مشکوک نگاهی حوالهم کرد.
– خیلی خب بلند شو صبحانه بخور! یاسر و دایه گیان رفتن تو باغ گردو بیارن.
چشم هامد و مالیدم و بلند شدم.
مامان خیلی عجیب نگاهم می کرد.
اصلا دلیلیش رو نمی تونستم تشخیص بدم و همین روانم رو به هم میریخت.
– اول صبحی چرو اینجوری نگاهم میکنی؟
نزدیک شد و یقه لباسم رو کنار زد.
– این چیه رو گردنت؟!
دستی روی گردنم کشیدم.
– چیه؟ کثیفه؟
ضربه محکمی به رون پام زد که جیغم هوا رفت.
– منو خر میکنی؟ این کثیفه؟ کبوده!
به یاد کبودی دیشب یاسر روی گردنم ترسیده دست روش گذاشتم و عقب تر رفتم.
– نه به جان آهو …من چه می دونم چرا کبوده حتما پشه نیش زده.
مامان اصولا آدم زبل و زرنگی بود.
عمرا اگر حرفم رو باور می کرد و ضربه بعدی رو به بازوم زد.
– کره خر، به من دروغ نگو …این کار پشه نیست! پای کدوم سفره حرومی نشستی که اینجوری داری تن باباتو توی گور میلرزونی؟
جیغ می زد.
انقدر بلند که حتی صداش بیرون هم رفت و بلا فاصله یاسر توی چهار چوب درب ظاهر شد.
– چی شده؟
زبونم برای حرف زدن تکون نمی خورد.
لال شده بودم و فقط با چشم هام از یاسر کمک می خواستم.
مامان با داد دیگه ای نیشکونی از پهلوم گرفت.
– جواب بده …بگو! اینجوری مظلوم نمایی نکن آهو که یکی دیگه از من میخوری دوتا از دیوار …
یاسر سمت مامان پا تند کرد و شونه هاش رو عقب کشید تا ازم جداش کنه.
– آفاق!
این نوع صدا زدنش رعشه به تن من هم انداخت.
– عقب واستا یاسر …بزار من تکلیف این دختره رو روشن کنم.
یاسر محکم تر از قبل مامان رو نگه داشت که گوشه دیوار پناه گرفتم.
– تکلیف چیو؟ به جای جیغ زدن یکیتون حرف بزنه.
قبل از این که مامان چیزی بگه خودم دست به کار شدم.
حداقلش یاسر می دونست این کبودی کار خودشه و نمی تونست محکومم کنه.
– چیزی نشده بی خودی داره شلوغش میکنه …من از دیروز جلوی چشم شماهام کجا رفتم مگه؟! یه کبودی از نیش پشه روی گردنم افتاده از صبح ببین چه قشقرقی راه انداخته اخه! این چیز ها رو بهونه کردی از دست من خلاص بشی؟
یاسر دقیق تر به گلوم نگاه کرد و رو به مامان کرد.
– این بچه از دیروز پیش خودمون بوده، خوبیت نداره به دخترت تهمت بزنی؛ برو بیرون من خودم باهاش حرف میزنم.
مامان صورتش قرمز شده بود.
انگار هنوز قانع نشده بود.
– کارش رو توجیح نکن یاسر …میفرستی منو پی نخود سیاه که دو روز دیگه با شکم بالا اومده ببینمش و باز بگی کار پشه بوده؟ دیروز بعد کلاس کنکورت کجا رفتی؟
از جام بلند شدم.
اگر می خواست بزنه منو که دلش خنک بشه بحثی نبود.
– حالا دیگه من شدم دختر هرجایی؟ کی پام رو کج گذاشتم که این حرف ها رو بهم میزنی؟
مامان دست یاسر رو پس زد و قدمی سمتم اومد.
– از وقتی طاهر رفته تو یکی خیلی دم در اوردی فکر نکن حواسم نیست اون پسره دورت موس موس میکنه.
دستش برای کشیدن موهام جلو اومد که یاسر قبل از فاجعه دستش رو گرفت.
– دیروز من رفتم بعد از کلاس دنبالش! نکن همچین دایه میشنوه …
دیگه فهمیده بودم.
مامان داشت عقده هایی که با پدرم نصیبش نشده بود رو با یاسر جبران می کرد.
اون حسابی پرخاشگر و یک دنده شده بود تا یاسر باهاش راه بیاد و نی نی به لالاش بزاره.
– آفاق نیستم برگردیم شهر من تکلیفم رو باهاش روشن نکنم …شده همین امشب من تورو با یکی عقد کنم اما نمیزارم با ابروم بازی کنی.
حرفش رو زد.
انیدر یعویی اینجوری شد که حتی نتونستم تحلیل کنم و فقط نگاهم روش قفل شد که از درب بیرون رفت.
همونجا پاهام سست شد و روی زمین نشستم.
نمیخواستم ازدواج کنم …
اونم اینجوری و با زور …
یاسر همچینان ایستاده بود و به محض بیرون رفتن مامان جلوی روی زانوش نشست که نالیدم:
– دیدی چیکار کرد؟ از وقتی تو اومدی توی زندگیمون اینجوری شده …میخواد دَکم کنه! تو میزاری منو شوهر بده؟
دستش زیر چونهم نشست و با سر انگشت اشک روونه شدم رو پاک کرد.
– گریه نکن، عصبی بود یه چیزی گفت! مهر من روی گردنته پس تا وقتی کمرنگ نشده مسئولیتش هم پای منه، نمیزارم کاری بکنه.
جدیت و استهکام صداش حس دلگرم کننده ای به وجودم بخشید.
– اگر بفهمه کار تو بوده چی؟
اخمی کرد و کمکم کرد بلند بشم.
– کسی قرار نیست بفهمه، این راز بین من و توعه!
من این راز قشنگ رو دوست داشتم، انگار قصد داشتم تام عمر اون رو توی صندقچه قلبم نگه دارم.
لباس هام رو مرتب کردم و بی اون که صبحانه بخورم فقط کفش هام رو پوشیدم که دایه گیان انار به دست از ته باغ اومد.
– نبینم سر صبح با یه من عسل نشه قورتت داد.
خنده آرومی کروم که از چشم مامان دور نموند.
– بس که دور دونه حسن کبابی خوندنش اینجوری باد به غبغب انداخته …تهش میرزامقوا هم نمیاد پسندش کنه با اخم های پاچه بزیش.
در عین حال که مامان حرصی حرف می زد یه لحن شوخی هم توی حرف هاش بود که باعث نمیشد زیاد ازش ناراحت بشم و دایه گیان دست روی سرم کشی و یه دونه انار بهم داد.
– نگو اینجوری عروس …سفیر و کبیر هم بیان من نمی زارم یکی یه دونهم رو ببرن که.
یاسر در حالی که داشت توی کاپوت ماشینش رو نگاه می انداخت سمتمون چرخید.
– هنوز زوده واسه این بچه تصمیم بگیرید، بشین تو ماشین فعلا تا راه بیوفتیم …امروز که سر کارم کنسل شد.
سمت ماشین رفتیم و مامان خواست جلو بشینه که دایه رو بهش کرد.
– بیا عقب بشین عروس، حرف دارم باهات.
از خدا خواسته من جلو نشستم و با همون اناری که دستم بود رو به یاسر گفتم:
– میخوری؟
نگاهش از انار سمت لب هام کشیده شد.
هنوز مامان و دایه سوار نشده بودن که آروم زیر لب پچ زد:
– دیشب صرف شد!
دیشب؟
هرچقدر فکر کردم یادم نمیاومد دیشب انار داشتیم یا نه؟!
با فهمیدن تشبیه انار به لب هایی که دیشب بهشون رژ لب قرمز زده بودم، اکسیر خنده جاودانه به لب هام تزریق شد و لبخند دندون نما و خجولی زدم که مامان سوار ماشین شد.
– خوشته جلو نشستی؟! حواس یاسر بنده خدا رو پرت نکنی.
چینی به بینیم دادم و رو به یاسر کردم.
– نخیرم، تازه من نشستم اینجا انرژیش هم بیشتر میشه مگه نه؟
دایه گیان زیر لب قربون صدقهم رفت.
مامان از بعد فوت بابا گاهی انقدر عصبی میشد که به عاقبتش فکر نمی کرد، سر چیز های خیلی کوچیک و جزئی و باز هم مثل الان کاملا یادش می رفت که چند دقیقه پیش چطور به سمتمم حمله کرده بود.
تا رسیدن به شهر انارم رو توی دست هام بازی دادم که بالاخره برگشتیم خونه و این بار دایه هم همراهیمون اومد تا بمونه.
یاسر که از کارش افتاد بود زنگ زد و رفتنش رو کنسل کرد که از خدا خواسته رو بهش کردم.
– بریم ماشین بابام رو درست کنیم باهاش بهم رانندگی یاد بدی؟
ماشین بابا خیلی وقت بود دست نخورده مونده، قطعا یه چیزیش شده بود.
یاسر آدم کم حرفی بود و فقط با سر حرفم رو تایید کرد که مامان تشر زد.
– نرسیده کجا میخوای ببریش؟ بشین تو خونه …دختر رو چه به این کارا؟!
«دوستان ب رمانهامون با کلیک روی ستاره های پایین امتیاز بدین 🙂❤️»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 21
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عـالیـه