رمان دالاهو پارت 29 - رمان دونی

 

 

قصدم اذیت کردنش نبود.

من میخواستم از ذوق حرف ها یهویی بی مقدمه‌ش هوار بکشم اما امری که کرده بود بهم اجازه نداد و تا رسیدن به فروشگاه سکوت اختیار کردم‌.

 

راه زیادی نبود تا خونه‌ش و راحت میشد رفت و امد داشت.

پشت سرش راه افتادم که چرخ دستی برداشت و شروع به انتخاب وسایلی که می خواستیم کرد.

 

من هنوز اجازه حرف زدن نداشتم تا خودش پرسید:

– چیزی نمیخوای؟

 

زیر لب “نوچ” کردم که شامپو بدنی برداشت و خواست توی سبد بزاره که جلوش رو گرفتم.

– از این نه …

 

سوالی نگاهم کرد.

– پس کدوم؟ همیشه که قهوه میزنی!

 

 

لبخندم کش اومد که چشمکی زدم.

– از کجا میدونی؟ من که شامپوهام رو توی حموم نمیزارم؟

 

صداش رو آروم اورد و سرش رو به گوشم نزدیک کرد تا آروم زمزمه کنه:

– وقتی به سرت میزنه میای تو بغل من عطر شامپوت تا مغز استخوان من میره …

 

نفس های داغش روی گوشم و حرارتی که با پوسم می خورد من رو وادار کرد سمتش بچرخم.

– اما من دیگه نمیخوام قهوه بزنم؛ خودت یه چیز دیگه انتخاب کن …بالاخره اونی که براش میزنم باید بپسنده مگه نه؟

 

 

 

با عشوه نگاهش کردم که چشم هاش رو ازم دزدید.

– خب حالا چرا رو ترش میکنی واسم؛ حیف من که حق انتخاب واست میزارم …وگرنه یکی از این رایحه های رز بر میدارم که کهیر بزنی.

 

من از خیلی قبل تر سر خاطراتی که بابام تعریف کرده بود می دونستم یاسر به گل رز حساسیت داره و حتی بوی اون باعث میشه سرفه کنه یا ریه هاش اسیب ببینه و برای همین خواستم اذیتش کنم که دستم رو کشید.

 

– اینو بگیری همین دل خوشی که یواشکی نزدیکم میشی رو هم ازت میگیرم دیگه نتونی از ده متری من رد بشی!

 

مچ دستم رو فشار می داد که خنده ریزی کردم.

– اوف اوف بابا فشاری نشو …اصن هرچی تو بگی خوبه؟

 

سری تکون داد و خودش از قفسه شامپو ها برای رایحه عسل و شبنم رو برداشت و توی سبد گذاشت.

– نگفته بودی عسل دوست داری؟

 

من رو سمت وسایل خوراکی برد و جواب داد:

– باید می گفتم؟

 

متفکرانه نگاهش کردم‌.

– معلومه که باید می‌گفتی …اصلا شاید یک روز هوس آهو با طعم عسل کردی، من نباید برات فراهم کنم؟ اون وقت چجوری طلسم و جادوت کنم که نتونی به هیچ دختری جز من نگاه کنی؟

 

از توی قفسه لیستی که می دونست توی خونه بهشون نیاز داریم رو برداشت و نگاه اجمالی بهم انداخت.

– آهو با طعم عسل؟ بد فکری نیست اتفاقا!

 

از حرفش افکارم منحرف شد.

توقع نداشتم اینجوری واکنش نشون بده.

– پس خوشت اومده مگه نه؟

 

چشم هاش رو ریز کرد و بطری شیر رو برداشت.

– بگم “اره” پرو میشی که.

 

 

 

چینی به بینیم دادم و بطری شیر رو ازش گرفتم و دوباره سر جاش گذاشتم.

– اول این که دیگه الان اوج پرو بودنمه دوز بالا تری نداره؛ دوما من شیر دوست ندارم.

 

دوباره بطری رو توی سبد گذاشت.

– واسه تو نگرفتم!

 

شونه بالا انداختم

– پس خودت همشو میخوری.

 

با انگشت به اندامم اشاره کرد.

– آفاق وقتی تورو حامله بودن شیر نخورده که الان انقدر استخوان بندیت ظریفه …خوش ندارم بچه منم مثل تو باشه.

 

با من بود؟

داشت این حرف ها رو صاف صاف فقط توی چشم هام نگاه می کرد و به زبون می اورد بی اون که حتی فکر کنه من تا کجا میتونم بشکنم؟!

 

من نمی تونستم عادت کنم که هر بار یاسر ناراحتم کنه و من نتونم در برابر بخشیدنش مقاومت کنم.

 

زبونم قفل شده بود برای این که کلامی به زبون بیارم و با پاهای سست فقط پشت سرش قدم برداشتم که به پیشخوان رسید و کارتش رو بهشون داد.

 

زود تر اون اون بیرون اومدم و نایلون بزرگی رو برداشتم که پشت سرم اومد.

– بده من سنگینه!

 

خواست نایلون رو ازم بگیره که دستش رو پس زدم.

– خودم میتونم بیارم؛ شما وزن سنگین بلند‌نکن کمرت رگ به رگ نشه توی روند تولید مثلت اختلال ایجاد کنه.

 

 

بی توجه به حرفم شونه به شونه هم قدم شد.

– الان به من تیکه انداختی؟

 

چینی به بینیم دادم.

– مشخص نبود؟

 

اخمی توی هم کشید و با دستش ازاده‌ش اشاره کرد.

– خوش ندارم یه فسقل بچه به من تیکه بندازه ها …

 

فسقل بچه رو مطمعنا با من بود، اما این که به غرورش بر می خورد رو نمی تونستم گردن بگیرم چون در نهایت این من بودم که ضربه می خوردم.

 

– حالا که انداختم؛ تو که نمی تونی سرم داد بزنی یا عصبی بشی و دست روم بلند کنی! شاید تهش با بی محلی منو وادارم کنی معذرت خواهی کنم.

 

من آدم سو استفاده گری بودم.

خودم قبول داشتم اما چه میشد کرد.

می خواستم از مهربونی یاسر نسبت به خودم سو استفاده کنم.

 

اون شاید با بقیه با احترام برخورد می کرد اما هیچ وقت قراد نبود مهر و محبتی براشون خرج کنه و یه جورایی خیالم راحت بود این احساساتش فقط به من خلاصه میشه.

 

تا جلوی خونه کیسه های پلاستیک رو خودم حمل کردم که کمرم دیگه نایی برای راست شدن نداشت و با گذاشتنشون روی زمین آه از نهادم بلند شد.

 

– گفتمت بده من؛ انقدر لجبازی هر دفعه با من یه بهونه واسه بحث کردن پیدا میکنی!

 

دوباره مجدد از زمین برداشتمشون که یاسر درب رو باز کرد

– میدونی چرا باهات بحث میکنم؟

 

خواست حرفی بزنه که صدای زنونه نازکی حرف بینمون رو قطع کرد.

– یاسر خان؛ شمایی؟ خیال کردم دزد اومده توی ساختمون.

 

ابرویی بالا انداختم.

تیپش به خانم های اینجایی نمی خورد اما می تونستم تشخیص بدم همسایه طبقه پایینه و حسابی لوندی بلده.

 

 

موهای بلوند و قد و بالای بلند و صورت سبزه رنگه‌ش زیادی اون رو جذاب تر نشون میداد.

حس می کردم در برابرش خیلی شهرستانی به نظر می رسم.

 

– بله من بودم؛ شرمنده ترسوندمتون.

 

لبخندی تحویل یاسر داد و تازه نگاهش به من افتاد.

– مهمون دارید؟

 

به عنوان یک همسایه زیادی فوضول به نظر می رسید.

یاسر سری تکون داد و من رو سمت پله ها همراهی کرد.

– بله …با اجازه شب بخیر!

 

از پله ها بالا رفتیم‌ که‌ کنجکاوی اجازه نداد به قهرم ادامه بدم.

– چقدر همسایه فوضولی داشتی!

 

یاسر کلیدش رو توی درب فرو کرد و بهم اخم کرد.

– هیس، صدات میبره پایین.

 

زیر لب “ایش” زمزمه کردم که داخل خونه رفت و خرید ها رو خودش از دستم گرفت.

– آخ دیگه کمرم راست نمیشه!

 

مامان که متوجه ما شده بود رو بهم کرد

– بس که توی خونه همش بخور و بخوابی دوتا دونه پلاستیک بلند میکنی کل استخوانات درد میگیره!

 

روی مبل وا رفتم.

– هعی اخرش من از این حجم مهر و عاطفه سر به کوه و بیابون میزام.

 

یاسر که از حرکت من خنده‌ا‌ش گرفته بود ولی داشت خودش رو کنترل می کرد خیلی بامزه شده بود.

 

مامان رو بهش کرد.

– تا من شام درست میکنم می تونی دوش بگیری!

 

 

 

یاسر سری تکون داد و سمت حموم رفت که مامان خرید ها رو جا به جا کرد.

– تو چرا هنوز نفس نفس میزنی؟

 

دست روی قلبم گذاشتم.

– نمی دونم نفسم بالا نمیاد …

 

مامان با سر به اتاق اشاره کرد.

– باز مثل اون دفعه که رفته بودیم خونه داییت یهو از حال رفتی، نشی …بلند شو برو توی اتاق دراز بکش.

 

سری تکون دادم بی جون سمت اتاق رفتم.

این که تخت اینجا دو نفره بود بهم حس عجیبی ومی داد اما سرگیجه و حالت چشم هام بهم اجازه فکر کردن نمی داد.

 

روی تخت دراز کشیدم.

ملحفه سرمه ای رنگی روش کشیده شده بود که به نظر خیلی تمیز می اومد و یکی از بالشت ها رو زیر سرم گذاشتم.

از خوابیدن می ترسیدم.

از این که یاسر از حموم برگرده و لحظه ای با مامانم تنها باشه واهمه داشتم.

 

نگاهم رو به بالشت کنارم دوختم.

رویام زیادی بود اگر از خدا می خواستم اون از حموم برگرده و با همون حوله بدنش روی تخت دراز بکشه و بغلم کنه.

 

با دیدن تار موی بلندی روی تخت افکار توی سرم پر کشید.

خم شدم و با سر انگشت برداشتمش که رنگ روشنش من رو جذب کرد.

بی اختیار ذهنم طرف همسایه طبقه پایینش پرواز کرد و نفسم ایستاد.

 

دیگه حتی قلبم هم توی سینه نمی کوبید.

هیچ تصوری نداشتم از این که چرا باید تار موی یک زن روی تخت دو نفره یاسر باشه.

 

 

 

انقدر بهش زل زدم که چشم هام دیگه توانی نداشت که خیره بشه.

با صدای تقه درب تار مو از دستم رها شد و توی خودم جنین وار جمع شدم.

 

با فکر این که مامان باشه چشم روی هم گذاشتم که صدای سرفه مردونه ای توی گوشم پیچید:

– زود خوابیدی!

 

چشمم رو نیمه باز کردم که با دیدن بالاتنه برهنه و حوله دور کمرش مجذوب شدم.

یادم رفت‌ …

ذهنم خالی شد …

 

– چرا …چرا لباس نپوشیدی؟

 

خم شد و از چمدون روی زمین تیشرتی بیرون اورد.

– تو که بدت نمیومد.

 

آب گلوم رو فرو بردم.

من الان هیچ حسی به این صحنه نداشتم و می خواستم ازش راجب اون تار موی لعنتی بپرسم.

با پوشیدن لباسش رو برگردوندن که جلوی آیینه ایستاد و موهاش رو مثل همیشه حالت داد.

 

– من میخوام یه چیزی بپرسم!

 

در حالی که موهاش روی پیشونیش بود هنوز و خیس به نظر می رسید، لب زد:

– بپرس.

 

تار مویی که حالا دیگه نمی تونستم‌ پیداش کنم عصبیم می کرد.

– همسایه طبقه پایینتون رو چقد میشناسی؟

 

از سوالم جا خورد.

 

 

 

شاید اون با تعجبش، مهر تاییدی بر شک و تردید های من زد.

– چطور؟

 

چشم روی هم فشار دادم.

– فک کنم انقدر بشناسیش که اجازه بدی بیاد توی خونه‌ت و حتی روی تختت بخوابه …

 

با دقت جلو اومد.

– چه چرندی داری میگی آهو؟ کی روی تخت من خوابیده؟

 

به حالت نشسته در اومدم و با گذاشتن انگشت روی بینیم اشاره کردم که صداش رو پایین بیاره‌

– هیش، چرا داد میزنی؟

 

قدمی سمت تخت برداشت.

– چون دهن منو بازی میکنی؛ چون هر چرت و پرتی که به مغزت کوچکت میاد رو ورد زبونت میکنی! منو چی فرض کردی؟

 

این که من راجبش چی فکر می کردم خیلی مهم بود؟

من شاید مغزم کوچیک بود اما کور نبودم …

– ما با هم دعوایی نداریم یاسر؛ فقط یه سوال پرسیدم.

 

موهاش رو کلافه به عقب هول داد.

– اون سواله؟ بیارمش روی تختم که چی بشه؟ انقدر بی ناموسم؟ من شرم و حیا و خانواده ندارم؟

 

گوشه تخت پناه گرفتم.

سعی داشت با صدای کنترل شده حرف بزنه من از ترس این که مامان صداش رو بشنوه خیز برداشتم و چهار انگشتم رو روی لب هاش گذاشتم.

– توروخدا آروم تر، چرا یهویی اینجوری میکنی؟ باشه اصن غلط کردم.

 

با گرفتن مچم دستم رو پس زد.

– منو لمس میکنی که آروم بشم؟ این روش روی من جوابی نمیده آهو …بهم بگو چه فکری کردی که همچین سوالی پرسیدی؟

 

 

نزدیک تر شدم و پچ زدم:

– من خیالاتی نشدم؛ بچه هم نشدم …من احمقی که تصور میکنی نیستم یاسر، خودم دیدم …

 

شونه هام رو بین انگشت هاش گرفت و فشار داد.

– د خب چی دیدی لامصب؟

 

سرم رو پایین انداختم.

– موهاش …همونقدر طلایی و بلند، همینطوری که یکم واضع بود و از ریشه داشت دوباره سیاه میشد.

 

دست هاش شل شد.

منو رها کرد و قدمی عقب برداشت.

– از خودت حرف در میاری؟ میخوای امتحانم کنی؟ چی گیرت میاد؟ تو هنوز حالیت نشده من حتی به مامانت هم که زن شرعی و قانونی منه دست نزدم اون وقت بیام به ناموس یکی دیگه …الله‌اکبر …دهن منو باز نکن دختر.

 

از روی تخت پایین اومدم.

– میخوای بگی دروغ میگم؟

 

جوابم رو نداد.

من قلبم ایمان داشت که یاسر چنین مردی نیست اما به عقل و منطقم چطوری می تونستم بجنگم؟

– چرا حرف نمیزنی پس؟!

 

نفسش رو بیرون داد.

– حرف بزنم چی بگم؟ خودم رو به تو ثابت کنم؟ جایگاهت توی زندگی من چیه که توقع توضیح داری ازم؟

 

قلبم تیر کشید.

انگشت کل بدنم بی حس شد.

جدی جدی من چه جایگاهی داشتم؟

 

آب گلوم رو قورت دادم.

– خودت …تو خودت همیشه میگی من دختر کوچولوتم! بهم میگی برات عزیزم، لوسم میکنی و منتم رو میکشی، تنبیه‌م میکنی و برام جای همه عالم رو‌ پر میکنی!

 

بالا پایین شدن قفسه سینه‌ش و قرمزی گردن و رگ های متورم نشونه بدی بود.

– پس این چیزی که الان داری رو خرابش نکن؛ با شخم زدن گذشته من همه این چیزا رو از دست میدی آهو.

 

 

 

من این یاسر که گذشته‌ش برام سیاه بود رو دوست نداشتم.

اون توی تصوراتم هنوز همون مردی بود که کار و زندگی آزادانه و مجردیش رو به ازدواج ترجیح میداد که در نهایت دست سر نوشت پاش رو به خونه ما باز کنه.

 

– تو چی؟ منو از دست نمیدی؟

 

چشم هاش رو ریز کرد و چونه‌م رو گرفت.

– من قراره چی رو از دست بدم؟ تو در نهایت اون کسی هستی که هیچ وقت مال من نمیشی …خودت فکر کن.

 

قلبم در حال ترک خوردن بود که هق زدم:

– حتی یک ذره، برای چند ثانیه هم برات اهمیت ندارم که بود و نبودم رو انقدر راحت به زبونت میاری؟ اون کیه که به خاطر منه احمق رو …

 

حرفم رو قطع کرد و سمت دیوار هولم داد تا در نهایت من رو بین خودش و دیوار حبس کنه.

– هیس، به جان آهو یک کلام دیگه چرت و پرت بلغور کنی همینجا تضمین نمی کنم که …

 

این باد من وسط حرفش پریدم.

من یاغی بودم …

نه یک ترسو!

– چیو تضمین نمیکنی؟

 

دو انگشتش رو در امتداد و گونه و گردنم قرار داد و نوازش آرومی کرد.

– این با همین صورت خوشگلت دوباره از این اتاق بری بیرون.

 

یعنی می خواست منو بزنه؟

– دستت رو روی من قراره بلند کنی؟

 

نگاه خیره و عمیقی به چشمام انداخت.

– کاش می تونستم، کاش این دل صاحب مرده من از اولش همین کارو می‌کرد که حالا واست نلرزه.

 

دستش رو از روی گونه‌م کنار زد که دوباره رگ حماقت برخواست و سرم رو به سینه‌ش چسبوندم.

صدای تپلش قلبش توی گوشم اکو شد که لب زدم:

– تو که نمی تونی از گل نازک تر بهم بگی واسه چی از همون اول …

 

دستش رو دور شونه‌م حلقه کرد و منو به خودش فشار داد.

– هیس، چوب خطت پر شده آهو یک دم آروم بگیر.

 

 

 

من می تونستم ساکت باشم.

می تونستم آروم بگیرم اما هرگز قرار نبود اون تار مو رو فراموش کنم.

– باشه!

 

گریه های احساسیم از مغز دخترونه‌م فرمان می گرفتن و بی اختیار اشک هام لباسش رو خیس کردن.

– گریه میکنی که دلم بسوزه تنبیه‌ت نکنم؟

 

از بغلش بیرون اومدم.

– نچ واسه این نیست! همین که بهم نمیگی رابطه‌ت با اون زنه چیه خودش تنبیه‌.

 

دستی به پیشونیش زد.

– باز شروع شد؛ وقتش بشه خودم میگم.

 

داشت دست به سرم می کرد یا می خواست همینجا این بحث رو تموم کنم؟

خواستم چیزی بگم که صدای مامان از بیرون اتاق اومد.

– یاسر خان …آهو رو بیدار کن بیاد شام.

 

کم مونده بود از تصور مامان که من خوابم خنده‌م بگیره اما جلوی خودم رو گرفتم که یاسر قدمی عقب رفت.

– بیدار شو آهو، چه وقت خوابه؟

 

بین اشک هام لبخندی به شوخیش زدم که دستمال کاغذی دستم داد.

– پاک کن اشکاتو، چه زودم ابغوره میگیره.

 

لبم رو جوییدم.

– گونه‌م درد گرفته از گریه!

 

چیز عجیبی گفتم.

اصلا امکان نداشت کسی از شدت گریه گونه هاش درد بگیره.

– جالبه!

 

پا به زمین کوبیدم.

– جالب نیست، تقصیر توعه! خودت هم باید خوبش کنی.

 

قبل از بیرون رفنن از اتاق پرسید:

– چیکار کنم؟

 

با انگشت دست روی لپم گذاشتم.

– بوسش کن! قول میدم خوب بشه.

 

نزدیک اومد.

– اگر نشد چی؟

 

چشم هام رو چرخوندم.

– اون وقت مجبوری تا وقتی خوب بشم بوسم‌ کنی!

 

اخم کرد و به درب اشاره کرد.

– واسه من زبون نریز، برو شامتو بخور من بلد نیستم ازین کارا.

 

 

 

قبل از یاسر از اتاق بیرون رفتم و چهره خوابآلودی به خودم گرفتم.

– یاسر کو؟

 

شونه بالا انداختم.

– من بیدار شدم داشت موهاش رو شونه می کرد.

 

با اتمام حرفم از اتاق بیرون اومد و مامان شام رو کشید.

این که اون دوتا به اندازه من گرسنه بودن طبیعی بود و من خیلی بیشتر و تند تند از جفتشون شروع به خوردن کردم.

 

همه چیز اروم بود.

خیلی نرمال …

حتی به تنهایی ظرف ها رو شستم و روی مبل نشستم که یاسر تماس هاش با تلفن تموم شد و رو به مامان کرد.

– افاق خانم‌‌، شما با آهو توی اتاق بخوابید منم چون صبح زود باید برم همینجا میخوابم که سر و صدا نشه.

 

من که اصلا دلم نمی خواست روی اون تخت بخوابم، مبل رو ترجیح دادم.

– نچ …من روی تخت نمی خوابم!

 

مامان اخمی کرد اما مشخص بود ته دلش آنچنان هم ناراضی نیست.

به هر حالی از این که می دونستم یاسر حتی سعی نمیکنه به مامانم نزدیک بشه خیالم راحت بود.

 

با رفتشون به اتاق، پتویی که یاسر بهم داد رو بغل کردم و رو بهش یواشکی گفتم:

– بعدش میای پیش من؟

 

اخم کذایی تحویلم داد.

– نه …بخواب آهو، چشمات قرمزه!

 

خودش می دونست چشم های من برای چی قرمزه و بی توجه توی اتاق رفت.

همین که درب رو باز گذاشتن بهم اطمینان خاطر داد هرچند به داخل اتاق دید نداشتم.

 

پتو رو دورم پیچیدم که حس دل درد و کمر درد عجیبی رو می تونستم کم کم حس کنم.

 

 

 

مطمعن بودم الان قرار نبود وقتش باشه.

الان تاریخ چندم بود؟

 

گیج موهام رو از کش باز کردم.

حالا باید چه گلی به سرم می گرفتم؟

من هنوز هم هنگ بودم و از این که کسی رو بیدار می کردم صد در صد خجالت می کشیدم.

 

از روی مبل بلند شدم و روی زمین سرامیکی نشستم که سرماش باعث بی حسی بشه.

 

کوسن مبل رو بغل گرفتم و از تیر کشیدن دلم اونو بین بازوهام فشار می دادم.

چقدری میگذشت که زمان از دستم در رفته بود؟

هیچ …انگار حتی ثانیه ها هم برام کور شده بودند.

 

جیغ آرومم رو توی بالشت خفه کردم که صدای پایی از پشت باعث ترسم شد.

من همینجوریش از تاریکی می ترسیدم

– مامان؟ تویی؟

 

صدای مردونه ای توی گوشم پیچید:

– نه منم؛ تو چرا بیداری؟

 

انگشت روی بینیم گذاشتم و اشک گوشه چشمم رو پس زدم.

– هیشش مامانم بیدار میشه.

 

مشکوک جلو اومد و چراغ قوه موبایلش رو روی صورتم گرفت.

– خوابش سنگینه …تو بگو واسه چی بیداری، هنوز داری گریه میکنی؟ گفتم که بعدا برات توضیح میدم.

 

چینی به بینیم دادم.

– چرا فکر میکنی من همیشه به خاطر تو گریه میکنم؟ نور گوشیت رو از روی چشمم بردار.

 

– دلت واسه بابات تنگه؟

 

دلم تنگ بود اما دلیل گریه‌م چیز دیگه ای بود که به تیر کشیدن کمرم توجه یاسر جلب شد.

– هوم اصن …

 

از گفتنش خجالت می کشیدم که توی اشپزخونه رفت و برام لیوان آبی اورد.

– اینو بخور اول …

 

مچ دستش رو گرفتم.

– مسکن نداری؟

 

خم شد و پرسید:

– کجات درد میکنه؟

 

 

 

در حالی که جلوم یک زانوش رو روی زمین گذاشته بود، منتظر جوابم موند که لب زدم:

– دلم!

 

چراغی که کنار مبل با نور کمی می تابید رو روشن کرد و دقیق با چشم هام خیره شد.

– واسه اینه که تند تند غذا خوردی؛ واسه این یکی درد ندارم.

 

سرم رو پایین انداختم.

من هرچقدر هم پرو بازی در می اوردم.

یا بی پروا بودم اما حداقل راجب توضیح دادن بابت این قضیه شرم داشتم …

 

– به …به خاطر اون نیست!

 

سرش رو کج کرد.

– پس واسه چیه؟ چرا نسیه حرف میزنی؟ یک جا بگو ببینم چی شدی؟!

 

سرم رو نزدیک بردم.

نمی تونستم توی چشم هاش نگاه کنم و این‌ جمله رو بگم برای همین کنار گوشش پچ زدم:

– من یه مشکل دخترونه برام پیش اومده …

 

شونه هام رو گرفت و از خودش دور کرد.

– چرا زود تر نگفتی؟ این که گریه کردن نداره! اشکالی نداره …چیزی لازم نداری؟

 

من حتی با خودم نواربهداشتی نیورده بودم چون تاریخ ها از دستم در رفته بود و بعد از مدت ها این اتفاق برام رخ داده بود.

– اینجا دستمال کاغذی یا چیز نداری؟

 

مشکوک نگاهم کرد.

– چیز چیه؟

 

مطمعن بودم فهمیده اما دلش میخواد منو بدون خجالت حرفم رو بزنم.

سرم رو ناچار پایین اوردم.

– هیچی فراموشش کن! اشتباه می کردم اگر یه روز به ذهنم می رسید بدون حرف زدن می تونی حرفم رو از چشمم بخونی!

 

 

 

این بی منطق بودنم رو میتونستم پای وضعیتم بزارم اما نمی خواستم بر خلاف حرفی که زدم یاسر راهش رو بکشه و بره‌.

 

دو انگشت زیر چونه‌م گذاشت و سرم و یا مقدار بالا اورد.

– نصف شب می خوای با من لج کنی؟ پاشو از روی زمین سرده …من اینجا اون وسیله ای که نیاز داری رو ندارم، می تونم برم از همسایه پایین برات بگیرم …

 

خواست بلند بشه که دستش رو گرفتم.

– نه نیازی نیست! فردا می تونی برام بگیری؛ فقط بهم دستمال کاغذی بده.

 

موهایی که روی صورتم اومده بود رو پشت گوشم هول داد.

– مطمعنی؟

 

آروم سر تکون دادم که بلند شد و برام تیوپ دستمال کاغذی رو روی میز و از توی جعبه قرص هاش مسکنی با آب گذاشت.

 

از ملاحظه ای نسبت بهم نشون می داد اشک توی چشم هام حلقه زد که دوباره جلوم زانو زد.

– باز که داری گریه میکنی؟! پاشو آهو من فردا باس برم سر کار چشمام باز نمیشه صبح‌.

 

پتو رو از روم پس زد که دستشویی رفتم و با برگشتنم متوجه شدم که روی مبل برام پتو اضافه گذاشته‌.

– بیا بخواب …اگر بهتر نشدی بیدارم کن!

 

خواست برم توی اتاق که مچ دستش رو گرفتم.

– یکم اینجا میمونی؟

 

دستی به موهاش کشید.

– چیزی می خوای؟

 

سری به نشونه نفی تکون دادم.

– نچ؛ فقط یه کوچولو بغل …

 

 

 

من قانع بودم‌.

به کوچک ترین توجهات از طرف یاسر قناعت می کردم.

– مطمعنی فقط یه کوچولو؟

 

سری تکون دادم که سمتم اومد و جلوی صورتم خم شد.

– تضمینش چیه؟

 

دستش رو گرفتم و روی مبل نشونمش.

– خب من الان خوابم میاد، زود خوابم میبره …هر وقت که چشمام روی هم رفت می تونی ولم کنی و بری بخوابی!

 

نذاشتم بلند بشه و قبل از فرارش سرم رو روی سینه ستبرش گذاشتم.

می تونستم صدای ضربان قلبش رو بشنوم.

می تونستم حس کنم …

 

– وقتی به من نزدیک میشی استرس میگیری؟

 

زیر لب “نچ” کرد که با انگشت به قلبش ضربه زدم.

– شاید زبونت دروغ بگه ها اما بدنت که خیلی راستگوعه …حقیقتشو بگو، از چی استرس میگیری؟

 

دستش پشت کمرم نشست که روح از بدنم پر کشید و سمت اسمون رفت.

– ازین که زنم من رو با دخترش ببینه …

 

حالا دل دردم رو یادم رفته بود.

می دونستم دلیل استرسش این نیست.

اون خیلی راحت می تونست مامان رو قانل کنه که ما فقط رابطه پدرخونده و دختری با هم داریم.

– بازم که دروغ گفتی؛ خب حداقل اعتراف کن می ترسی دست و دلت بلرزه دیگه!

 

صدامون انقدر آروم و پچ وار بود که خودمون هم با زود می شنیدیم و یاسر پوزخندی زد.

– به مامانت رفتی زبونت درازه.

 

دندون قروچه کردم.

– پس تو به کی رفتی انقدر کم حرفی؟ اجدادت توی تلگراف کار می کردند که تک کلمه ای جواب میدی؟

 

دستش رو زیر سرش گذاشت.

– گمونم به بابام.

 

 

 

یاسر زیاد از گذشته‌ش حرف نمی زد.

در واقع خانوادا‌ش گذشته خوبی نداشتن و خواهرش رو وقتی خیلی جوون بود سر یک خودکشی از دست داده بود و بازوی چپ یاسر هم توی یک دعوای ناموسی یه خاطر خواهرش دوازه تا بخیه خورده بود.

 

– پس بر و روت به کی رفته؟ اخه من دیدم کل خانوادتون قدشون کوتاهه!

 

بشکون آرومی از پهلوم گرفت.

– تو قرار نبود بخوابی؟

 

چینی به بینیم دادم.

– دلتنگ مامانم شدی می خوای منو بخوابونی که بری؟

 

پتو رو روی من کشید و قسمت زیر شکمم رو بالشتک کوچیکی گذاشت.

– من اگه دلم واسه مامانت تنگ شده بود، الان اینجا به دخترش سرویس vip نمیدادم …

 

توی سکوت خونه دست جلوی دهنم گذاشتم که خنده‌م نگیره.

انگار نه انگار تا همین چند دقیقه پیش از درد به خودم میپیچیدم.

– باشه خب می تونی بری بخوای!

 

از کنارم بلند شد و خواست دور بشه که قسمتی از پارچه شلوارش رو گرفتم.

– پس بوس شب بخیرم کو؟

 

ابرویی بالا انداخت که توی تاریکی هم قابل تشخیص بود.

– چوب خطت پر شده امروز …بخواب آهو.

 

دستش رو رها کردم و به حالت قهر پشتم رو کردم که گرمای نفسی کنار گوشم حس شد.

– به نفعته قهر نکنی، چون فردا از خرید محرومی!

 

 

 

خرید؟

چه خریدی؟

قبل از ابن که سوالاتم رو به زبون بیارم خواستم برگردم که توی چشم به هم زنی توی اتاق رفت.

 

این که باز هم امشب به یه بهونه ای اومده بود پیش من می تونستم به فال نیک بگیرم.

پتو رو سفت بغل کردم‌.

رویایی رو دیدم که شاید روزی کنار یاسر در حالی که از درد پریودی به خودم میپیچیدم اون با نوازش دست هاش آرومم کنه …

 

***

دل درد شدید بیشتر از این بهم اجازه خواب نداد.

چشم از روی هم باز کردم و با دیدن روشنی خونه و افتاب پتو رو پس زدم و نگران به جایی که دراز کشیده بودم نگاه انداختم.

 

ترس این که پتوی یاسر رو کثیف کرده باشم که دیشب لحظه ای از جلوی چشمم دور نشد.

خواستم مامانم رو بیدار کنم که نگاهم روی بسته نوار بهداشتی روی میز خشک شد.

 

یاسر برام گذاشته بود؟

این وقت صبح قبل رفتن هم حتی یادش مونده بود که من به چی احتیاج دارم‌.

با لبخند برداشتمش.

حتی دلم نمی اومد ازشون استفاده کنم …

 

خواستم سمت دستشویی برم که مامان از اتاق بیرون اومد.

– زود بیدار شدی!

 

سری تکون دادم که نگاهی به نوار بهداشتی توی دستم کرد.

– از کجا اوردی؛ تو که همیشه یادت میره!

 

شونه بالا انداختم.

دلم نمیخواست بگم یاسر متوجه شده و یه جورایی دروغ گفتم.

– دیشب که رفته بودیم خرید دلم درد گرفته بود حدس زدم‌ لازمم میشه …

 

سری تکون داد که با تپش تند تند قلبم سمت دستشویی رفتم.

 

 

 

این که یاسر تا بعد از ظهر خونه نیومد و مامان هم واسه دیدن یکی از قوم و خویشاش که مریض شده یود رفت عیادت، من رو توی این خونه تنها گذاشتن تا بالاخره کلید توی درب چرخید‌.

 

از فکر این که مامان کلید نداره و مطمعنا یاسر برگشته لبخندی زدم و برای این که بترسونمش پشت دیوار ایستادم که صدای زنونه اشنایی توی خونه پیچید:

– یاسر؟ خونه ای؟

 

کی بود؟ همون بیوه طبقه پایین؟

اینجا چی میخواست و چرا کلید داشت؟

ترسیده از پشت دیوار بیرون اومدم که جیغ بنفشی کشید و چادر گلیش از سرش لیز خورد.

– وای دختر زهره منو ترکوندی؛ پشت دیوار چیکار میکردی؟

 

صداش رو نشنیدم.

من فقط محو لباس نیم تنه ای که تنه‌ش کرده بود شده بودم.

با همچین لباس میخواست بیاد پیش یاسر.

– شما چیکار داشتید اینجا؟

 

کلید توی دستش رو توی جا کلیدی گذاشت …

– اومدم سراغ یاسر ببینم میتونه عین طاهر یه دستی به سر و گوش ماشینم بکشه؟ اصن روشن نمیشه!

 

بابای منو میگفت؟

این زن هر لحظه داشت عجیب تر میشد.

عصبانیت و تعجب کنار هم فاجعه بودن.

– ن …نه! خونه نیستند.

 

 

 

چادرش‌رو مجدد سرش کرد و سوالی پرسید:

– شما چیکارشون میشی؟

 

زبونم برای حرف زدن باز نمی شد.

این من بودم که باید این سوال رو می پرسیدم.

– من …من خب …

 

هنوز لب هام از روی هم باز نشده بود که صدای پایی از روی پله ها اومد و نقش یاسر توی چهار چوب درب شکل گرفت.

– چرا در بازه آهو؟

 

هنوز سرش پایین بود و به محض بالا اوردن متوجه خانم همسایه که جلوش ایستاده بود شد.

 

– شما اینجا چیکار میکنی؟

 

مثل این که حسابی گل از گلش شکفت.

– عه وا اومدید یاسر خان؛ شرمنده اومده بودم واسه خرابی ماشینم و مثل این که هنوز مهمون دارید.

 

یاسر اخم هاش توی هم رفت.

– بفرمایید …خدمت میرسم.

 

زن همسایه که در برابر من فرار رو به قرار ترجیح میداد، فلنگشو بست که یاسر با چهره بُهت زده من خیره شد.

– تو چرا خشکت زده؟

 

لب های خشک شده‌م رو تر کردم.

– بهش کلید داده بودی؟

 

سوالی نگاهم کرد.

– به کی؟

 

با انگشت به درب اشاره کردم.

– همین …همین خانم همسایه!

 

کیفش رو روی جا کفشی گذاشت.

– اره، یه وقتایی من نیستم میاد سر میزنه.

 

آب گلوم رو قورت دادم.

– با لباس های نیمه باز میاد سر میزنه؟ سراغ خودتم میگیره؟ آرایش هم میکنه؟

 

کتش رو اویزون کرد و نزدیکم شد.

– بیست سوالیه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خواب ختن به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

  خلاصه رمان:   می‌خواستم قبل‌تر از اینها بگویم. خیلی قبل‌تر اما… همیشه زمان زودتر از من می‌رسید. و من؟ کهنه سواری که به غبار جاده پس از کوچ می‌رسیدم. قبلیه‌ام رفته و خاک هجرت در  چشمانم خانه کرده…   خوابِ خُتَن   این داستان، قصه ای به سبک کتاب «از قبیله‌ی مجنون» من هست. کسانی که اون داستان رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش به صورت pdf کامل از مهرنوش صفایی

        خلاصه رمان اتاق خواب های خاموش :   حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه می‌کرد. چهره‌اش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.   یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینة قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نوشین
نوشین
1 سال قبل

وای داره جالب میشه…. 😁
امیدوارم ی اتفاقی بیفته فعلا بهم نرسن
آهو باید عاقل تر شه

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x