رمان دالاهو پارت 30 - رمان دونی

 

 

عقب عقب رفتم.

سر گیجه اجازه نمیداد روی پاهام بند بشم.

– جواب ندادی!

 

شونه بالا انداخت و دکمه بالای لباسش رو باز کرد.

– من از کجا بدونم؟ راستی مامانت کجاست؟

 

شونه بالا انداخت.

– رفت خونه یکی از فامیلاشون که اینجا زندگی میکنه!

 

من هنوز جوابم رو نگرفته بودم و اون دنبالی راهی برای عوض کردن بحث بود.

– پس بریم دنبالش، آماده شو آهو …

 

روی مبل نشستم.

– من دلم درد میکنه، نمیام.

 

پشتم بهش بود و نمی تونستم ببینمش.

تشخیص واکنش صورتش برام سخت قابل تشخیص بود که مبل رو دور زد.

– نمی خوای بیای خرید یعنی؟

 

رومو ازش گرفتم.

– چیزی لازم ندارم که بخرم …خودتون برید.

 

واضح بود.

هیچ چیز جز توضیحی قانه کننده، نمی تونست من رو از اون جو در بیاره.

– منو ببین؛ بچه شدی؟ باز چی شده اینجوری دمقی؟

 

اشک سمجی که می خواست روی گونه‌م سر بخوره رو پس زدم.

– مشخص نیست؟ حالا خودت هیچی …اون زنیکه واسه از کجا بابای منو میشناخت یاسر؟

 

جا خورد.

باید هم چنین واکنشی نشون میداد.

به هر حال جای تلجب داشت ولی نه برای اون.

– طاهرو میشناخت؟

 

پوزخندی زدم.

– هه اینم روش جدیده؟ خودتو میزنی به اون راه؟ من شاید خر باشم و بچه باشم که خودمو قانع میکنم عاشق شوهر مامانم شدم اشکالی نداره ولی انقدر احمق نیستم که متوجه نشم این خونه کوفتی چی پشتشه؟!

 

 

 

جلو تر اومد و درست کنارم روی مبل نشست.

– چی پشت چیه؟ ولله به جون آهو من نمیفهمم داری چی میگی.

 

قسم جون من رو خورد؟

براش مهم بود یا نه؟

جواب این سوال رو فقط می تونستم از خیره شدن به چشم های مشکیش بفهمم.

– نمیفهمی نه؟ برو از خودش بپرس چون منم دارم دیوونه میشم.

 

زانو هام رو بغل گرفتم و سرم رو روش گذاشتم که بهم نگاه نکنه.

نگاه های پر نفوذش باعث می شد من حس حماقت بهم دست بده.

– باشه میرم می پرسم …ولی نه الان! فعلا بلند شو لباس بپوش.

 

سرم رو از روی پاهام برداشتم.

– چرا اینجوری حرف میزنی؟ من کار اشتباهی کردم که الان سرم داد زدی؟

 

دستش رو روی پیشونیش گذاشت.

– اگر یه روز من سر به بیابون گذاشتم بدون مقصرش تویی آهو … پاشو یه کاری نکن به زور متوصل بشم ها.

 

ازش فاصله گرفتم.

– مثلا چیکار میکنی؟

 

از روی مبل بلند شد.

منتظر نگاهش کردم که دکمه سر استیناش رو باز کرد و یکی یکی تا به تا بالا زد و قلنج گردنش رو شکست که توی جام خشک شدم.

 

می خواست من رو بزنه؟

جرعتش رو داشت؟

 

قدمی جلو برداشت که جیغ زدم و همزمان منو چپه شده روی دوشش انداخت.

– دلت ضرب و زور می خواد؟ هان؟

 

 

روی هوا زبونم بند اومده بود که توی اتاق رفت و روی تخت پیاده‌م کرد.

– چرا اینجوری کردی؟ کمرم شکست!

 

دو تا پاش رو کنار پاهام زانو زد و روی من که دراز کشیده بودم خیمه زد.

– هنوز که کاری نکردم؛ تورو باید هر از چندگاه یه گوشمالیت بدم که خیال اذیت کردن من به سرت نزنه!

 

لبم رو دندون گرفتم.

می دونستم اون دلش نمیاد کاری کنه و مظلوم نگاهش کردم.

– واسه همه گرگینه واسه دخترتم اره؟ جای ناز و نوازشته؟ بوس و بغل نخواستیم اصن …

 

پنجه هاش رو دور گلوم حلقه کرد و فشار ریزی داد.

– دو وجب قد داری یه متر زبون بعد حرف تنبیه که میشه مظلوم بازی در میاری که کارت نداشته باشم …کور خوندی، اون ممه رو لو لو برد.

 

پشت پلک نازک کردم.

– کجا برد؟ خونه زن بیوه همسایه؟

 

اخم هاشو توی هم کشید.

– جایی که باید تنبیه بشی!

 

چین به بینیم دادم.

– حالا میخوای چیکار کنی؟ کتک بزنی؟

 

لبخند شیطنت واری تحویلم داد.

– نچ …

 

– پس چی؟

 

قبل از این که چیزی بگه دستش رو از دور گردنم باز کرد و دو طرف پهلوم گذاشت.

– قلقلک …

 

همزمان با جیغی که کشیدنم شروع به قلقلک دادنم کرد.

اون دقیقا نقطه ضعفم رو میدونست و از همون روش برای تنبیه‌م استفاده کرد.

 

 

 

– اییی تورو خدا یاسر غلط کردم …

 

مکث کوتاهی کرد و توی چشم هام خیره شد.

– چی نشنیدم؟ بلند تر بود!

 

در حالی که هم میخندیدم و هم قطره اشک گوشه چشمم جمع شده بود، التماس وار نگاهش کردم.

– غلط کردممم!

 

دوباره انگشت هاش رو به حرکت در اورد و پرسید:

– و دیگه؟

 

جیغ کشیدم:

– اییی دیگه تکرار نمیشه!

 

سعی داشتم دست هاش رو از روی شکمم ب پس بزنم که خودش برداشت.

موهام که روی صورتم پخش شده بود رو کنار زدم و نفس راحتی کشیدم.

– خیلی نامردی؛ دلم درد گرفت.

 

ازش رو گرفتم و دست هاش رو مجدد بالا برد.

– باز که حالت قهر‌ گرفتی، دست به‌ کار شم؟

 

من که از کارم نیم خیز شدم.

– نه به جون یاسر!

 

حق به جانب و پیروزمندانه نگاهم کرد و خواست از روم بلند بشه که این بار من اجازه ندادم.

– یعنی نمیخوای بعد از این تنبیه یکم بهم جایزه بدی؟

 

سری به نشونه نفی تکون داد

– جایزه؟ ما ازین قول و قرارا نداشتیم؛ تنبیه که بعدش تشویق نداره.

 

دستم رو دور گردنش حلقه کردم.

– اگر من دخترت باشم پس داره! یالا دیگه خب من خجالت میکشم اول بوست کنم یکم بیا نزدیک …

 

خواست بر خلاف حرفم عقب تر بره که با ته‌مونده ای از انرژیم اونو سمت خودم کشیدم و لب هاش رو به دندون گرفتم.

 

 

 

دستش دور کمرم پیچید.

نمی خواست پسم بزنه و بر خلاف چیزی که انتظار داشتم، بیشتر من رو به خودش فشرد.

 

من از این که لذت می بردم احساس گناه داشتم.

لذت از گناهی که خودم برای انجامش پیش قدم شده بودم‌.

من عادت داشتم به پس زده شدن …اما حالا این اختیار عمل یاسر من رو وادار به عذاب وجدان کرده بود.

 

با این حال پا پس نکشیدم.

من حاضر بودم تمام عمر توی چنین گناهی زندگی کنم.

از لب هام به سمت گردنم کشیده شد که نفس تازه کردم و با لحنی که تنگار توتنی برای حرف زدن نداشت پچ وار لب باز کردم:

– گردنم کبود نشه …

 

با گاز محکمی که گرفت سرش رو بالا اورد.

– دیگه دیره واسه اخطار!

 

خنده ای به موهاش که روی صورتش ریخته بود کردم که دکمه بالای لباسم رو باز کرد.

هیچ وقت تا اینجا پیش نرفته بود.

– یاسر …

 

سری رو بالا اورد و اخم کرد.

– بهت گفته بودم با غرایض مردونه من بازی نکن؛ خودت لج کردی!

 

خجالت کشیدم لبم رو دندون گرفتم.

– حداقلش اگر اونجا رو کبود کنی مامانم نمیبینه!

 

پوزخندی زد و یکم لباسم رو پایین داد که بند سوتینم مشخص شد.

– بدت نمیاد من یه خبط و خطایی بکنم ها …

 

با سر انگشت پشت گردنم رو لمس کردم.

– خب من خیلی وقته که چنین چیزی میخواستم، چرا بدم بیاد؟

 

 

 

از حرفم جری شد.

دیگه تحمل نکرد تا ادامه بدم و دندون هاش رو توی نرم ترین قسمت بدن و برجسته ترینش فرو کرد.

این که من اندامم بی اختیار طرف خانواده مادریم کشیده بود و بالا تنه‌م به نسبت رو فرم بود و گردی پر پسندی داشت خودش می تونست اولین گام اغوا کردن باشه.

 

جیغ بلدنم بین انگشت هایی که روی لبم گذاشتم خفه شد.

یاسر با سر انگشت ترقوه‌م رو لمس کرد.

– ببین لاغر شدی استخوانات زده بیرون!

 

لبخند شیطنت واری زدم.

– وسط عشقولی بازی این حرفا یادت اومد؟ بعدشم الان مده این یکی بزنه بیرون.

 

تایید وار سری تکون داد و با دقت بیشتری با چاک بین سینه‌هام که خودنمایی می کرد و ذره ای ازش معلوم بود خیره شد.

من بهش حق میدادم اگر براش یکم تازگی داشته باشه اما اون خیلی وارد تر از این حرف بود.

 

– دوست داری بدنم رو برنزه کنم؟ اخه شنیدم خیلی جذاب تر میشه!

 

اخم کرد و قبل از این که بیشتر تحریک بشه یقه لباسم رو بست‌

– نه، همینجوری سفید قشنگی!

 

مامانم پوستش گندمی بود و این یکی خدا دادی سفید شده بود.

– پس سفید دوست داری؟

 

خیمه‌ش رو از روم بلند کرد.

– باز ببین یه وروجک فسقلی داره ازم اعترافات جنسی میگیره، بلند شو ببینم …خوشش اومده.

 

دستی به رگ های برجسته دستش کشیدم.

– چرا خوشم نیاد؟ خیلی بدنت داغه من از چیز های گرم خوشم میاد!

 

اخم کرد و جدی جدی از روم بلند شد.

– پس هرکی حرارتش بالا باشه زرتی میپری بغلش؟

 

از روی تخت بلند شدم و خودمو جمع کردم.

– معلومه که نه!

 

 

 

مشکوک نگاهم کرد که دکمه لباسم رو بستم.

هنوز انقدر باهاش احساس راحتی نمی کردم که برهنه باشم.

– واسه چی میخوای بریم خرید؟ مامانم گفته؟

 

لباس کارش رو با لباس جدید برای بیرون عوض کرد و در حالی که کاپشن چرمش رو به تن می کرد جواب داد:

– نه؛ دختر خوبی بودی …خواستم بهت جایزه بدم.

 

از حرفی که زد خندیدم اما عمیق بهش فکر کردم.

– واسه مامانمم می خوای بخری؟

 

ساعتش رو مجدد دستش کرد.

– البته …

 

سرم رو پایین انداختم.

– پس ول خرجی نکن، من چیزی نمیخوام اصن!

 

دندون قروچه کرد.

– مطمعنی؟

 

سری تکون دادم که از اتاق بیرون رفت و منم لباس پوشیدم.

چون دلم نمیخواست یاسر دوباره تذکر لباس گرم رو بهم بده، پالتوم رو تنم کردم و از اتاق بیرون اومدم.

یکم لباسم کوتاه بود و این بیشتر جلب توجه کرد.

– بلند تر نیوردی؟

 

زیر لب “نچ” کردم که ناچار راهی شد.

من هنوز هم فکر پیش اون همسایه طبقه پایین بود که اجازه نمیداد ذهنم آروم بگیره.

 

پشت سرش حرکت کردم و توی ماشین صندلی جلو نشستم.

– آدرس خونه‌شون رو مگه میدونی که می خوای بری دنبال مامان؟

 

سری تکون داد و به گوشیش نگاه کرد.

– برام فرستاد قبلش!

 

شونه بالا انداختم که راه افتاد.

من همچنان محو اون دستی بودم که روی فرمون حرکت می داد.

– برگشتیم شهر خودمون، بهم رانندگی یاد میدی؟

 

مردد نیم نگاهی انداخت.

– اره!

 

لبخندی زدم که توی خیابون پیچید.

 

 

 

با تک زنگی مامان از خونه فامیلشون بیرون اومد و با دیدن توی صندلی جلو اخم ریزی کرد که یاسر زیر لب پچ زد:

– برو عقب بشین آهو، مامانت بزرگ تره!

 

کلافه کوله‌م رو بغل گرفتم.

– قهر میکنم ها گفته باشم!

 

زیر لب چیزی گفت که وقتی از ماشین پیاده شدم تا عقب بشینم متوجه نشدم.

مامان تا به ماشین رسید با یاسر سلام علیک کرد و رو به من کرد.

– تو چرا اومدی؟ میموندی خونه میومدم دیگه!

 

یاسر رو به مامان کرد.

– خودم گفتم بیاد، میخواستم بریم بیرون!

 

من دلم نمی خواست مامان اینجوری باهام رفتار کنه تا چنین جواب دندون شکنی بشنوه اما خب اخلاق های اون متفاوت بود.

شاید با زبون بهم نمیفهموند که دوسم داره اما زیر زیرکی هوام رو داشت و همیشه میگفت دلش نمی خواد من پرو بشم.

 

دست به سینه نشستم و با خیابون ها خیره شدم‌.

کرمانشاه خیلی خیلی از شهر خودمون بزرگ تر بود و مغازه های قشنگ تری داشت که مجذوبم می کرد.

 

***

– فرش قرمز پهن کنم پیاده بشی.

 

با دیدن مامان که جلوی طلا فروشی محو ویترین شده بود و یاسر سعی داشت من رو از ماشین پایین بیاره؛ لب زدم:

– گفتم که قهرم؛ دیگه وسط خیابون بوسمم کنی اشتی بی اشتی!

 

خم شد و طرش رو داخل ماشین اورد.

– وسط خیابون که نه، اما اینجا میتونم!

 

 

من نمی ترسیدم.

حتی اگر مامان مارو میدید باز هم ترسی نداشتم و چشم هام رو روی هم گذاشتم که یاسر بدون بوسه عقب کشید.

– چه از خدا خواسته هم هست! بیا پایین ببینم.

 

تو ذوقم خورد که نفس کلافه ای بیرون دادم.

– مشخص بود دود از کنده بلند نمیشه، به هر حال دیگه سنت داره میره بالا پیر مرد شدی این کارا ازت بعیده.

 

ماشین رو قفل کرد و یقه لباسش رو بالا داد.

– به من میگی پیر مرد؟ یه تار موی سفید پیدا میکنی تو سرم؟

 

پشت پلک نازک کردم.

– خودم تا حالا صد تاشو دیدم!

 

مشکوک نگاهم کرد که مامان صدامون زد و طرفش رفتیم.

این که من علاقه شدیدی به حلقه های ازدواج داشتم و تک نگین های توی ویترین رو نگاه می کردم از چشم مامان دور نموند.

– عروس بشی میایم از کرمانشاه واست طلا میگیریم.

 

دست هام رو توی جیبم فرو کردم.

– به بهونه حلقه داری گولم میزنی؟ عجبا.

 

یاسر خنده ریزی کرد که از چشمم دور نموند.

مامان جلو حرکت کرد و من با دیدن لباس های نیم تنه دخترونه پشت ویترین مغازه، یاد همسایه طبقه پایین یاسر افتادم که با همچین لباسی اومده بود.

 

یعنی یاسر هم دوست داشت از این ها کسی بپوشه؟

با انگشت به مامان اشاره کردم که سری به شونه نفی تکون داد.

– اینو میخوای بگیری که همه جات معلوم بشه؟

 

حرفش منطقی بود.

من اعتماد به نفس پوشیدن چنین لباس هایی نداشتم.

پس اومده بودیم چی بگیریم؟

 

 

 

مامان داخل پارچه فروشی رفت و من که از بوی اون محیط بدم می اومد همراه یاسر بیرون ایستادم اما قبلش یاسر کارت عابرش رو به مامان سپرد تا از حساب اون خرید کنه.

 

با کنایه روی صندلی آهنی نشستم که سرماش تا پوست استخوانم نفوذ کرد.

– چه دست و دلباز!

 

یاسر که اصلا به حرفم توحه نکرد من رو از روی صندلی بلند کرد.

– نشین اینجا!

 

دست به سینه شاکی شدم؟

– چرا خب؟ خسته شدم.

 

گوشیش رو که دستش بود توی جیب لباسش گذاشت‌.

– صندلی سرده، وضعیتت ناجوره باز دلت درد میگیره!

 

از این که حواسش به عادت ماهیانه‌م بود لبخندم کش اومد.

– اها از اون نظر، خب زود تر بگو چرا دعوام کردی؟

 

خواست خرف برنه که مامان با نایلون خریدش بیرون اومد و رو به یاسر تشکر کرد.

من که قرار نبود اصلا چیزی بگیرم چرا اومده بودم؟

 

با بی حوصلگی قدم های آروم برمیداشتم که نظر یاسر سمتم جلب شد.

– خسته شدی؟

 

با این سوال حتی مامان هم طرفم چرخید.

– ما که هنوز راهی نرفتیم خسته بشه!

 

کوله‌م رو روی دوشم محکم گرفتم.

– نچ، تشنمه! آب میخوام …

 

مامان لیوانی از توی کیفش سمتم گرفت که یاسر دست رد زد.

– لازم نیست! براش آبمیوه میگیرم.

 

بدون این که نظرم رو بپرسه سمت سوپر مارکت رفت و برام لیوان آبمیوه بزرگی که طعم استوایی داشت، گرفت و واسه مامانم مثل خودش پرتقال …

 

 

 

لیوان رو با تشکر زیر لب ازش گرفتم که مامان رو به یاسر کرد.

– نیاز نبود حالا تو زحمت بیوفته!

 

در حالی که من نی توی دهنم بود، یاسر نگاهم کرد.

– رنگش پریده بود، زحمت نیست.

 

لبخند ریزی بهش زدم که مامان گفت:

– من که دیگه خریدم تموم شد، برگردیم تا دیر نشده من شام درست کنم.

 

من که دلم میخواست زود تر برگردم خونه، یاسر مخالفت کرد.

– برای آهو چیزی نگرفتیم.

 

من چیزی نیاز نداشتم، اما اگر یاسر قرار بود هدیه ای بهم بده چرا باید دست رد به سینه‌ش می زدم اما مامانم مخالف شدیدی نشون داد.

– نه بابا آهو چیزی نیاز نداره، خودم با اضافی پارچه‌م براش یه چیزی درست میکنم.

 

یاسر که نمی تونست از روی رو دربایسی یا هرچیزی حرف مامانو زمین بزاره، سر تکون داد و در خفا سمت من کله‌ش رو کج کرد.

– بعدا با هم میایم هرچی خواستی بگیر.

 

از این که هم شخصیتش رو جلوی مامان حفظ می کرد و هم نمی خواست دل من رو بشکنه نمی فهمیدم باید خوشحال باشم با ناراحت اما هرچی که بود، باعث نشد اخم های من از هم باز بشه.

– مامانم گفت، من چیزی نیاز ندارم آقا یاسر!

 

به ماشین که رسیدیم، لیوان خالیم رو توی سطل اشغال انداختم و صندلی عقب نشستم که مامان پرسید:

– واسه شام چی میخورید درست کنم؟

 

خواستم چیزی بگم که یاسر قبل من گفت:

– تا کرمانشاه اومدیم نمی خواید دنده کباب بخورید؟

 

 

 

من با گوشت قرمز رابطه خوبی نداشتم و ترجیح دادم نظری ندم.

اما در جریان بودم که مامان عاشق این غذا و اصلا مخالفتی نشون نداد.

یاسر داشت تمام تلاشش رو می کرد که به ما خوش بگذره اما واقعا من احساس خوبی نداشتم.

این که اون هر وقت با من تنها بود تمام حواسش رو بهم میداد و الان فقط و فقط به مامانم توجه می کرد بیشتر اذیتم می کرد.

 

تا رسیدن به رستورانه که زیاد هم شلوغ نبود و فضای بازی داشت، روی صندلی نشستم.

اینجا تنها چیزی که سرو می شد دنده کباب بود و برای همین منو نداشت.

 

با احساس سرما توی بدنم، خودم رو جمع کردم که یاسر رو بهم کرد.

– میخوای کتم رو بهت بدم؟

 

سری به نشونه نفی تکون دادم.

اون خودش فقط زیر لباسش تیشرت پوشیده بود و دلم نمی خواست سرما بخوره.

 

از روی بی حوصلگی سرم رو روی میز گذاشتم که گارسون با سینی بزرگش سمتمون اومد.

می تونستم سنگین نگاهش رو حفظ کنم.

بالاخره پسر جوون بود و می تونست شیطنت زیادی حتی توی نگاهش باشه!

 

سرم رو معذب پایین انداختم که یاسر غرید:

– بفرما آقا …چیز دیگه ای نیاز نداریم!

 

حسودی کرد؟

عمرا اگر ته این اخلاقش به حسادت ختم می شد.

مامان دستی به بازوی یاسر گرفت.

– با پسر بیچاره چیکار داشتی ترسید! عمدی که نگاه نکرد …آهوی ما هم که همچین آش دهن سوزی نیست کسی بخواد به چشم دیگه ای نگاهش کنه.

 

 

 

از هر نظر من جذابیت های خودم رو داشتم تا جایی که توی مدرسه می تونستم با اندام و صورتم یه سر و گردن از بقیه بالا تر باشم.

 

یاسر با نیم‌ نگاهی که به من انداخت، جواب مامان رو داد

– ناموس ناموسه …چه دهن سوز باشه چه نباشه!

 

لبخند ذوق زده ای که قرار بود روی صورتم بشینه رو قایم کردم.

مامان و یاسر شردع به خوردن غذاشون کردن و این که من اصلا میلی بهش نداشتم، بیشتر باعث جلب توجه‌شون شد.

 

مامان که انگار تازه یادش اومد پالتوش رو توی ماشین جا گذاشته، قبل از این که سرما بخوره بلند شد و دوباره با یاسر تنها شدم.

 

– چرا نمیخوری؟ ما همیشه باید سر وعده های غذاییت بحث کنیم؟

 

دست زیر چونه‌م زدم.

– اخه من اصلا از این غذا ها دوست ندارم!

 

ذره ای از نوشیدنیش خورد و چشم هاشو ریز کرد‌.

– تو بگو چی دوست داری من برات همونو بگیرم …فقط غذاتو بخور اینجوری هیچی ازت نمیمونه لاقل انرژی داشته باشی شیطنت کنی!

 

خنده ای به حرفش کردم.

– یعنی تو از شیطون بازی های من بدت نمیاد؟

 

شونه ای بالا انداخت.

– پرو نشی، نه!

 

ذوق زده از حرفش قاشقم رو برداشتم.

– دنده کباب چیه من واسه اذیت کردن تو حتی کله پاچه هم میخورم …

 

حرفم مساوی شد با رسیدن مامان سر میز و دیدن لبخند بشاش من.

– چه عجب، معجزه شد من رفتم اومدم.

 

 

 

سری تکون دادم.

طعمش انقدرا که فکر می کردم بد نبود اما بازم نتونستم کامل بخورم و از شدت سرما بدنم می لرزید که یاسر از جاش بلند شد و کاپشن چرمیش رو در اورد.

– اینو بنداز رو شونت، داری یخ میزنی!

 

دستش رو پس زدم …

– نه خودت سرما میخوری، من دیگه سیر شدم الان میرم تو ماشین.

 

مامان و یاسر هم که غذاشون رو تموم کرده بودن بلند شدن و بلد از صورت حساب با من سوار ماشین شدن.

یاسر فوری برام بخاری زد که حس کردم چشم هام داره بعد از اون شام مفصل سنگین میشه.

 

***

– خودتو به خواب زدی باز بغلت کنم ببرمت بالا؟

 

با چشم نیمه باز سرم رو بالا اوردم و با تیله ها مشکی رنگ یاسر رو به رو شدم.

– نه به خدا؛ خودم میام.

 

از صدای خواب آلودم قشنگ مشخص بود چقدر شوت و هپروت بود و به محض پیاده شدن از ماشین هوای سرد روی پوستم نشست.

 

– اوف چقدر سرده!

 

ماشین قفل کرد و دستش روی شونه‌م نشست.

– هوا عالیه، اتفاقا می خوایم بریم با مامانت قدم بزنیم احتمالا میخواد بارون بگیره.

 

ابرو هام بالا پرید و از این که مطمعن شدم مامانم رفته بالا، شاکی رو بهش کردم.

– پس منم میام، واسه چی میخوای با مامانم تنها بری؟

 

سمت پله ها قدم برداشت.

– حسودی کردی؟

 

پا به زمین کوبیدم.

– نخیرم اصلا …بعدشم الان بارون بگیره من تنهایی تو خونه می ترسم میخواید تنهام بزارید؟

 

 

 

خنده‌ش سرخوشانه و نزدیک به قهقه بود.

در مورد راه رفتن با مامانم داشت شوخی می کرد و خیلی زود می شد فهمید.

تا به بالا رسیدیم مامان رو به من کرد.

– تنها بودی توی خونه اتیش که نسوزوندی؟

 

چینی به بینیم دادم و روی مبل وا رفتم.

– نه کاری نکردم‌!

 

یاسر کاپشنش رو در اورد و روی چوب لباسی آویزون کرد‌ که نگاهم سمتش رفت.

– اینجا خوابت نبره …بلند شو برو روی تخت!

 

از توجه‌ش به خودم لبخندی زدم.

– من که جام همینجاست!

 

مامان در حالی که روسریش رو از سرش برمیداشت اشاره کرد.

– حداقل روی زمین بخواب فنر های مبل داغون میشه کمر خودتم درد میگیره!

 

مشخص بود چقدر من و مبل براش اهمیت داریم.

یاسر با لباس های راحت ترش از اتاق بیرون اومد.

– چه زود میخوای بخوابی آفاق خانم!

 

مامان خمیازه ای کشید.

– قبلش یه دوش میگیرم …صبح یه سر زدم بیمارستان یکی از اقواممون رو ببینم کسل شدم.

 

یاسر سری تکون داد و مامان داخل اتاق رفت.

روی مبل حال دراز کشیده در اومدم و سرم رو درست روی پای یاسر گذاشتم.

– آهو …پاشو من …

 

انگشت روی بینیم گذاشتم.

– هیشش! بزار یکم بخوابم بعدش برو.

 

سرش رو به مبل تکیه داد.

انگار خودش هم خوابش می اومد.

از صدای شیر آبی که به وضوح می اومد می تونستم بفهمم مامان توی حمومه و صدامون رو قرار نیست بشنوه.

 

– یه سوال بپرسم؟

 

تو گلوم جواب داد:

– دوتا بپرس!

 

سرم رو از روی پاهاش برداشتم و باهام چشم تو چشم شدم.

– نقش من توی زندگیت چیه؟ یه رهگذر و زنگ تفریح؟

 

 

 

جدی شد.

رنگ چهره‌ش تغییر کرد.

– نه …من ادم های رهگذر ندارم! تو یا همه چیز منی یا هیچی!

 

قاطعانه جواب داد.

اما کامل نبود و من هنوز بلا تکلیف بودم.

– خب کدومشم؟ همه چی یا هیچی؟

 

دندون قروچه کرد.

– من واسه هیچی شب ها میام چک میکنم درد نداشته باشی؟ واسه هیچی حواسم بهته که وعده های غذاییت کم نشه؟ واسه هیچی دلم تنگ میشه برگردم خونه یه احمقی مثل تو منتظرم باشه که هر بار به هر شکلی بخواد برام دلبری کنه؟

 

ذوق زده شدم.

آهو نبودم اگر با تک تک کلماتش روی ابر ها پرواز نمی کردم.

چطور می تونستم روی زمین بمونم وقتی با چشم های جدی و لحن خشن جذابش بهم اینجوری می فهموند که براش همه چیزم؟

 

نتونستم خودم رو کنترل کنم.

در واقع هیچ کس نمی تونست توی موقعیت من احساساتش رو تحت کنترل خودش قرار بده.

بی اختیار روی پاهاش نشستم و دستم رو دور گرفتش حلقه کردم.

 

از حرکتم جا خورد و در نهایت دستش روی کمرم نشست و آروم توی گوشم پچ زد:

– تو مگه خوابت نمی اومد؟

 

مثل خودش پچ وار نجوا کردم.

– تو ترجیح میدی بخوابم یا …

 

حرفم رو قطع کرد.

– یا چی؟

 

بوسه ریزی روی گردنش زدم.

چرا باید بابت عشق ورزیدن بهش خجالت می کشیدم؟

– یا به بهشت دعوتت کنم؟!

 

منظورم رو شاید درست متوجه نشد که غرید:

– نه …این حرفا به تو نیومده هنوز! برو بخواب آهو.

 

خنده ای به تصورات منحرفانه‌ش کردم.

– منظور من اصلا اون نبود.

 

 

سرش رو به پشتی مبل تکیه داد.

– پس چی بود؟

 

دقیقا منظور من همون چیزی بود که فکر می کردم اما به قولی هنوز برای من وقتش نبود.

– هرچی به جز اون …خب من چه بدونم؟!

 

پوزخندی زد که سرش رو نزدیکش کردم.

– تو هم که اصلا بدت نمیاد ها.

 

چشم هاش رو ازم دزدید.

– صد بار گفتم من سی سال عمرم مجرد بودم، توقع چی داری؟ ولی تو قرار نیست طعمه غرایض من بشی!

 

دندون قروچه کردم.

– پس کی به جز من؟

 

عزمش رو برای بلند شدن جزم کرد و قبلش جواب داد:

– خودم زن دارم!

 

محکم تر روی پاش نشستم که نتونه حرکت کنه.

– اره اره اره می دونمم …اصلا هم خوشت نمیاد منو …

 

انگشت روی بینیش گذاشت.

– هیش بگیر بخواب آهو، دیگه ساعت خوابت رد شده داری هزیون میگی.

 

این کار های همیشگیش بود.

جملاتی که میخواست منو باهاش دست به سر کنه اما من عمرا اگر کوتاه می اومدم.

– شرط داره!

 

ابرو هاش بالا پرید.

– حالا واسه من شرط میزاری؟ چی هست؟

 

زبونم رو روی لب هام کشیدم و تشنه به چیزی که انتظار داشتم خودش برای بوسیدن پیش قدم بشه، لب زدم:

– خودت باید لباس هام رو عوض کنی چون من خستم …

 

 

عصبی منو از روی پاش پایین گذاشت.

از شرطی که گذاشتم خوشش نیومد؟

– اولش از بوس و بغل شروع شد گفتم یک دو بار دلتو میزنه بعد خود احمقم نتونستم جلوشو بگیرم حالا کارمون داره به کجا کشیده میشه؟

 

ناراحت زانو هام رو بغل گرفتم.

– منظور خاصی نداشتم، فقط قرار بود دکمه های مانتوم رو باز کنی!

 

با دیدن ناراحتی من خم شد و دستش خواست سمت لباسم بره که صدای مامان از اتاق اکو شد.

– یاسر؟ ساک لباس های من رو با آهو جا به اوردی توی اتاق، میتونی برای …

 

نذاشتم یاسر ادامه حرف مامان رو بشنوه و هیچ خوش نداشتم که اونو با حوله ببینه و خودم بلند شدم.

– تو همینجا بشین خودم بهش میدم.

 

روی مبل هول دادم که بشینه و پوزخندی زد.

– حسودیت میشه؟

 

انگشت اشاره‌م رو طرفش گرفتم.

– اگر باعث میشد تو تمام عمر از نگاه کردن به زنی جز من محروم بشی، اره …حسودم!

 

سمت چمدون خودم رفتگ و با خودم داخل اتاق بردم که مامان از دیدنم شوکه شد.

– تو هنوز بیداری؟

 

مانتوم رو در اوردم که مامان زیپ ساک رو باز کرد.

– چرا مگه مهمه؟! خوابم برده بود …یاسر بیدارم کرد بیام ساکو جا به جا کنم، خجالت می کشید بیاد تو …

 

ابرو های مامان بالا رفت.

در واقع من شاید دروغگوی بدی بودم اما توی امر حسودی یکه نداشتم.

 

 

 

بعد از این که مطمعن شدم مامان لباسش رو کاملا عوض کرد، از اتاق بیرون اومدم.

یاسر چشم هاش رو بسته بود که شیطنتم گل کرد و دست روی چشم هاش گذاشتم که اجیر شد.

– به نظرت نمی تونم حدس بزنم دستای کیه؟ یا کی این وقت شب این همه انرژی داره که سر به سر من بزاره؟!

 

دستم رو نا امیدانه از روی چشمش برداشتم.

– خیلی خب حالا …

 

خنده جدی کرد و از جاش بلند شد که لب و لوچه آویزون کردم.

– نگفتی شبم بخیر!

 

چشم هاش رو ریز و دکمه پایین تر یقه‌ش رو باز کرد.

– شب بخیر!

 

رضایت بخش سر تکون دادم که داخل اتاق رفت.

مامان سفارش کرده بود روی مبل نخوابم و ناچار روی زمین جا انداختم.

گوشی جدیدم رو توی شارژ زدم و زیر پتو خزیدم.

تنهایی خوابیدن توی سالن حس ترس رو بهم میداد.

پتو رو روی سرم کشیدم و جنین وار جمع شدم که چراغ اتاق یاسر هم خاموش شد.

***

– تو هنوز نخوابیدی؟

 

با صدای یاسر از زیر پتو بیرون اومدم و گوشیم رو که تازه از شارژ کشیده بودم رو توی تاریکی روی صورتش گرفتم.

– خودت چرا بیداری؟

 

کنارم نشست.

– فکر کردم شاید سردت باشه برات یه پتو دیگه اوردم.

 

حیف نمی شد جیغ بزنم.

جلوی دهنم رو گرفتم و محکم کمرش رو چسبیدم.

– خودت گرم تر از پتویی!

 

دستم رو از دور کمرش باز کرد.

– ولی من فردا باید صبح زود بیدار بشم، برم سر کار …

 

 

 

پتویی که خودش اورده بود رو روم انداخت.

دستش رو گرفتم.

خیلی وقت از اخرین باری که مجبورش کرده بود کنارش بخوابم گذشته بود و حالا اشکالی نداشت اگر تکرار میشد.

 

نذاشتم کامل بلند بشه و دوباره کمرش رو گرفتم.

– ولی من هنوز سردمه!

 

سرش رو پایین و اروم پچ زد:

– من اینجا تنهایی زندگی میکردم فقط دو سه تا پتو بیشتر نداشتم.

 

لبخندی زدم.

– همچین ددی گرمی دارم پتو میخوام چیکار؟ مگه نه؟

 

ناچار نیم خیز شد که از فرصت استفاده کردم و توی جام کشیدمش.

– من می تونم بالشتم رو باهاش شریک بشم.

 

نفسش رو کلافه بیرون زد.

– از دست تو …

 

رضایت بخش سرمو روی بازوش گذاشتم.

– خب هر وقت خوابم برد می تونی بری سر جای خودت؛ قبوله؟

 

تو گلو “هوم” گفت که لبخندم بزرگ تر شد.

سرم رو به قفسه سینه‌ش چسبوندم که صدای کوبش قبلش توی گوشم پژواک شد.

نرمال نبود …

 

– میترسی بهت تجاوز کنم انقدر قلبت تند میزنه؟

 

کنار گوشم پچ زد:

– می ترسم نتونتم خودم رو کنترل کنم، کارم به پشیمونی بکشه!

 

من دیگه این جملاتش رو از بر بودم.

خسته از هر چیزی چشم بستم.

نمی خواستم حتی یه ثانیه رو هم توی چنین موقیتی از دست بدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه@
فاطمه@
1 سال قبل

سلام پارت ۳۱ بذار مرسی

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x