رمان دالاهو پارت آخر

3.2
(5)

 

تیرم به سنگ خورد …

***

– کجا رفته بودی؟ چرا انقدر دیر برگشتی؟ پیش

خودت نگفتی منو به این هیولا خان تنها میزاری

ممکنه …

از این که پشت سر هم سوال میپرسیدم مامان

عاطفه به تنگ اومد.

– نفس بگیر دختر جان! دلت واسه خودم تنگ نشده

پس نگران این چیزا بودی ور پریده.

سری به نشونه نفی تکون دادم.

– معلومه که تنگ شده! داشتم شوخی میکردم.

 

چشم هاشو ریز کرد و لباس هاش رو از توی

ساک یکی یکی بیرون اورد و همزمان پرسید:

– تنهایی با یاسر خوش گذشت.

حسرت وارانه عمیق نفسم رو بیرون فوت کردم.

– چه خوشیی؟ نبودی ببینی منو مظلوم گیر اورده

بود تنهایی یه گوشه گیرم انداخته بود هنوز به

هوش نیومده بودم مشت بعدی رو میزد.

 

ابرو هاش بالا پرید.

حتی اون هم متعجب شد چه می رسید به من که

اصلا چنین انتظاری از یاسر نداشتم.

– کتکت زد؟

نفسم رو رها کردم.

 

– کاش حداقل میزد، اینجوری فقط بدنم درد میگفت

و کوفته میشد …اما یه جوری قلبمو شکست که

زخمش ابدا خوب بشه.

سعی نکرد بهم ترحم کنه.

به جاش خشمش رو توی نگاهش ریخت و بهم

خیره شد.

– تو چیکار کردی؟

شونه بالا انداختم.

– مگه باید چیکار میکردم؟

نزدیکم شد.

دست زیر چونهم گذاشت و سرمو بالا اورد.

– خودت که اوضاعت درست نبود، زنگ میزدی

من خودم بیام حسابشو برسم …خودت رو توی

آیینه دیدی؟ دو روز نبودم پوست استخوان شدی.

 

سعی کردم دستش رو از زیر چونهم بردارم و

خودمو عقب کشیدم.

– هنوزم دیر نشده، نرفته که …

خواست چیزی بگه که یاسر با درب زدنی وارد

اتاق شد.

– چرا هنوز نشستی؟ بلند شو دیگه …

با من بود!

میخواست من رو ببره حموم اما حالا مامان عاطفه

اومده بود پس نمی خواستم ازش کمکی بخوام.

– با مامانم میرم …تو نمیخواد بیای …

مامان عاطفه مثل رعد و برق سرش رو چرخوند.

– راست میگه بچم، تو باهاش بری که زهرش

بترکه اونجوری اخمالویی؟!

 

در واقع من به این یاسر عادت داشتم اما اصلا

مورد پسند مامان عاطفه نبود.

– باز آهو چی گفته؟

 

فکر می کرد من دارم چقولیشو پیش مامان عاطفه

میکنم.

که در واقع داشت درست حدس می زد من دقیقا

همین کارو کرده بودم چون در حال حاضر تنها

کسی بود که به حرفام گوش می داد.

مامان عاطفه دست پیش رو گرفت.

– گیرم که گفته باشه! همین که هنوز حق به

جانبی، مشخصه پشیمون نیستی.

 

یاسر دستی پشت گردنش کشید.

– خودمون حلش کردیم.

حالا که یاسر نمی خواست معذرت خواهی کنه بد

نبود پیاز داغش رو زیاد می کردم.

– دروغ میگه، ما حلش نکردیم.

توبیخگرانه بهم خیره شد تا نگاهم رو ازش گرفتم.

– باشه …پاشو بریم حلش کنیم!

می خواستم دوش بگیرم.

واقعا بهش نیاز داشتم منتظر بودم مامان عاطفه

جلومو بگیره اما نگرفت و به ناچار پشت سر یاسر

رفتم.

– چجوری میخوای حلش کنی؟

 

درب حموم رو باز کرد و اشاره زد تا داخل برم و

پشت سرم اومد.

– در بیار لباست رو تا بگم!

دست به سینه شدم.

– پشتتو به من کن اینجوری خجالت میکشم.

مشکوک نگاهم کرد.

– من صد بار بدنتو دیدم، همین حالا هم میخوام

کمکت کنم خودتو بشوری …دقیقا الان از چی

خجالت میکشی؟

درست میگفت.

– عام باشه …همینجوری که در میارم، معذت

خواهیت رو هم میشنوم.

 

 

دست به سینه بهم خیره شد.

– جدی جدی فکر میکنی قراره عذر خواهی کنم؟

همونطور که داشتم با بند سوتینم کلانجار می رفتم

سر جام قفل شدم.

– نه ولی من جدی جدی تصمیم گرفتم باهات حرف

نزنم.

سیبک گلوش بالا و پایین شد.

دست هاش رو باز کرد و طرفم اومد.

– واستا برات بازش کنم.

منظورش بند سوتینم بود که مانع شدم.

– نچ برو بیرون خودم میتونم!

 

چشم هاشو اروم روی هم گذاشت.

– آهو …لج نکن عزیزم، باشه؟!

اصول روش خوبی رو برای ابراز پشیمونی

انتخاب نکرده بود.

– نمیکنم، چرا انقدر برات سخته عذرخواهی کنی؟

از غرورت کم میشه؟

جواب نداد و سنجاقم رو باز کرد.

قدمی جلو بردم که جسمم رو از پشت بغل کرد و

کنار گوشم پچ زد:

– هیششش، فقط ببخشید …

***

– تموم شد دعواتون؟

 

سر تکون دادم و لبمو دندون رفتم.

– اره …

مامان عاطفه لبخندش کش اومد.

– پس واسه همون بود وقت رفتن حواسش بهت

بود.

نمی خواستم اتفاق های توی حموم رو برای مامان

عاطفه شرح بدم اما خب اون بهتر از من می

دونست که یاسر چطور رگ خوابم رو به دست

گرفته بود.

 

مامان عاطفه شروع به تعریف از وضعیتی که

براش پیش اومده بود، شد و من تمام فکرم پیش

 

اون نوازش های یاسر بود که نمی خواست از یادم

بره …

– گوش میدی چی میگم؟

سر تکون دادم و پرسیدم:

– یاسر نگفت کی کارش تموم میشه؟

سری به نشونه تایید تکون داد که حس غریبی

سراغم اومد.

هوا داشت به سمت پاییز می رفت و کم کم نزدیک

فصل خشک شدن برگ ها رسیده بود و من فقط

چشم انتظار زمستون بودم.

پنجره رو بستم و لب زدم:

– تا زمستون خیلی مونده؟

 

مامان عاطفه جواب داد:

– شاید کمتر از چهار ماه …

دمق شدم.

چهار ماه برای منی که یک ثانیه هم نمی تونستم

از یاسر دور باشم زمان زیادی بود.

– ولی من دلم برف بازی میخواد!

نگاهش سمت گردنبندم رفت و لبخند زد.

– نگران نباش وقتی آهو ها سمت دالاهو برن

زمستون زود تر میرسه …حتی توی پاییز هم

برف میاد.

می ترسیدم شبنم باشه …ضعیف و بی دوام.

– وقتی برف اومد برگردیم دالاهو، قول؟

سر تکون داد که بغلش پریدم و هشدار داد.

 

– انقدر تکون نخور هنوز برات خوب نیست.

 

آروم گرفتم و توی جام نشستم.

از رفتن یاسر چیزی نگذشته بود و من این بار

اصلا حس دلتنگی نداشتم.

چیزی تا کنکورم نمونده بود یاسر تذکر داده بود

این چند روز رو حسابی تلاش کنم و مشکلات

درسیم رو به مدرس خصوصی که برام میفرسته

بگم.

***

با سر کردن روسریم، خودمو توی آیینه نگاه

کردم.

 

یاسر ذکر کرده بود دختر با ادب و متشخصی جلوه

کنم تا مبادا مدرس کنکورم راجبم فکر اشتباهی

کنه.

مامان عاطفه درب رو باز کرد و میتونستم صداش

رو بشنوم که اون رو به داخل خونه هدایت می

کرد و تن صدای مردونه ای جوابش رو داد:

– متشکرم!

استرس گرفتم.

معمولا پیش نیومده بود که یه آقا بهم درس بده و

حالا برام یه مقدار عجیب بود.

از اتاق بیرون اومدم و با دیدن مرد جوان و قد

بلندی که کت و شلوار پوشیده بود، بلند لب زدم:

– سلام!

 

با دیدن من لبخند به سردی عروسک های بی جون

زد و متقابلا و صرفا جهت احترام سلام کرد.

سر تکون دادم و نزدیکش رفتم که روی صندلی

نشست و کتاب قطور کمک درسیم رو مقابلش

گذاشتم.

خودکارش رو فشرد و سر آبیش بیرون زد که

حواسم پرت شد.

مامان عاطفه چایی اورد و پرسید:

– چند ساعت طول میکشه آقای …

اسم و فامیلش رو یاد نداشتیم که خودش گفت:

– آذرنگ …فامیلمه! دو ساعت هم بیشتر طول

نمیکشه.

خودکار رو بین انگشت هاش حرکت داد.

میترسیدم ازش …

 

اون درست شبیه یاسر یه اخم جدی کرده بود و

صفحات کتاب رو طوری ورق می زد که نا

خودآگاه پاهام شروع به لرزش کرد.

 

نمی خواستم کسی رو نا امید کنم.

من دلم میخواست به جوابی از کنکورم برسم که

مامان عاطفه و یاسر خوشحال بشن.

با دقت به درسی که بهم توضیح میداد گوش کردم

که بهم تایم استراحت داد.

– میتونی یکم از درس فاصله بگیری!

به بدنم کش و قوسی دادم که پرسید:

– اولین سالیه کنکور میدی؟

 

سر تکون دادم.

– اره …خیلی سخته نه؟

سری به نشونه نفی تکون دادم.

– نه ترسی نداره! خوب بخون …یاسر خیلی

سفارش کرده حواسم باشه دم اخری جا نزنی!

لیوان آبی که جلوم بود فرو بردم و بهش اطمینان

خاطر دادم که قرار نیست جا بزنم.

یک ساعت باقی مونده رو تمام تلاشش رو برای

جواب به سوال های من به کار برد و در نهایت با

تموم شدن تایمش، کتاب رو بست.

– بقیهش برای فردا …امشب از همین صفحه تا

بیستهای بعد رو بخون!

 

تا جلوی درب همراهیش کردم و در نهایت

خداحافظی کردم.

مامان عاطفه که تاوالان بدای راحت بودن ن توی

اتاق مونده بود، بیرون اومد.

– چیزی هم یاد گرفتی؟

تند تند سر تکون دادم که لب زد:

– میخوای به یاسر زنگ بزنی خیالش راحت بشه؟

سری به نشونه نفی تکون دادم.

– نه …نمیخوام باهاش حرف بزنم اصلا!

لبخند آرومی زد.

– اشکالی نداره …

 

لبخندی بهش زدم و سعی کردم ذهنم رو از یاسر

دور کنم.

دلم نمیخواست وقتی دارم روی درس هام تمرکز

میکنم صورت اخمالوش جلوی چشمم بیاد.

جلسات درسی که با مدرس خصوصیم داشتم زود

تر از انتظارم سر می رسید و این چند وقت فقط

یک بار با یاسر حرف زدم اون هم چون مامان

عاطفه میگفت خیلی دلش برام تنگ شده و اگر

جوابش رو ندم ممکنه برگرده اینجا …

ازش شنیده بودم کار های دادگاه خیلی خوب داره

پیش میره و به زودی قراره برگرده اما ته دلمچیز

دیگه ای میگفت.

این آخرین جلسه کلاس خصوصیم قبل از کنکورم

بود و فقط دو روز تا اون امتحان نهایی کذایی

مونده بود و میخواستم اخرین زور خودمم برای

درس خوندن بزنم.

 

با رسیدن آقای آذرنگ که این جلسه اخر حسابی

باهاش گرم گرفته بودم، لبخند زدم و سمت درب

رفتم.

خودم ازش استقبال کردم که به محض سلام علیک

بحث درس رو پیش کشید.

– شنیدم این دو روز حسابی داشتی میخوندی؟!

سر تکون دادم و لب زدم:

– اره …خیلی …فقط یکم استرس دارم.

کیفش رو باز کرد و جزوه ای از توش بیرون

اورد.

– تا اخر امروز میتونی بخونی …فردا رو به

خودت استراحت بده بتونی ریلکس کنی!

 

خوشحال شدم.

خیال می کردم قراره تا اخر عمر فقط و فقط اون

کتاب ریاضی رو بالا و پایین کنم.

با شروع کردنش بی اختیار نگاهم سمت حلقه توی

انگشتش که تا حالا متوجهش نشده بودم، کشیده

شد.

بی اختیار لب زدم:

– ببخشید شما ازدواج کردید؟

سرش رو بالا اورد.

– چطور؟

 

دست زیر چونه زدم.

 

– هیچی، همینجوری برام سوال پیش اومد! اگر

ناراحتتون کرد اصلا لازم نیست جواب بدید.

پوزخندی زد و برعکس چیزی که بهش گفته بودم

جواب داد:

– ازدواج نکردم، هنوز توی مرحله نامزدی ام!

ابرو هام بالا پرید.

برای من ازدواج هایی که طبق رسوم پیش می

رفت جالب بود چون خودم هرگز قرار نبود یه

زندگی این مدلی داشته باشم و قطعا حسرت می

خوردم.

– چقدر جالب!

خنده مردونه ای کرد.

– چیش جالبه؟

 

شونه بالا انداختم.

– همین نامزدی و این چیزا دیگه …

سر خودکارش رو بست.

– شما هنوز سنت به این چیزا نمیخوره، باید روی

درست تمرکز کنی!

باید میخندیدم.

قهقه میزدم و خجالت میکشیدم.

شاید اگر بهش میگفتم من چند هفته پیش بچه سقط

کردم و بار ها و باهار با مردی رابطه داشتم که

شوهر مادرم به حساب میومده و ده سالی ازم

بزرگ تره، قطعا شاخ در می اورد.

ترجیح دادم ذهنیتش از من خراب نشه.

 

– بله …درست میگید! البته که دقدقه های مهم تری

از ازدواج دارم.

 

بافتن چرندیات به هم کار راحتی نبود.

استعداد ذاتی میخواست و من داشتمش اما به قول

یاسر ناشی بودم چون نمی تونست گول بخوره.

طبق افکاری که توی ذهنم شکل گرفته بود باز

پرسیدم:

– شما آقا یاسر رو میشناسید دیگه نه؟!

سر تکون داد.

– اره …چطور؟

شونه بالا انداختم.

 

– عام هیچی برام سوال پیش اومده بود.

دستی بین موهاش برد.

انگار این یک عادت مرسوم بین تمام آقایون بود.

درست مثل وقت هایی که ما از سر خجالت یا هر

احساس مشابهی، موهامون رو پشت گوش میزدیم.

– خیلی نمیشناسمش، همون رابطه دورادور داریم.

سر تکون دادم که صدای مامان عاطفه اومد:

– چایی بریزم دوباره؟

با سر حرفش رو تایید کردم که برامون چایی اورد

و بحثی که دلم میخواد ادامهش بدم به همین زودی

خاتمه پیدا کرد.

 

با رفتن آذرنگ، تمام خستگیم پر کشید که مامان

عاطفه پرسید:

– چی میگفتید؟

سرمو کج کردم.

– هیچی همینجوری پرسیدم مجرده یا متاهل؟!

مامان عاطفه خندید.

– ور پریده این چه سوالیه؟

چشمکی بهش زدم.

– میخواستم ببینم اگه مجرده واسش زن بگیرم

خب.

 

 

قهقه زد.

– مگه تو آژانس ازدواجی؟

کتابم رو بستم.

– حالا که خودش یکی داشت، اگر هم نداشت یه

کیس مناسب سراغ داشتم.

مشکوک نگاهم کرد.

– کی؟

شاید فکر میکرد دارم به خودم اشاره میکنم اما

اشتباه می کرد.

– مامان عاطفه، بهترین کیس ازدواج!

ضربه ای به بازوم زد.

 

– عجب دختری هستی تو …بلند شو ببینم واسه من

داره دنبال شوهر میگرده …یه بارش واسه هفت

پشتم بس بود.

بهش حق میدادم.

واقعا حتی یکیش هم زیادی بود …

***

– میخوای واست یه لقمه بگیرم ضعف نکنی؟

سری به نشونه نفی تکون دادم.

– از استرس چیزی از گلوم پایین نمیره!

مقنعهم رو پوشیدم و کارت ورود به جلسهم رو

براشتم.

مامان عاطفه قول داده بود باهام تا دم در اونجا بیاد

و تنهام نزاره.

 

محض اطمینان دوتا مداد برداشتم و برای اخرین

بار شماره یاسر رو گرفتم که این بار هم نا امیدم

کرد و جواب نداد.

بیخیال شدم و کفشم رو پوشیدم.

تاکسی تلفنی جلوی در از قبل منتظرمون بود و

اول مامان عاطفه اشاره کرد من سوار بشم.

تا رسیدن به مقصد پاهام تیک عصبی گرفت و

دست های سردم عرق کرد.

 

با رسیدن به سالنی که قرار بود امتحان توش

برگذار بشه نفس عمیقی کشیدم و به رویام فکر

کردم که خانمی روی شونهم زد و صندلیم رو

نشونم داد.

 

به محض دست گرفتن قلم، انگار روحم پر کشید و

آهوی دیگه ای جای من داشت با سوالات جواب

میداد …

***

تموم شد …زود تر چیزی که فکرش رو میکردم.

از نظر خودم آسون بود اما نمی دونستم نتیجهش

به چیزی که توی ذهنمه چقدر نزدیکه.

بطری آب توی دستم رو سر کشیدم و موبایلم رو

تحویل گرفتم.

حس تنهایی داشتم.

مخصوصا پیش ادم هایی که هر کدومشون به امید

این که یکی اومده دنبالشون و منتظرشونه.

قدم های سستی برداشتم و ضعف شدید چشم هام

رو تار می کرد.

 

دست بردم و پول هایی که واسه تاکسی برداشته

بودمو توی جیبم لمس کردم.

با ترمز کردن ماشینی جلوی پام عصبی شدم و سر

بالا اوردم.

– هوی …چته؟ آدم اینجا ایستاده …

حرفم با چشم تو چشم شدن با راننده، نیمه موند.

یاسر بود.

خود خودش …

چشم هامو مالیدم.

شاید انقدر بهش فکر میکردم داشتم توهم می زدم

که بوق زد و شیشه رو پایین داد.

– مادمازل خیابونو به خاطر جنابعالی بند اوردم،

نمیخوای سوار بشی؟

سوار شدم.

 

البته که نمیخواستم ولی بوق ماشین ها نمی ذاشت

درست تمرکز کنم.

– کی اومدی؟ واسه چی اومدی؟

جلو تر رفت و زیر سایهی درختی ایستاد.

– جای سلام علیکته؟

 

لبم رو دندون گرفتم.

– سلام!

خنده ای گوشه لبش زد و دستش رو صندلی عقب

برد و دست گل قرمزی همراه خودش جلو اورد.

– گل واسه چی؟

 

سرش رو نزدیک اورد.

– چون دلم برات تنگ شده بود، چون خیر سرم

خواستم بیام خوشحالت کنم بعد از امتحان.

انگار تازه یادم اومده بود.

بیچاره خیلی توی ذوقش خورده بود.

گل رو از دستش گرفتم و توی بغلم نگه داشتم.

– خیلی قشنگه؛ مرسی! اما نگفتی واسه چی

اومدی؟

نفسش رو کلافه فوت کرد.

– میخوای برگردم؟ میدونی چند وقته ندیدمت؟

صداتو نشنیدم؟ بغلت نکردم؟ جنابعالی منو وابسته

خودت کردی حالا خوش نداری حتی به چشمام

نگاه کنی؟

دیوونه شده بودم.

 

عقلم رو از دست داده بودم که اینجوری داشتم

یاسر رو سنگ روی یخ می کردم.

– نه نه اینجوری نیست؛ فقط چون یهویی اومدی

شوکه شدم! همین الان دارم از سر جلسه کنکور

میام بهم حق بده.

دستش رو نزدیک صورتم اورد و چونهم رو

گرفت.

جلو کشید و بوسه ای کنار لبم کاشت.

– هیشش طوری نیست.

خجالت زده عقب رفتم که گفت:

– تبریک نگفتی بهم!

ابرو هام بالا پرید.

– تبریک چی؟

 

به داشبورد اشاره کرد.

– بازش کن.

بدون مکث بازش کردم و کاغذی که جلوی دستم

بود رو برداشتم.

– این چیه؟

با ابرو اشاره کرد بخونمش.

برگه طلاق بود.

دوتا امضا هم روش …

حتی مهر دادگاه هم داشت.

 

نفسم ایستاد.

 

قلبم تیر کشید و توی شوک رفت.

انگار برای من این اتفاق محال بود که حالا رخ

دادنش انقدر من رو متعجب کرده بود.

– راس راسکیه؟

خنده مردونه ای تحویلم داد.

– به من میخوره بخوام از این شوخی های بی مزه

کنم؟

سری با نشونه نفی تکون دادم و جلوی دهنم رو

نگه داشتم که جیغ نکشم.

یاسر بهم خیره شد که بی اختیار زیر گریه زدم.

از دیدن اشک هام بهت زده شد و دستم رو از

جلوی دهنم برداشت.

– واسه چی داری گریه میکنی؟ ببینمت دیوونه!؟

اشک هام رو با سر انگشت پاکش کرد.

 

– فکر کردم رفتی اونجا دیگه منو یادت رفته

…خیال کردم رفتی واسه همیشه پیش مامانم …

سرمو نزدیک خودش کشید و روی قفسه سینهش

گذاشت که بغلش کردم.

کنار گوشم پچ زد:

– باید احمق باشم که غزالمو به هرچیزی ترجیح

بدم.

لبم رو گزیدم و در حالی که اشکم پیراهنش رو

خیس کرده بود ازش جدا شدم.

– اومدی بمونی؟

سر تکون داد.

– اره اومدم طبقه پایین رو واسه عاطفه ردیف کنم،

بالا رو هم سر و سامون بدم!

 

ابرو هام بالا رفت و گلم رو جا به جا کردم تا

خراب نشه.

– میخوای بنایی کنی؟

پوزخند زد و موهامو بهم ریخت.

– نه خنگ کوچولو، واسه چی خونه تازه ساخت

رو بنایی کنم؟! اونجا وسایلش به درد یه آدم مجرد

میخوره نه کسی که میخواد با عروسش توش

زندگی کنه!

 

با من بود یا شاید هم دختر دیگه ای مد نظرش بود

که در اون صورت چشم هاش رو از کاسه در می

اوردم.

– عروست کیه؟

 

ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.

– تو نمیشناسیش فکرتو درگیر نکن؛ اون بیاد

میفرستمت طبقه پایین با مامان عاطفه ات که تنها

نباشه …نگران نباش نمیزارم اواره کوچه خیابون

بشی.

از لحنش مشخص بود داره شوخی میکنه اما من

جدی جدی یکی توی بازوش زدم.

– اره بیارش البته قبل از این که من پیداش کنم و

اون سلیطه رو بکشم که مخ جنابعالی رو زده.

گوشه لبش بالا رفت.

– با دست پس میزنی، با پا پیش میکشی! تا یه ربع

پیش که رو ازم میگرفتی حالا میخوای عروسمو

بکشی؟

حرصی شدم.

 

دست به سینه شدم و رو ازش گرفتم.

– اگه انقد واست عزیزه واسه چی اومدی دنبالم؟

میرفتی پیش همون …منو همین بغلا پیاده کن.

دوباره ایستاد.

اما این بار کنار مغازه ای که تمامش پر از

شکلات بود و سعی کردم بهش نگاه نکنم مبادا

دوباره ضعفم کنه.

میخواستم پیاده بشم که درب رو قفل کرد و اخم

کرد.

– کجا به سلامتی؟ بمون تو ماشین تا بیام.

 

منتظرش نشستم.

 

احمق بودم اگر فکر میکردم اون فراموش کرده یا

قرار نیست برگرده.

حتی با خودم فکر نمیکردم از مامان طلاق بگیره

با برگشتنش به نایلون خرید توی دستش نگاه

انداختم که سمتم گرفت.

– نگهش دار اینو …

بهش خیره شدم.

توش پر از شکلات های مورد علاقه من بود.

– واسه چیه؟

دستی به فرمون کشید و جواب داد.

– دلت نخواد واسه عروسم گرفتم.

 

دوست داشتم به شوخیش بخندم اما جلوی خودمو

گرفتم.

من حتی به خودمم حسودی میکردم.

– چه تحویلشم میگیری!

پوزخند زد و چشمکی نثارم کرد.

– اگه ببینیش بهم حق میدی …

با لحن خودش پرسیدم:

– چطوریه مگه؟

نیم نگاهی انداخت و بر اندازم کرد.

– بزار خیالتو راحت کنم، ازت خیلی خوشگل تره

…تازه اینجوری هم واسم ناز و نوز و قهر و

عشوه نمیاد.

 

با ایستادن جلوی درب خونه حرفش نصفه موند که

شاکی شدم.

– حالا که اینجوری شد بزار بهت بگم دوست پسر

منم از تو خیلی بهتره …حداقلش وقتی حالم بده

باهام بد رفتاری نمیکنه.

چشم هاشو ریز کرد.

داشتم محسوس به رفتار قبل از رفتنش اشاره

میکردم که متوجه شد.

– میخوای من حسودی کنم؟

 

تند تند سر تکون دادم که خنده شیطانی کرد و

ضربه آرومی به پام زد.

– پیاده شو نیم وجبی من تورو مثل کف دستم

میشناسم.

 

از ماشین پیاده شدم که مامان عاطفه به استقبالم

اومد.

– نمیدونی چقدر برات دعا کردم، خوب دادی

امتحانتو؟

تند تند سر تکون دادم.

– اره خیلیی …پس چرا نیومدی دنبالم؟

دست پشتم گذاشت و منو داخل خونه برد.

– خواستم بیام ولی یاسر زنگ زد گفت خودش میاد

دنبالت!

به در نگاه کردم که یاسر اومد.

مثل این که قبلش با مامان عاطفه ملاقات داشته بود

که فقط سلام کرد.

 

رفتم که لباس هام رو عوض کنم و لحظه ای سرم

گیج رفت.

احساس ضعف باز سراغم اومد که یاسر شکلات

فندقی دستم داد.

– واسه چی نمیخوری؟ حتما باید اینجوری از حال

بری؟

سمت اتاق راه افتادم که پشت سرم اومد.

– برو بده عروست، من از اینا نمیخورم.

اومد داخل اتاق و درب رو بست.

من رو سمت خودش کشید و توی بغلش نگهم

داشت.

– نگو دلت واسم تنگ نشده بود!

لبم رو گزیدم.

 

حالا که فکر می کردم من زیادی دلم واسش پر

کشیده بود و فقط احساسم رو انکار میکردم.

 

سرفه مصلحتی کردم.

انگار میخواستم از زیرش در برم.

حس گناه نداشتم …برای اولین بار عذاب وجدان

خفهم نمی کرد چرا که می دونستم حالا اون دیگه

فقط برای خود خودمه.

– فقط دلم به تنها چیزی که فکر میکنه غذاعه

…دستتو از دورم باز کن میخوام یه چیزی بخورم.

آروم دستشو باز کرد که شکلات رو ازش گرفتم و

بازش کردم.

 

همونطور که لباسم رو عوض می کردم تیکه ای

توی دهنم میذاشتم و یاسر فقط خیره نگاهم کرد.

بند سوتینم داشت روانیم می کرد و دستم به پشت

نمی رسید که غریدم:

– میخوای همینجوری نگاهم کنی؟

شیطنت وار نگاهم کرد و جلو اومد.

به محض حس گرمای دستش روی پوستم، تمام تنم

گر گرفت.

آروم قفلش رو بست و روی شونهم بوسه ای زد.

خجالت زده ازش فاصله گرفتم و خواستم تیشرتم

رو بپوشم که اجازه نداد.

– بیا اینجا ببینم، کافیه انقدر فرار کردن.

کمرم رو طوری نگه داشت که نتونم کار دیگه ای

بزنم و مشتی به دستش زدم.

 

– آی ولم کن یاسر خیلی خستم!

خواست چیزی بگه که صدای مامان عاطفه از

پشت در اومد.

– من دارم میرم طبقه پایینو تمیز کاری کنم، کاری

داشتید اونجام.

کاش نمی رفت.

ولی انگار خودش میخواست که بره و بزاره من با

یاسر تنها باشم.

 

سمتش چرخیدم که چشمک زد.

– خب …عاطفه هم رفت …

 

شونه بالا انداختم.

– خب بره …فرقش چیه؟ اصلا برو کنار میخوام

برم کمک مامانم.

مچم رو گرفت و روی تخت نشست و همراهش

منم نشوند.

– از کی انقدر خنگ شدی؟ عاطفه رفت که من و

تو تنها باشیم!

پشت پلک نازک کردم.

– خیال میکرده حرفی برای گفتن داریم ک نمیتونم

بزنیم، حالا که حرفیم نداریم.

منو آروم روی تخت دراز کرد و روم خیمه زد.

– اما کار های زیادی برای انجام دادن داریم!

لبم رو گزیدم.

 

منظورش رو فهمیدم.

– ولی نمیتونم، عادت ماهیانهم!

اخم کرد.

– خیال میکنی این همه راه اومدم ببینمت واسه

این؟ دلم برات تنگ شده بود …نمیخوام کار

خاصی بکنم.

ذره ای خیالم راحت شد که متوجه شدم ناراحته.

دستم رو نزدیکش بردم و دور گردنش حلقه کردم.

– لبام مزه شکلات میده، نمیخوای تستش کنی؟

نزدیک اومد و توی گوشم پچ زد:

– روش جدید دلبریه؟ با دست پس بزنی با پا پیش

بکشی؟

تند تند سر تکون دادم و سرمو نزدیکش بردم.

 

مقاومت جواب نمیداد و بوسه آرومی روی لب

هاش گذاشتم.

 

با آرامش بدنم رو بغل گرفت.

می فهمیدم قصد دیگه ای نداره.

غرایضش رو زیر پا له کرده و داره فقط دل

تنگیاشو رفع میکنه.

– پس قراره همیشه اینجا بمونی؟

توی گوشم جواب داد:

– اره …دیگه نمیتونم بیشتر از این عروس

کوچولومو تنها بزارم!

توی دلم قند آب شد.

 

لبم رو دندون گرفتم که پچ زد:

– میخوای با عاطفه بری جهیزیه بخری یا با

خودم؟!

اسم جهیزیه واسه من یکم غریبه بود.

این کار رو معمولا خانواده عروس می کردن اما

من خانواده ای جز مامان عاطفه و یاسر نداشتم

پس یاسر هم شوهرم بود هم بابام …

– پولی ندارم اخه …

اخم کرد و سرمو بالا اورد که بهش خیره بشم.

– دیگه ازین چرندیات نگی!

لبم رو جلو دادم که گفت:

– عصر وسایل رو میبرم پایین، تا جا باز بشه

واسه جدیدا.

 

لبخندم بی اراده کش اومد.

تصور یه خونه با وسایلی که خودم با سلیقه خودم

خریده بودم …زیادی قشنگ بود.

 

***

– کل خیابون رو زیر و رو کردیم، نمیخوای

یکیشونو انتخاب کنی؟

کلافه روی صندلی کنار خیابون نشستم

– اخه همشون خوشگلن.

یاسر کنارم نشست.

– پس یک کدومشو انتخاب کن وگرنه همون مبل

خاکستریه رو سفارش میدم.

 

خودم دوسش داشتم.

اصلا به نظر خودمم بهترین انتخاب بود.

سر تکون دادم که مامان عاطفه نفس راحتی کشید.

– ای بابا خب از اول این کارو میکردید، پاهام درد

گرفت انقدر راه اومدم.

چشم هامو براش مظلوم کردم

– یعنی دیگه با من نمیای اون مغازه؟

مامان عاطفه چرخید و به اشاره دستم نگاه کرد.

یه مغازه لباس زنونه بود که ویترینش چشمم رو

گرفت.

مامان عاطفه به یاسر نگاه کرد.

– تو پاشو باهاش برو یاسر خان، من دیگه نا

ندارم.

 

لبم رو جلو دادم

– یاسر رو اونجا راه نمیدن!

مامان عاطفه اخم ریزی کرد.

– الان که دیگه مثل قبلا نیست، مردا چششون پره؛

پاشو برو راهش میدن.

یاسر بلند شد که کنارش راه افتادم.

– بیرون واستا میرم فقط نگاه میکنم میام.

گوشه لبش بالا رفت.

– برو تو ببینم، داری ازینا میخری که واسه من

بپوشی اگه من نپسندم فایدهش چیه؟!

 

 

جلوی درب دست به سینه ایستادم.

– واسه تو بپوشم؟ مگه خودم دل ندارم؟

چشم هاشو ریز کرد و کنار گوشم پچ زد:

– باشه واسه خودت بپوش …بیا بریم تو نمیخواد

این بیرون هوار راه بندازی واسه چی داری لباس

خواب میخری؟!

خجالت زده لبم رو دندون گرفتم و داخل شدم.

یاسر همیشه دست و دل باز بود.

هیچ وقت من رو از خرید چیزی منع نمی کرد اما

خودم دلم نمی خواست ول خرجی کنم.

با دقت ستی که مشکی بود رو انتخاب کردم که

پرسید:

– چرا مشکی؟

لبخند گوشه لبم زدم:

 

– میخوام عزا داری طلاق جنابعالی رو از مامانم

کنم!

خندید و دستش پشت کمرم نشست.

خانمی که اونجا مسئول فروش بود، پرسید:

– برای شب زفاف هم لباس های خواب زیاد دارم

ها!

چین به بینیم دادم.

– نچ لازمم نمیشه!

یاسر اخم کرد و جای من گفت:

– یه مدل قشنگش رو بیارید.

نیشگونی از بازوی یاسر گرفتم.

– لازم ندارم واسه چی میگیری؟

 

اخم ریزی کرد.

– میخوام خودم بپوشم، مشکلی داری؟

لحظه ای با لباس خواب قرمز توری تصورش

کردم و خنده شیطنت آمیزی روی لبم نشست که با

انگشت ضربه آرومی به شقیقهم زد.

– تصور نکن توله!

 

چشمکی بهش زدم.

– بهت میاد ها!

 

خواست چیزی بگه که خانم فروشنده دوباره

برگشت و انواع و اقسام مدل هارو نشونم داد که

دست روی زرشکی گذاشتم.

– همین قشنگه!

فروشنده که از انتخابم خوشحال شد نگاهی به یاسر

انداخت.

در واقع اصلا نظر یاسر مهم نبود چون میدونستم

چه بخواد نخواد باید اون چیزی رو بپسنده که من

دوست دارم.

یاسر کارت کشید که از مغازه بیرون اومدیم.

خسته از گشتن خیابون ها بالاخره رضایت دادم که

خونه برگردیم و یاسر هم همون مدل مبلی که

خواستم سفارش داد.

 

فروشنده ضمانت کرد تا فردا دستمون میرسه و

این خوشحالم می کرد.

با رسیدن به خونه، داخل اتاق رفتم که خرید هامو

نگاه کنم و یاسر پشت سرم وارد شد.

– نگفته بودی میخوای امشب افتتاحش کنی؟!

چین به بینیم دادم.

– نمیخوام افتتاحش کنم، هر وقت عقد رسمی

خوندیم بعدش …

چشم هاشو ریز کرد.

– مشکل اینه؟

تند تند سر تکون دادم که گوشیش رو در اورد.

– فردا چه ساعتی از محضر وقت بگیرم؟

لبه تخت نشستم و پا روی پا انداختم.

 

– من که هنوز نگفتم جوابم مثبته یا منفی؟ اصلا

ازم خواستگاری نکردی هنوز!

 

این حرفم کاملا جدی بود و قصد هیچ شوخی

نداشتم.

من میخواستم حالا که رابطه مون به حالت عادی

برگشته بود، خیلی هم عادی باهاش ازدواج کنم.

– الان ازم میخوای خواستگاری کنم؟ از کی؟

راست میگفت.

من رو باید از کی میخواست؟

پدری که مرده بود و مادری که حتی مادرم نبود.

– مامان عاطفه!

سری آروم تکون داد.

 

– منطقیه، خب کی واسه امر خیر خدمت برسم؟

خنده ای از ته دل روی لبم نشست.

– هر وقت خونه عروست تکمیل شد.

چشمکی آروم بهم زد.

– پس همین فردا باید دست به کار بشم.

تند تند سر تکون دادم.

حالا داشتم با آرامش نگاهش می کردم.

ترس از دست دادنش رو نداشتم.

لبخندم کش اومده بود که یاسر توجهش بهم جلب

شد.

– داری به چی فکر میکنی؟

شونه بالا انداختم.

 

– هیچی!

نزدیک اومد و کنارم روی تخت نشست.

– بیا نزدیک …

نزدیکش شدم که سرش رو جلو اورد.

پیشونیم رو آهسته بوسید.

– دوست دارم باهات حرف بزنم، بهت خیلی چیز

ها بگم ولی هنوز زوده …نمیخوام ذهنت دوباره

درگیر قضیه ای کنم.

مشکوک بهش خیره شدم.

– میخوای چی بگی اینجوری دست دست میکنی؟

 

 

خواست لب بزنه که پشیمون شد و سرش رو

طرف مخالف چرخوند.

– بیخیال، الان جدا وقتش نیست.

مچ دستش رو گفتم و آروم فشار دادم.

– وقت چی؟

بلند شد.

سمت درب رفت و بحث رو پیچوند.

– هیچی آهو …بیا بیرون! زود باش دیر وقت شام

نخور دل درد میگیری.

ضایع بود می خواست من رو از بحث منحرف

کنه.

شاکی لباسم رو پوشیدم و پشت سرش بیرون رفتم

که مامان عاطفه با دیدنم مشکوک شد.

– چی شده اینجوری سگرمه هات تو همه گیانم؟!

 

شونه بالا انداختم و به یاسر اشاره کردم.

– از ایشون بپرس، یه چیزی هست که بهم نمیگه.

یاسر دستی لای موهاش کشید.

– وقتش باشه خودم بهت میگم، اصلا من که هیچی

…خود عاطفه میگه.

دیگه بیشتر از این نمی تونستم تعجب کنم.

– یعنی مامان عاطفه ام میدونه؟

سری آهسته تکون داد که کلافه دست به سینه شدم.

– پس فقط من اینجا غریبم!

مامان سمتم اومد.

لبخند آرومی زد و کنار گوشم گفت:

 

– توی خلوت بهت میگم، خوبه؟

 

اره من حتی به این هم راضی بودم.

سری آهسته تکون دادم که مامان عاطفه غذا رو

برامون کشید.

قرار بود چند تا کارگری که یاسر میشناختشون و

تایم کاریشون شب ها بود، بیان و وسایل سنگین

رو پایین ببرن که بلا فاصله بعد از شام سر

رسیدن.

حالا که درسی برای خوندن نداشتم سرگرمی دیگه

ای نداشتم و از پشت شیشه به کارگر ها خیره شدم

که یاسر اخمی از توی حیاط بهم کرد و اشاره کرد

داخل برم.

لجوجانه ایستادم که بالا اومد.

 

– اینجوری پشت پنجره نیا …یه چیزی تنت کن.

چین به بینیم دادم.

– اون بیچاره ها که حواسشون به من نیست!

اخم ریزی کرد.

– حواس من که هست، از من دریغشون میکنی

واسه یکی دیگه چاک سینه نمایش میزاری؟

از تنهاییمون برای شیطنت استفاده کردم.

– هر وقت عروست شدم میزارم انقدر نگاهشون

کنی که خسته بشی.

دندون قروچه کرد و نزدیکم شد.

– من اراده کنم همین حالا میتونم ببینم ولی خوش

دارم با میل خودت نشونم بدی!

 

چشمکی بهش زدم.

– پس باید حالا حالا ها منتظر بمونی …

پوزخند زد.

– پس با زبون خوش راه نمیای نه؟

سری به نشونه نفی تکون دادم که جلو اومد و کنار

گوشم پچ زد:

– پس بعدا زبون ناخوش رو هم نشونت میدم.

خواستم چیزی بگم که داخل حیاط برگشت.

تپش قلب گرفتم.

یاد شیطنت های اول با یاسر افتادم که مدام سعی

داشت احساسم رو نادیده بگیره.

 

 

با بردن وسایل به پایین، تقریبا طبقه بالا لخت شده

بود.

مامان عاطفه حسابی حس شرمندگی پیدا کرده بود

اما اصلا نمی تونستم درکش کنم چون به هر حال

اون تمام مدت وقتش رو اینجا گذاشته بود و این

کمترین کاری بود که یاسر می تونست براش بکنه.

با رفتن کارگر ها رفتم پایین تا کمکش کنم و

وسایل رو بچینم.

یاسر باید به کارش می رسید و رفت بالا تا تماسش

رو جواب بده.

در حالی که داشتم میز تلویزیون رو دستمال می

کشیدم رو به مامان عاطفه کردم.

– نمیخوای بهم بگی؟

 

مشکوک نگاهم کرد.

– چیو؟

لبم رو گزیدم.

– همون کهگفتی بعدا توی خلوت میگی دیگه!

انگار تازه منظورم رو گرفت و خیره نگاهم کرد.

– اگر بگم یه درده، اگر نگم یه درد بد تر! ولی

نمیدونم کدومش تورو خوشحال میکنه؟!

منظورش رو نمیفهمیدم.

دست از کار کشیدم و گیج چشم هام رو بهش

دوختم.

– مسئله راجب منه؟ یا شما؟

قفسه سینه اش از شدت نفس عمیقش بالا پایین شد.

 

– جفتمون!

 

باید می ترسیدم.

ولی از طرفی خوشحال بودم.

من از هر وجه اشتراکی با مامان عاطفه خوشحال

می شدم.

– خب چیه؟ بگید دیگه قلبم اومد توی دهنم.

دستم رو گرفت.

من رو روی مبل نشوند و بهم نگاه کرد.

– جوون که بودم درست شبیه خودت، دیوونه و

عاشق شدم! فقط فرق من این بود که عاشق آدمی

شدم که براش حرف دهن مردم مهم تر از عشق و

علاقهش بود.

 

آروم سر تکون دادم.

شاید می خواست نصیحتم کنه اما لحنش فرق

داشت.

با نفسی تازه کردن ادامه داد:

– انقدر دوسش داشتم که فقط با وجود یک صیغه

محرمیت ازش حامله شدم …اولش خوب بود،

تحویلم میگرفت ولی بعدش مجبور شد ازدواج کنه.

ترسیده پرسیدم:

– پس شما و اون بچه چی؟

دستم رو آروم فشار داد.

حس کردم اشکش رو داره کنترل میکنه که پایین

نریزه اما بی فایده بود.

به محض خیس شدن گونه هاش جواب داد:

 

– هشت ماهی طول کشید تا بفهمه زنش حامله

نمیشه و سراغ من اومد، سراغ من که نه …اومد

تا بچمو ازم بگیره!

دست روی دهنم گذاشتم.

اگر به من بود همونجا جیغ می زدم.

– خب …خب این قضیه ربطش به من چیه؟

لبش رو دندون گرفت.

بهم خیره شد و در نهایت با صدای لرزون گفت:

– بچهی من تو بودی گیانم!

 

قلبم درد گرفت.

وجودم توی هم پیچید و سرم گیج رفت.

 

دوست داشتم خوشحال بشم اما فقط عصبی بودم.

از مامان عاطفه نه …از خودم و یاسر هم نه …از

بابام …

از این که چطور تونسته بود من رو از مامانم جدا

کنه؟!

انگار ذهنم توان درک این ماجرا رو نداشت که

فقط به زمین خیره شدم.

صدایی نمی شنیدم.

فقط متوجه اومدن یاسر شدم که مدام سعی می کرد

من رو به خودم بیاره و موفق شد.

– تو میدونستی؟

من رو توی بغلش کشید.

– اره …

 

هولش دادم.

طوری که روی زمین افتاد و از کنارش بلند شدم.

– چیز دیگه ای هم هست؟ پس فردا دوباره نیاید

بگید من بچه مامان عاطفه هم نیستم …بابام هم

بابای واقعیم نیست.

مامان فقط طرفم اومد و من رو توی بغلش نگه

داشت.

– نه جانم، تو فقط مال خودمی! دیگه کسی ازم

نمیگیرتت.

دنبال بهانهای برای گریه بودم.

گریه از سر پیچیدگی های زندگیم که گره های

کور داشت.

 

 

***

از حرف زدن با بقیه فرار میکردم اما توی اتاق

موندن بیشتر اذیتم می کرد.

دیشب حتی اجازه ندادم یاسر و مامان پاشونو توی

اتاق بزارن …

صدای دوتا آقایی که داشتن مبل های جدید رو می

اوردن رو شنیدم و منتظر موندم تا برن.

دیشب یاسر به مامان گفته بود فعلا نیاد پیشم ازم

دلجویی کنه چون هنوز آمادگیشو ندارم.

در واقع داشتم …

خیلی با خودم فکر کرده بود که داشته باشم.

اگر میخواستم منطقی باشم باید آرامشم رو حفظ

میکردم و به بقیه نشون میدادم که بزرگ شدم.

اتفاقات این چند ماه من رو بزرگ کرده بود.

 

منتظر موندم تا اون دوتا آقا برن و من بالاخره از

اتاق بیرون اومدم.

یاسر انگار انتظارش رو نداشت که با دیدنم نگاهی

به سر تا پام انداخت.

– داشتم نگرانت میشدم.

جایی برای نگرانی نبود.

از دیشب تا همین حالا چند باری اسمم رو صدا

زده بود که جواب بدم و برام غذا اورده بود.

– متاسفانه هنوز زندم.

دستمو کشید و منو توی بغلش جا داد.

– هیسس، چرندیات به هم نباف …چقدر گریه

کردی چشمات اینجوری قرمزه؟

نفسم عمیقی کشیدم.

 

– زیاد گریه نکردم، از کم خوابیه!

بوسه ای روی موهام کاشت.

– چی میخوری واست بگیرم؟

سری به نشونه نفی تکون دادم.

– غذای بیرون نمیخوام.

 

با دست پشت کمرم رو نوازش کرد.

– مامانت رو فرستادم دالاهو …میخواد با دایه گیان

بیاد، منم بلد نیستم آشپزی کنم.

از بغلش بیرون اومدم.

– دایه گیان میخواد بیاد؟

 

سری آروم تکون داد.

– دلش واست تنگ شده!

به ساعت نگاه کردم.

– الان دوازده ظهره، یعنی تا شب میرسه؟

خندید و سری به نشونه نفی تکون داد.

– نه فردا میان!

اخمی تحویلش دادم.

– فردا چرا؟ مگه چقد راهه؟

چشمکی بهم زد.

– خودم گفتم فردا بیان، امشب بهونه نداشته باشی

دور از من بخوابی!

 

چینی به بینیم دادم.

– من هنوز ماهیانهم.

یادم اومد که خودش گفته بود قرار نیست کاری

باهام بکنه و با نگاهش هم یاد آوری کرد.

به مبل های جدیدمون نگاه کردم و دستی روشون

کشیدم.

– خوشت اومد؟

آهسته نشستم و راحت تکیه دادم.

– اره خوشم اومد! حالا برام غذا درست کن.

اخمش پر رنگ شد.

 

– دیگه چی؟ پاشو ببینم از دیشب رفتی توی اتاق

…اینجوری باشه خواستگاری بی خواستگاری ها

دست به سینه شدم.

– منت میزاری؟ اصلا حالا که اینجوری منم بهت

جواب مثبت نمیدم، واسمم قرمه سبزی سفارش بده.

 

سمت تلفنش رفت و بعد از اعلام کردن فرمایش

های من به رستوران، قطع کرد که پرسیدم:

– این کار ها رو از روی انجام وظیفه میکنی؟

اخم ریزی کرد.

– کدوم وظیفه؟ این کار ها رو از روی دوست

داشتنت میکنم! خری اگر هنوز نفهمیدی چقدر می

 

خوامت که واس خاطرت دنیام رو زیر و رو

کردم.

منطقی حرف می زد.

دلممیخواست کلی سوال ازش راجب مامان عاطفه

بپرسم اما حدس میزدم باید از خودش سوال کنم

چون اصولا یاسر راجب زندگیه بقیه حرفی

نمیزد.

لبمو گزیدم …یاسر به تنهایی داشت وسایل رو سر

جاش میذاشت و یخچال جدید رو افتتاح کرد.

دلم نمی اومد از این جدید هاش استفاده کنم اما

رنگ استیلشون منو به وجد می اورد.

– خوشت اومد؟

چرخی توی آشپزخونه زدم.

 

– اره، خیلی قشنگن! ولی لازم نبود پولت رو

بیخودی هدر بدی؟ همون قبلی ها هم خوب بودن.

سرش رو نزدیک گوشم اورد.

– خوش ندارم تازه عروسم از وسایل قدیمی استفاده

کنه.

لبخندی زدم.

تقریبا یاسر خودش همه کار هارو کرده بود.

تقریبا نزدیک پنجاه تا عکس هم نشونم داد تا

سرویس های اتاق خواب رو انتخاب کنم و سر

اخر به رنگی نزدیک سفید و خاکستری رضایت

دادم.

واقعا داشتم حس عروس بودن می کردم به جز این

که قرار نبود عروسی داشته باشم.

 

***

– فکر کردم کارت بیشتر طول میکشه!

یاسر که تازه رسیده بود به ساعت نگاه انداخت.

– نزدیک ده شبه دیگه، مگه قرار بود چقدر کار

کنم؟ نکنه خوشت نمیاد اومدم خونه؟

 

پا روی پا انداختم.

– حواسم به ساعت نبود.

کتش رو در اورد و چراغ هایی که خاموششون

کرده بودم رو روشن کرد.

– حالا چرا توی تاریکی نشستی؟

 

از جام بلند شدم و سمتش رفتم.

– نمیدونم از حموم اومدم خوابم گرفته بود حالشو

نداشتم روشن کنم.

موهام رو بو کشید.

میدونستم از بوی شامپوم خوشش میاد.

– هوم …

ازش فاصله گرفتم.

– دیر کردی خودم شام خوردم …حالا خودت باید

تخم مرغ بخوری.

تو گلو خندید.

– میل ندارم، فقط خوابم میاد!

خوشحال بودم که با من هم عقیدهست و استقبال

کردم.

 

– خب پس شب بخیر!

خواستم توی اتاق برم که دستم رو گرفت.

– کجا به سلامتی؟ شما پیش خودم میخوابی.

من از خدا خواسته بودم.

در هر صورت خیلی وقت بود که منو توی خواب

بغل نگرفته بود.

لباس هاش رو عوض کرد و در حالی که هنوز

تیشرتش توی دستش بود به عضلاتش خیره شدم.

– این مدت منو نمیدیدی رفتی باشگاه؟

به خودش توی آیینه نگاه انداخت.

– نه …

ابرو هام بالا پرید.

 

– پس چرا انقدر بازو هات سفت تر شدن!

روی تخت اومد و کنارم جا گرفت.

– شاید چون خیلی وقته منو ندیدی!

 

درست می گفت.

من خیلی وقت بود ندیده بودم و این دلتنگ ترم می

کرد.

سخت من رو به اغوشش گرفت.

باید حالا با خیال راحت جواب آغوشش رو با گره

کردن دست هام دور کمرش میدادم …

عطر تنش رو نفس کشیدم.

مردونه …پر از رایحه هایی که بهم اطمینان میداد

اعتماد کنم.

 

زندگی عجیب تر از چیزی بود که فکرش رو

میکردم، مثلا من تا همین یک ماه پیش خیال

میکردم قراره با وجود یک بچه توی شکمم آیندهم

رو از دست بدم.

گاهی باید خداروشکر می کردم که یاسر شبیه اکثر

مرد هایی نبود که حاضر بودن به خاطر نگه

داشتن بچه، زن زندگیشون رو اذیت کنن و آیندهش

رو تیره …

***

– ماشالله ماشالله چه رنگ و روت باز شده آهو

گیان! یه صدقه بدم لپ در اوردی.

دستی روی گونهم گذاشتم.

– یعنی چاق شدم دایه؟

خندید و پول خوردی به نیابت سکه روی جاکفشی

گذاشت تا یادش نره و جواب داد:

 

– هنوزم دو پاره استخونی!

خندیدم و با دیدن مامان عاطفه پشت سرش یکم

معذب شدم.

من هنوز عادت نداشتم که اون رو مامان واقعیم

بدونم و برام سخت بود.

دایه نگاهی به خونه انداخت و روی مبل هایی که

تازه خریده بودیم نشست.

– شبیه خونه تازه عروس ها شده!

مامان عاطفه کنارش نشست.

– گفته بودم یاسر سنگ تموم گذاشته.

یاسر نبود و رفته بود تا ماشینش رو درست کنه و

اشکالی نداشت اگر ازش تعریف میکردم، امکان

نداشت پرو بشه.

 

لبخند زدم و واسشون چایی اوردم.

حداقل این یکی کار رو خوب یاد گرفته بودم.

 

چایی رو روی میز گذاشتم که مامان عاطفه اشاره

کرد.

– سر پایی همون پنجره رو هم ببند، پاییز که

میرسه هوا سوز میگیره.

لب پنجره رفتم.

جدی جدی پاییز از راه رسیده بود …

از بالا به کوچه نگاهی انداختم و متوجه رسیدن

یاسر شدم.

پرده رو کشیدم و به جاش برق ها رو روشن کردم

که همزمان یاسر وارد شد.

 

با گل و شیرینی که نمی فهمیدم واسه چی دقیقا

خریده.

– اینا واسه چیه؟

بوسه ای بی جواب روی پیشونیم زد و سمت دایه

واسه احوال پرسی رفت.

– واسه خواستگاری؟

ابرو هام بالا پرید.

– خواستگاری کی؟

دایه گیان خندید.

– دختر تو قبلا انقدر خنگ بودی.

یاسر روی مبل نشست و پا روی پا انداخت.

– عروس خانم واسه من چایی نمیاری؟

 

خندیدم.

شاید این اولین خنده از ته دلم بود …

– گرفتی منو؟ اومدی خواستگاری خودم توی خونه

خودت.

مامان عاطفه ضربه ای به بازوی یاسر زد.

– اذیتش نکن دخترمو!

یاسر که مشخص بود اصلا دردش نیومده، حق به

جانب شد.

– میخوای که برم؟

دستی توی هوا تکون دادم.

– کدوم دامادی چایی نخورده دمشو میزاره روی

کولش؟

 

 

سمت آشپزخونه رفتم.

از انعکاس تصویرم توی شیشه شفاف کابینت، به

خودم خیره شدم.

لباس های تنم اصلا شبیه عروس هایی نبود که

اومدن خواستگاریشون و خندیدم.

چایی داغی واسه یاسر ریختم و کنارش نبات

گذاشتم.

با برگشتنم متوجه پچ پچ هاشون شدم که به محض

اومدن من ساکت شدن.

سینی رو جلوی یاسر گذاشتم.

– فکر کنم اینجا همه از طرف دامادن …

دایه گیان روسریش رو جلو کشید و دوباره

سنجاقش زد.

 

– خود داماد طرف توعه …خیالت راحت!

لبم رو دندون گرفتم و به عادت روی مبل چهار

زانو زدم.

– اصلا من هنوز جواب ندادم که به غلامی

میپذیرمش یا نه؟!

یاسر دست به سینه نگاهم کرد.

– مگه چاره دیگه ای هم داری؟

در حقیقت نداشتم اما قرار نبود به همین زودی

جواب مثبت بدم.

تازه من بابا نداشتم و بزرگ تری نبود که به جام

حرف بزنه و خودم واسه خودم مهریه و شیر بها و

این چیزا تایین کردم.

 

– معلومه که دارم، چیزی که زیاده پسر خوب

…بعدشم من مهریهم بالاس میتونی از پسش بر

بیای؟

مامان عاطفه خندید.

– از دست تو دختر …

پشت پلک نازک کردم.

– چیه مگه؟ حقمه دیگه.

یاسر من رو حالا به چشم دلبری میدید که دارم با

شیرین زبونی اذیتش میکنم.

 

جرعه ای از چاییش خورد و پرسید:

– حالا چقدر هست؟

 

یکم فکر کردم.

اصلا من رقمی در نظر نگرفته بودم.

– باید هم وزنم طلا بخری!

دایه گیان لبش رو دندون گرفت.

– حالا مهریه رو کی داده، کی گرفته؟

یاسر با چشم های ریز شده سر تکون داد.

– قبوله! اگر همین بهونه ای میشه که یکم بیشتر

غذا بخوری!

پشت پلک نازک کردم و راحت به مبل تکیه دادم.

– خب پس قبوله، تازه من عروسی هم نمیخوام

…نه این که فکر کنی چون کسی رو ندارم دعوت

کنم، فقط به خاطر این که نمیخوام توی زحمت

بیوفتی.

 

می تونستم بفهمم چقدر این جمله من باعث شد

مامان عاطفه و دایه گیان توی فکر فرو برن اما

مصنوعی لبخند بزنن مبادا دلم بشکنه …

– حالا هم بهت افتخار اینو میدم باهام بیای اتاق

صحبت کنی.

از خدا خواسته بلند شد و پشت سرم اومد.

به محض بستن درب آرنجم رو کشید و من رو از

پشت بغل کرد.

– چیکار میکنی؟

سرش رو نزدیک گوشم اورد و موهامو عقب زد.

– نمیدونی وقتی داشتی اونجا واسه من بلبل زبونی

میکردی چقدر خواستنی شده بودی.

 

کدوم دختری پیدا میشد که بعد از شنیدن این حرف

ها دست و دلش نلرزه؟

– ولی من مهریهم رو جدی گفتم.

 

اره من کاملا جدی بودم ولی قانون این اجازه رو

بهم نمیداد.

بوسه ای روی سر شونهم کاشت.

– من که حرفی ندارم!

صدام رو براش صاف کردم.

– اها درستشم همینه …

منو طرف خودش چرخوند.

به چشم هام نگاه کرد.

 

– مثل سابق دوستم داری یا دیگه نه؟

حس کردم انگار داره خیال میکنه من باهاش سرد

شدم.

– نه به خدا من هنوزم مثل قبلا دوست دارم، قبلا

با شک و تردید حالا با اطمینان.

لبش به لبخند کش اومد.

– نکنه چون اون موقع می ترسیدی از دستم بدی

انقدر دلبری میکردی؟

موهامو پشت گوشم زدم.

– دوست داری واست دلبری کنم؟

آهسته سر تکون داد و خواست چیزی بگه که تقه

ای به درب خورد.

 

– مگه حرفی هم واسه گفتن دارید شما؟ بیاید دیگه

دایه گیان گرسنهشه!

جلو خندم رو گرفتم که یاسر صداش رو صاف

کرد.

– الان میایم.

قبل از این که بیرون بره بهم اشاره کرد.

– غذاتو کامل بخور، مهریهت بیشتر میشه!

خندیدم و از اتاق بیرون اومدیم.

مامان عاطفه نرسیده شروع کرده بود به آشپزی و

قرار نبود این عادتش رو ترک کنه …

 

 

یاسر مدام سر غذا بهم یاد اوری میکرد که باید

کامل بخورمش و حتی نمی ذاشت لقمه ای رو از

دست بدم.

یه جورایی دیگه به مرز ترکیدن رسیده بودم که

بالاخره رضایت داد دست از خوردن بکشم.

از سفره دور شدم که یاسر همراهم بلند شد.

– لباس بپوش میریم یه جایی!

ابرو هام بالا پرید.

– کجا؟

اخم کرد.

– سوال زیاد میپرسی ها، شاید نخوام بلند بگم.

چشمکی به شوخی زد که رفتم و اماده شدم.

 

مهم نبود یاسر میخواد منو کجا ببره چون در هر

صورت بهم خوش می گذشت.

***

– نمیخوای بگی کجا داری میری؟

نیم نگاهی بهم انداخت و کنار خیابون ایستاد.

– غر نزن توله …

کلافه به صندلی تکیه دادم و متوجه قطره بارون

روی شیشه شدم.

یاسر انگار داشت توی گوشیش دنبال چیزی می

گشت تا بالاخره پیداش کرد.

دوباره راه افتاد و با رسیدن به جاده فرعی تاریکی

ایستاد.

– اها همینجاست …پیاده شو …

 

مشکوک پرسیدم.

– میخوای اینجا چالهم کنی؟

خندید و اشاره کرد.

– نه …اینجا نزدیک ترین مسیر به دالاهوعه

…هوا شناسی میگه امشب اونجا داره برف میاد.

 

از ماشین پیاده شدم و به اسمون ابری خیره شدم.

– تازه پاییز شده، به همین زودی برف اومد؟

مقابلم ایستاد و کتش رو در اورد.

– بپوشش هوا سرده!

 

زیادی سردم بود اما خود یاسر لباس زیادی نداشت

اما چی می شد اگر یکم سردش بشه؟!

لباسش رو پوشیدم.

اصلا انگار سرمای هوا براش مهم نبود.

تنها نور این اطراف، چراغ های ماشین بود.

– الان باید اینجا واستیم تا برف بهش برسه؟

خندید و دست توی جیبش برد.

– من زود تر ازین حرفا واست برفو روی زمین

اوردم …

به گردنبندی که واسم گرفته بود اشاره کرد و لبخند

زدم.

– اما سر وقت به قولت عمل کردی!

جلو تر اومد.

– نه هنوز …یه چیزیش مونده.

 

متفکر نگاهش کردم که متوجه لرزش پاهام از

سرما شد و جعبه کوچیک توی دستش رو باز

کرد.

– اینجوری رسمی تره!

حلقه بود.

یه حلقه که توی این تاریکی هم برقش چشمم رو

میزد.

بهش خیره شدم.

– جدی جدی داری این کارو میکنی؟

دستم رو بالا اورد مقابلش گرفت.

– زمین از بارون دیشب گل شده، نمیتونم زانو

بزنم …اینجوری قبولش میکنی؟

باید می کردم.

 

این اگر خواب بود جایزه بهترین رویای دنیا رو به

خودش می گرفت.

اگر بیداری بود باید خودم رو نیشگون می گرفتم.

 

لبم به لبخند کش اومد.

سرم رو آهسته تکون دادم و بی اختیار اشک از

گوشه چشمم جاری شد.

باید احمق بودم اگر چنین درخواست به جا و به

موقعی رو قبول نمی کردم.

انگشتر ظریفی رو که انگار مناسب سایز انگشت

هام بود رو توش کرد که وقت رو برای بغل

کردنش هدر ندادم.

 

طوری توی آغوشش جا گرفتم که گرماش تمام

سرما وجودمو خنثی کرد.

از آغوشش بیرون اومدم و همزمان گونهم خیس

شد.

یاسر که انگار اصلا تعجب نکرده بود به ابر های

بالا سرمون اشاره کرد.

– زیاد هم لازم نبود انتظار بکشیم تا برف بیاد

…پاییز میدونست من دیگه نمی تونم صبر کنم تا

تو واسه خودم بشی …

این جمله شیرین بود.

شیرین به جبران تموم سختی هایی که کشیده بودم.

من دیگه اون آهوی گمشده توی کوه های سر به

فلک کشیده دالاهو نبودم …بزرگ شده بودم و می

تونستم بفهمم یاسر تمام راه رو نفس نفس زده تا به

قله اون کوه برسه تا منو ببینه …

*پایان*

 

**

سلام دلبرا …

دالاهو تموم شد مثل همه عاشقانه هایی که تهش

قراره به جایی برسه تا مارو بخندونه.

اما همه چیز شبیه قصه های ها پس اگر نمی خواید

ناراحت بشید اصلا پیشنهاد نمیکنم بقیه این مطلب

رو بخونید.

آهو (اسم مستعاری که انتخاب کردم) یه شخصیت

واقعی از یه دنیای واقعی بی رحم که سر گذشت

زندگیشو برای یکی از نزدیکانم تعریف کرده بود

و بر خلاف پایان رمانم زیادی تلخ بود.

من نمی خواستم اینطوری پیش بره پس به ناچار

از نیمه ماجرا داستان رو عوضش کردم.

افاق مادر واقعی آهو اون رو مجبور کرد تا با پسر

داییش ازدواج کنه و از دالاهو بره …

 

پس یاسر هم همچنان همسر مادرش باقی مونده و

فقط خودشون میدونن که چقدر همدیگه رو دوست

دارن …

مرسی که تا پایان رمان همراهم بودید.

نگار رازقندی

💙🤝

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

27 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
SAMA
SAMA
9 ماه قبل

خیلی رمان خوبی بود .. 🥲 ❤
ولی ایکاش در واقعیت هم آهو و یاسر میتونستن بهم برسن …

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط SAMA
احساسی
احساسی
1 سال قبل

عالی بود رمانت خیلی زیبا بود.
آهوی واقعی و عزیزم چرخ روزگار اینطوری نمی مونه می‌چرخه و می چرخه تا روی خوش زندگی رو بهت نشون بده حتی اگر شده ۴۰ سال بعد امیدوارم زمانی برات از راه برسه که با یاسر برف های زندگیت رو رسم کنی 🙂😞

a.a
a.a
1 سال قبل

خوب باید بگم رومان رو دوست داشتم ولی شخصیت اهو رو نه همش پر از خودخاهی بود،ولی زندگی واقعی… امید وارن برای همه شیرین باشه نه مثل اهوی واقعی پر از حسرت و خاطره

الی
الی
1 سال قبل

خییییییلیییی عالی بود
و عالیه که عوضش کردین از واقعیت
چون واقعا غمناک واقعیش و رمانت رو بد مبکرد
واقعا متاسفم واسه اهو
اهو جان منتظربرف سال بعد دالاهو باش خدارو چه دیدی
شاید سرنوشتی رو واست رقم زد که اصلا انتظارش رو نداشتی و شدی خوشبخت ترین ادم رو زمین گیانم

CFSET
CFSET
1 سال قبل

عزیزکم رمانتو خیلی دوست میدارم و به دوستام معرفی کردم. از واقعیت داستان خیلی متاسف شدم امیدوارم که سرنوشت خوبی براشون رقم بخوره
موفق باشی💚🌱

Tamana
Tamana
1 سال قبل

رمان متفاوتی بود ، از پارت اولش ک شروع شد این تقاوتش آشکار شد
خیلی خوشحالم ک خانم نویسنده آخر این رمان رو خوب تموم کردن اما در مقابل خیلی ناراحتم شدم ک داستان واقعی این طور نیست و به هم نرسیدن🚶‍♀️
امید وارم آهوی واقعی در آینده یه زندگی خوش با عشقش رو شروع کنه ، بلاخره دنیا همینطور واسش نمیمونه و یه روز خوش واسش از راه میرسه
خسته نباشی نویسنده

neda
عضو
1 سال قبل

عه،چقد ناراحت کننده…
چقد غم بزرگی، ک دلت و روحت جامونده پیش یکی جمست متعلق ب یکی دیگ،،، ب نظرم از مرگ هم بدتره… حسش میکنم!
دمت گرم خاهری، خوب بود.
ولی احساس کردم قلبم مچاله شد 😔

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

فدای تو بشم سیرابی من 😂😂

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

جوووون،بخورمت جیگر 😂
ایششششش خودم ی جوری شدم 😂 😂 😂

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

آره،منتظر تایید تو بودم، خوب شد گفتی 😂 😂 😝😝

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

😂 😂

غزال
غزال
1 سال قبل

دعا میکنم که یاسر و آهو بهم برسن🥺

Yalda
Yalda
1 سال قبل

دلم گرفت🙂

بی نام
بی نام
1 سال قبل

ابن رمان ها فقط شخصیت ماهارو بعنوان دختر یا زن زید سوال میبرن. .داریم استفاده ابزاری از خودمون رو بابن صورت نشون میدیم.. این رمان واقعا…………..

هکر قلبشم
هکر قلبشم
1 سال قبل

ممنون از همه,,به خصوص فاطمه که پارت گذاریش عالی بود❤️🥺

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

سلام به همه و درود به نویسنده وقلم عالی وزیباتون امیدوارم پیشرفت زیادی داشته باشیدو ماهم بتونم رمانتون بخونیم ،ومن اول این رمان رو خوندم تا آخرش خیلی زیبا بی نظیر بود تو بعضی جاهاش خوشحال و بعضی جاها ناراحت شدم و ناراحت شدم که این رمان واقعیت داره و بهم نرسیدن که آهو مجبور کردن با پسر دایش ازدواج کنه آرزوی موفقیت بیشتر برا نویسندش

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

مرگ بر آفاق. چقدر ناراحت شدم کاش به هم برسن همش تقصیر یاسر اصلا نمیدونم چی مجبورش کرده بود با زنی بزرگتر از خودش ازدواح کنه در حالیکه آهو انقدر دوستش داشته. مرسی نویسنده عزیز که حداقل به خاطر ما خوب تمومش کردی انشاالله یه روزی به هم برسن.

Mobina Moradi
Mobina Moradi
1 سال قبل

جا داره خسته نباشید بگم به خانم نگار رازقندی مرسی از قلم زیبات واقعا عالی بود و وقتی فهمیدم این رمان واقعیت داره ناراحت شدم ای کاش تو عالم واقعیت هم یاسر و آهو به هم میرسیدن
ودوست داشتم واقعا بدونم چطورآهو راضی شد با پسر داییش ازدواج کنه و واقعا دردناک بود برام

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Mobina Moradi
ZiZi
ZiZi
1 سال قبل

سلام به همه
حالا که رمان تموم شد میتونم دیدگاهم رو کامل بیان کنم
به نظرم اگر داستان شخصیت واقعی نوشته میشد خیلی بهتر از داستان اقتباسی بود چون خیلی خیلی زننده بود و واقعا جایی در دنیای واقعی نداشت
توی زندگی های اطرافیانمون خیلی تلخ تر رو دیدیم و مطمئنم شما هم شاهد چنین داستان هایی بودین
اما اینکه یه قصه ی خیلی کلی و البته نا مطلوب رو اقتباس کنیم جای کمی تامل داره
در کل روند داستان چنان دلخواه نبود و نمیشه نتیجه گیری مثبتی رو ازش داشت
امیدوارم یک روزی روند رمان نویسی و ویرایش در سایت ها و نشریه های آنلاین و اینترنتی پیشرفت کنه چون در حال حاضر اصلا دلپذیر نیست و این برای اکثریت از جمله این رمان صدق می‌کنه!

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Zypd_10
سوگل
سوگل
پاسخ به  ZiZi
1 سال قبل

اگه قرار باشه همیشه واقعیت تو صورتمون کوبیده شده که همه از زندگی ناامید می شن .خیلی ها دلشون به همین پایان خوش رمانا گرمه

فردخت
فردخت
1 سال قبل

❤ 🥰

دسته‌ها

27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x