رمان دالاهو پارت 11 - رمان دونی

 

 

نفسش رو فوت کرد و به سقف نگاه کرد.

انگار که داشت چشم ازم می دزدید.

– من دلی برام نمونده که بخواد جایی بره!

 

لب و لوچه‌م آویزون شد.

رسم انکار کردن رو خوب بلد بود.

من با خودم شرط بسته بودم که هر طور شده قلبش رو تصاحب کنم اما اون هم بای. جلوی این حجم جذابیت رو می گرفت که دست و دلم خطا نره.

 

خواستم چیزی بگم که با رسیدن مامان حرفم رو خوردم و به جاش منو رو دستم گرفتم.

از روش پیتزایی سفارش دادم و مامان و یاسر هم ترجیح دادن سنتی بخورن و به محض رفتن گارسون گفتم:

– حتی فکرشم نکنید من یه لقمه از پیتزام رو بهتون بدم!

 

مامان سری به نشونه تاسف تکون داد.

– همین چیزا رو میخوری که نی قلیون موندی دیگه!

 

پشت پلک نازک کردم.

– باربی …

 

یاسر نیمچه لبخندی زد که رو بهش کردم و قبل از معذب شدن روشو برگردوند.

 

تا رسیدن سفارشمون، مامان راجب خواهر یاسر که اونم به تازگی ازدواج کرده بود داشت پرس و جو می کرد و بالاخره گارسون محترم تشریف اورد.

 

منی که تا همین چند دقیقه پیش گرسنه بودم انگار به یک دفعه اشتهام کور شد و تا چند تکه رو بیشتر نتونستم بخورم و یاسر پرسید:

– به همین زودی سیر شدی؟

 

بی میل سینیم رو به عقب اول دادم.

– هوم! فکر کنم.

 

 

سری تکون داد که منتظر نشستم تا غذای اون هم تموم شه.

 

مامان پشت سرم اومد و به محض رسیدن به جلوی ماشین با حالت آشوبی توی جوب خم شدم و فکر کنم هر چی که خورده بودم رو بالا اوردم.

 

مامان هول زده سمتم اومد.

– عه وا …تو چرا همچین شدی؟!

 

سرم رو با بی جونی بالا اوردم و همزمان نگاهم به یاسر قفل شد که از در رستوران بیرون اومد.

انگار حال من فجیح تر از چیزی بود که تصور می کردم که یاسر هم حسابی متعجب شد و از مامان پرسید:

– چی شده؟

 

مامان که داشت سعی می کرد شالم رو نگه داره رو بهش کرد.

– چه‌میدونم یهویی اینجوری شد؛ آب توی ماشین نداری؟

 

از توی ماشین برام آب اورد و کمک کرد صورتم رو بشورم.

بی‌جون به ماشینش تکیه دادم و مامان منو توی ماشین نشوند که یاسر به مامانم گفت:

– میرسونمت خونه، خودم آهو رو میبرم درمانگاه!

 

مامان با نگاه بی خیال، چشم ازم گرفت:

– نه بابا لوسش نکن؛ حالش خوبه! دو دقیقه دیگه سر حال میشه باز به وزه بازیش ادامه میده.

 

اصلا من دلم می خواست واسه یاسر خودم رو لوس کنم.

دوست داشتم نگرانم بشه، مامان چرا سعی می کرد هی بار مزاحمت از روی دوشش برداره؟!

 

 

– فک کنم یه آمپول بزنم خوب بشم!

 

منی که تمام عمرم از امپول فراری بودم الان راضی شده بودم امپول بزنم که مامان فقط بره خونه و منو با یاسر به درمانگاه راهی کنه.

 

– تو چی میگی اون پشت؟ امپول چی بزنی! بلند شو خودتو لوس کن ببرمت خونه یه عرق نعنا بخور حالت جا میاد …

 

موش مردگی بازی بلد نبودم اما همچین خود یاسر هم بدش نمی اومد من و اون تنها بشیم.

– میبرمش یه چک کنن خیالت راحت بشه!

 

قبل از اعتراض کردن مامان اون رو جلوی درب خونه پیاده کرد و مطمئن شد داخل بره و خیابون رو دور زد.

 

منتظر بودم سمت درمانگاه بره که یهویی ماشین رو کنار خیابون پایینی پارک کرد و سمت عقب چرخید.

– جدی جدی حالت بده یا فقط می خواستی …

 

خواست ادامه حرفش رو بزنه که لب و لوچه آویزون کردم.

– فکر کردی من تو حال بدم به فکر مسخره بازی ام؟ پس چرا ایستادی بریم دیگه.

 

بدون هیچ تکون خوردنی همونجا ایستاد و وادارم کرد از جام بلند بشم.

– از قصد گفتی مامانم بره که تلافی کارامو در بیاری؟

 

به صندلی کنارش اشاره کرد که برم جلو بشینم و بدون رو درواسی از همون صندلی عقب پام رو گذاشتم و رفتم جلو.

– هوم؟

 

به سمتم چرخید.

– مگه کاری کردی که تلافی کنم سرت؟

 

 

 

مظلوم شدم.

واقعا قصد داشت کاری کنه که من به کار هام اعتراف کنم.

– هعی اوردی منو شکجه روانی کنی؟! مظلوم گیر اوردی …روح بابام توی …

 

حرفم رو قطع کرد و انشگت روی بینیش گذاشت که سکوت کنم.

– هیشش …مظلوم بازی فایده نداره!

 

سرم رو پایین انداختم.

من هنوزم حالم بد بود و دلم داشت پیچ و تاب می خورد.

– می خوای تنبیه‌م کنی؟

 

پوزخندی زد و ماشین رو روشن کرد‌

– دو تا امپول بخوری خود به خود تنبیه میشی!

 

از شنیدن اسم امپول جدی جدی گرخیدم.

من همینجوری یه چیزی گفته بودم، چرا جدی گرفته بود؟

– من …من حالم خوبه به خدا نیاز نیست بریم درمانگاه.

 

انگار که حرف های منو نمی‌شنید و بدون توقف به راهش ادامه می‌داد که منو مجبور کنه بالاخره به حرف بیام.

– خب باشه باشه؛ واستا! اره قبول من لاک زدم تا یکم چیزت کنم …دیشب هم اومدم کنار خوابیدم که باز هم چیزت کنم …

 

حرفم رو قطع کرد.

نگاهش پیروز مندانه بود.

– چیز چیه؟

 

 

 

از گفتنش شرم داشتم.

دوست نداشتم غیر مستقیم بهش بگم ولی در عین حال از این که داشت توی این شرایط بهم نزدیک می شد حس خوبی بهم می داد و دوست داشتم به این مکالمه ادامه بدم‌.

– ای بابا خب شرم و حیا چی میشه؟ خودت نمی تونی حدس بزنی؟

 

چشم هاشو ریز کرد و طوری نزدیک شد که درست و واضح بتونم اخم هاش رو ببینم.

– پس میدونی شرم و حیا چیه؟!

 

وقتش بود از موقعیت مریض بودنم استفاده کنم و بتونم از شر سوال پیچ کردنش خلاص بشم.

– کجای دنیا آدم مریض رو خفت میکنن که ازش سوال بپرسن؟ گرو کشیه؟

 

فاصله‌ش به حدی شده بود که من درست بتونم نفس هاش رو روی صورتم حس کنم.

– جواب منو ندادی؛ آدم مریض سعی نمیکنه باباشو از راه بدر کنه‌.

 

یقه لباسش یکم باز بود و طوری خم شده بود که باعث میشد بتونم عضلاتش رو ببینم و دهنم برای گاز گرفتنشون آب بیوفته.

 

– خیلی خوشت میاد “بابا” صدات کنم؟ نظرت چیه اصلا بگم ددی؟ خیلی بهت میاد …به مرادت هم میرسی.

 

سیبک گلوش بالا پایین شد.

حرف بدی زده بودم؟

– از زیر سوال های من اینجوری در نرو …جواب بده وروجک.

 

یه جوری کلمه وروجک رو گفت که دوست داشتم دوباره و دوباره و دوباره تکرارش کنه.

 

 

 

– الان چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو بهم.

 

اخم کرد.

– گفتم جواب منو بده!

 

انگشتم رو نزدیک چونه‌ش بردم.

– نه بعدش …یه کلمه دیگه گفتی.

 

یکم فکر کرد و جوابم رو با تردید داد.

– وروجک!

 

لبخند روی لبم نقش بست.

سرم رو جلو بردم و لبم رو به گوشش نزدیک کردم و پچ زدم:

– همیشه منو اینجوری صدا کن!

 

هنوز یه جمله دیگه تا اتمام حرفم مونده بود که بشکون محکمی از رون پام گرفت و باعث شد جیغم توی ماشین بپیچه.

– آییی …خب چرا اینجوری میکنی؟ اصلا نگو …

 

جای بشکونش رو با کف دست مالیدم.

قوی بود ولی باز هم سعی کرده بود قدرتش رو توی تنبیه کردنم کنترل کنه.

– می خوای منو پیر کنی با این کارات؟ یه کاری کنی هی جلوی خودم رو بگیرم که گناه نکنم؟ انقدر که تو با اون مغز فندقیت فکر میکنی من آدم خود داری نیستم …تضمین نمیکنم اگر یه بار دیگه نفست به گوش و گردن من بخوره بتونم خودم رو کنترل کنم.

 

خیلی دلم می خواست بدونم اگر کنترلش رو از دست بده ممکنه چیکار کنه؟

– مثلا چی میشه؟

 

عقب رفت.

توی جاش صاف نشست.

چند ثانیه ای مکث کرد و با تاخیر جواب داد:

– دین و ایمانمو زیر پا میزارم …چشم هام کور میشه دیگه نگاه نمیکنم تو دختر خونده‌م باشی یا میراث طاهر …برای من میشی دختری که لاک قرمز میزنه و شب یواشکی میاد که من بغلش کنم و اون وقت …

 

خودم باقیش رو فهمیدم.

 

 

 

نیاز به توضیح نبود.

نه این که من دلم نمی خواست همچین اتفاقی بیوفته ولی این یاسر بود که اگر دست از پا خطا می کرد نمی تونست خودش رو ببخشه …

 

– یعنی میگی دیگه بهت نزدیک نشم؟

 

ماشینش رو روشن کرد.

حس مظلومیت بی جا گرفته بودم و از کارم شرمنده شدم‌.

– میگم فاصله‌ت رو رعایت کن …

 

لبم رو جلو دادم.

حتی اگر خودمم می خواستم باز حرکاتم ناخواسته بود‌.

– سعی میکنم!

 

سری تکون داد و خواست سمت درمانگاه بره که جلوش رو گرفتم.

– برگردیم خونه؛ من حالم خوبه!

 

مشکوک نگاهم کرد.

– تو همین الان نگفتی حالت بده؟

 

به صندلی تکیه دادم.

– چرند گفتم‌! برگرد خوابم میاد …تو هم باید بری سر کارت بیخودی علاف ما شدی.

 

ناراحت شده بودم‌.

اخلاقم ناخواسته با هر کس که دعوام می کرد همیجوری سرد می شد.

– مطمئنی؟

 

سری آهسته تکون دادم و سرم رو روی شیشه سرد ماشین گذاشتم تا به خونه برسیم و من از هوایی که یاسر توش نفس می کشید خلاص بشم.

حتی نفس هاش هم من رو تحریک می کرد که نزدیک و نزدیک تر بشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام آبی pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان :   «جلد دوم » «جلد اول زندگی سیگاری»   این رمان از یه رمز شروع می شه که زندگی دختر بی گناه قصه رو زیر و‌رو می کنه. مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای قصه تنها شروع ماجراست. یه ماجرای عجیب و پر هیاهو. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x