رمان دالاهو پارت 23

4.3
(4)

 

 

با انگشت، لبه شال کمی رنگ و حریرم رو گرفت و بالا اورد.

– نازکه موهات از زیرش معلومه، مشکی بپوش!

 

ابرویی بالا انداختم و دست به سینه شدم.

– کدوم عروسی شب خواستگاریش مشکی می پوشه؟ اصلا چرا برات مهمه؟ تو که جدی جدی بابام نیستی.

 

کلافگی توی نگاهش موج می زد.

من بچه بازی در می اوردم و خودم می دومستم اما یاسر همیشه موظف بود مثل یک آدم بزرگ رفتار کنه.

– هنوز نه به داره نه به باره، عروسی مَنی چنده؟ عوضش کن آهو …دیگه تکرار نمی کنم.

 

جدی بود.

انقدر که من حتی اگر خودمم می خواستم، نمی تونستم حرفی بزنم.

خواست از اتاق بیرون بره که آستینش رو گرفتم.

– اگر مشکی بپوشم و داماد منو نپسنده همینجا بیخ ریشتون می مونم …تو که خوشت نمیاد همش اذیتت کنم.

 

مچ دستم رو گرفت و از روی آستینش پس زد.

– قرار نیست هر ننه قمری از راه برسه تو رو بدم بری! اگه خیالش تو سرته بنداز بیرون …یه کرم و چسب زخمی هم به گردنت بزن کبودیش دیده نشه.

 

می خواستم بخندم ولی روم نمی شد.

– می ترسی کسی ببینه؟ اگر بپرسن کار کی بوده بگم شوهر مامانم یا ددی یاسر؟

 

چشم و ابروی مشکی‌ش هرگز باعث نمیشد ذره ای از جدیت نگاهی کم بشه و من هر بار بیشتر و بیشتر جذب این اخلاقش می شدم.

– بگو نگاه نکنن به نیم وجب قد و پاچه ای که داری، شیطون هم درس میدی؛ اینم نماد درس عبرتته که دیگه هوس شیطنت به سرت نزنه.

 

 

 

حتی منتظر نشد من جوابی بهش بدم و بدون هیچ تریدی اتاقم رو ترک کرد.

از طرفی خجالت می کشیدم روی کبودی رو بپوشونم و از طرفی نمی خواستم مهر یاسر از روی گردنم پاک بشه و بی خیال فقط شالم رو عوض کردم.

 

چیزی به ساعت هفت نمونده بود که صدای آیفون اومد.

حتی نمی دونستم باید توی اتاق بمونم یا بیرون رفتم که مامان هول زده وارد شد.

– نیومدن خواستگاری دایه که، بیا بیرون ببینم چپیدی اینجا که چی؟!

 

آب گلوم رو قورت دادم و شالم رو روی سرم انداختم.

دفعه اولی بود که به صورت رسمی می اومدن خواستگاری و طبیعتا استرس داشت وجووم رو می بلعید.

مامان و یاسر مهمون داری کردند و اونارو سمت پذیرایی اوردن ولی من هنوز در حال کنکاش این خانواده بودم.

می دونستم خانواده پر جمعیتین اما فقط پدر و مادرش و خود داماد اومده بودن.

 

توی همون نگاه اول یاسر اخم هاش توی هم رفت و با دیدن خجالت من پشت گردنش رو لمس کرد.

صدای همهمه باعث می شد کسی متوجه من پشت ستون نشه و فقط نفسم رو حبس کردم که بتونم بهشون سلام کنم.

از پشت ستون قدمی جلو گذاشتم و با دیدن من توجه به سمتم جلب شد.

– به به ببین کی اینجاست، علیک سلام عمو جان.

 

لبخند مصنوعی تحویل دادم و با نگاهی که سعی می کردم ازشون بدزدم جواب دادم:

– سلام.

 

مامان که می خواست یه جوری صورت گل انداخته منو تکذیب کنه خندید.

– این دختر من از بچگیش همینطوری خجالتی بوده، بفرمایید بشیند هنوز یخش آب نشده.

 

یه جایی نزدیک یاسر نشستم.

دیگه همه فامیل از جریان یاسر باخبر بودن و کسی کنجکاوی بی مورد نمی کرد.

 

 

 

طبیعتا مثل هر مهمون دیگه ای بودن با این تفاوت که قصد دیگه ای داشتن.

کم کم بحث داشت به جاهایی می رسید که حس می کردم نباید اونجا بشینم و از سر و شرم و حیا باید توی آشپزخونه مخفی بشم.

 

با سفارش مامان برای اوردن چایی بلند شدم و لحظه آخر نگاه یاسر منو بدرقه کرد.

از توی آشپزخونه می تونستم یه چیزایی ببینم بدون این که کسی متوجه‌م بشه و در نگاه اول پسره رو با نگاه خریدارانه نظاره کردم.

هیچ ویژگی برتری نسبت به یاسر نداشت که بتونم حداقل چند ثانیه ای راجب آینده‌م باهاش رویا ببینم.

 

قدش بلند بود اما خیلی لاغر …پوستش سبزه بود و صورتش رو حسابی تراشیده بود.

خیلی معمولی …

 

و در آخر باز هم یاسر چشمم رو گرفت.

خیلی ساکت نشسته بود.

هرچند اون در حالت عادی هم بیشتر شنونده بود.

 

– نازارکم (نازنینم)، چایی رو نمیاری؟!

 

عادت نداشتم مامان باهام اینجوری حرف بزنه و یکم برام عجیب بود.

من تا حالا برای کسی جز بابام چایی نریخته بودم ولی برام مهم نبود چون بالاخره من قرار نبود عروسشون بشم اما تا جایی که می تونستم خوش رنگ لیوان ها رو پر کردم و سینی رو برداشتم.

 

وزنش زیاد بود.

به سختی تعادلم رو حفظ کردم که خودم رو به سالن برسونم و صدای لرزش استکان ها توی سینی تمام چیزی بود که شنیده میشد.

 

یاسر با دیدن وضعیتم از جاش بلند شد و سینی رو گرفت.

– بدش من سنگینه میریزی رو خودت!

 

 

 

زشت نبود اگر من چایی رو نمی چرخوندم؟

مامان که اصلا خوشش نمی اومد من بی دست و پا باشم رو به یاسر گفت:

– عه وا شما بشین، می خوام عروسش کنم یه چایی چرخوندن که این همه زحمت نداره.

 

اخم نامحسوسی توی هم کشیدم که یاسر روی مبل نشست دوباره.

باید از کی شروع می کردم؟

 

اول سمت دایه گیان بردم و بعدش مادر داماد و با هزار شرم و خجالت رو به پسره خم شدم که با تشکری زیر لب چایی رو برداشتم.

 

کاش یه توف توش می نداختم که دیگه هوس خواستگاری به سرشون نزنه …

 

سینی رو روی میز گذاشتم و سر جام نشستم که پدر داماد سرش رو سمت یاسر چرخوند.

– خب دیگه بریم سر اصل مطلب یاسر خان، شما نماینده طاهر خدابیامرزی با اجازه زن عمو …

 

یاسر از اونایی نبود که جلوی مهمون بی ادبی کنه اما خیلی سر سخت بود.

– خواهش می کنم، بفرمایید.

 

شروع به حرف زدن کرد.

من انگار کر شده بودم یا دلم نمی خواست چیزی بشنوم و مدام نگاهم روی انگشت های یاسر که توی هم گره شده بود پیچ می خورد.

 

کاش به جای این پسرا میرزامقوا، اون اومده بود خواستگاریم، اون وقت من دیگه سر از پا نمیشناختم.

 

بین همهمه‌شون تنها تونستم صدای مادرش رو بشنوم اونم چون حرفی رو زد که باعث ورم کردن رگ گردن یاسر شد.

– بهتره این دوتا جوون برن با هم حرفاشونو توی خلوت بزنن، ما بزرگ تر ها که فقط به فکر خودمونیم.

 

 

 

واقعا ازم می خواستن باهاش تنها باشم؟

من حتی اسمش هم نمی دونستم که بالاخره با حرف مامانم فهمیدم.

– آهو …بلند شو آقا فرید رو راهنماییش کن اتاقت.

 

اتاقم؟

از جام بلند شدم و قبلش ملتمس وارانه به یاسر نگاه کردم که پا روی پا انداخت.

– هوا خوبه امشب، میتونید برید حیاط …

 

نفسم رو با خیال راحت فوت کردم و راه افتادم که فرید هم پشت سرم اومد.

هوا با من حسابی یار بود که احساس سرما نمی کردم.

فرید خیلی ساکت و آروم بود.

از وقتی اومده بود حتی یک کلمه از دهنش بیرون نمی اومد.

– نمی خواید چیزی بگید؟!

 

بالاخره سرش رو بالا اورد که باهام‌ چشم تو چشم بشه.

با فاصله ازم روی پله ای نشسته بودم جا گرفت و سری تکون داد.

– شرمنده من زیادی خجالتی ام.

 

چینی به بینیم دادم.

مهمون نواز خوبی نبودم.

اصولا اگر یه نفر به دلم نمی نشست همون موقع با خاک یکسانش می کردم اما چون آشنا و فامیل بودن اصلا روم نمی شد.

– به هر حال اینجا خجالت به دردتون نمی خوره، اگر حرفی دارید من میشنوم وگرنه برگردیم داخل … یک کلام خلاصشون کنید و تموم.

 

هول زده عرق پیشونیش رو پاک کرد.

تا همینجا هم خیلی خودم رو نگه داشته بودم.

– شرمنده …اما از وقتی دیدمتون یه چیزی داشت اذیتم می‌کرد و خب دلم نمی خواد اون چیزی باشه که تصور میکنم.

 

بی تفاوت پرسیدم:

– چی؟

 

 

 

ولوم صداش پایین اومد.

گمون می کردم توی صورتم عیب و ایرادی پیدا کرده یا کبودی گردنم رو دیده باشه.

– راستش یاسر خان از وقتی اومدی انگار زیاد به این وصلت راضی نیست و زیادی روی دختر خونده‌ش حساسه به گمونم …

 

نذاشتم به حرفش ادامه بده.

– حدس و گمانتون رو برای بعدا بزارید، اون چیزی که شما فکر میکنید نیست …ضمنا اونی که باید تصمیم بگیره منم نه یاسر و مامانم.

 

سرش رو آروم تکون داد.

– خب شما نظرتون چیه؟!

 

شبیه بچه هایی شده بود که پشت مادرشون قایم میشن و از رو به رو شدن می ترسن.

این مدل پسر ها رو هیچ وقت نمی پسندیدم.

شاید اگر خدایی نکرده یه روز هم توی دنیا بود که من بختم باهاش زیر یک سقف زندگی کنم نمی تونستم یک ثانیه هم این رفتارش رو تحمل کنم.

 

– نظر من از اولش مشخص بود …فعلا برای من ازدواج زوده و تصمیمش رو ندارم، ولی بهتره این حرف ها بین خودمون بمونه چون دوست ندارم غرور شما و من جلوی خانواده هامون خورد بشه.

 

دستی پشت گردنش کشید و از روی پله بلند شد تا مقابلم بایسته.

– مطمعنید؟

 

چی راجب خودش فکر کرده بود؟

بلند شدنش باعث نمی شد نظر من عوض بشه و بخواد قد و قواره‌ش رو به رخم بکشه.

– بله مطمعنم! بگید به تفاهم نرسیدیم برای جفتمون بهتره …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x