رمان دالاهو پارت 4 - رمان دونی

 

 

مامان لبش رو دندون گرفت و ضربهدای به پشت دستش زد.

– زبون بسته از دنیا نری یه وقت؛ خجالت بکش یکم.

 

این که اون همیشه غریبه پرستی می کرد جای تردید نداشت اما این من نبودم که همیشه باید کوتاه می اومدم.

حتی دایه هم سکوت کرده بود تا مبادا رابطه بینمون با حرفی شکرآب بشه.

 

منتظر بودم یکی از من دفاع کنه اما کاملا اشتباه میکردم چون به چشم همه من یه دختر سرکش بودم که همیشه خدا ساز مخالف می زد.

 

عصبی از جام بلند شدم و بدون برداشتن لباس گرم از خونه بیرون زدم.

حداقلش درخت های حیاط من رو بابت حرف های قضاوت نمی کردند اما انقدر هوا سرد شده بود که طاقت اوردن رو برام سخت می کرد.

 

روی پله نشستم و بر خلاف این که دوره ماهیانه‌م نزدیک بود سعی داشتم خودم رو با درد کمر و زیر دلم شکنجه کنم.

به گمونم میدونستن من خیلی لج بار تر از این حرف هام که بالاخره یکیشون بیرون اومد تا من رو برگردونه اما چون نمی تونستم پشت سرم رو ببینم تشخیصش برام سخت بود که کی میتونه باشی.

 

اما تا وقتی که روی شونه هام کت مردونه ای آویزون شد و صدای بمی توی گوشم پیچید:

– به خون من تشنه ای؛ چرا خودتو عذاب میدی؟ قندیل میبندی تو این هوا …پاشو بریم داخل.

 

 

دستش رو از روی شونه‌م پس زدم.

– می خوای برات کف بزنم بگم به به چه پدر ناتنی دلسوزی؟

 

چشم هاش رو با دوتا انگشت اشاره و شصستش فشار داد و نگاهش رو ازم گرفت.

– مشکلت رو نمیفهمم؛ این که تو به من حس هایی به جز پدر و دختری داشتی رو گردن من ننداز چون بهتر میدونی خوشم نمیاد بعدا کدورتی بینمون باشه.

 

هنوز یادش بود من چی بهش گفتم.

باید چیکار می کردم که خیال کنه اون ها رو جدی نگفتم.

پوزخندی تحویلش دادم.

 

– جدی جدی مثل این که باورت شده؟! خیر جناب تو هم سن بابا بزرگ منی …قطعا ازت ممکن نیست خوشم بیاد؛ اون حرف ها رو هم گفتم چون می خواستم امتحانت کنم وگرنه چی تو خودت دیدی که دختری به کم سن و سالی من ازت خوشش بیاد؟

 

بهت زده شد.

به هر حال من حداقلش چند واحدی بازیگری رو پیش استاد اعظم مامانم پاس کرده بودم.

– خوبه …خیالم راحت شد؛ حالا بلند شو!

 

نمی خواستم برم.

حتی دلم نمی خواست یاسر هم از کنارم بره.

سردم بود اما گرمایی که می خواستم بغل یاسر بود نه بخاری خونه.

 

کتی که دورم انداخته بود تمام عطرش رو به من‌ منتقل می کرد اما من بیشتر از این می خواستم.

هنوز می تونستم به یاد بیارم وقتی که با حالت لخت افتادم توی بغلش چقدر حس خوبی داشتم.

 

بدون هیچ معطلی و فکر کردنی رو بهش کردم.

– بغلم می کنی؟

 

ابرو هاش بالا پرید.

گند زدم اما باید یه جوری جمع می کردم.

– بغل پدرانه …چی فکر کردی؟! من انقدر منحرف نیستم که به چشم دیگه ای نگاهت کنم.

 

 

مردد بود.

شاید نگران بود مامان سر برسه و برداشت اشتباهی بکنه.

اما هیچ اهمیتی نداشت، مامان هر فکری که راجب من می کرد به جایی بر نمی خورد چون اون از اولش هم گفته بود قرار نیست با یاسر به چشم یک همسر نگاه کنه پس حالا چه تفاوتی می کرد اگر اون رو به هر چشمی که دوست داشتم نگاه میکردم؟!

 

دستش رو برام باز کرد که بدون چون تعارفی همونطور که نشسته بودم، به سمتش مایل شدم و توی بغلش رفتم.

 

نمی تونستم منکر این بشم که حلقه شدن دستش دور کمرم، چه حس امنیتی بهم داد.

– نچ …نمی تونه مثل بابام باشی!

 

ابرو هاش یکم بالا پرید که از پایین نگاهش کردم.

– چرا نتونم؟

 

بدون خجالت دست روش شکمش گذاشتم.

– بابام تپل بود …شکمش هم گردالی شده بود؛ ولی تو خیلی تختی، اینجوری ابدا بتونم جای بابام تصورت کنم.

 

در کمال نا باوری دستش محکم تر کمرم رو در برگرفت و سرش رو نزدیک گوشم اورد.

– تو فکر کن یه بابای خوش هیکل داری، عیبش چیه؟ پزشم می تونی پیش دوستات بدی.

 

چینی به بینیم دادم.

– نمی خوام، تازه قرار هم نیست بهشون بگم شوهر مامانمی.

 

سرم رو بیشتر به سینه ستبرش فشار دادم که ضربان قلبش گوشم رو پر کرد.

خیلی تند میزد.

درست مثل من …

– پس چی میگی؟ خوبید نداره بگن مرد غریبه تو خونشون رفت و امد میکنه!

 

در حالی که با سر انگشت رون پاش و لمس می کردم، جواب دادم:

– مرد غریبه چرا؟ میگم نامزدمی …چون ما خونمون مرد نداره، قراره بشی داماد سر خونه!

 

 

 

پوزخندی تحویلم داد.

از اون جمله پوزخند های تمسخر آمیز که انگار داره به تخیلات فضایی یه بچه پنج ساله گوش میده.

– چرا خندیدی؟

 

به آسمونی که کم کم داشت ابری میشد، خیره شد و جواب داد:

– اینجوری خیال میکنن ترشیدی، با یکی همسن بابا بزرگت ازدواج کردی!

 

چینی به صورتم دادم و مشت آرومی به رون پاش زدم.

– نمی خوام ازت تعریف کنم به هر حال پرو میشی …اما اشکالی نداره حداقلش میگم شوگر ددی‌م شدی.

 

از حرفم نمی دونست عصبی بشه یا بخنده.

شهری که توش بزرگ شدم خیلی کوچیک بود …همه همدیگه رو میشناختن اما دلیل نمیشد من به اندازه بقیه دنیام کوچیک باشه، خیلی چیز هایی بود که شاید خجالت آور اما برام عادی شده بود.

 

– صحبت الانمون فقط جنبه پدر و دختری داره …اشتباه برداشت نکن آهو …

 

به اول جمله‌ش توجه نکردم.

بس که اسمم رو قشنگ به زبون اورد.

مجنون بودم یا دیوانه فرقی نداشت اما من شیفته شده بودم.

خودم رو دیگه نمی تونستم قانع کنم و به لب هاش خیره شدم.

 

بوسیدنش گناه بود نه؟!

حتی فکرش رو هم نمی تونستم بکنم قراره چه واکنشی نشون بده اما من زیادی تشنه بودم.

حتی من تجربه بوسیدن تا حالا نداشتم و نمی دونستم باید چطوری شروع کنم.

 

در همون حالت، درست جایی که صدای ضربان قلب رو میشنیدم رو با لب هام از روی لباسش بوسیدم و بالا تر رفتم.

 

 

 

اون از حرکات آرومم چیزی نمی فهمید و از فرصت استفاده کردم و تا زیر گلوش پیش رفتم که متوجه بالا و پایین شدن سیبک گلوش شدم.

 

پس اون هم متوجه شده بود اما فکر سعی می‌کرد با روی خودش نیاره …

 

توی همون حالت ایستادم تا اینبار خودش پیش قدم بشه اما به محض پایین اومدن سرش، درب سالن باز شد و صدای مامان پشتمون پیچید:

– یخ نزدید شما؟ بیاید تو می خوام شام رو بکشم.

 

خداروشکر که مارو توی همچین وضعیتی ندید.

یاسر که حسابی دست و پاش رو گم کرده بود من رو به عقب روونه کرد و بلند شد.

– بلند شو …مامانت راست میگه؛ اینجا سرما میخوری!

 

لبخندم کش اومد.

مطمعن شدم که مامان رفته و بعدش به بغلش و بین بازو هاش اشاره کردم.

– اما من‌ اونجا گرمم بود؛ خودت هم دست کمی ازم نداشتی.

 

چپ چپ نگاهم کرد و دیگه نتونست حرفی بزنه، پس ترجیح داد بره داخل.

همه میدونستن قهر و اشتی من زیاد طول نمیکشه و در برابر قار و قور شکمم نمی تونم زیاد مقاوت کنم و با کمال بی تقاوتی داخل رفتم.

 

از دست پخت دایه نمی شد گذشت و اولین نفر سر سفره نشستم.

مامان و یاسر دقیقا رو به روی من جا خشک کردن چه چینی به صورتم دادم و اولین لقمه رو فرو بردم.

 

یاسر حساسیت ریوی شدیدی به فلفل داشت و برای اون جدا پخته بودن اما من برعکس عاشق غذا های تند بودم و با اشتیاق و وله می خودمشون که مامان لیوان آبی سمتم گرفت.

– بزار کنارت نپره تو گلوت، عجله‌ت واس چیه؟

 

یاسر لبش رو تر کرد و رو به مامانم کرد.

– بزار راحت باشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد اول

  دانلود ماه مه آلود جلد اول خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای مها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خواب ختن به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

  خلاصه رمان:   می‌خواستم قبل‌تر از اینها بگویم. خیلی قبل‌تر اما… همیشه زمان زودتر از من می‌رسید. و من؟ کهنه سواری که به غبار جاده پس از کوچ می‌رسیدم. قبلیه‌ام رفته و خاک هجرت در  چشمانم خانه کرده…   خوابِ خُتَن   این داستان، قصه ای به سبک کتاب «از قبیله‌ی مجنون» من هست. کسانی که اون داستان رو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x