندگی به چیزی بیشتر از پول درآوردن و مادیات فکر نمیکند و برادرم بابک هم فقط در فکر خارج شدن از کشور و رفتن به اروپا بود.
ولی هیچ دختری نبود که بدی و یا ضعف پدرش را ببیند و من هم عاشق پدرم بودم و عزیز دردانه اش.

هر بار که چشم غره ی یواشکی معراج را به پدرم میدیدم سعی میکردم به نوعی تلافی کنم و با گفتن اینکه پدرم رئیس و ارباب همه ی شماست دیوانه اش میکردم.
از این حرفم بدش میامد و با صورتی برافروخته میغرید که “من برای پدرت کار نمیکنم و هیچ کس ارباب و رئیس من نیست دخترِ خان”
وقتی چنین حرفهایی میزدم و عصبانی اش میکردم “دخترِ خان” میشدم و چند روزی تحویلم نمیگرفت.
ولی من هم به نوعی کرم داشتم و در حالیکه دلتنگش میشدم باز هم جلوی زبانم را نمیگرفتم و نیشش میزدم.
گاهی کارهای ممنوعه ای میکردم و وقتی میخواستند دعوایم بکنند میگفتم “من نکردم کار معراجه”
ولی خیلی حواسم بود که دوز این شوخی هایم زیاد نشود و معراج به دردسر نیفتد… هرگز راضی به آسیب دیدنش نمیشدم و زیرزیرکی مواظبش بودم… ولی او نمیدانست و یکبار با کنجکاوی پرسید
_چرا اینقدر از من بدت میاد دختر؟

و من مثل همیشه که سعی میکردم حس واقعی ام را بروز ندهم و مثل خودش سرد و مغرور باشم گفتم
_چون باهات حال نمیکنم رعیت

فکر میکردم از رعیت گفتنم آتش میگیرد و عصبانی میشود، ولی پوزخندی زد و گفت
_از حرفت ناراحت نشدم دخترِ خان… فقط دلم برای تو و امثال شما میسوزه که اینقدر تو خلسه ی خودبزرگ پنداری فرو رفتین و فکر میکنین چون پول دارین پخی هستین و به بقیه با حقارت نگاه میکنین

آنموقع زیاد متوجه حرفش نشدم ولی همانقدری هم که فهمیده بودم کافی بود تا بغض کنم و ته دلم گفتم “جدی نگفتم، بخدا شوخی بود”

ولی معراج با نفرت از من و حرفی که با بی عقلی بچگانه زده بودم، رفته بود و نه بغضم را دید و نه چشمهای نادم و پشیمانم را…
مثل تمام مواقعی که میخواستم تنها باشم و خودم را گم و گور کنم، در حالیکه اشکهای سرکشم را پاک میکردم با سرعت به سمت درخت پناهگاهم رفتم و بنا به عادت چندین ساله به چابکی بالا رفتم و میان شاخ و برگها در جای همیشگی ام نشستم.
نمیدانستم چرا تا آن حد از دلگیر شدن معراج آشفته شده بودم… ساعتی همانجا ماندم و با خیال راحت به چشمانم اجازه ی باریدن دادم… خیلی ناراحت و پشیمان بودم از آن شوخی خرکی ام، و میخواستم هر طور شده جبران مافات کنم.

بعد از آن روز، معراج با من سرسنگین بود و بی محلی میکرد… با این اوصاف نمیدانستم چطور قبول کرده بود با من ریاضی کار کند و حرف پدرم را هم زمین نینداخته بود.
روزی که برای اولین بار به قصد تدریس به عمارت آمد، با خوشحالی به استقبالش رفتم و سعی کردم شکری را که خورده بودم تلافی کنم و از دلش دربیاورم.
در حالیکه بلوز سفید قشنگ نویی با شلوار جین تنگ پوشیده بودم و خواسته بودم در نظرش زیبا باشم، دستش را گرفتم و گفتم
_بریم تو اتاق من، کتابامو آماده کردم

ولی معراج دستش را سریع از دستم بیرون کشید و در حالیکه به سمت سالن نشیمن و جایگاه خانجان میرفت گفت
_برو کتاباتو بیار اینجا

از بردنش به اتاقم مقاصد شیطانی نداشتم و دختری نبودم که مثل بعضی از همسن و سال هایم با پسرها رابطه داشته باشم و غلط اضافی بکنم، فقط میخواستم با آمدنش به اتاقم صمیمی تر شویم و یخ های بینمان را، که بزرگترین کوه یخش اثر من بود، آب کنیم. ولی معراج مثل همیشه با سردی، بیتفاوت از کنار خودم و نقشه هایم گذشت و رفت پیش خانجان!

لبخند و برق رضایت را روی صورت و چشمهای خانجان دیدم، گویا از اینکه باز هم معراج ثابت کرده بود که نجیب و قابل اعتماد است و خانجان در شناختنش اشتباه نکرده، خوشحال بود.

بعد از پایان درس اول، وقتی کتاب را بست گفتم
_چی شد که قبول کردی به دخترِ خان درس خصوصی بدی؟
با نگاه عمیق و پرمعنایی نگاهم کرد و گفت
_چون به پولش احتیاج داشتم، وگرنه قبول نمیکردم

دلم گرفت از اینکه اینقدر از من بدش می آمد و مسببش خودم بودم.
با صدای آرامی طوری که خانجان نشنود گفتم
_معراج… من اونروز جدی نبودم، به خدا شوخی کردم باهات

خنده ی تلخی کرد و گفت
_خودتو اذیت نکن میدونم ازم خوشت نمیاد، البته متقابله

و بلند شد و رفت… و من ماندم و قلبی که طوری غمباد گرفت که حس کردم به قفسه ی سینه م فشار می آورد!
روزها گذشت، و نه معراج صحبت آخرمان را به رویش آورد و نه من… انگار طبق قرارداد نانوشته ای توافق کرده بودیم که دیگر حرفش را نزنیم.

درس های ریاضی مان ده جلسه ای طول کشید و روزی که تمام شد معراج کتاب را بست و رو به من گفت
_دلم میخواد امسال نمراتت عالی باشه… نه تنها ریاضی، بلکه همه ی درسات

با استرس گوشه ی ناخنم را کندم و گفتم
_ولی من فوقش بتونم ۱۷_۱۸ بگیرم تو همه ی درسام، یکم انتظارتو کم کن خب آقای معلم

_گفتم که نتیجه ی عالی میخوام ازت، وگرنه دیگه نه تنها ریاضی یادت نمیدم، حتی باهات حرفم نمیزنم، افتاد؟

و من آب دهانم را از ترس اینکه روزی معراج با من حرف نزند قورت دادم و بدون گفتن حرفی به چشمان قشنگش زل زدم.
آن سال در کمال تعجب، من شاگرد اول کلاس که نه، شاگرد اول کل مدرسه مان شدم!
وقتی نتایج امتحانات اعلام شد و قضیه را فهمیدم نخواستم به معراج بگویم… ترسیدم راز دلم را از این نتیجه بفهمد و پیشش رسوا شوم!
رازی که با کمک دوستانم زهرا و متخصص عاشقی، الناز، تازه برای خودم برملا شده بود و فهمیده بودم که نام این حس عجیب و غریبم به معراج، عشق است!
الناز گفته بود از اول کلاس تا آخرش حرف معراج را میزنی و این شوق و پرچانگی فقط نشانه ی عاشق شدن است.
من عاشق معراج شده بودم و قدرت عشق را در کارنامه ای که بین دستانم بود دیدم!
ترسِ از دست دادن معراج، و شرطی که برایم گذاشته بود باعث شده بود طوری درس بخوانم که هم خانواده ام و هم معلمینم از نتیجه شگفت زده شوند.

معراج از مبینا شنیده بود که شاگرد اول مدرسه شده ام و وقتی روی تاب فلزی وسط باغ مشغول خواندن کتاب بودم آمد و برای اولین بار با مهربانی به رویم لبخند زد!
سرم را بلند کردم و با دیدنش که کنار تاب ایستاده بود و لبخند کمیاب زیبایش روی لبهایش بود، دلم لرزید و کتاب از دستم افتاد!
دوستش داشتم!… خیلی بیشتر از آنچه میتوانست و میتوانستم تصور کنم!
خم شد کتاب را برداشت و نگاهی به اسمش کرد و گفت
_خوبه که کتاب میخونی… ولی کتابای خوب بخون، با رمانهای چرت و پرت مغزت رو پر نکن… اول سعی کن همه ی رمانهای معروفی که ارزش ادبی دارن رو بخونی تا در آینده وقتی جایی صحبت کتاب میشه حرفی برای گفتن داشته باشی

آرام گفتم
_باشه

صدایم کجا رفته بود؟!.. چه بلایی بر سر مارال تخس و شرور آمده بود؟!
گویا دستپاچگی و استیصالم را فهمیده بود که باز هم از آن لبخندهای لعنتی زد و عمیق نگاهم کرد… هنوز نگاهم به لبخندش بود که دستش را به آرامی جلو آورد و طره ای از مویم را که از بقیه جدا شده بود پشت گوشم داد!… چند ثانیه طول کشید تا گفت
_کارنامه ت عالیه… راضی ام ازت

و رفت!… و ندانست که با آن لمس کوچک سرانگشتش با مویم، چه کرد با قلب پریشانم!… قلبی که شاید دیگر نمیزد و در همان لحظه ی ناب ایستاده بود!
مرده بودم و کاش مرا در آن لحظه ی تماس دستش با مو و گوشم دفن میکردند!

روزها در خلسه ی آن لحظه ی بینظیر ماندم و هزار بار مرورش کردم… این کارش چیزی فراتر از نزدیک شدن آن روزمان پای درخت بود. آن نزدیکی واقعی نبود و معراج خواسته بود مرا بازی دهد و ادب کند… ولی این تماس و محبتش از دلش برآمد و بر دلم نشست!
روزها مثل صاعقه زده ها گشتم و طول کشید تا از آن حالت لیلا گونه خارج شوم.
پس حادثه ی عشق اینچنین دچار میکرد!

معراج باز هم خونسرد بود و اثری از آن روز در رفتارش دیده نمیشد ولی من نیاز به ریست شدن داشتم تا به تنظیمات کارخانه ایم برگردم.
تا اینکه اتفاقی افتاد که آن حالت مسخ شدگی از سرم پرید.
فریده خانم و الهه خانم، مادر معراج، میخواستند با بچه ها به پارک شاهگلی بروند و من در تکاپو بودم تا اینبار حتما با آنها همراه شوم. دلم میخواست با معراج فوتبال دستی بازی کنم و چند ساعتی کنارش باشم. ولی میدانستم پدرم باز هم اجازه نخواهد داد که با آنها بروم. تنها راهش این بود که بیخبر بروم و پیه عواقبش را به تنم بمالم.
به مبینا گفتم که من هم خواهم آمد و به مادرم گفتم میروم خانه ی مش حسن و چند ساعتی میمانم… اکثرا آنجا بودم و مادرم شک نکرد که دروغ گفته باشم.

با خوشحالی مانتوی عبایی و جلو بازی پوشیدم که به راحتی دستانم را حرکت دهم و معراج را سر بازی فوتبال دستی ببرم.
وقتی به شاهگلی رسیدیم زیلویی روی چمن ها پهن کردیم و فریده خانم و الهه خانم بساط چای و خوردنی ها را آماده کردند… معراج به درختی تکیه داد و پاهایش را دراز کرد.
بدون اینکه بنشینم با نوک پا به پایش زدم و گفتم
_همچین لم دادی انگار خسته ی روزگاری… پاشو بریم یه فوتبال دستی بزنیم

مادرش پشت چشمی برایم نازک کرد و رو به فریده خانم گفت
_دخترای این دوره و زمونه رو ببین، ما همسن اینا که بودیم ناهار و شام میپختیم این خانم میخواد بره با پسرا فوتبال دستی بازی کنه

به کنایه اش توجه نکردم چون از من خوشش نمی آمد و همیشه حرفی در آستین داشت… البته پر بیراه هم نمیگفت و من دختر ایده آلی برای الهه خانمِ سنتی و مذهبی نبودم.
شیوا با حرفم از جایش جهید و رو به معراج گفت
_معراج پاشو بریم سوار اون تاب های بلند بشیم، من و مبینا تنهایی میترسیم

انگار از قصد میخواست پروژه ی مرا بر باد بدهد و معراج را با خودشان همراه کند… با لبهای آویزان نگاهشان میکردم که معراج تکانی به خودش داد و در حالیکه بلند میشد گفت
_ترجیح میدم برم فوتبال دستی

چشمهای من مسلما برق زد که شیوا با نفرت نگاهم کرد و گفت
_پس ما هم میاییم

کم مانده بود برسیم به قسمت بازیها و وقتی از دور تشکیلات فوتبال دستی را دیدم با هیجان بالا پریدم و رو به معراج گفتم
_عاشق این فوتبال دستیای گنده ی شاهگلی ام… نمیدونی چقدر حال میده، دسته هاشونم خیلی خوش دست و روونه

به هیجانم خندید و گفت
_اولین دختری هستی که میبینم واسه فوتبال دستی ذوق مرگ شده

و من خیره به او، به این فکر کردم که این روزها چقدر بیشتر میخندد این آرام جان!
قبل از من سمت دلخواهش را انتخاب کرد و دسته ها را چرخاند و تست کرد و گفت
_آخه فسقلی تو با چه اعتماد بنفسی خواستی با من بازی کنی؟

دسته ها را محکم چسبیدم و توپ را آماده گذاشتم وسط و گفتم
_الان میبینی حاجی… فقط اولش شرط ببندیم چون بی مایه تیله حال نمیده
_باشه، هر کی باخت یه کتاب بخره برای برنده

نگاهش کردم و با رضایت و لذت گفتم
_ایول…بهتر از این نمیشد مهراچ

دسته ی خط حمله اش را سریع چرخاند و گفت
_پررو نشو دیگه

خندیدم و فرز و سریع حمله اش را با خط دفاعی ام دفع کردم… بازی با معراج هیجان انگیزتر از آن بود که فکرش را میکردم و تشویقهای بلند شیوا که معراج را تشویق میکرد و مبینا هردویمان را، باعث خنده مان میشد.
معراج در نیمه های بازی اعتراف کرد که خوب بازی میکنم و اصلا انتظار نداشته، و من عقلم را بخاطر تعریفش از دست دادم و همان لحظه گل بدی خوردم.
بلند خندید و موها و سرش را به عقب انداخت… اگر دو سه بار همینطور میخندید من باخت که نه، ناک اوت میشدم!
بازی را متوقف کردم و با جدیت گفتم
_آقا خنده ممنوعه

با چشمانی که در عمقش شیطنت شعله میکشید گفت
_چرا میگی نخندم؟… قبلا هم یه بار گفته بودی

انگار میدانست که به خنده هایش ضعف دارم… لعنتی!
ولی من هم مارال بودم و ممکن نبود آتو دستش بدهم و خودم را رسوا کنم… با نگاهی مثل خودش گفتم
_چون خنده هات رو مخمه

سری تکان داد و گفت
_تو فکر کتابی باش که قراره برام بخری

هر دو عرق کرده بودیم از سرعت حرکاتمان و آدرنالین معمول بازی… در حالیکه عرقم را از گوشه ی ابرویم پاک میکردم خیره به توپی که با سرعت این ور و آنور میرفت گفتم
_عمرا… من تو این بازی ادعا دارم عزیزم

حرکت چرخشی محکمی کرد و گفت
_خواهیم دید مارال خانم

تازگی ها هر بار که اسمم را صدا میزد قلب و کبد و روده هایم یک دور عربی میرقصیدند… کاش میشد بگویم تا آخر بازی صدا زدن اسمم هم ممنوع!

چقدر ضعف داشتم مقابلش… اصلا عشق خودش بزرگترین ضعف بود… ضعفی که از پا در می آورد و راه به ترکستان میبرد!
آنروز یکی از بهترین روزهایم با معراج بود… سه دور بازی کردیم، دو دور معراج برد و یک دور من.
معراج برایم کتاب “سینوهه” را خرید و من برای او “چشمهایش” بزرگ علوی را.
آن کتاب را برایش خریدم چون عاشق چشمهایش بودم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دوس مردالینوس
دوس مردالینوس
2 سال قبل

حیف وقت و نت که پای این چرندیات حروم شد…این خط خطی ها فقط برای دخترهای ۱۴ /۱۵ساله خوبه که تازه معنی عشق و نگاه های عاشقانه و خنده های الکی و حرفای یواشکی رو فهمیدن…برو کتاب‌های صادق خان هدایت رو بخون بفهمی زندگی یعنی چی..بوف کور..علویه خانم..مجموعه سایه روشن..حاجی آقا.. داش آکل…کدوم رو نام ببرم..لاکردار یکی از یکی شاهکار تر…الخلاصه بچه جون دیدت رو نسبت به دنیا وسعت بده…بی خودی هم خام چارتا تعریف این بچه ها نشو..
همای گو مفکن سایه شرف هرگز…بر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد….قدرتی خدا..

...
...
2 سال قبل

نمیشه روزانه پارت بزاری بخدا صبر کردن سخته 🥺😭

‌
پاسخ به  ...
2 سال قبل

وای آره من موندم تو خماری
توروخدا هرروز بزار🥺❤

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلاااام
خوبی مهرناز جانم ♥️🙂

انشاالله گرفتاری برطرف شه و مثل قبل جوابمو رو بدی🙏🙃♥️

و اما رمانت بازم مثل همیشه معرکه است😍❤️
منتظر پارت بعدیم🥴😂

Mobina
Mobina
2 سال قبل

به به به سلام 😙
اوه اوه کی بره این همه راه و مهرناز خانم فکر کنم برای این رمان برنامه داریا😂واقعا عالی بود مثل همیشههه😘

آنه
آنه
2 سال قبل

فدات مهری جون، مام همیشه دوست داریم، ایشالا ک زود زود بیایی💋

Samane
Samane
پاسخ به  آنه
2 سال قبل

زیبا زیبا زیبا

مها
مها
2 سال قبل

چه خوب شیوا رو پس زد😅😅😍
مرسی مهرى جان😘😘❤️

Atoosa
Atoosa
2 سال قبل

😦😥آخییی دلم برای مارال سوخت احساس میکنم که معراج هم خودش عاشق مارال بوده هم میدونسته مارال عاشقه ولی انگار مارال سر یه بچه بازی یه چیزی به معراج گفته اونم رفته احتمال میدم اینجوری بوده باشه و چه بد میشه اینجوری😥
عالی بود مهرناز خشکلم 😘 قلمت مانا🌸

مهدیه
مهدیه
2 سال قبل

نوشته هایش آنچنان زیبا بودند که اثر های هنری هم پیششان کم‌ می آورد.
نمی‌دونم چرا شخصیت معراج من و یاد علی افشار تو سریال گاندو میندازه اونم چشماش عسلیه و خنده هاش از اون خنده لعنتی های معراجه🥺

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x