36 دیدگاه

رمان خلسه پارت 5

5
(2)

 

۱۴ ساله بودم و مدتی بود که درگیر احساسات جدید و غریبی بودم که برای خودم هم عجیب بود… نگاهم هر شب از پنجره ی اتاقم به نور چراغ خانه ی مش حسن بود و عجیب دلخور بودم که چرا من هم مثل شیوا و مبینا در آن خانه نیستم… هنوز برای خودم شفاف نبود که دلیل این حس و حال و حسرتم چیست… و یا کیست!
شیوا درست از زمانی که خانواده ی معراج به باغ آمده بودند با من سر ناسازگاری گذاشته بود و هر چه بزرگتر میشدیم بدتر و جدی تر میشد. از هر فرصتی استفاده میکرد تا مقابل معراج از من بدگویی کند و منی که از خباثت هایش سر در نمیاوردم فکرش را هم نمیکردم که در نبود من چه مزخرفاتی ممکن بود برای معراج ببافد.
اوایل حسادت ها و آزارهایش کودکانه بود و مثلا یکبار پیش معراج گفت
_معراج میبینی دندونای مارال چقدر کج و کوله ست؟

تا خواستم بگویم بعد از چند سال دندانهایم را ارتودنسی خواهم کرد و صاف و ردیف میشود، قبل از من معراج با چشم غره به شیوا نگاه کرد و گفت
_دندونِ کج، چاره داره شیوا خانم، میشه سیم انداخت و صافش کرد، ولی دلی که صاف نباشه هیچ امیدی بهش نیست، گرفتی پیاممو؟

آنروز من پیام معراج را نگرفتم ولی گویا شیوا گرفته بود که رنگ به رنگ شد و با ناراحتی بلند شد و رفت… و من فقط در نشئه ی دفاع معراج بودم… برای اولین بار از من دفاع کرده بود و خوشی عجیبی ته دل من موج زده بود!
ولی بزرگتر که شدیم شیطان صفتی های شیوا جدی تر شد و یکبار از مبینا شنیدم که به معراج گفته مارال با آراز رل زده و دوستش دارد!
آراز دوست برادرم بابک بود و زیاد به عمارت رفت و آمد میکرد و گاهی هم سر به سر من میگذاشت. پسر هیزی بود و میدانستم که معراج از او خوشش نمی آید، چند باری به مبینا و شیوا تشر زده بود که وقتی آراز بی پدر به باغ می آید گورشان را گم کنند و جلوی چشم نباشند. از آراز بدش می آمد و از رفت و آمدش به باغ بیزار بود… یکروز که امتحانم را گند زده بودم و دمغ بودم، رفتم سراغ درخت مخفیگاهم و با آرامش از تنه و شاخه ها بالا میرفتم که صدای سرفه های کسی را شنیدم.
پایین را نگاه کردم و دیدم معراج با چشمهای گشاد شده نگاهم میکند و نمیدانم چرا سرفه میکند و قرمز شده!
_چته مهراچ، چرا داری خفه میشی؟
_گمشو بیا پایین تا کسی نیومده اینور

از لحنش جا خوردم و با اخم گفتم
_چرا رم کردی یابو؟

دور و بر را با دقت نگاهی کرد و گفت
_دختری به سن تو با دامن میره بالای درخت؟

دستی به دامنم کشیدم و گفتم
_خب مگه چیه؟ جاییم دیده نمیشه که
_دیده نمیشه؟… مثل میمون داری میری بالا و لنگاتو باز کردی میگی جاییم دیده نمیشه، من حتی شرت صورتیتو دیدم دیگه چی میخواستی دیده بشه؟

از حرفی که زد خجالت کشیدم ولی از طرفی هم از سرخ و سفید شدنش خنده ام گرفته بود و دلم خواست کمی سر به سرش بگذارم… از درخت پایین آمدم و مقابلش ایستادم و گفتم
_اصلا تو چرا وایسادی اون پایین نگام کردی؟
_من اتفاقی رد میشدم دیدم… اگه به جای من مثلا اون آراز تخم سگ یا یکی از نره غولای بابات اینجا بودن چی؟
_مگه تو چه فرقی با آراز داری؟ تو پسر نیستی؟
_منم پسرم ولی هیچوقت کاری رو که ممکنه آراز باهات بکنه نمیکنم

لبخند عشوه آمیزی زدم و گفتم
_چرا نمیکنی؟

از شیطنتم جا خورد ولی از رو نرفت و کاملا نزدیکم شد، طوری که بدنش کمی به بدنم خورد و با صدای آهسته ولی محکمی گفت
_دوست داری بکنم؟

از نزدیکی اش و لحن اغواگرش ضربان قلبم بالا رفت و آب دهانم را قورت دادم و گفتم
_من… منظورم این نبود

فهمید که کم آورده ام و خواست پوزخندی بزند که اجازه ندادم و با پررویی به دروغ گفتم
_در ضمن شرتم صورتی نیست سفیده… دروغ میگی، هیچی ندیدی

نگاهی سمت خانه ی مش حسن و نگاهی هم سمت عمارت کرد و همان یک ذره فاصله را هم از بین برد و تنش را کاملا به تنم چسباند!.. برای اولین بار با کسی بجز پدر و مادرم و خانجان اینقدر نزدیک بودم… حتی برادرم هم موقع بغل کردنم اینقدر نزدیکم نمیشد. ولی نزدیکی با آنها کجا و این نزدیکیِ معراج کجا!
بعد از ۱۵ سالگی معراج به طور عجیبی ناگهانی رشد کرده بود و در ۱۶_۱۷ سالگی خبری از آن پسر لاغر سیزده سالگی نبود.
قد بلند و چهارشانه شده بود و من سر به سرش میگذاشتم که چطور مثل لوبیای سحرآمیز جک یکهویی بزرگ‌ شدی… مادرش تند تند میگفت بگو ماشاالله و خانجان میگفت پسرها در این سن همینطور ناگهانی رشد میکنند و از دخترها جلو میزنند.
باد بینی اش هم با گذشت دوران بلوغ کمی خوابیده بود و دیگر دماغ گنده نبود… موهایش را هم کمی بلندتر از سابق نگه میداشت و نمیدانستم اندازه ی موهای معراج چه ربطی به دل من داشت که تازگی ها با دیدن موج و شکنش به تالاپ تولوپ میفتاد!

همانطور چسبیده به من ایستاده بود و از حس گرمی و پستی و بلندیهای بدنش نفسم حبس شده بود… بیحرکت مانده بودم که دهانش را به گوشم چسباند و دستش را به لبه ی دامنم روی رانم گذاشت و با نفسش زمزمه کرد
_میخوای ثابت کنم صورتیه؟

از هرم داغ نفسهایش و حس بدنش و حرفی که زد گر گرفتم… میخواست دامنم را بلند کند؟!… وای نه!
هرگز چنین حسی را تجربه نکرده بودم و این هیجان و گرگرفتگی برای جنس مخالف اولین بارم بود… پنج شش ثانیه ای در آن حال ماندیم و بالاخره دامنم را محکم چسبیدم و خواستم علیرغم میلم از خودم دورش کنم که او قبل از من فاصله گرفت…
نگاه تیزی به چشمهای حیرانم کرد و با جدیت گفت
_پرسیدی چرا نمیکنم، چون من لاشی و نامرد نیستم… توام ادای دخترای بدو درنیار… دیدی که نه تو اینکاره ای نه من، پس دیگه از این غلطا نکن

برگشت برود که باز هم ایستاد و گفت
_در ضمن، دیگه هیچوقت با دامن بالای درخت نرو، بزرگ شدی احمق… شیرفهم شد؟

آب دهانم را قورت دادم و سرم را به معنی فهمیدم حرکت دادم!
طوری بیتفاوت و سرد از کنارم گذشت و رفت که گویا او نبود که دقیقه ای پیش قلب و روح باکره ام را به آتش ناشناخته ای کشیده بود!
بعد از آن من هیچوقت با دامن بالای درخت نرفتم و معراج آن نزدیکی عجیب را به رویش نیاورد و من هم خودم را به کوچه ی علی چپ زدم.

با یادآوردی آنروز، از دروغی که شیوا گفته بود عصبانی شدم و رفتم سراغ معراج…

در اتاقی که مش حسن به آنها اختصاص داده بود و هر سه آنجا میخوابیدند، مشغول ور رفتن با کتابها و وسایلش بود… ماکت هواپیمای سفید کوچکی داشت که میدانستم خیلی برایش عزیز است و آنرا به دست گرفته بود، گویا دنبال جای جدیدی برایش میگشت و داخل کتابخانه ی کوچک را نگاه میکرد.
در چهارچوب در ایستادم و گفتم
_سلام

برگشت با غیض نگاهم کرد و بدون سلام گفت
_تو با این پسره ی بیناموس آراز تیک میزنی؟
_نه به خدا… برا همین اومدم که بگم شیوا دروغ گفته… من اصلا از اون بدم میاد
_خوبه… حواستو جمع کن چون هنوز دهنت بوی شیر میده… اون بابا و داداشت که تو عالم خودشونن و حواسشون به گرگای آدم نمایی که تو این باغ رفت و آمد میکنن نیست، ولی من حواسم بهت هست که گوه اضافی نخوری

هر کسی بجای معراج این حرف را میزد حالش را میگرفتم ولی نمیدانم چرا از غیرتی شدنش خوشم آمد و مثل خری که تیتاب دیده باشد نیشم باز شد… ولی با بدجنسی گفتم
_اصلا به تو چه؟ چیکاره می مهراچ؟

و تند دویدم بیرون از خانه تا بخاطر مهراچ گفتنم باز هم کفری نشده… گاهی مهراچ خطابش میکردم و از حرص فکش فشرده میشد و میگفت “یه بار دیگه اسممو اینطوری بگی زبونتو قیچی میکنم” من هم در حال فرار با خنده میگفتم
_پس چرا به خانجان چیزی نمیگی؟
_خانم جان بزرگتره احترامش واجبه، هر چی بگه مختاره، در ضمن اون زبونش نمیچرخه درست بگه مثل تو نیتش مسخره بازی نیست که

زمان میگذشت و شیطنت و تخس بازی هایم کماکان ادامه داشت و دنبال معراج راه میافتادم و سر به سرش میگذاشتم… ولی او مدام میگفت “مارال خانم باش، دیگه بزرگ شدی” و من غر میزدم که “اَه معراج، مادرم هم به اندازه ی تو بهم نمیگه خانم باش”
و او که آنروزها کلافه بود سری به نشانه ی تاسف تکان میداد و دور میشد و من از سردی اش لج میکردم و با او بدرفتاری میکردم. طوری که هر کسی که ما را میشناخت فکر میکرد که من با او دشمنم!
ولی چه کسی از قلبم خبر داشت؟.. هیچ کس!.. حتی خودم هم نمیدانستم عشق معراج آرام آرام در خون و رگم در حال تزریق است!

(پارت ۱۰)
*******

حدود یکسالی میشد که معراج با دایی اش مش حسن اختلاف داشت و میخواست کار کند، ولی مش حسن قبول نمیکرد و میگفت که باید درس بخواند…
یکبار وقتی معراج ۱۶ ساله بود شاهد بحثشان با دایی اش بودم و دلیل ناراحتی معراج را فهمیدم.
مش حسن مشغول کندن علفهای هرز بود و معراج هم کمکش میکرد که من نزدیکشان شدم و صدای کلافه ی معراج را شنیدم.
_دایی تا کی میخوای با من مخالفت کنی؟… الان سه ساله که اومدیم پیش تو… خودت کم بدبختی داری که خرج ما سه نفر هم افتاده گردن تو؟… فکر میکنی نمیبینم زن دایی چقدر غر میزنه بهت که ما رو برگردونی تهران؟… فکر میکنی مادرم متوجه نیست؟… توی یه خونه ی دو خوابه اومدیم جاتونو تنگ کردیم، یا بزار برگردیم بریم تهران، یا بزار من برم سر کار… آخه مگه بچه م که اجازه نمیدی؟

دلم برای غم معراج گرفت و آرزو کردم که کاش بزرگتر بودم و میتوانستم کاری برایش بکنم… مش حسن در حالیکه علفهای هرز سمج را به سختی از خاک بیرون میکشید گفت
_هر بار گفتی منم گفتم هنوز نمردم که تو بری کار کنی… تو فقط باید درستو بخونی تا من اون دنیا پیش محمد شرمنده نباشم که امانتدار خوبی نبودم… پدرت انقدر به من خوبی کرده بود که من هر چقدر هم به شما برسم جبران نمیشه، مطمئن باش… حرف های زن داییت رو هم جدی نگیر، بیشتر زن ها عقلشون ناقصه، منم انقدری درآمد دارم و از پرویز خان میگیرم که راحت خرج کنم برای همه مون… در ضمن حقوق پدرت هم هست و شما زیر منت کسی نیستین

_حقوق بابامو که مادرم میگیره و تو هزار تومن هم ازش قبول نمیکنی، فکر نکن نمیدونم
_اون پول مال شماست، برای آینده تون و مواقع اضطراری… تف به غیرتم بیاد اگه پول خواهرم و دو تا بچه ی یتیمش رو بگیرم و خرج کنم… توام بس کن این حرفارو، بزار به کارم برسم… برو خونه درست رو بخون، اگه میخوای به من کمک کنی تلاش کن که به آرزوت برسی

آنروز فکر کرده بودم که آرزوی معراج چه میتوانست باشد!.. چرا هیچوقت در مقابل سئوالم نمیگفت که میخواهد چه رشته ای بخواند و چه کاره شود… چرا این پسر انقدر تودار و مرموز بود!
پکر و بیحوصله رفت سمت گوشه ی باغ… من هم دنبالش رفتم، به زعم خودم میخواستم دلداری اش بدهم و دردش را کم کنم، حال آنکه میدانستم نه من درد و دل کردن بلد بودم و نه معراج آدمِ نم پس دادن و شکستن غرورش بود.
ولی باز هم ناخواسته دنبالش کشیده شدم… رفت و روی جعبه ی آهنی بزرگی که داخلش لوازم باغبانی مش حسن بود نشست و سرش را بین دو دستش گرفت.
آرام نزدیکش شدم و درست مقابلش روی زمین خاکی نشستم… با حس حضورم دستانش را از شقیقه هایش برداشت و سرش را بلند کرد و نگاهم کرد…
نور آفتاب مستقیم به چشمانش تابیده بود و برای اولین بار از آن فاصله ی نزدیک به چشمانش نگاه کردم!
رنگ چشمهای معراج را نمیدانستم، هرگز دقت نکرده بودم و این اولین بار بود که فهمیدم این چشمها روشن و شاید هم عسلی هستند!
مژه هایش سیاه و بلند بود… کمی هم انگار نم داشت!.. اشکی بود؟!.. ولی معراج که گریه نمیکرد، ممکن نبود!
نفهمیدم چه بود ولی هر چه که بود حسی مجبورم میکرد به آن چشم ها و مژگان سیاه زل بزنم.
همان چشمهایی که سالها بود بنظرم مثل قرقی گیرا بودند، و یا فکر میکردم مثل ایکس من قدرت تسلط و نفوذ به ذهن را دارند، در آن لحظه کشف کردم که در واقع تماشایی بوده اند و من نمیدانستم!
دلم میخواست به هر جزء چشمهایش، که انگار اولین بار بود میدیدم، خیره شوم!
آنگونه خیره شدنم به معراج عجیب و بد بود، ولی چه حسی بود که وادارم میکرد نگاهم را از عمق چشمانش نگیرم؟!
همانطور غرق دو گوی عسلی اش بودم که انگشت اشاره اش را محکم زد به پیشانی ام و گفت
_هی بچه… چرا نشستی اینجا؟ پاشو برو پی کارت

و من حال مستی را داشتم که برای اولین بار مشروب خورده و می زده شده!
بدون حرف از روی زمین بلند شدم و راه افتادم سمت عمارت…
در طول راه به این فکر کردم که چرا اینهمه سال متوجه زیبایی چشمهای معراج نشده بودم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

36 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.
.
2 سال قبل

ببخشید پارت ۱۰ کی میزارید ؟

آنت
آنت
2 سال قبل

سلام، عالی ؛ مرسی ک رمانت خوبه 🌹😁

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلام مهرناز جانم مثل همیشه عالی بود دستت طلا مهرناز عزیزم 😁😍❤️

Nazanin
Nazanin
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

سلام سلام خدمت همه ‌.
من رمان تون رو خوندم خعلی جالبه و زیبا . شما مث بعضیا نیستین که مثلا اسم خودشون رو گذاشتن نویسنده و از روی رمانهای هم کپی میکنن واقعا تاسف اوره اسم همچین ادمهایی متقلب هس .
من خودم یه رمان خون پر و پاقرصم و همه رمان ها رو حفظم در حدی که تمام تابستون و رو رمان خوندم میدونم اخر و اول رمان ها چی میشه ولی رمان شما بسیار جالبه و زیبااااا.
من اولین باره دارم رمان شما رومیخونم جالب و زیباست ادامه بدید لطفااا
برای من خعلی جالب و زیباست که در کامنت ها این همه صمیمت هس🤩 خعلی خوبه و از همه جالب ترررر اقایون هم رمان میخونن خعلی جالبه واسم😃 واینکه این رمان واقعیت داره ؟!
اگرم میشه اسمتون رو بگید ممنون و بگید که از کی رمان نوشتن رو شروع کردید ببخشیدااا برام جالبه و اینکه
من نازنین هستم و 13 سالمه

Nazanin
Nazanin
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

سلام سلام خدمت همه ‌.
من رمان تون رو خوندم خعلی جالبه و زیبا . شما مث بعضیا نیستین که مثلا اسم خودشون رو گذاشتن نویسنده و از روی رمانهای هم کپی میکنن واقعا تاسف اوره اسم همچین ادمهایی متقلب هس .
من خودم یه رمان خون پر و پاقرصم و همه رمان ها رو حفظم در حدی که تمام تابستون و رو رمان خوندم میدونم اخر و اول رمان ها چی میشه ولی رمان شما بسیار جالبه و زیبااااا.
من اولین باره دارم رمان شما رومیخونم جالب و زیباست ادامه بدید لطفااا
برای من خعلی جالب و زیباست که در کامنت ها این همه صمیمت هس🤩 خعلی خوبه و از همه جالب ترررر اقایون هم رمان میخونن خعلی جالبه واسم😃 واینکه این رمان واقعیت داره ؟!
اگرم میشه اسمتون رو بگید ممنون و بگید که از کی رمان نوشتن رو شروع کردید ببخشیدااا برام جالبه و اینکه
من نازنین هستم و 13 سالمه خوشحالم از اشنایی با همه فک کنم از همه کوچکتر منمم😅

Nazanin
Nazanin
پاسخ به  Nazanin
2 سال قبل

ببخشید من اولین بارمه کامنت میزارم دو بار شد شرمنده

Nazanin
Nazanin
پاسخ به  Nazanin
2 سال قبل

سلام عزیز مه نمتونم به صما بگم مهرناز پس میگم ابجی مهرناز چو سنم کمه و اینکه بله کامنت ها رو خوندم متوجه شدم فعلا دارم رمان گرگها رو میخونم خعلی جالبه و زیباست موفق باشی ابجی جونن

ریحان
ریحان
2 سال قبل

عزیز دلم…
.
یکی از قشنگترین پارتهایی بود بین چهار رمانی که خوندم…من لذت بردم…خاطره بازی بود..
یه حس واقعی نشأت گرفته از رویدای که رخ داده…تعریف یه واقعه …من حسش میکنم اتفاقی که تو گذشته افتاده …
.
روایت داستان خیلی قشنگ داره شرح واقعه میکنه…
.
دوستت دارم مهر.نااز

Tina
Tina
2 سال قبل

دستت درد نکنه مهرناز جون.من وقتی رمان های تو رو می خونم یه آرامش عجیبی بهم دست میده و واقعا کیف می کنم😍😍موفق و پایدار باشی نویسنده جوان😘😘

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

اولش خوب بود.
هنو شروع نشده باز رقیب عشقی.
بعد زن عاشق و مرد مغرور.
بدک نی

Mobina
Mobina
پاسخ به  ناشناس
2 سال قبل

اگر از نظرت بده نخون خب😐😑

Tina
Tina
پاسخ به  ناشناس
2 سال قبل

عشقی که ساده به دست بیاد مزه نداره و باید سختی هایی داشته باشه مثل رقیب عشقی.رقابت کردن برای عشق خیلی قشنگه.و مردی که غرور نداشته باشه اصلا مرد نیست.

مها
مها
2 سال قبل

خيلى خوب بود دستت درد نكنه😍😍😍

ميبينم كه رقيب براى مارال پيدا شده😅

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

سلام سلام ستاره همچین مهرنازی کی داره؟
همچین دلبری کی داره؟(آقاشون)
همچین رمانایی کی داره؟
همچین خوشگلی کی داره؟
همچین هنری کی داره؟
خداقوت بهت مهرنازدلبر وعزیزم عاااالی بود هی که داره میره جلو تر قشنگ ترو جذاب تر میشه خیلی حال کردم دست و پنجه ات گلبارون❤❤❤💋💋💋

ناشناس
ناشناس
پاسخ به  MamyArya
2 سال قبل

اولش خوب بود.
هنو شروع نشده باز رقیب عشقی.
بعد زن عاشق و مرد مغرور.
بدک نی

Mobina
Mobina
2 سال قبل

سلامی دوباره که نه چند باره به مهرناز جونی حال احوال همه چی خوبه رو به راهه خب خدار و شکر عرضم کنم خدمتتون که واییییی چقدر من حرص میخورم به جای مارال از دست این معراج کلا همیشه باید یه گودزیلا مذکر باشه که رو عصاب ما دخترا راه بره که هم متاسفانه هم خوشبختانه منم یه گودزیلا می شناسم که هعی دنبال حرص دادن منه سر به زیره😁 و اینکه این پارت هم عالی بودددد😘😘😘

زهرا
زهرا
پاسخ به  Mobina
2 سال قبل

اون ک آره یکی باید باشه که مارو اذیت کنه😂😂

مبیناااا جااااان من تو سر به زیرییی😐 جون من تو سر به زیریی🤐واااییی خداااا این سر به زیر باشه سر به زیر کیه 😐💔🤣🤣

Mobina
Mobina
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

زهرا جون امروز چند شنبه اس؟
خب خودم میگم چهارشنبه یعنی چی یعنی من تورو فردا میبینم دارم برات 😌

زهرا
زهرا
پاسخ به  Mobina
2 سال قبل

من در رو برات باز نمیکنم بالا تر از این😐💔😂

بعدم داشته هاتو نگه دار بلکم رو هم بشه ی نخود مغزی بشه برات😁😜😂

Mobina
Mobina
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

😜

نسیم
نسیم
2 سال قبل

سلااااامی گرم بر م.ابهام ناز خودم😍😘❤
چنقده این پارتو من دوست داشتم آخه🤗😋
دستت درد نکنه خانم نویسنده محبوبم💪🍫🍬

M.l
M.l
2 سال قبل

سلام مهرنازی رمان جدیدت تازه شروع کردم به خوندن خیلی قشنگ تا اینجا که عالی بود 👌🏻
موفق باشی ♥

M.l
M.l
پاسخ به  M.l
2 سال قبل

اره😅قربانت خوبم تو خوبی؟
راستی مهرنازی چند هفته پیشه میخواستم یه رمان برا دوستم دانلود کنم بعد گفتم بذار گرگها بزنم تو گوگل شاید پی دی افش اورده بعد زدم دیدم یه سایتی گذاشتش اما فروشی بود

مها
مها
پاسخ به  M.l
2 سال قبل

اره راست ميگى منم الان ديدم تو سايت ناب رمان بود به قيمت ١٥ تومن

ماه
ماه
پاسخ به  M.l
2 سال قبل

سلام میشه اسم رمان های قبلیتون رو بگید

مها
مها
پاسخ به  ماه
2 سال قبل

بر دل نشسته. گرگها. در پناه اهير

Atoosa
Atoosa
2 سال قبل

خیلی عالی بود مهرناز جانم😍 انگار بیشتر اولای رمان فلش بکه خیلی خوبه 😉 بعد مهرنازی یه چیز دیگه هم که شما دارید سواد بالای ادبیاتتونه مثلا من دیدم نویسنده های دیگه خیلی کلماتو اشتباه مینویسن البته خب داریم نویسنده های بزرگ هم ولی خب اونا اکثرا رشتشون یه ارتباطی با ادبیات داشته خیلی خوشحالم که نویسنده مورد علاقم اینقدر خوبه 🌹جسارتا مهرنازی رشتتون چی بوده؟انشالله همیشه موفق باشی عزیزم🌸🌸

Atoosa
Atoosa
پاسخ به  Atoosa
2 سال قبل

خواهش میکنم عزیزدلم🌼🌼
به سلامتی به به پس از این به بعد میگیم خانم مدیر😅😂
چه جالب منم همین از ریاضی خیلی بدم میاد😑😂

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

خیلی عالیه لطفاً زود زود بزارید تا بخونیم آدم نمی تونه منتظر بمونه خیلی ممنونم ♥️💝❣️🌺🌻🌼💐🌹

•°لــیـدی اِی°•🌿✨
•°لــیـدی اِی°•🌿✨
2 سال قبل

قلمت همیشه عالي بوده و هست جانکم
هر سه رمان قبلت رو با اشتیاق خوندم و اینم از رمان چهارم که معرکست✨🌿
با آرزوی الهام و موفقیت های بزرگ!❤️

♥️♥️
♥️♥️
پاسخ به  •°لــیـدی اِی°•🌿✨
2 سال قبل

رمانت واقعااا عالیه به دل میشینه من که فوق العاده دوسش دارم قلمت ماندگار ♥️♥️♥️♥️♥️❤️❤️❤️❤️

...
...
پاسخ به  •°لــیـدی اِی°•🌿✨
2 سال قبل

میشه سه رمان قبلی رو معرفی کنید منم بخونم خواهش میکنمممم🥺🥺🥺

•°لــیـدی اِی°•🌿✨
•°لــیـدی اِی°•🌿✨
پاسخ به  ...
2 سال قبل

حتما عزیزم🙂
گرگها..بر دل نشسته..در پناه اهیر

...
...
پاسخ به  •°لــیـدی اِی°•🌿✨
2 سال قبل

عاشقتم خیلی ممنوننن♥️♥️♥️♥️😘😘😘😘

...
...
پاسخ به  •°لــیـدی اِی°•🌿✨
2 سال قبل

عاشقتم خیلی ممنوننن♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

کوثر
کوثر
پاسخ به  •°لــیـدی اِی°•🌿✨
2 سال قبل

گلم.
میشه به ادمین بگین
رمان( بد نام. طوفان و نسیم) هم بزارن.
ممنون

دسته‌ها

36
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x