رمان دالاهو پارت 40

2
(1)

 

 

روی مبلش نشستم که لب زد:

– اینجا سرده پاشو برو توی اتاق برات بخاری

روشن میکنم.

 

واقعا سرد بود و با این که هوا بهاری بود اما

هوای کرمانشاه همیشه چند درجه ای تفاوت داشت.

داخل اتاقش رفتم و روی تختش نشستم.

با احساس خفگی شال و مانتوم رو در اوردم و

چون می دونستم قراره حداقل یک ساعتی اینجا

بمونیم خیالم راحت بود.

به گردنبندم که پلاکش درست روی چاک سینهم

قرار گرفته بود خیره شد که براش ابرویی بالا

انداختم.

– داری به گردنبند نگاه میکنی با جای دیگه؟

نزدیکم شد و کنارم روی تخت اومد.

– من برای نگاه کردن به جای دیگه نیاز به نگاه

دزدکی ندارم …

 

سری تکون دادم و لبخندم کش اومد.

– پس دنبال چی بودی؟

روم خم شد.

طوری که مجبور شدم دراز بکشم و خیمه وار

محصورم کرد.

– دنبال جایی که بشه مهر مالکیت زد و کسی

نبینه.

باید خجالت می کشیدم اما اهو نبودم اگر این کارو

میکردم و در عوض لب زدم:

– مامانم که منو نمیبره حموم تفتیش بدنی کنه!

با این حرفم بدون لحظه ای معطلی تیشرت تنم رو

بالا برد و از ناف تا لباس زیرم رو نگاه انداخت.

 

– برگرد بازش کنم.

ابرو بالا انداختم.

– از جلو باز میشه راضی به زحمت نیستیم.

خنده تو گلویی کرد.

این بار از نور اتاق هم خجالت نمی کشیدم.

آزادانه بهم خیره شد.

شاید از سرمای اتاق بود یا تحریک شدن بدنم که

نیپل هام برجسته تر از قبل شد به خودم لرزیدم.

با خم شدن سرش بین چاک سینهم ناله بی اختیاری

کردم که خیسی و داغی زبونش رو درست روی

قسمت برجسته شده بدنم حس شد.

 

 

با صدایی که احساس می کردم هیچ جونی نداره

اسمش رو صدا زدم:

– یا …یاسر!

سرش رو بالا اورد.

به صورتش خیره شدم.

زیادی سرخ شده بود و این یه جورایی می تونست

رضایت مندانه باشه.

– جان؟

دستم رو دور گردنش حلقه کردم.

– دلت برام تنگ شده بود؟

سرش رو توی گردنم فرو برد و زیر گوشم پچ

زد:

 

– میدونی چرا از این که این اتفاق قبل از حل شدن

مشکلات بینمون می افتاد می ترسیدم؟ چون

وابستگی و دلتنگی میاره!

بالا تر اومد و گوشم رو بوس که ذره ای مور

مورم شد.

– پشیمونی؟

جدی نگاهم کرد.

خیلی جدی تر از چیزی که فکرش رو می کردم.

– راجب هر کاری که توی زندگیم قراره بکنم

عمری فکر میکنم واسه همین هیچ وقت قرار

نیست پشیمون بشم.

خیالم راحت شد.

دستم روی دکمه پیراهنش نشست و یکی یکی

بازش کردم که از روی بازو هاش کشید زد و تب

 

بدن داغش رو می تونستم با پوست برهنهم حس

کنم.

– چشم هاتو نبند، بزار نگاهت کنم …

توی گوشش نالیدم:

– دفعه پیش درد داشتم واسه همین یکم ترسیدم.

آروم لبخندی زد و دکمه شلوار جینزم رو باز کرد

تا از تنم در بیاره.

– نمیزارم این دفعه دردت بیاد.

بهش خیره شدم.

نمی دونم اثرات چی بود که باعث می شد بی تابانه

به خودم بپیچم و تقلا برای لمس کردن داشته باشم.

– چطوری قبلش یکم دختر کوچولوم رو تنبیه کنم؟!

 

از این کلمه باید می ترسیدم اما سر ذوق اومدم و

با حالت نمایشوار پرسیدم:

– بابت؟

به رون پام ضربه آرومی زد.

– قهر کردن های بیجا!

 

لبخندم کش اومد.

– اگر قهر نکنم که نازمو نمیکشی!

سری تکون داد و دستش لبه لباس زیرم نشست که

مانع شدم.

– با زبون خوش درش میاره یا ترجیح میدی

جوری پارش کنم که بدون شورت برگردی خونه؟

 

جیغ زدم:

– نههه این یکی رو خیلی دوسش دارم توریه پارش

نکن.

دستش رو روی گلوم گذاشت و فشار ریزی داد.

– تو که نمیدونستی میخواستم بیارمت خونه، واسه

چی لباس زیر ست پوشیدی؟

پلک هام و مفتخر روی هم گذاشتم.

– شاید علم غیب داشتم؛ بالاخره خبر که نمیکنه

شاید ددیم یهو هوس کرد طعم دخترشو بچشه

…باید پاسخگو باشم دیگه نه؟!

بدون ذره ای معطلی از پام بیرونش اورد.

– این زبونت کار دستت میده؛ اون وقت من اونی

نیستم که بتونه جلوی خودش رو بگیره و بد جور

 

حرفش رو قطع کردم.

– بد جور چی؟

پاهام رو باز کرد.

دور کمرش حلقه کردم که ادامه داد:

– هر وقت انجامش دادم می فهمی!

لبم رو گزیدم که خم شد و از جیب کتش بسته ای

بیرون اورد که ابرو هام بالا پرید.

– مجهز اومدی؟

سری تکون داد و با دندونش لبه بسته بندیش رو

باز کرد.

– به قول خودت خبر که نمیکنه، شاید یه وقت

دخترم هوسش کرد.

 

طوری خجالت کشیدم که پتو رو روی چشم هام

گرفتم.

منتظر دردی بودم که ازم فاصله گرفت و سرش

رو نزدیک رون هام اورد.

چشم هام رو باز کردم.

– چیکار میکنی؟

زبون روی لبش کشید.

– میخوام ببینم تا چه حد میتونی صدای جیغ هاتو

توی گلوت نگه داری و از دهنت در نیاد.

 

لکنت گرفتم.

شاید غیر ارادی بود اما واقعا مطمعن نبودم میخواد

چیکار کنه.

– من …منظورت چیه؟

 

دو انگشتش رو بالا اورد و سمت دهنم گرفت.

– لیس بزن خیسش کن تا بهت بگم!

زبونم رو طوری دور دوتا انگشتش قلتوندم و

خیسش کردم انکار که خوشمزه ترین خوراکی دنیا

رو دارم میچشم.

به نقطه صورتی بین پاهام خیره شد.

– چه حسی داره؟

خجول دستم رو روش گذاشتم.

– یکم نبض میزنه، خیس هم شده و داره آتیش

میگیره!

طوری با سرش حرفم رو تایید کرد که انگار همین

رو می خواست بشنوه.

 

خواست نزدیک تر بیاد که جیغ زدم:

– نهه اول پرده رو بکش.

یکم خم شد و پرده رو کشید.

با اینکه کسی به اتاق دید نداشت ولی باز هم حس

خوبی نداشتم و فضا تاریک تر شد.

– دیگه بهونه نداری؟

” نچ ” گفتم که زانو هام رو فاصله داد.

نفسش رو می تونستم درست نقطه ای حس کنم که

تمام احساسات شهوت برانگیز دخترونم ازش

سرچشمه می گرفت.

مردم …شاید هم زنده بودم اما انگار روحم داشت

خیسی دو انگشت و زبونی رو حس می کرد که

قرار بود من رو تا نا کجا آباد ببره و من حق

نداشتم هیچ صدایی ار گلو خارج کنم.

 

ناله های تو گلوم ناشی از درد نبود، من داشتم از

شدت لذت توی هم میلولیدم و یاسر با دست هاش

محکم کمرم رو گرفته بود که ذره ای تکون

نخورم.

– آییییی من دیگه نمیتونم!

متوقف شد.

همونجا مکث کرد و سرش رو بالا اورد که شاکی

شدم.

– واسه چی ایستادی؟

انگشت گوشه لبش کشید.

– چون جنابعالی باختی!

 

 

ضد حال عظیمی بود.

می تونستم تا مدت ها بابتش با یاسر قهر باشم ولی

با این وضعیت عمرا اگر می خواستم چنین ایده ای

رو همین حالا عملی کنم.

اشکی که ناشی از فشردن چشم هام روی همدیگه

بود رو از گوشه چشمم پس زدم.

– خیلی نامردی …

دست هام رو بالای سرم قفل کرد و توی یک

حالت نگهم داشت.

– با من بودی؟ تنبیه شدی دیگه شکایتش کجاست؟

پاهام رو محکم تر دور کمرش حلقه کردم.

– این تنبیه بود؟ این خود مرگ بود …جای من

بودی بفهمی …

 

حرفم رو قطع کرد و لب پایینم رو بین دندوناش

گرفت و فشار ریزی داد.

– هر بار از اولین روزی که با مادرت ازدواج

کردم و بهم نزدیک می شدم من تا مرز این

احساس می رفتم و سقوط می کردم …

میفهمیدم …این حال رو وقتی ازم بیشتر فاصله می

گرفت الان درک می کردم.

– حالا میخوای تلافیش کنی؟

زبونش رو روی رگ گردنم کشید.

– وقتش رو ندارم وگرنه کم نمیذاشتم …

مصنوعی گریه کردم که حس کردم نزدیک تر شد.

 

پایین تنهش به حدی نزدیکم بود که می تونستم با

پوستم حسش کنم و بیشتر خودم رو بهش مماس

کردم.

– میخوای اذیتم کنی؟

انگشتش رو از چاک سینم تا روی شکمم امتداد

داد.

– میخوام تقلا کنی!

زجه زدم:

– باشه …توروخدا …جون آهو …

دست روی دهنم گذاشت.

– از اموال من واسه قسم خوردن مایه نذار توله.

هق زدم.

 

من یه دختر بودم با فانتزی های ذهنیم که جسم و

روحم نمی تونست مثل یاسر امیالم رو کنترل کنه

و احساس واقعیم رو جار میزدم.

– اصلا نمی خوام …بروکنار فقط میخوای اذیتم

کنی.

خواستم کنار برم که محکم نگهم داشت.

– قهر کن، خب زود تر میگفتی دلت واسهش تنگ

شده!

سرم رو توی سینهش فرو بردم و ناخون هام رو

بازوش چنگ زدم که درد و لذت عجیبی به یکبار

توی تمام سلول های بدنم جریان پیدا کرد و صدای

جیغ ناله مانندم بین عضلاتش به صدای ضعیفی

تبدیل شد.

 

 

این بار فرق داشت.

شبیه هیچ کدوم از حس هایی نبود که تا حالا با

یاسر تجربه کردم و کاملا متغایر با دفعه اولم بود.

ریتم نا منظم ضربان قلبم ناله های بی اختیارم بین

نفس نفس زدن های یاسر گم می شد و هارمونی

شهوت برانگیزی رو بین دیوار های اتاق حبس

می کرد …

می تونستم لمس کنم …تمام اتفاقات هیجان انگیزی

که داشت توی بدنم شبیه یه آتیش بازی بزرگ رخ

می داد و پشت پلک های بستم نورافشانی می کرد.

– نبند چشم هاتو …نگاهم کن!

بهش خیره شدم و برای لحظه صدام بین لب هاش

خفه شد و بوسه عمیقی بهم هدیه کرد.

 

چقدر گذشت که متوجه نشدم تمام بدنم با عطر بدن

یاسر ادغام شده و من قراره برای اولین بار توی

عمرم حسی رو باهاش تجربه کنم که هیچ وقت

توی زندگیم اتفاق نیوفتاده بود …

– داری اذیت میشی؟

دستم رو دور گردنش گره زدم.

– نه …فقط …من فکر کنم.

انگشت هاشو فعال کرد.

جایی که من از لمس کردن خودمم خجالت

میکشیدم.

تموم شد …توی چشم بهم زدنی حس کمال زندگیم

رو به یاسر هدیه کردم طوری که خودم رو هم

نتونستم کنترل کنم و بی اختیار دست هاش رو

 

بیشتر با خودم فشردم و با جیغ درست از همون

لبه پرتگاه به پایین افتادم.

یاسر لحظه ای مکث کرد.

انگار متوجه شد منهمین حالا از چه جنگ نا

برابری جون سالم به در بردم که بوسه ای روی

شقیقهم زد.

– این حالتت، این خستگیت، این ناله هات رو هیچ

مرد دیگه ای جز من حق نداره ببینه …

یکم خشونت لذتبخشی توی حرفش بود که باعث

شد تو گلو بخندم و کنار گوشش پچ بزنم:

– پس تو چی؟ میخوای این صورت خشن و بدن

ورشکاری و اون ددی کوچولوم رو به همه نشون

بدی.

اخرین ضربه ای که بهم زد رو با پیروزمندی

کامل به آغوشم کشید.

 

– میخوای نشونش بدم؟

ازم خارج شد.

انگار تمام رحمم به یک باره خالی شد و حس پوچ

بودن گرفتم.

– نچ اگر نشونش بدی از بیخ میبرم.

قلقلکی به شکمم داد.

– توله خشن باز حالش جا اومد اینجوری زبونش

باز شد؟!

 

سری به نشونه تایید حرفش تکون دادم.

– تازه هنوز حالم جا نیومده …

 

دستش رو زیر سرم گذاشت که موبایلش زنگ

خورد.

نفس نفس زدنش رو کنترل کرد و جواب داد:

– بله؟

چون گوشیش نزدیک منم بود می تونستم صدای

مادرش رو بشنوم.

– من دیگه کارم تمومه مادر؛ بیاید دنبالم!

یاسر تک سرفه ای کرد و زود گفت:

– تا نیم ساعت دیگه اونجا، دارم بنزین میزنم

صفش شلوغه.

مادرش فقط “باشه” گفت و تلفن قطع شد که

خندیدم.

– بنزین زدی؟

 

آروم دستش رو از زیر سرم برداشت.

– فعلا که باک جنابعالی رو پر کردم …بلند شو

گیانم.

از جام با کسالت بلند شدم.

بار اولم نبود اما به طور عجیبی هنوزم احساس

درد رو داشتم اما به روی خودم نیوردم که خودش

لباسم رو واسم مرتب کرد.

– میخوای دوش بگیری؟

لبم رو گزیدم.

– دیر نمیشه؟!

بوسه ای آروم روی سر شونم نشوند.

– اگه زود بجنبی نه …

سری تکون دادم و زود سمت حموم رفتم.

 

تا دوش گرفتم و برگشتم یاسر خودش اتاق رو

مرتب کرده بود و لباس تنش بود.

با حوله دورم لب زدم:

– لباس های من کو؟

به روی تخت اشاره کرد.

تمام لباسام رو برام تا و مرتب چیده بود.

– اگر پسر بودم خودم میگرفتمت انقدر مرتبی!

موهاش رو صاف کرد.

– بلبل زبونی نکن وروجک، زود بپوش دیرمون

شد.

زود تر از چیزی که فکرش رو میکردم لباس

پوشیدم.

موهام هنوز خیس بود و به ناچار فقط شونه زدم و

بافتم که بالاخره رضایت دادمکه از خونه دربیایم.

 

دست به قفسه سینم کشیدم و بعد از این که مطمعن

شدم گردنبندم هنوز توی گردنمه نفسم رو اسوده

بیرون دادم.

از پله ها پایین اومدم و لحظه ای انگار زمین زیر

پام خالی شد و چیزی نمونده بود روی موزاییک

ها فرود بیام که یاسر دستش رو دور کمرم حلقه

کرد.

– چیزیت نشد؟

صاف ایستادم.

– نه خوبم؛ فقط یکم چشمم سیاهی رفت.

 

خودش تا توی ماشین من رو همراهی کرد.

 

همش توی این تایم منتظر بودم تا اون زن همسایه

طبقه پایینش رو ببینم اما اصلا چشمم بهش نیوفتاد

و این یکم عجیب بود چون قطعا صدامون رو

شنیده بود.

نگاه کنجکاوی به یاسر انداختم.

– اون خانمه که طبقه پایین …

حرفم رو قطع کرد.

فهمید میخوام چه سوالی بپرسم که خودش جواب

داد:

– یه هفته قبل از عید رفت وسایلش رو جمع کرد

رفت تهران …

سری تکون دادم.

یه جورایی خوشحال بودم.

– یعنی الان اونجا خالیه؟

 

سری تکون داد که به مطب همون دکتر رسیدیم و

رفت تا دنبال مادرش بره.

چشم هام خواب عجیبی داشت و دلم به شدت داشت

ضعف می رفت.

چشم هام رو برای دقایقی بستم تا یاسر همراه

مادرش برگشت.

– خدا خیرت بده مادر؛ یکم دیگه دیر می اومدم این

دکتره منو کشته بود!

یاسر خنده جذاب و تو گلویی زد که به عقب

برگشتم و پرسیدم:

– چرا؟ واسه چی؟

پاش رو روی صندلی دراز کرد.

 

– والا خدا نکنه گذرت پیش دکترا بیوفته، تا آدم رو

از نا و نفس نندازن که بیخیالت نمیشن …

یاسر به ساعت نگاه کرد.

– تا برسیم خونه خیلی طول میکشه شما از تایم

قرصت رد میشه …همینجا یه چیزی بخوریم؟

مادرش تایید کرد به من نگاه انداخت و منتظر

تاییدم بود که سر تکون دادم.

رستورانی که زیادی بزرگ نبود اما لژ خانوادگی

داشت و حسابی تمیز بود رو انتخاب کرد.

پشت میز نشستم چون دیگه بیشتر از این نمی

تونستم سر پا بمونم و مادرش رفت تا دست هاشو

بشوره که سرم رو به شونه یاسر تکیه دادم و

دوباره چشم هام رو بستم.

– ظرفیتت پایینه ها؛ با یه راند انقدر خسته شدی؟

یه جوری رنگت پریده بود داشتم نگرانت می شدم.

 

پس به خاطر من قرص مادرش رو بهونه کرده

بود؟! این برای من با ارزش بود.

 

– ظرفیت من پایینه؟

سری تکون داد و توی گوشم پچ زد:

– میخوای نشونت بدم که طرف نصف سن تورو

داره و دوتا شکم زاییده؟!

منظورش رو دقیق می فهمیدم کیه و داشت به

کتایون اشاره می کرد.

– لازم نکرده بهم اشاره کنی و ادرس بدی! الان

کتایون رو با من مقایسه کردی؟

 

پوزخندی زد.

خودش فهمید مقایسه اشتباهیه …به طور منطقی

اون شاید سنش کمتر بود اما جسمش خیلی رشد

بهتری کرده بود و استخوان بندیش قوی تر به نظر

می رسید.

– تو فنچی اندازه کف دست من! هنوز به مرحله

کتایون نرسیدی.

نیشگونی ازش گرفتم و با دیدن سایه مادرش زود

سرم رو از روی شونهش برداشتم.

یاسر هرچی که انتخاب کرده بودیم رو سفارش داد

و از زیر میز دستش رو روی پام گذاشت که به

خودم لرزیدم.

من به هر لمس یاسر حساس شده بودم و بدنم

واکنش نشون میداد و این اصلا چیز خوبی نبود.

 

مادرش حسابی راجب این جلسه فیزیوتراپیش

حرف زد و من فقط حواسم به دست یاسر دور

کمرم بود و نمی تونستم تماس چشمی پیدا کنم.

بوی غذا زیر بینیم اشتهام رو قلقلک داد و

برخلاف چیزی که انتظار می رفت فقط تونستم

ذره ای بخورم و بی میل عقب کشیدم که مادرش

متوجه شد.

– دختر تو دیگه داری خانم میشی، خیلی ضعیف

موندی …خوب غذا بخور خودم قول میدم یه

شوهر خوب مثل یاسر خودم واست پیدا کنم.

خندهم گرفته بود اما فقط پنهانش کردم.

من مثل یاسر رو نمی خواستم من خودش رو

میخواستم.

یاسر اخم کرد.

 

– غذاش رو که باید بخوره اما دخلش به شوهر

چیه؟

 

رفتار یاسر و مادرش دقیقا با من درست مثل بچه

هایی بود که از زیر غذا خوردن در میرفتن و پدر

و مادرشون اون ها رو به بهونه شهربازی و

بستنی گول میزدن.

به افکارم خندیدم.

مادر یاسر در جوابش محکم گفت:

– خودت که میبینی، از وقتی طاهر خدا بیامرز بالا

سر این دختر نبوده پوست استخون شده.

یاسر نگاهی دقیق به من انداخت.

 

من خودم اصلا متوجه تغییرات بدنیم نشده بودم اما

واقعا چیزی مشهود نبود که حتی یاسر هم فهمید.

– از وقتی آهو بچه بوده همینجوری لاغر دیدمش؛

فرقی نکرده …حالا بهتر میشه، شما غذاتو بخور.

اشتهام دوباره سر جاش برگشت.

غذام رو تا انتها خوردم و همراه مادد یاسر طرف

ماشین رفتم که پرسید:

– من دکتر بودم شما کجاها رفتید؟

دستش رو گرفته بودم تا کمرش دوباره درد نگیره

و جواب دادم:

– همینجوری رفتیم یکم شهر رو گشتیم؛ خیلی وقت

بود نیومده بودم.

کمکش کردم که داخل ماشین بشینه و دوباره سوال

کرد.

 

– رابطشون چطوره؟

ابرو بالا انداختم.

– رابطه کی با کی؟

سرش رو جلو اورد.

– مادرت و یاسر رو میگم دیگه؛ نگفتن یه وقت

قصد بچه دار شدن دارن یا نه؟

سرفه ای مصنوعی کردم.

از رابطه مادرم با یاسر که خبر نداشتم اما دقیق و

با جزئیات می تونستم اناتومی بدن پسرش رو با

تک تک جزئیات براش شرح بدم و این باعث شد

از خجالت افکارم گونه هام سرخ بشه.

تا برگشتن یاسر از جواب دادن طفره رفتم و با

نشستنش نفس عمیقی کشیدم.

 

به محض راه افتادن سعی کردم چشم هام رو ببندم

و سرم رو به صندلی تکیه بدم.

انگار راهی که اومده بودیم با وقتی که برگشتیم

هزاران کیلومتر کوتاه تر شده بود که توی خواب

حنی متوجه نشدم چطور به خونه رسیدیم.

یاسر آروم بیدارم کرد.

افتاب زود غروب می کرد و بعد از ظهر ها کاملا

حس و حال شب رو میداد.

 

صدام رو صاف کردم.

– مادرت رو رسوندی؟

سری تکون داد و کمکم کرد تا پیاده بشم.

 

– مامانم اومده خونه؟

درب سالن رو باز کرد و با توجه به قفل بودنش

جواب داد:

– نه هنوز؛ گفتش که تا شب نمیاد خونه.

کش و قوسی به بدنم دادم و داخل خونه رفتم.

انقدر حالش رو نداشتم که تا اتاقم برم و همونجا

روی مبل دراز کشیدم.

– میرم دوش بگیرم، تو هم برو روی تختت اینجا

بدن درد میگیری.

دست هام رو بالا اوردم.

– تا اونجا بغلم کن …حالشو ندارم.

زیر لب غر زد و منو از روی مبل بلند کرد.

 

– اگر تو هر دفعه اینجوری بی جون و حال بشی

که دیگه اخر و عاقبتم رو بخیر کنه.

روی تخت به آرومی گذاشتم که جوابش رو دادم:

– نترس همیشه که اینجوری ناز نمیکنم؛ اصلا

ددی خوبی نیستی …حوصله ناز کشیدن دخترتو

نداری! شیطونه میگه شوهر کنم و بزارم این

پیرمرد با کمر خمیدهش عصا به دست بگیره.

به غر غر کردن هام خندید.

از این که بهش می گفتم پیرمرد قرار نبود ناراحت

بشه چون بالاخره حقیقت تلخ بود و باید باهاش

کنار می اومد.

– که میخوای شوهر کنی، اره؟!

حق به جانب شدم.

 

– اگر قرار باشه تو نازمو نکشی اره …چرا که

نه؟ میدونی چند تا متقاضی داشتم که فقط من

بهشون به نگاه بندازم؟

کمک کرد تا لباسم رو در بیارم و همزمان گفت:

– اگر واسه تو فقط متقاضی بودن، من مورد آماده

به خدمت داشتم …

لبم رو جمع کردم که دوباره گوش زد کرد:

– اینجوری لخت نخوابی سرما میخوری؛ میرم

حموم برمیگردم.

 

به بدنم کش و قوس دادم.

احساس سرما خوردگی داشتم ولی فقط احساسش

بود.

 

پتو پیچ شده توی سالن رفتم که یاسر در حال

خشک کردن موهاش با حوله از اتاق بیرون اومد.

– سرده؟

همون حالت روی مبل دراز کشیدم.

– اره …تو سردت نیست؟

یکم به هوا دقت کرد.

– نه؛ گرمه! نگفتم لباس بپوش سرما نخوری؟ بده

کنار پتو رو ببینم چی تنته؟

مقاومت کردم.

– نچ …نمیخوام!

اخم کرد و نزدیکم شد.

 

خودش به زور پتو رو کنار زد و با دیدنم که فقط

لباس زیر داشتم، عصبی شد اما نه انقدر زیاد که

منو بترسونه.

– خوشت میاد با من لج کنی؟ لخت خوابیدی

همینجوری؟

سری تکون دادم.

– هوم خیلی حال داد!

زانو هام رو بغل گرفتم که پتو رو دقیق دورم

پیچید و همزمان صدای درب حیاط اومد.

ابرو های یاسر بالا پرید.

– پاشو مامانت اومد، لباس گرم بپوش.

از جام بلند شدم و قبل از این که ماملن بیاد لباس

پوشیدم.

 

صداش رو تونستم از توی سالن بشنوم که به مض

سلام و احوال پرسی با یاسر پرسید:

– آهو کجاست؟ بردیش پیش دایه؟

هنوز یاسر جواب نداده بود، خودم رو به سالن

رسوندم.

– نچ …فردا میرم پیش دایه!

سری تکون داد.

– امروز که یاسر بنده خدا رو اذیت نکردی؟

موهام رو با کش بالای سرم جمع کردم.

– خیلی اذیتش کردم، مگه نمیبینی از دست من

موهاش سفید شده؟

چشم غره ای که مامان رفت خطر ناک بود ولی

من انگار ضد گلوله شده بودمکه روم اثری نداشت.

 

– با ادب باش آهو …

چینی به بینیم دادم که یاسر لبخند کم رنگی روی

لبش مونده بود.

 

جلوی تلویزیون رو به روی مامان نشستم که روم

دقیق شد.

چند دقیقه ای همینجوری داشت نگاهم میکرد که

ترسیدم.

نکنه روی گردنم کبودی مونده بود؟ یا چاک سینم

و رد گاز یاسر دیده میشد؟

– چرا اینجوری نگاهم میکنی مامان؟

مشکوک نگاهم کرد.

 

– این گردنبنده چیه گردنت؟

دستی روش گذاشتم.

نمی شد بگم یاسر برام طلا خریده چون اصلا چیز

عادی نبود.

– آها اینو میگی؟ داشتمش که …بدله!

استرس گرفتم و بعدش لبم رو بی اختیار جوییدم.

یاسر خیلی داشت تلاش می کرد که نگاه مشکوکی

بهم نداشته باشه و یکم رشته آرامشش بهم ریخته

بود.

مامان که به نظر می اومد قانع شده بود سر تکون

داد.

– جنس خوب بوده، رنگش نرفته.

سری تکون دادم و خمیازه کشیدم.

 

مامان مثل این که امروز زیادی خسته شده بود که

زود تر چرتش گرفت و رفت تا بخوابه.

به یاسر که داشت با ابزار مهندسیش روی اپن

چیزی رسم می کرد دقیق نگاه کردم.

– نزدیک بودا …

سرش رو بالا اورد.

– اره …

یه چیزی سر جاش نبود.

نه این که چیز مهمی باشه، فقط بند لباس زیرم باز

شده بود و داشت اذیتم می کرد که رو به یاسر

گفتم:

– میشه برام ببندیش؟ باز شده.

مشکوک نگاهم کرد.

 

– مگه نگفتی از جلو باز میشه؟

سری تکون داد.

– خب میخوام تو از جلو برام ببندیش!

نقالهش رو گذاشت که بعد از مطمعن شدن نبودن

مامان لباسم رو بالا دادم.

– میخوای نصف شبی با من بازی کنی؟ اگر نفهمم

چی تو سرت میگذره یاسر نیستم.

پیروزمندانه لبخند زدم.

– تو از بازی کردن خوشت نمیاد؟ یادت نمیاد

صبح باهام چیکار کردی؟

به اون نکته که توی اوج لذت رهام کرد، اشاره

کردم که ابرو هاش بالا رفت.

– پس میخوای تلافی کنی؟!

 

دستم رو بی اختیار سمت برامدگی شلوارش بردم.

– هوم!

 

با چشم های خمار شده بهم خیره شد.

من اصلا نمیخواستم کار به جای باریک بکشه

چون قطعا وقتی مامان خونه بود جرعت نداشتم پام

رو فراتر از شیطنت بزارم اما فقط تلافی کنم.

لباسم رو بالا دادم که سنجاقم رو قفل کرد و زور

خودش پایین کشید.

در حالی که همچنان روی صندلی بود وسط پاهاش

ایستادم.

– چی میخوای؟

 

لبم رو جمع کردم.

– بوس شب بخیرم!

سر خودکار توی دستش رو بست و بین انگشت

هاش به بازی گرفت.

– مطمعنی فقط همینو می خوای؟ من قول نمیدم

تهش فقط به اون ختم بشه ها.

پشت پلک نازک کردم

– تقصیر من چیه که نمیتونی جلوی غرایضت رو

وقتی پیش منی بگیری؟ من فقط یه بوس می خوام

نه چیز بیشتر …

دستش دور کمرم رفت و طوری به خودش نزدیک

کرد که می تونستم به رون پام، سفتی بین پاهاش

رو حس کنم.

خودش کارم رو راحت تر کرد.

 

سرم رو نزدیک گوشش بردم و پچ زدم:

– تو هم می تونی صدات رو تو گلوی نگه داری یا

مثل من زود قراره تسلیمم بشی؟

سیبک گلوش بالا و پایین شد.

شاکی موهایی که با کش پشت سرم بسته بودم رو

بین دست هاش گرفت و سرم رو عقب کشید.

– با من از مقاومت در برابر چیز هایی که نقطه

ضعفمه حرف نزن.

کاملا منظورش رو فهمیدم.

این موضوع رو هر دو بار بهم ثابت کرده بود که

حتی اگر جلوی صدای آه کشیدن مردونهش رو

بگیره اما جلوی نفس نفس زدنش رو نمیتونه.

– بازم این مشکل توعه!

 

قرار نبود هیچ جوره کم بیارم.

سرش رو جلو اورد.

دقیقه کنار لاله گوشم رو بوس و پچ زد:

– پس بوس شب بخیر رو فراموش کن برو بخواب

…بچه ها نباید تا این وقت شب بیدار بمونن.

لبم رو دندون گرفتم.

اون هر بار دوست داشت من رو “بچه” خطاب

کردن، روانم رو خط خطی کنه که خوش بختانه

دیگه روی من اثری نداشت.

روی پنجه پام بلند شدم.

اون با اینکه نشسته بود اما من باز هم با خاطر

ارتفاع صندلی مجبور بودم پابلندی کنم تا بهش

برسم.

 

توی تاریکی فقط چراغ کم نور بالای اپن روشن

بود و رسما تاریکی فضا رو می بلعید.

زبونم رو آهسته روی لب هاش کشیدم.

 

– آهو …برو بخواب! یاسر هوایی بشه گاو جفتمون

میزاد.

نمی خواستم.

من تا به خواسته خودم نمی رسیدم قرار نبود عقب

بکشم.

زبونم رو مجدد و آروم دوی لبش کشیدم.

– در عوض این که برم بخوابم چی بهم میدی؟

پلک هاش رو چند ثانیه ای روی هم گذاشت.

– چی میخوای؟

 

قرار نبود پیشنهادم رو عوض کنم.

– چیزی نمیخوام، اصن بوس منو بده برم بخوابم

چرا اذیتم میکنی؟ الان گریه کنم مظلوم بازی در

بیارم دلت به رحم بیاد بعد مجبور بشی تا صبح

نازمو بکشی خوبه یا این که با یه بوس جریان رو

خاتمه بدی؟

سرم رو محکم گرفت و نذاشت به بازیم ادامه بدم

و زود تر چیزی که فکر می کردم منو به خواستم

رسوند.

اما من هنوز دست هام آزاد بود.

می تونستم هر کار که دلم بخواد انجام بدم.

با اولین لمسم، گازی از لب هام گرفت و عقب

کشید.

– حالا برو بخواب!

 

چشم هام رو مظلوم کردم.

– ولی من آدم تک خوری نیستیم، نمیتونم خودم

بخوابم در حالی که یاسر کوچولو بیداره!

از روی صندلیش پایین اومد.

طوری منو به دیوار پشت سرم چسبوند که نفسم

ثانیه ای در نیومد.

– با یه دختری که صد و پنجاه سانت قدشه و دو

متر زبونشه و قلبش داره ار ترس روی هزار

میزنه ولی نمیخواد جلوی من کم بیاره، باید چیکار

کنم؟

دستم رو از روی لباس به عضلات شکمش کشیدم.

– حالا خودت بگو ببینم با ددی که اخمالاعه و

قدش دو برابر منه و عضلات و صداش دیوونم

میکنه و همش بهم زور میگه …تازه خیلی هم

 

خوب میدونه باید چجوری منو تحریک کنه، باید

چیکار کنم؟

فقط دندون هاش رو روی هم قرار میداد و زاویه

فکش رو به رخم می کشید حسابی پر جذبه به نظر

می اومد.

جوابم رو با نزدیک شدن بهم داد.

– باید پات رو از گلیمت دراز تر نکنی و دستت

رو از روی شلوار من برداری …

 

درخواستش به مزاجم خوش نیومد.

– خیلی خب …اصلا دیگه نزدیکت نمیشم …باهات

هم حرف نمیزنم …فردا هم میرم پیش دایه تا یکی

دو هفته منو نبینی اون وقت قدرمو میدونی!

 

دستش رو که کنارم به دیوار زده بود رو پس زدم

و خواستم رد بشم که محکم نگهم داشت.

عصبی اما با صدای آروم غریدم:

– خوابم میاد ولم کن!

در حالی که پشتم ایستاده بود همینجوری نگهم

داشته بود سرش رو به گوشم نزدیک کرد.

– عواقب بازی کردن با یاسر رو بعدا میبینی

بچه! برو بخواب …

رهام کرد و گذاشت برم.

به راه رو که رسیدم متوجه باز بودن درب اتاق

مامان شدم که بلافاصله بسته شد.

ترسیدم.

مطمعن بودم پشت دره و قالب تهی کردم.

 

زود خودم رو به اتاقم رسوندم و درب رو بهم

زدم.

چند دقیقه نگذشته بود که متوجه صدای پچ پچ

آرومی شدم.

گوش هام رو تیز کردم و به درب چسبوندم که

صدای مامان و یاسر به گوشم رسید:

– تا این وقت شب با آهو بیدار بودید؟

این سوال خیلی ترسناک بود و جواب یاسر

منطقی.

– یه سری کار داشتم باید انجام میدادم، آهو هم

کنجکاو بود.

درب رو آروم باز کردم که صدا واضح تر بشه که

مامان گفت:

 

– شما زیر قولت زدی یاسر خان! گفتم نزار آهو

نزدیکت بشه …نگفتی وابسته نمیشه؟ نگفتی محبت

میخواد؟ اینم از محبتی که بهش دادی!

واضح از حرف هاش سر در نمی اوردم.

منتظر حرف یاسر شدم که انگار نفسش رو بیدون

داد.

– حالا چی شده آفاق خانم؟ کجای محبت من توش

ایراد بود؟

ولوم صدای مامان بلند تر و خشمش بیشتر …

– وقتی اون هنوز توی دنیای بچگی خودشه پر از

ایراده …شما مو میبینی من پیچش مو …طاهر

سفارش کرده بود که دل آهو رو بلرزونی؟

نه …هنوز برای فهمیدن این اتفاق خیلی زود بود

که مامان همه چیز رو می دونست البته نه خیلی

دقیق و واضح.

 

یاسر جدی و با تحکم جواب داد:

– هیچ وقت سعی نکردم دل کسی رو بلرزونم اونم

دختری که دستم امانته؛ بخوام مقصر رو نشون بدم

اول از همه خودتونید که بهش بی محبتی و بی

توجهی نشون دادید که حالا ذره ای عاطفه از

طرف من رو عشق برداشت میکنید.

#دالاهو_468

حرف های یاسر کنایه دار بود.

نه به مامانم …ببشتر به من.

اون داشت با این کلمات ثابت میکرد که من فقط

از روی کمبود محبت عاشقش شدم.

پشت درب سر خوردم.

 

من تحمل شنیدن حرف هایی رو نداشتم که برام

گرون تموم میشد.

درب رو بهم زدم اما صدای بلند تر از چیزی بود

که تصور می کردم و یقینا به گوشش رسید.

نمی تونستم حالا با این حرف هایی که شنیده بودم

بخوابم.

ساکم رو برداشتم و لباس های فردام رو برای

رفتن به خونه دایه گیان اماده کردم.

اونجا تنها مکانی بود که یک آدم بدون قضاوت

کردنم تمام احساسم رو گوش می داد و محبت بی

دریغ بهم نشون میداد.

***

– چه ساکی هم برداشته، چقدر میخوای خونه

دایهت بمونی؟

 

به مامان نگاه سنگینی انداختم.

– چقدرم هم که شما ناراحت میشی …فرض کن تا

کل تعطیلاتم.

کبریتی زیر آبگرمکن زد و از چهارپایه پایین

اومد.

– داری بی ادب میشی آهو؛ حواسم به رفتارت

هست!

شالم رو سفت کردم.

– باشه سعی می کنم با ادب باشم؛ خداحافظ

کتونی هام رو پوشیدم.

مامان توی زندگی من فرد مهمی بود.

نمی تونستم هیج جورا نادیدهش بگیرم و هر وقت

که مغزم میگفت شبیه خودش سرد باشم باز هم دلم

 

پر می کشید تا برگردم بابت رفتارم احساس

شرمندگی کنم.

از پله پایین اومدم که یاسر کاپوت ماشینش رو

بست.

– دیشب هوا سرد بوده …ضد یخ کافی نریختم …

فکر کردم شاید نمیتونه منو با ماشینش برسونه که

لب زدم:

– خودم میرم پس!

اخمی کرد.

– کجا به سلامتی؟ بشین تو ماشین …

ساکم رو صندلی عقب گذاشت که خودم جلو

نشستم.

– هنوزم که سگرمه هات تو همه.

 

دست به سینه نشستم.

– فکر میکنی من ازت گداییه ترحم میکنم؟

 

ماشین رو روشن کرد.

– اون وقت از کی تا حالا به این نتیجه رسیدی؟

چشم روی هم گذاشتم.

– من به نتیجه ای نرسیدم، فقط سوال پرسیدم …تو

اینطوری فکر میکنی؟

با راه افتادمون به آینه خیره شد.

– من یاسر نبودم و نیستم اگر تو هر زمان کوفتی

این خیال به سرت زده که دارم از سر ترحم باهات

سازگاری میکنم.

 

صورتش عصبانی بود اما اون همیشه و توی هر

زمانی سعی می کرد خشمش رو طوری پنهان کنه

که اطرافیانش رو وحشتزده نکنه.

روی شیشه بخار کرده اول اسمش رو به انگلیسی

( )Yنوشتم که سریعا از بین رفت.

– حتی خدا هم داره بهم نشونه میده که به زودی

قراره ترکم کنی!

دیگه نتونست توی کنترل خشمش موفق بشه و

توی کسری از ثانیه گوشه خیابون ایستاد.

– منه بیناموس حتی اگر درصدی امکان میدادم

که تو قرار نیست مال من بهش …هیچ وقت

دخترونگیتو ازت نمی گرفتم! کاش بفهمی واسه

این دل بی همه چیز من …چقدر عزیزی!

عادت داشت.

 

یک عادت معمول که وقتی عصبانی میشد جای

این که من رو مورد عنایت قرار بده، به خودش بد

دهنی می کرد و یه جورایی گل به خودی میزد.

این حجم از کوبش قلبم بی سابقه بود و دست های

عرق کردم حواسش رو پرت می کرد.

– دیشب شنیدم …داشتی با مامانم حرف میزدی!

سری تکون داد.

– خب …فکر کنم بدونی که فالگوش ایستادن کار

خوبی نیست!

سری تکون دادم

– اگر راجب خودم باشه واجب هم هست؛ اصلا به

اون کاری ندارم بحث من یه چیز دیگهست.

دقیق به اجزای صورتم خیره شد.

 

– بحث چیه که آهوی من اینجوری یهویی جدی

شده؟

” آهوی من ” کاش می تونستم از کنار این کلمه به

راحتی رد بشم اما لعنت به قلب بیجنبهم که باعث

میشد لبخند کمرنگی روی لبم بشینه و زود جمع

بشه.

– با مامانم قول و قرار گذاشتی؟ فهمیده دوست

دارم؟ اصلا میدونه که ما …

انگشت روی بینیش گذاشت.

– هیشش …هیچکس خبر نداره؛ اون فقط طبق

غریضه زنونهش راجب احساساتت حدس زده بود

خواستم یه جوری بهش بفهمونم که اشتباه میکنه.

 

وقتی منطقی حرف می زد شبیه معلم های ریاضی

به نظر می رسید و این نظریه نباید توی چنین

موقعیتی کنج ذهنم نقش میبست.

– اما خودت هم میدونی که اشتباه نمیکنه!

 

– کاش می تونستم بفهمم هدفت از پیش کشیدن این

بحث چیه؟!

صدام رو با سرفه ای صاف کردم.

– میخوام مطمئن بشم هیچ کدوم از احساساتت

نسبت به من از روی دلسوزی و ترحم نباشه!

دوباره راه افتاد و با تاخیر جواب داد:

– چطوری بهت ثابتش کنم؟!

 

جلوی خونه دایه گیان رسیدم.

اون لحظه داشتم راجب جوابم فکر می کردم و

بالاخره به نتیجه رسیدم.

– از مامانم جدا شو …

بی حس و شوک شده نگاهم کرد.

– تو فکر میکنی خود من نمیخوام؟! ولی هر بار

که راجبش فکر میکنم به این نتیجه می رسم که

قبل از اون باید یه دلیل قانع کننده برای طلاق پیدا

کنم.

مشتی به داشبوردش زدم.

– قانع کننده تر از این که منو دوست داری؟

دستش زیر چونهم نشست و محکمنگه داشت.

 

– من میدونم، توی میدونی اما جلوی مامانت هم

میخوای این دلیل رو بیارم؟!

نه …جدا که نمی خواستم چنین کاری کنه.

شنیده بودم عشق آدم رو کور و کر میکنه ولی نه

انقدر که باعث بشه دلم بخواد رابطهم با مامانم

خراب بشه.

– نه …نمیخوام اینجوری! ولی باید بهم ثابتش کنی!

سرش رو جلو اورد و بوسه ای به پیشونیم زد که

آروم گرفتم.

– به وقتش ثابتش میکنم.

سری تکون دادم که همزمان با من از ماشینش

پیاده شد.

ساکم رو تا جلوی درب اورد و زنگ زد.

 

تا باز کردن درب یاسر دستش رو نمی خواست از

دور کمر من برداره و به محض دیدن دایه توی

چارچوب درب، به خودش اومد.

– اینم آهو …من دیگه رفع زحمت کنم.

ساکم رو دستم داد که دایه مانعش شد.

– می اومدی داخل یه چایی می خوردی.

– باید برم دفتر مرکزی …دیرم میشه! برید داخل

هوا سوز داره.

دستی به نشونه خداحافظی توی هوا براش تکون

دادم که دایه درب رو بست.

 

 

داخل شدم و ساکم رو توی اتاق گذاشتم.

شیرینی های عید روی میز بهم چشمک می زد تا

ازشون ناخونک بزنم.

– دیروز رفته بودی ریجاب؟

صدای دایه از داخل اشپزخونه اومد که سمتش

رفتم.

– اره …نمیشه بگم جات خالی چون فقط رفتیم

دکتر!

واسم چای ترش که می دونست دوست دارم، دم

کرد و سینی رو دستم داد.

– با مادرت حرف زدی؟

روی مبل نشستم و سینی رو روی میز گذاشتم.

– راجب چی حرف بزنم؟

 

مقابلم نشست.

– راجب یاسر!

استرس گرفتم.

روح از بدنم پر کشید و تمام هرج و مرج ذهنی به

یکباره غوغا به پا کرد.

– واسه چی باید راجب یاسر با مامانم حرف بزنم؟!

شوهر اونه …دخلش به من چیه؟

با دقت نگاهم کرد.

– دخلش اینه که دل تو براش لرزیده! نمیگم بری

به مامانت رک و پوسکنده بگی چون اونم از

زندگیش خیری ندیده ولی …

چهارزانو نشستم.

– دل من قبل از این که با مامانم ازدواج کنه

واسش لرزیده بود، بگم هم فایدهش چیه؟ به هر

 

حال که چیزی تغییر نمیکنه فقط من از چشم مامانم

میوفتم.

نفسش رو کلافه بیرون داد.

دایه ذاتا ادم تو داری بود و هیچ وقت نمیتونستم

بفهمم واقعا ته دلش چه خبره.

هر کس دیگه ای جای اون بود من رو بابت دوست

داشتن یاسر سرزنش می کرد و حتی شده به زور

وادارم می کرد که دوری کنم.

اما دایه برعکس تمام این حرف ها حتی یک بار

هم احساسم رو قضاوت نکرد و میتونستم ممنونش

باشم.

– اگر مامانم بفهمه از خونه بیرونم میکنه؟ مثل

وقتی که منو فرستاد خوابگاه؟!

 

مشکوک نگاهم کرد.

– هیچ مادری دلش نمیاد بچه ش رو از خونه

بیرون کنه …فقط عصبانی میشه و بعد از چند

روزم فروکش میکنه.

نه …دلم نمی خواست ریسکش رو بپذیرم و دوست

نداشتم اصلا مامان از این ماجرا خبردار بشه.

 

***

همه چیز عادی و نرمال گذشت.

توی این بیست و چهار ساعتی که خونه دایه بودم

تقریبا هیچ تنش و استرس رو مجبور نبودم با

خودم حمل کنم.

آرامشی که اینجا برام میساخت خودش امید بخش

زندگیم برای ادامه دادن بود.

 

دم غرورب صدای اذان توی حیاط طوری واضح

بود که حس میکردم توی مسجدم.

البته که علتش فاصله کمه خونه دایه با مسجد بود

دقیقا همین ساعت ها بود که دیگه یاسر از

کارخونه برمیگشت.

به گوشی نگاه انداختم.

اخرین تماسم مربوط می شد به دیشب که مامان

می خواست با دایه حرف بزنه و شماره من رو

گرفته بود.

بین زنگ زدن و نزدن به یاسر دو دل بودم دایه

توی حیاط اومد.

– درسته بهار شده اما هنوزم هوا سرده؛ بیا داخل

سرما میخوری بعد میگن دایه امانت دار بدیه!

 

خنده ای کردم و خواستم داخل خونه برم که زنگ

درب زده بود.

شاید داشتم فکر میکردم یاسر دلش برام تنگ شده

که دیدنم اومده اما کاملا اشتباه می کردم.

مامان اومده بود.

تنهایی …

– علیک سلام! خوش میگذره خونه دایه گیان

زنبیل گذاشتی؟

داخل خونه اومد که موهام رو بالا سرم جمع

کردم.

– اره …تا اخر عید اینجا بمونم چند کیلویی اضافه

میکنم.

لبخندی که تحویلم داد مصنوعی بود.

 

شبیه همه لبخند هایی که همیشه نشونم میداد،

نبود.

دایه با دیدنش سر ذوق اومد.

– چه عجب عروس! پس یاسر کو؟

مامان کیفش رو سر جا لباسی آویزون کرد.

– سیگارش تموم شده بود، رفت از نو بگیره!

از این که فهمیده بودم میخواد بیاد اینجا لپم گل

انداخت.

انگار که دفعه اولم بود میخوام ببینمش و ذوق

داشتم.

زنگ درب رو که زد نفهمیدم چطوری سمتش

پرواز کردم که حتی مامان هم متوجه عجله من

شد.

– نخوری زمین حالا!

 

دستی روی هوا تکون دادم و درب رو باز کردم.

خودش بود.

داشتم طوری نگاهش میکردم به نظر میرسید

هزار سالی از اخرین دیدارمون میگذره.

– میخوای همینجوری دم در نگهم داری؟

سرم رو بالا اوردم.

– سلام!

دستش روی سرم نشست که کنار رفتم.

چقدر توقع بیجایی بود که انتظار داشتم بغلم کنه.

قبل از این که داخل خونه بره از پشت کمرش رو

گرفتم و سرم رو به پشتش و ستون فقراتش

چسبوندم.

– دلم تنگ شده بود.

 

 

دستم که دور کمرش بود رو از جلو لمس کرد که

رهاش کردم.

سمتم چرخید.

– شب اولی دلت واسه من تنگ شد؟

سرم رو پایین انداختم.

خودش چی؟ اون دلش تنگ من نبود؟

– فرقی نداره، یک دقیقه باشه چه یک شب یا یک

عمر …

میخواست بهم لبخند بزنه اما با اومدن دایه، انگار

حسش پر کشید.

– چرا بیرون نگهش داشتی بنده خدا رو دختر؟

 

سرفه ای کردم که داخل رفت.

بدنم یخ زده.

سردم شد که داخل رفتم و کنار بخاری که روی

شمعک بود نشستم.

مامان نگاهم کرد.

– هوا توی خونه که گرمه؛ چرا کنار بخاری کز

کردی؟

زانو هام رو بغل گرفتم.

– لرزم کرده!

دایه واسشون چایی اورد که مامانم لب زد:

– نمیخواد زحمت بکشی گیانم؛ آهو اینجاست که

کمک دستت باشه و بیاره.

دایه روی مبل نشست.

 

– به اون بچه کاری نداشته باش دو روز اومده

اینجا خوش باشه؛ از صبح که یک بند هر چی

میخوره بالا میاره …

این رو گفت و نگاه متعجب یاسر سمتم کشیده شد

مامان غر زد:

– از بس که به جای غذا، آت و آشغال میخوره!

پوست لبم رو جوییدم که یاسر لبه کتش رو مرتب

کرد.

– چرا زنگ نزدی بیام ببرمت دکتر؟

دایه خنده ملایمی کرد.

– تو که سر کار بودی مادر؛ آهو هم یه چایی نبات

خورد حالش خوب شد! گمونم سردیش کرده.

به محض گرم شدنم از جا بلند شدم.

 

واسشون شیرینی اوردم انگار که اومده بودن

عیدیدنی.

نمیفهمیدم دلیل نگاه سنگین یاسر چیه که قرار نبود

از روم برداره و من فقط از ناراحتی احساس

خودم سرم رو پایین انداخته بودم.

دایه برای شام نگهشون داشت و من بلند شدم

واسشون همون چیزی که دایه سفارش کرده بود

رو درست کنم.

دستم به جای کیسه برنج نمی رسید و حتی اگر هم

پا بلندی می کردم با هم انقدر زور نداشتم که بتونم

بردارم و مامان رو صدا زدم.

اون هم چون داشت چایی می خورد، یاسر به جای

اومد کمکم.

با قد بلندی که داشت راحت می تونست برام پایین

بیاره و تشکر ریزی کردم که سرش رو نزدیک

گوشم اورد.

 

– خوبی؟

 

از صدای بم و یهویی ترسیدم و تو گلو “هین”

کشیدم که صدام خوشبختانه از آشپزخونه بیرون

نرفت.

– اره ممنون از کمکت!

اخمی تحویلم داد.

– رنگت پریده، زیر چشمت گود شده، رگ گردنت

داره نبض میزنه، گونهت هم قرمزه …هیچ کدوم

اینا نشونه خوب بودن نیست!

تپش قلبم که دست خودم نبود وقتی اینجوری با

دقت منو زیر نظر میگرفت.

– میخوای بگی نگرانمی؟

 

شونه هام رو گرفت و محکم نگهم داشت.

– میخوام بگم انقدر دلم تنگت بود که یک ثانیه

ازت چشم برنداشتم …

لبخندم رو کنترل کردم.

موندنش رو طولانی نکرد و به سالن برگشت.

طوری با دقت به غذا درست کردن ادامه دادم که

حس میکردم قراره یکی منو بپسنده.

***

– از کی تا حالا تو یاد گرفتی آشپزی کنی؟

سوال مامان عجیب نبود.

من خودم زیاد اهل اشپزی نبودم تا حالا و بعید بود

دستپختم به این سطح رسیده باشه.

 

دایه طوری که انگار خودش بهم یاد داده بود، لب

زد:

– یک سال دیگه پیش من بمونه کد بانو میشه …

به یاسر نگاه کردم.

تمامش رو خورد.

حتی اگر بد شده بود باز هم حتم داشتم بشقابش رو

به خاطر ناراحت نشدن من تموم میکنه.

حس دل آشوبه داشتم.

شاید اشتباه فکر میکردم که کارم با یک چایی نبات

حل میشه اما باز هم حالم بد شد.

برای این که کسی نفهمه همون توی دستشویی

موندم تا غذاشون تموم بشه و برگشتم.

این بار یاسر دیگه نتونست جلو نگرانیشو بگیره.

 

– مگه خوب نشده بودی؟ لباس بپوش ببرمت

درمانگاه.

دستی توی هوا به نشونه نفی تکون دادم که مامان

گفت:

– قبلا هم آهو زیاد اینجوری میشد؛ دارو های

همیشگیش رو بخوره حالش جا میاد …

راست میگفت.

بچه تر که بودم بدنم به همه چیز واکنش نشون

میداد و این هم عادی بود.

سردم بود و باز سمت بخاری رفتم که دایه برام

پتو اورد.

مامان زیادی نگران به نظر نمی رسید اما سعی

میکرد نشون بده که براش مهمم.

– میخوای بریم خونه خودمون؟

 

 

من از خونه خودمون فرار کرده بودم و حالا

برگشتنم دوباره می شد روز از نو و روزی از نو

…مخصوصا با حرف هایی که دیشب بین مامان و

یاسر رد و بدل شده بود دیگه روم نمی شد توی

چشم مامان نگاه کنم.

– نه …همینجا میمونم!

دست روی پیشونیم گذاشت.

– یکم فقط تب داری طوری نیست تا یکی دو

ساعت دیگه خوب میشی.

سری تکون دادم که یاسر رو به مامانم گفت.

– میبرمش دکتر؛ شما هم کمکش کن لباس بپوشه

…حالش با یکی دو ساعت استرحت خوب نمیشه.

 

مامان از کنارم بلند شد تا لباس هام رو بیاره.

مدت زیادی نبود که یاسر وارد خانوادمون شده بود

من طی این یکی دو ماه سه بار کارم به بیمارستان

و دوا دکتر کشیده شده بود و احساس خجالتم رو

بیشتر می کرد چون دلم نمیخواست یه دختر

ضعیف جلوه پیدا کنم.

مامان بارونی و شالم رو سرم کرد که یاسر لب

زد:

– شما میای یا خودم ببرمش؟

انگار مامان دلش نمی اومد من رو با یاسر تنها

بزاره اما دایه جلوش رو گرفت.

– بمون عروس، زود میان حالا …دلواپس دخترت

نباش یاسر مراقبشه.

 

یاسر خودش به مامان اطمینان داد که حواسش بهم

هست و تا خود ماشین کمکم کرد تا سوار بشم.

به محض نشستن با همون صدای لاجونم پرسیدم:

– ترسیدی؟

 

سمتم چرخید و لامپ کوچیک سقف رو با سنسور

دستش روشن کرد.

– وقتی اینجوری میشی تا سر حد مرگ می ترسم!

لبم رو دندون گرفتم.

– منظورم اینه که ترسیدی من حامله باشم؟

جدی نگاهم کرد.

 

خیلی پر اطمینان جواب داد:

– نه …مطمعنم نیستی! بگیر تا درمانگاه یه چرت

بزن داری هزیون میگی.

برق سقف رو دوباره خاموش کرد و راه افتاد که

دوباره پرسیدم:

– اگر باشم چی؟ میخوای چیکار کنی؟

فکش قفل شد.

– انتظار داری چی جواب بدم؟

دست هام رو توی جیب بارونیم بردم

– انتظار دارم سوالم رو با سوال جواب ندی!

سکوت کرد.

یه سکوت طولانی که تا درمانگاه ادامه داشت.

 

تا ایستادن توی جا پارک مخصوص، هیچ کلامی

حرف نزد.

– کمکت کنم پیاده بشی؟

لج کردم.

– من جایی نمیام تا جواب سوالم رو نگیرم.

انگشتش روی فرمون تیک گرفت.

– سوالت چیه دقیقا؟ من بعد از سی سال زندگی

میدونم کاری نکردم که جفتمون رو به دردسر

بندازه.

موهام رو زیر شال دادم.

– ولی مطمعن نیستی؛ واسه همین منو اوردی اینجا

…از حالت من ترسیدی که مبادا حامله بشم و …

حرفم رو قطع کرد.

 

– کافیه آهو …به جان خودت که یک تار موت رو

به دنیا نمیدم اگر یک کلام دیگه ادامه بدی یاسر

بی یاسر …

 

سکوت کردم.

طوری این سکوتم مرگبار بود که یاسر خودش لب

زد:

– کمکت میکنم بیای پایین.

همچنان ساکت بودم.

قصد داشتم حتی یک کلمه هم حرفی نزنم تا خودش

بابت جمله چند ثانیه پیشش پشیمون باشه.

تا داخل درمانگاه راهنماییم کرد.

 

نمی خواستم انقدر ترحم برانگیز به نظر برسم ولی

نمیفهمیدم مشکل کجاست که هر وقت می خوام

دختر قوی به نظر برسم، خدا یه جوری سر جا

میشونتم.

روی صندلی نشستم که پرستار گفت:

– برید داخل؛ دکتر مریض نداره!

سری تکون دادیم که یاسر درب رو برام باز کرد

و پشت سرم داخل شد.

دکتر که مرد تقریبا میان سالی بود با دیدنم تعجب

کرد.

– تو دختر طاهری؟ به به چه بزرگ شدی!

لبخندی به نشونه احترام زدم.

– بله؛ لطف دارید!

 

نگاهش سمت یاسر کشیده شد که متقابلا بهش سلام

کرد.

خوشحال شدم که راجب نسبتمون سوالی نپرسید و

فقط معاینهم کرد.

– عضلات معدهت درگیر شدن به خاطر همین

حالت آشوب داری؛ استراحت کنی خوب میشی!

سری تکون دادم که برام دارو نوشت و ذکر کرد

به مامانم سلام برسونم و از اتاق بیرون اومدیم.

یاسر به نسخهم نگاهی انداخت و اشاره کرد.

– میرم بگیرم؛ بشین تو ماشین سرده!

سری تکون دادم و داخل ماشین نشستم که با نایلون

توی دستش برگشت.

انگار فهمیده بود چقدر لجبازم و نمی خوام سکوتم

رو بشکنم که خودش دست به کار شد.

– نمیخوای چیزی بگی؟

 

سرم رو برگردندم که طرفم خم شد.

– اگر قراره همینجوری به سکوت ادمه بدی،

حرفی ندارم …اگر هم قهری، راه چاره بده نازتو

بکشم.

حالا دیگه ناز کشیدن به کارم نمی اومد.

تک سرفه ای کردم و با صدای آروم لب زدم:

– امشب خونه دایه گیان بمونید تا آشتی کنم.

دلم میخواست سو استفاده کنم.

خودش خواست راه حل بدم.

– اونجا بمونم چی میشه؟!

لبم رو دندون گرفتم.

 

– اتاق پشتی رو تازه صبح تمیز کردم؛ فکر کنم …

نذاشت ادامه بدم و بوسه ای به پیشونیم زد که مهر

تایید بود یه جورایی.

 

به محض برگشتنمون انگار دایه خودش برنامه

ریزی کرده بود که مامان و یاسر رو امشب نگه

داره و نیازی به قانع کردن مامان نبود.

داروهایی که دکتر بهم داده بود رو خوردم و یاسر

هم توی حیاط موند که سیگارش رو دود کنه.

مامان واسم دوباره چایی نبات درست کرد و توی

آشپزخونه گیرم انداخت.

 

– میدونستم طوریت نیست؛ یاسر شلوغش کرده

بود! آیییی میگیرم میخوابم، این میگرن قرار نیست

دست از سرم برداره.

سری تکون دادم.

دایه سفارش کرد امشب رو برخلاف دیشب که

چشم روی هم نذاشته بودم زود بخوابم اما خبر

نداشت که اتاق پشتی انتظار من و یاسر رو

میکشید.

اول خودم رفتم و روی زمین نشستم که یاسر

سیگارش تموم بشه و داخل بیاد.

***

– چندمین سیگارت رو کشیدی که انقدر طول

کشید؟!

این جمله رو در حالی پرسیدم که زانو به بغل

خوابم برده و صدام گرفته شده بود.

 

کنارم نشست.

اینجا فقط یک اتاق دو در دو بود که به عنوان

انباری مواد غذایی ازش استفاده می شد و زیادی

تنگ بود.

شونه هام رو گرفت و منو طوری خم کرد که سرم

روی پاش قرار بگیره.

– پاکتم رو تموم کردم!

لبم رو دندون گرفتم.

– ریه هات داغون میشه.

دستش لای موهام حرکت کرد.

– تو دارو هاتو خوردی؟

 

اینجوری که دراز بودم نمی تونستم درست نگاهش

کنم و مقابلش نشستم.

– هوم! نترس حامله نبودم.

اخم کرد.

– اگر بودی هم من انقدر غیرت داشتم که بلایی

سر بچه خودم نیارم!

سرم رو نزدیک گوشش بردم.

– دلت میخواد من مامان بچهت باشم؟

 

توی مردمک چشم هام دقیق شد.

سوال عجیبی پرسیده بودم؟!

بدون این که مستقیم جوابم رو بده، من رو محکم

بین بازو هاش نگه داشتم.

 

– دلم میخواد تو صاحب تمام زندگی من باشی.

تمام زندگیش یعنی “بچه” هم جزش به حساب می

اومد؟!

فهمیدم که پاسخش به این سوال انقدر ها که فکر

میکردم برای یاسر اسون نیست.

از خیرش گذشتم که توی گردنم نفس کشید.

– من آدم صبوری نیستم، نمیتونم منتظر بمونم تا

زمستون برسه و بتونم عطرت رو تمام و کمال

برای خودم بدون واهمه داشته باشم.

آهسته لب زدم:

– پس برای رسیدن بهم هر کاری از دستت بر میاد

انجام بده! طوری نباشه که از بابت عاشق شدنم

پشیمون بشم و پایان این داستان تلخ باشه.

 

قسم خورد.

با قلبش …با نگاهش …با صداقتی که می تونستم

با دل حسش کنم.

***

– بعد از ساعت کاریم دارم میرم یه جایی، ممکنه

دیر بیام نگران نباشید.

این جمله رو یاسر در حالی می گفت که کتش رو

می پوشید و صبح خروس خون قصد رفتن کرده

بود.

از زیر پتو بیرون اومدم.

دیشب تا ساعت دو یاسر رو مجبور کرده بودم پا

به پای من بیدار بمونه و براش از خوابگاهم گفتم.

 

بهم قول داد دیگه اجازه نده من اونجا برم و این

یکم دلگرم کننده بود.

مامان همراه یاسر زود رفت که به کار و بار خونه

برسه و من تازه چشم باز کرده بودم.

دایه نگاهی بهم انداخت.

– بگیر بخواب هنوز که زوده مادر …دیشب تا

دیروقت بیدار بودی؛ یاسر بنده خدا رو هم نذاشتی

بخوابه.

ابرو هام بالا پرید و توی جام نشستم.

– کی من؟ نه نه من همون سر شب خوابیدم دایه

…احتمالا خواب دیدی!

خنده ای کرد که چین صورتش نمایان شد و

شرمگین زیر پتو خزیدم.

 

 

#راوی

برای دومین بار نفسش رو رها کرد.

چند باری توی ذهنش تمرین کرده بود تا با عاطفه

حرف بزنه.

اون رو قانع کنه که فقط دو ماه مراقب مهمون

کوچولوش باشه و توی خونهش پناهش بده.

زنگ رو فشار داد و طبق عادت با کشیدن سیم

مفتولی خودش درب رو بار کرد و توی حیاط با

صدای بلند گفت:

– یاالله!

صدای دمپایی های عاطفه در حالی که چادر

رنگیش رو به سر می کشید توی حیاط پیچید:

 

– میگفتی یه گاوی گوسفندی چیزی بکشیم یاسر

خان!

دست پشت گردنش کشید.

– نیاز نیست به زحمت بیوفتی! حال و احوالت

چطوره؟

چادرش رو محکم سرش کشید.

– بیا بریم داخل تا اون مرتیکه باز از نونوایی

نیومده اینجا علم شنگه راه بندازه.

سرش رو خم کرد و وارد زیر زمین شد.

قد بلند یاسر کجا و سقف دو متری زیر زمین

کجا؟!

– خیر باشی!

یاسر با قد رشیدش روی زمین جا گرفت.

 

– بستگی داره شما به چه چشمی نگاهش کنی!؟

عاطفه خندید و زیر کتری رو روشن کرد.

– خبریه؟

دو دل بودن همیشه عزت نفس رو کاهش می داد.

دست پشت گردنش کشید و عزمش رو جزم کرد تا

بالاخره حرف بزنه.

– میتونه برای یکی دو ماه اینجا مراقب یه مهمون

ناخونده باشی؟!

نفس عاطفه آسوده بیرون اومد.

– خیال کردم چی شده؟ ترسوندیم مرد …قدمش

روی چشم؛ کی هست؟ زشت نیست بیاریش این

زیر زمین سی متری؟

یاسر معطل نکرد.

 

– دختر طاهر …نه اینجا نه …میبرمتون خونه

خودم ریجاب؛ فقط نمیخوام تنها باشه!

 

چشم های عاطفه درشت شد.

دختر طاهر برای چی باید می اومد پیش اون می

موند؟

سوال توی ذهنش رو به زبون اورد:

– آهو؟ واسه چی میخوای بیاریش که مراقبش

باشم؟

برای یاسر سخت بود، وقتی اسم آهو به میون می

اومد …

– اوناش رو بعدا بهت میگم، فقط تا اون موقع با

اتوبوس فردا صبح برو ریجاب، آدرسش رو برات

 

مینویسم …کلیدشم میزارم! این مدت هم خرجتون

پای منه نیاز نیست نگرانش باشی.

وقتی بحث از اعتماد میشد، عاطفه حتی بیشتر از

چشم های خودش می تونست به یاسر اعتماد کنه.

دلش میخواست سوالی خودشان، دوست داشت

فوضولی نکنه اما هر چقدر هم که با خودش

کلنجار میرفت باز هم نمیتونست عادت زنونه

خودش رو ترک کنه.

– بهش بگم من کیم؟

این سوالی بود که یاسر تا حالا بهش فکر نکرده

بود.

عاطفه دقیقا هم سن و سال آفاق بود و بر و روی

خوبی داشت اما از چروک های کمرنگ صورتش

مشخص بود پس می تونست لقب یک فامیل دور

رو بهش نسبت بده.

 

– بگو فامیل دور مادرمی …عین چشمات ازش

مراقبت کن نزار حتی یه خراش روش بیوفته

وگرنه …

حرفش با سوال عاطفه نصفه موند.

– چیه؟ خاطر خواهشی یا محض رضای خداست؟

پوزخند لب های یاسر امضایی پای شک و شبه

عاطفه بود.

اون باید ناراحت میشد اما حق این رو نداشت، طی

مدت هایی که یاسر شبیه برادر سایه بالای سرش

بود هیچ وقت ندیده بود از شنیدن اسم زنی تا به

این درجه برسه که لبخند به لبش بشینه.

– نگران نباش؛ نمیزارم یک خش روش بیوفته

…خوش به حال دختری که تو دلت براش بره …

 

 

خجالت یاسر از روی شرم نبود؛ بیشتر خجول بود

چون زنی که مقابلش بود بارها با زبون بی زبونی

بهش گفته بود دلیل ادامه دادنش به زندگی چیه؟!

از جاش بلند شد.

کلید و آدرس رو روی میز تلفن گذاشت و تاکید

کرد.

– هشت صبح اتوبوس حرکت میکنه، حساب بانکی

که باز کردی یه مقدار توش پول میریزم …هرچی

لازم بود بخر!

نموند تا تایید عاطفه رو بگیره.

یه جورایی اون یقین داشت بی چون و چرا هر

کاری رو انجام میده.

 

از حیاط بیرون رفت و توی ماشین نشست.

صدای زنگ موبایل نشون از دلتنگی آهو میداد.

#آهو

– یه وقت زنگ نزنیا!

صدای خنده تو گلوش از پشت گوشی قلبم رو

لرزوند.

– میخواستم ببینم وروجک کی دلش واسم تنگ

میشه!

خندیدم.

طوری قهقه زدم و از نبود دایه توی خونه استفاده

کردم که دلتنگیم برطرف بشه.

– خیلی خب؛ من کم اوردم دلم تنگ شده بود! اصلا

بگو ببینم کجایی؟

 

یکم تاخیر پیدا کرد اما بالاخره جواب داد:

– پی بد بختی …تو کجایی که انقدر راحت حرف

میزنی؟ دایه کجاست؟ حالت بهتر شد؟

پا روی پا انداختم.

– دایه رفته پیش روناک، مثل این که بار شیشه

داره! حال منم خوبه؛ قراره بری خونه؟

با صدای بم جواب داد:

– اره میرم خونه …تو هم فکر نکنی یادم رفته این

روزا درس نمیخونی ها!

زیر لب “ایش” گفتم و ادامه دادم:

– خدا رحم کرد به جای مهندس، معلم نشدی

…وگرنه وای به حال شاگردات که توی تعطیلات

هم دست از سرشون برنمیداشتی.

 

 

خندید و من زنده بودم که صدای خنده مردونهش

رو بشنوم.

– خیال کردی میزارم بیخیال درس خوندنت بشی؟

من تا از تو یه مهندس تحویل نگیرم بیخیال

نمیشیم.

من با درس خوندن مشکلی نداشتم تا وقتی که

انگیزه من خودش بود.

به عشقش می خواستم مهندس بشم …

– باشه بابا کی خواست درس نخونه حالا؟!

با صدای دایه که از توی حیاط اومد، هول کردم و

زود گفتم:

 

– دایه اومد، من دیگه میرم …مراقب خودت باش.

منتظر نموندم جوابی بده و توی حیاط دوییدم و قبل

از سلام و علیک پرسیدم:

– دختره یا پسر؟

دایه به سوالم خندید.

– اولا سلام، دوما هنوز که سه ماهش نشده بفهمیم

چیه؟!

ذوقم خوابید.

– ای بابا تا اون موقع که من دق میکنم.

داخل اومد و دستی روی شونم گذاشت.

– تو به جای مامانش دق میکنی؟

 

سری تکون دادم که خندید و چادر رنگیش رو در

اورد.

***

تا چشم به هم زدنی تعطیلاتم تموم شد.

حس دلگیر بودن داشتم و زانو هام رو بغل گرفتم.

طی این چند روز یاسر چند بازی سر زده بود و

یک بار هم برامون صبحانه جگر اورد و حسابی

به دایه سفارش کرد تا تهش بخورم.

– تو چرا هنوز نشستی دختر؟ یاسر میخواد بیاد

دنبالت بری خونتون …

لبم رو گزیدم.

– خیلی ازم خسته شدی دایه، میخوای زود تر

برم؟!

 

مهربون کنارم نشست.

– نکن اینجوری صورتتو …مامانت سفارش کرد

دیر نکنی!

از جام بلند شدم و زیپ ساکم رو بستم.

تا وقتی یاسر اومد دلم گرفته بود و به محض

دیدنش لبخند زدم و با خداحافظی از دایه سوار

ماشینش شدم.

– گاو و گوسفند بکشم میخوای برگردی خونه؟

خندیدم و “سلام” کردم.

– لازم نیست به هر حال که مامان گفته فردا باید

برگردم خوابگاه …

 

 

راه افتاد و نیم نگاهی بهم انداخت.

– پس واسه همینه دایه میگفت زانو غم بغل

گرفتی؟

تو گلو ” هوم ” گرفتم که خندید و شاکی شدم.

– چرا میخندی؟ خوشحال میخوام برم اونجا تنهایی

افسردگی بگیرم؟

دستش رو طرفم دراز کرد و انگشت هام رو قفل

کرد.

– نمیبرمت خوابگاه!

پوزخند زدم.

– اره …حتما مامان هم اجازه داد بمونم؟!

در حالی که همچنان دستم رو گرفته بود دندهش

رو عوض کرد

 

– میبرمت پیش یکی از اشنا ها …نگران مامانت

هم نباش اون با من.

تعجب کردم …نه ذره ای، بلکه تا حدی که چشم

هام باز تر شد.

– چه اشنایی؟! کی هست؟ برم پیشش چی بگم؟

جلوی خونه ایستاد و قبل از پیاده شدن، نگهم

داشت.

– خیلی سوال میپرسی وروجک؛ تو خوابگاه رو

دوست نداری …اذیت میشی! میخوام ببرمت پیش

یه نفر که بدون استرس درست رو بخونی، جای

دوری هم نیست …خونه خودمه.

آب دهنم رو فرو بردم.

من نه اون ادم رو میشناختم نه میدونستم کی هست

اما از سوال کردن بیجا که می دونستم یاسر جواب

کوتاه میده خسته شدم.

 

به هر حال که اون کاری نمیکرد تا من احساس

بدی داشته باشم.

داخل خونه شدم که مامان کنترل توی دستش رو

زمین گذاشت.

– سلام …یاسر کو؟

ساکم رو از دستم زمین گذاشتم.

– دخترت اومده اون وقت سراغ یاسر رو

میگیری؟ داره میاد نگران نباش گرگ نمیخورتش!

به حرفم خندید.

– زبونت باز شده پیش دایه بودی! برو لباست رو

عوض کن شام رو بیارم امشب زود بخوابی فردا

بری خوابگاه

هنوز نرفته بودم که یاسر پشت سرم ظاهر شد.

 

– بزار حداقل پاش برسه بخونه بعد یادش بنداز.

عصبی قدم هام رو حرصی برمیداشتم طرف اتاق

و لباس هام رو کندم.

یکی از دلایلی که خونه دایه رو ترجیح میدادم

همین بحث های بی ربط با مامانم بود.

 

با تقه ای که به درب اتاقم خورد، گلوم رو صاف

کردم.

– بله؟

صدای مامان اومد.

اولین بار بود اینجوری در میزد و یکم عجیب بود.

داخل اومد.

 

– جدیدا خیلی زود جوش شدیا؛ یه چیزی میگم

سریع شاکی میشی.

اخم کردم.

– نگران نباش فردا میرم که راحت بشی قشنگ!

قبلا هم شما با من اینجوری نبودی …جدیدا چی

شده که با دختر خودت چپ افتادی؟

دست به سینه شد و دوباره اخم بهم تحویل داد.

– من چپ افتادم، استغرلله! دیگه چی؟ بیا بیرون

شام بخور الکی حرف های بچه گونه نزن که شک

میکنم بزرگ شدی.

از اتاق بیرون رفت.

شاید اون خیال میکرد من دارم بچگانه فکر میکنم

ولی جدا احمق نبودم که نتونم رفتار قبل و بعد

مامانم رو تشخیص بدم.

 

از اتاق بیرون اومدم و با دیدن یاسر که داشت

پنجره رو میبست، حواسم رو به جای دیگه ای

دادم.

نمیخواستم شب اخرم اوقات تلخی درست کنم و

ترجیح دادم دیگه با مامانم بحث نکنم و شامم رو

بخورم.

***

– همهی وسایلات رو جمع کردی؟!

سر تکون دادم و جلو نشستم که یاسر چمدونم رو

صندق عقب گذاشت.

چون صبح زود بیدار شده بودم، مامان هنوز

خواب بود که بخواد بدرقم کنه منم بابت دیشب

نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم.

 

با چشم های خواب آلود سرم رو به شیشه تکیه

دادم که دست یاسر زیر سرم اومد.

– شیشه یخ زده؛ سر درد میگیری، به شونه من

تکیه بده.

سرم رو طرف شونهش خم کردم و با صدای

خستهم پرسیدم:

– چجوری هر روز ساعت هفت بیدار میشی انقدر

سر حالی؟! من دارم بیهوش میشم.

به حرفم که توی حالت هوشیاری نبود، خندید.

– میرسونمت خونه، هرچقدر خواستی بخواب.

سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم.

– نگفتی اخرش، پیش کی میخوام برم؟!

 

ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و همزمان جواب

داد:

– یکی از بستگان مادرمه، اسمش عاطفهست

…زن خوبیه گفتم تا توی ریجاب میمونی بیاد

مراقب باشه؛ تنهاست نه بچه داره و نه شوهر!

 

ابرو هام رو بالا انداختم.

هرجا و با هرکی برام فرقی نداشت حداقلش از

خوابگاه قابل تحمل تر بود.

دوباره چشم هام رو بستم که نصیحتم کرد.

– درست رو اونجا میخونی، نبینم بازیگوشی کنی

…زنگ میزنم از عاطفه خانم میپرسم!

بازوش رو با کف دستم لمس کردم.

 

– باشه ددی، خشن نشو بهت نمیاد! قول میدم هر

روز بخونم.

تا خود ریجاب روی شونه یاسر خوابیدم و به

محض رسیدن توی گوشم پج زد:

– نمیخوای بیدار بشی؟ دستم خواب رفت آهو …

سرم رو برداشتم.

– عه حواسم نبود؛ میگفتی خب!

لبخند مردونه ای تحویلم داد.

– دلم نیومد بیدارت کنم.

چشم هام ذوق زده شد که بطری آب همیشه توی

ماشینش رو برداشتم و بدون لیوان یکم خوردم.

– توی خونه هم آب پیدا میشد ها …

 

شالم رو مرتب کردم.

– این بیشتر چسبید …خب تو هم با من بیا دیگه من

که این عاطفه خانم رو نمیشناسم؟!

از ماشین پیاده شد که همراهش رفتم.

چمدونم رو خودش داخل اورد و قبل از وارد شدن

لب زد:

– یاالله!

صدای خانمی از داخل خونه اومد و همزمان

خودش ظاهر شد.

– سلام!

از پشت یاسر بیرون اومدم و نگاهش کردم.

چادر رنگی سفید سرش بود و مشخص بود تازه از

خواب بیدار شده.

قدش نسبتا مثل خودم بود و صورتش گرد و تو پر.

 

به محض دیدنش حس دلگرم کنندهای بهش پیدا

کردم.

– سلام! من آهو ام …

لبخندی با چشم های پف کردهش بهم زد.

– خدا حفظت کنه، چه خوش بر و رو هم هستی

دختره طاهر …بیا داخل!

کفش هام رو در اوردم که یاسر چمدونم رو داخل

گذاشت.

– من میرم! بعدا زنگت میزنم آهو، گوشیت رو از

روی سایلنت در بیار.

سری تکون دادم که درب رو پشت سرش بست و

من با زنی که حالا میدونستم اسمش عاطفهست تنها

شدم.

 

با خونه یاسر غریب نبودم و روی مبلش نشستم که

چادرش رو در اورد.

– الان برات چایی و صبحانه میارم! یاسر بهم گفته

نزارم حتی یک گرم وزن کم کنی.

لبخندم کش اومد.

– شما پدرم رو میشناختید؟ اخه اسمش رو اون

موقع گفتید!

با تفکر کوتاهی جواب داد:

– اره، خدابیامرز مرد خوبی بود.

 

لبخند روی لبم کش اومد که واسم چایی و

بیسکوییت اورد.

 

– ظهر چی دوست داری برات بپزم؟ یاسر بهت

گفت چقدر دست پختم خوبه؟

متقابل دوباره خندیدم.

اینجوری نبود که نتونم باهاش ارتباط برقرار کنم و

توی همون چند دقیقه اول یخم آب شد.

– ماکارونی!

وقتی میخندید، چشم هاش جمع میشد و این رو

مدیون صورت تو پرش بود.

– یه ماکارونی بپزم که انگشت هاتم بخوری.

از جام بلند شدم.

یاسر بهم گفته بود وسایلم رو توی اتاق خودش

بزارم و عاطفه خانم پشت سرم اومد.

– برات اتاق رو تمیز کردم حسابی …ملحفه تخت

رو شستم یه وقت بدت نیاد.

 

چمدونم رو باز کردم.

– دستتون درد نکنه، اینجوری شرمندهم میکنید!

توی خروجی اتاق ایستاد.

– منم مثل مامان خودت …فرقی ندارم؛ درضمن

یاسر سفارش کرده نزارم یه تار مو از سر عزیز

کردهش کم بشه.

مثل این که یاسر زیاد از حد حساسیت نشون داده

بود که زن بنده خدا فکر میکرد من چه جسم شیشه

ای و شکننده ای ام که ممکنه هر لحظه خاکشیر

بشم.

از اتاق بیرون رفت که چمدونم رو خالی کردم.

برام جای تعجب بود که چرا چنین زن زیبایی تا

حالا ازدواج نکرده بود که صاحب بچه بشه؟!

 

چقدر کارم طول کشید که از اتاق بیرون اومدم و

عطر غذا زیر بینیم پیچید.

– تا یه دوش بگیری من غذا رو میکشم، رفتم

واست آبگرمکن رو روشن کردم.

توی چشم هاش خیره شدم و بی اراده لب زدم:

– شما اگر بچه داشتی، اون صاحب بهترین مامان

دنیا بود.

تلخندی زد.

– کی گفته من بچه ندارم؟ دارم ولی خیلی از هم

فاصله داریم …

نمیخواستم ناراحتش کنم.

هنوز مدت زیادی نبود که میشناختمش و نباید

اینجوری دلخورش میکردم.

 

سمت اتاق رفتم که برای حموم رفتن آماده بشم و

پیراهنم رو در اوردم و به محض بالا اومدنش نخ

توی گوشوارم گیر کرد.

 

با ضرب و زور نمیتونستم در بیارم و هرچقدر

بیشتر کلنجار میرفتم گوشم کشیده میشد و درد

میگرفت.

در حالی که لباس زیرم نابسامان بود از اتاق

بیرون اومدم و طرف عاطفه خانم رفتم.

– میشه کمک کنید نخ رو از توی گوشوارم در

بیارم؟ نمیدونم چجوری گیر کرده؟!

دستش رو خشک کرد و سمتم اومد.

 

– گوشت رو قرمز کردی دختر، انقدر نکشش!

آهسته موهام رو کنار زد و بعد از مکث کوتاهی

درش اورد.

سمتش برگشتم و خواستم تشکر کنم که هنوز مات

بود.

– چیزی شده؟

به خودش اومد و مصنوعی خندید.

– ها؟ هیچی.

شونه بالا انداختم و خواستم دور بشم که پرسید:

– خال پشت گوشت از بچگیه؟

دستی به پشت گوشم بردم.

– خودم تا حالا ندیدمش اما مامانم میگه از وقتی به

دنیا اومدم همونجا بوده …چطور؟

 

لبخندش محو شد.

سرش رو تکون داد.

– هیچی، میگن خال پشت گوش خوش شانسی

میاره!

مابقی لباسم رو در اوردم.

– واسه من که همش بد بیاری بوده …

نذاشتم قانعم کنه و سمت حموم رفتم.

#راوی

عاطفه بی طاقت شد.

ذهنش و عقلش اون رو به دو پای اسب تازون

بسته بودند و از دو طرف می کشیدند.

 

از نبود آهو مطمعن شد و شماره یاسر رو گرفت

که بالافاصله جواب گرفت:

– بله؟

نفسش ایستاد.

– من یه چیزی دیدم!

 

اون لحظه ذهن یاسر داشت به جاهایی پر کشید

که حتی فکر کردن بهش اون رو می ترسوند.

– چی دیدی؟ سوسک؟ من خونه رو سمپاشی کردم!

مشت عاطفه محکم شد.

– سوسک چیه؟ میخوام ازت بشنوم این چیزی که

دیدم اتفاقیه!

 

گیج بودن یاسر از حرف های بی معنی عاطفه امر

طبیعی بود.

– چی دیدی؟ د جون بکن؟ آهو چیزیش شده؟

نفس عمیق کشید.

باید چجوری حرف می زد که دلواپسش نکنه؟!

– پشت گوش آهو یه خاله …دقیقا شبیه همونی که

حرفش رو نتونست ادامه بده، آهو زود تر چیزی

که فکرش رو می کرد به حمومش خاتمه داده بود.

– عاطفه خانم؟ اینجا شب ها خیلی سرده هنوز؟

تلفن رو هول زده و بی خداحافظی قطع کرد.

می دونست این کار باعث میشه یاسر نگران بشه

اما چاره ای نداشت.

 

#آهو

با حوله دور بدنم بهش خیره شدم.

داشت عجیب رفتار می کرد یا من اشتباه می

کردم؟!

با لکنت جواب داد:

– عا …اره یکم! خودت رو بپوشون.

نگرانش شدم.

طبیعی نبود یه آدم اینجوری رنگش بپره.

– چیزی شده؟

چشم هاش رو روی هم فشار داد.

 

انگار میخواست بهم اطمینان خاطر بده که اتفاقی

نیوفتاده و دوباره ارامش به چشم هاش برگشت.

– نه دختر، طوری نیست! گمونم فشارم افتاده

…چه زود از حموم اومدی؟ آب سرد بود؟

موهای خیسم رو با حوله بالای سرم پیچ دادم.

– نه عالی بود، دوش گرفته بودم قبل از اومدنم

…فقط آب به بدنم زدم که خستگیم در بره.

لبخندی توی روم زد.

– پس لباس عوض کن برات غذا بکشم!

حسش خوب بود.

حس این که یه نفر مراقبته و ماموریت این باشه

که مثل پروانه دورت بچرخه.

***

 

– همیشه انقدر کم میخوری؟ استخوان های سینهت

بیرون زده؛ خوبیت نداره اینجوری …

دست رو ترقوهم کشیدم.

– اینا رو میگی؟ خیلی مده! همه میخوان اینجوری

بشن جدیدا …

سرش رو تاسف بار تکون داد.

– دختر باید یکم گوشت و چربی جمع کنه، بدنش

قوت زایمان داشته باشه!

از کلمه زایمان می ترسیدم.

شاید حس مادر شدن قشنگ بود اما این کلمه

حسابی باعث وحشتم می شد.

 

 

– خیلی خوشمزه شده! شبیه وقتایی که دایه گیان

برام درست میکنه!

کفگیر رو برداشت تا بیشتر برام بکشه و اجازه

ندادم.

– این که تو خوردی خوراک بچه ده سالهس

…میخوای یاسرخان سرم رو از تنم جدا کنه؟

با اومدن اسم یاسر لبخندم کش اومد.

– شما و یاسر خیلی به هم نزدیکید؟ اخه اون روز

انگار …

حرفم رو قطع کرد.

– اون طور که فکر میکنی نیست! قبلا خیلی بهم

کمک کرده یه جورایی بهش مدیونم.

کنجکاو شدم.

 

خیلی زیاد …انقدر که دلم میخواست سوال بیشتری

بپرسم اما فقط راجب خودم پرسیدم:

– در مورد من …چیزی بهتون گفته؟ اخه وضعیت

خونه ما یکم قمر در عقربه، گفتم شاید شما راجب

من برداشت بد کنید.

انگشت روی بینیش گذاشت.

– هیشش …یاسر آدمی نیست که حرف دلش رو

بزنه اما از چشم هاش صادق تر از زبونشه؛ من

اینجا نیستم که قضاوت کنم و مهر گناه روی

احساست بزنم!

خیالم راحت شد.

حس میکردم توی تمام عمرم کسی نبوده که تا این

حد درکم کنه و توی چند ساعت اول ملاقتمون

مهرش به دلم بشینه.

 

کمکش کردم که ظرف هارو جمع کنیم و خودش

اجازه نداشت بشورم و دست به کار شد.

تصمیم داشتم درس بخونم.

توی خوابگاه تمام حواسم پی یاسر بود چون

احساس میکردم وقتی که نیستم بهم فکر نمیکنه

ولی حالا دیگه جای نگرانی نبود و می تونستم

روش تمرکز کنم.

به برنامه ای که مشاور خوابگاه برام نوشته بود

نگاه کردم.

وای که احساس میکردم هیچ کدوم از کلمه های

توی کتاب رو متوجه نمیشم.

 

***

 

دلم برای یاسر تنگ شده بود.

از وقتی که اینجا بودم تقریبا یک هفته ای رد می

شد و من هر روز با عاطفه بیشتر احساس

صمیمیت می کردم و یه چیز هایی راجب رابطه

خودش و یاسر می دونستم که به نظرم جالب بود و

باعث نمی شد نسبت بهش بد گمان بشم.

قرار بود امشب یاسر بیاد و قفل درب رو برامون

عوض کنه اما هنوز خبری ازش نبود و این

نگرانم می کرد.

برای سومین بار شمارهش رو گرفتم و دیگه داشتم

از جواب دادن نا امید می شدم که بالاخره تماس

وصل شد.

– جان؟ دارم میام …نزدیکم!

لبخندم کش اومد.

– چرا انقدر دیر جواب دادی؟ نگران شدم!

 

صدای تو گلو خندیدن مردونهش اومد.

– گوشیم رو توی ماشین جا گذاشتم …رفتم خرید،

دم درم.

نفهمیدم چطور پرواز کردم و از اتاق بیرون زدم

که عاطفه خانم با دیدنم ترسید.

– خدا مرگم، چی دیدی؟ باز سوسک پیدا شد؟

دستی به نشونه نفی تکون دادم.

– نه …اومدم درو باز کنم!

نفس راحتی کشید و خودش کلید آیفون رو فشار

داد.

– درسات رو خوندی؟

سرم رو تاکید وار تکون دادم.

 

به لطف ارامشی که اینجا داشتم راحت تونسته بودم

تمرکز کنم و تقریبا روند خوبی رو پیش می بردم.

با باز شدن درب سالن و وزیدن باد بهاری توی

خونه، نگاهم سمت یاسر کشیده شد.

دلم براش طوری تنگ شده بود که بی توجه به

عاطفه خانم و خرید های توی دستش، سمتش رفتم

و بی هوا بغلش کردم.

صداش کنار گوشم پیچید:

– علیک سلام وروجک!

عاطفه خانم از پشت سر در حالی که شالش رو

جلو می کشید نزدیک شد و خرید ها رو از دست

یاسر گرفت.

 

– این بچه که همش یاسر یاسر می کرد …حالا

گمونم حق داره.

 

خجالت زده از بغلش بیرون اومدم.

نمی خواستم یاسر فکر کنه به جای درس هام روی

اون تمرکز دارم.

– نه نه …من اصلا …

یاسر درب رو بهم زد و داخل اومد.

– خبر دارم، همینجوری روزی دو بار زنگ

میزنه!

خجالت زده سرم رو پایین انداختم که عاطفه داخل

اشپزخونه رفت و مشتی به بازوی یاسر زدم.

– اصلا هم دلم واست تنگ نشده بود!

 

خواستم قدمی بر خلاف میلم ازش فاصله بگیرم که

ارنجم رو کشید و دوباره توی بغلش فرو برد.

– بیا اینجا ببینم …که دلت برای من تنگ نشده بود،

نه؟

نمی تونستم وقتی سرم روی قفسه سینهشه و کوبش

قلبش رو توی گوشم می شنوم، دروغ بگم

– خب یه کوچولو تنگ شده بود!

بوسه ای روی موهام کاشت و با برگشتن عاطفه

خانم، ازم جدا شد.

– با هم خوب کنار اومدید؟

عاطفه خندید و سینی چایی رو روی میز گذاشت.

– قابل رویت نیست؟

 

روی مبل دو نفره جا گرفت و با تایید سر تکون

داد.

– اره دارم میبینم!

طوری به نیم رخش خیره شدم که افکار شیطانی

کم کم به سراغم اومد.

می دونستم یاسر امشب رو اینجا میمونه چون فردا

قرار کاری مهم داشت و مجبور بود سر وقت

برسه.

با جرقه توی سرم لب زدم:

– میرم درسم رو بخونم!

انگار هر دوتاشون از حرفم تعجب کردن که چشم

های درشت شدشون بهم خیره شد.

قبل از لو رفتن دروغم طرف اتاق دوییدم و زود

درب رو بستم.

 

دو دل موهام رو از لای گیره باز کردم و رژ لب

قرمزم رو روی لب زدم.

چقدر دیگه یاسر می تونست طاقت بیاره که توی

اتاق نیاد و پیگیر نشه که واقعا دارم درس می

خونم یا نه؟!

 

توی دلم شمردم.

یک …دو …سه …چهار …

اعداد توی ذهنم به پنجاه رسید و یاسر نیومد.

عصبی از انتظار کشیدن روی تخت نشست و با

پاهام پتو تا شده رو مچاله کردم که بی هوا درب

باز شد.

با خیال این که عاطفه خانمه لب زدم:

 

– من شام نمیخورم!

صدای بم و مردونه ای توی اتاق پژواک شد.

– چی شنیدم؟ من نبودم همینجوری سر غذا خوردن

لج میکردی؟

سرم رو از زیر پتو بیرون اوردم و با موهایی که

جریان مغناطیسی گرفته بودن بهش خیره شدم که

خندهش گرفت اما سعی کرد کنترل کنه.

– نخیرم! کامل غذا خوردم.

درب رو پشت سرش بهم زد و سمت تخت اومد.

– از کجا باس مطمئن بشم؟

موهام رو مرتب کردم.

– میتونی از عاطفه خانم بپرسی!

 

نفس عمیقی کشید.

انگار متوجه شد به خودم عطر زدم و خیره به لب

هام شد.

– وقتی درس میخونی آرایش میکنی؟

دلم ذره ای باهاش نرم شد که نزدیکش رفتم.

– وقتی منتظر جنابعالیم آرایش میکنم! تازه به یه

رژ میگی آرایش؟

سرش رو نزدیک گردنم اورد و روی شاهرگم رو

عمیق بوسید.

– چقدر منتظر موندی؟

نفسش روی پوستم باعث قلقلکم شد که مستانه

خندیدم.

– اییی قلقلکم میاد یاسر!

 

زیر لب کنار گوشم زمزمه کرد.

– هیششش صدات رو عاطفه میشنوه توله.

لبم رو دندون گرفتم.

– اخه دلم واست تنگ شده.

از کمرم گرفت و منو روی پاش کشوند.

– فکر کردی دل بی صاحب من واسه توی جوجه

تنگ نشده که کل هفته رو کارم رو راست و

ریست کردم که بیام ببینمت؟!

دستم رو دور گردنش گره زدم.

– مامانم چی؟ نفهمید نرفتم خوابگاه؟ دلش برام

تنگ شده حتما نه؟

سرم رو روی سینهش تنظیم کرد.

 

– نفهمیده، زیاد بهش فکر نکن!

لبم رو دندون گرفتم که سرم رو بالا اورد و از بین

دندون هام بیرون کشید.

– اومدم اینجا که بغض کنی؟

سرم رو به نشونه نفی تکون دادم که قبل تاییدش

کام عمیقی از لب هام گرفت.

 

نفس کم اوردم.

این بوسه طولانی نشون دلتنگیم بود و طوری من

رو روی تخت دراز کرد که متوجه نشدم کی تا

قفسه سینهم امتداد پیدا کرد.

بی اختیار با لمس دست هاش نالیدم.

 

– اگر عاطفه خانم بیاد تو چی؟

دستش زیر لباسم رفت.

آهسته توریش رو لمس کرد و کنار گوشم پچ زد:

– مردی که یک هفته از دلبرش دور بوده رو

داری از چی میترسونی؟

من خودم نمی ترسیدم.

راستش می دونستم عاطفه خانم راجب احساسم به

یاسر میدونه اما نه تا این حد که در جریان باشه که

حتی باکرگیم رو هم به گروی عشقش گذاشتم.

– از این که عاطفه خانم بفهمه، میترسی؟

سرش رو بالا اورد.

بالاخره اون هم فامیلشون بود و ممکن بود پشت

سرش حرف در بیاد.

 

سرش رو به نشونه نفی تکون داد.

– بیشتر از چیزی که فکرش رو کنی بهش اعتماد

دارم اما نه تا حدی که بخوام اجازه بدم شاهد

خصوصی ترین لحظه هام باشه.

دستم لبه پیراهن مردونهش نشست.

– پس یعنی …

پتو رو تا زیر سینهم بالا کشید.

– یعنی اجازه بده عاطفه بخوابه، بعدش من میمونم

و تو و یه اتاق دوازده متری که نتونی ازش در

بری.

 

 

چی می شد اگر عاطفه خانم امشب بی خوابی به

سرش بزنه و نخواد زود سر روی بالشت بزاره؟!

با سر حرف یاسر رو تایید کردم که گردنم رو

مکید.

طوری با نا رضایتی فاصله گرفت که می تونستم

بفهمم چقدر دلش نمی خواد از اتاق بیرون بره.

خودم رو مرتب کردم و پشت سرش بیرون رفتم

که عاطفه خانم رو به یاسر کرد.

– تشکت رو پهن کردم یاسر خان؛ پارچ آب هم

بالای سرته …چیز دیگه ای نمی خوای؟

تشکری زیر لب کرد و به نشونه نفی سری تکون

داد.

به روالی که هر شب عاطفه خانم به خاطر گلو

دردم واسم آبلیمو و عسل درست میکرد توی

آشپزخونه رفتم که برگشت و نگاهم کرد.

 

توی صورتم دقیق شد که پرسیدم:

– چیزی شده؟

به خودش اومد.

– نه …لپات گل انداخته!

لیوان توی دستم رو سر کشیدم.

– فکر کنم جدی جدی سرما خوردم.

چشم هاشو ریز کرد.

یه سری وقت ها دقیقا شبیه مامان ها با من رفتار

می کرد و این حس رو زیادی دوست داشتم.

– برو بخواب دختر، انقدر تا دیر وقت بیدار

میمیونی مریض میشی دیگه.

لیوانم رو شستم و لب برچیدم.

 

– قول نمیدم ولی سعی میکنم!

***

برق های خونه همه خاموش بود.

کنجکاو لای درب رو باز کردم که محض شیطنت

یکم سر به سر یاسر بزارم.

آهسته قدمی جلو برداشتم که صدای عاطفه به

صورت پچ پچ وار توی گوشم پیچید:

– واسه چی امروز و فردا می کنی؟ میدونم بهت

مدیونم دست راستت روی سر من ولی پیش خودت

فکر نمیکنی منم یه مادرم؟ منم دلم میخواد بچم منو

” مامان ” صدا بزنه!

داشت با کی حرف می زد؟

 

به محض شنیدن صدای یاسر، ابرو هام بالا پرید.

– مگه شیشهش که بادش کنم؟ خودت بهتر می

دونی یه تار مو از سر اون بچه کم بشه تا عمر

دارم خودمو سرزنش میکنم …اون وقت یهو بیام

توی روش بگم مادرش کیه؟ از کجا معلوم اصلا

همونی باشه که تو میگی؟

 

بحثی که بینشون در جریان بود من رو وادار

میکرد طوری کنجکاو بشم که گوش هام رو تیز

کنم.

با این که زیاد متوجه نشدم اما انگاری بحث راجع

بچه ای بود که عاطفه خانم ازش حرف می زد.

– شاید تو مرد باشی نفهی دل هر زنی بیشتر از

ذهنش راست میگه! به ولای علی قسم که حاضرم

 

دست روی قرآن بزارم که همه نشونه هاش شبیه

خودشه.

از بین ستون به یاسر که زیر نور کم رنگ سالن

نشسته بود، خیره شدم.

– از الان به دلت صابون نزن، بدت رو که

نمیخوام …تو جای خواهرم؛ نمیخوام بعدش دلت

بکشنه و نتونی سرپا بشی.

انگار که عاطفه خانم از رک بودن یاسر خوشش

نمیومد.

من که از مجادله بینشون خبر نداشتم اما خیلی دلم

میخواست برم و دلداریش بدم ولی چه می شد کرد

که همین حالا هم یواشکی به حرفشون گوش

میدادم.

قبل از این که عاطفه خانم من رو ببینه پشت دیوار

قایم شدم که داخل اون یکی اتاق رفت.

 

از بستن درب اتاقش ک مطمعن شدم، سمت یاسر

رفتم.

درب فندکش رو به بازی گرفته بود و این صدا

ریتمیک توی سالن میپیچید.

سرش رو با افتادن سایهم روی زمین بالا اورد.

– نخوابیدی؟

سرم رو به نشونه نفی تکون دادم.

– منتظرت بودم!

فندک رو روی میز گذاشت که سمتش رفتم و

کنارش روی تشک نشستم.

– چیزی شده؟

با سوالم سرش رو سمتم چرخوند.

 

– نه …یکم دیگه صبر میکردی خودم میومدم.

کنارش دراز کشیدم و سرم رو روی بازوش

گذاشتم.

– شنیدم داشتی با عاطفه خانم بحث میکردی!

چشم هاش درشت شد.

– چیو شنیدی؟

نفسم رو عمیق فوت کردم.

– همین که عاطفه خانم دنبال بچهشه دیگه …

 

انگشت روی دهنم گذاشت که سکوت کنم و اخمی

تحویلم داد.

 

– فالگوش ایستادی؟

سری به نشونه نفی تکون داد.

– یهویی شد، میخواستم بیام پیشت که شنیدم.

دستش رو دور کمرم حلقه کرد.

– فوضولی نکن توله، سرت تو درس و مشقت

باشه.

لب برچیدم.

– عه؟ اینطوریه؟ پس میرم به درس و مشقم برسم

تو هم اینجا تنهایی بخواب.

خواستم از جام بلند بشم که محکم من رو به

خودش چسبوند.

– الان وقتشه به ددی برسی، نصف شب کی درس

میخونه؟

 

شیطنتم گل کرد.

– اینجا دیگه نمی ترسی یه وقت عاطفه خانم بیاد؟

سرش رو توی گردنم فرو برد و نفس کشید.

– اینجا نمیشه؛ روی زمین کمر درد میگیری!

آب دهنم رو قورت دادم.

– مگه قراره چیکار کنم که کمرم درد بگیره؟

از جاش بلند شد و منم براید استایل بغل کرد که

ترسیده گردنش رو چسبیدم.

– اییی یاسر …

سرش رو نزدیکم اورد.

– هیششش!

 

وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش بست.

روی تخت فرود اومدم که لبخند شیطنت آمیزی

روی لبش نشست.

بالشتم رو بغل کردم.

– من میخوام بخوابم …شب بخیر ددی جون!

دست به سینه شد.

– اینطوریه؟ پس شب بخیر!

خواست قدمی برداره که رون پاش رو از روی

تخت چسبیدم.

– نه نه …چرا شوخی سرت نمیشه اخه؟!

سر جاش ایستاد و طرفم چرخید.

– من جنبه ندارم ها یهو دیدی جدی جدی رفتم و

پشت سرمم نگاه نکردم.

 

مظلوم توی خودم جمع شدم.

– دلت میاد؟

روی تخت اومد و محکم نگهم داشت.

– اگه قراره اینجوری هر دفعه خودتو مظلوم کنی،

که دلم نمیاد!

#دالاهو_498

بوسه ای روی پیشونیم کاشت که دستم رو لباسش

نشست.

می تونستم از روی لباس عضلات شکمش رو

حس کنم و این زیادی برای قلب دخترونم جذاب

بود.

– چجوری اینشکلی عضله ساختی؟

 

چشم هاشو ریز کرد.

– خوشت میاد؟

سری تکون دادم که ادامه داد:

– تا قبل از این که جریانات پیش بیاد باشگاه می

رفتم.

لبم رو دندون گرفتم.

– پس چرا الان نمیری؟ می ترسی زیادی جذاب

بشی مامانم دیگه ولت نکنه؟

کنار گوشم پچ زد:

– زیادی جذاب بشم رغیب هات زیاد میشن ها …

روش شکمش یکم پایین تر نشستم طوری که می

تونستم ممنوعیاتش رو زیرم حس کنم.

 

– مهم نیست کی ازت خوشش میاد؛ مهم اینه که

جنابعالی جرعت نداری به دختر دیگه ای جز من

نگاه کنی.

مستانه خندید و سر تکون داد.

دستش روی کمرم نشست و لباسم رو بالا تر داد

که بی معطلی خودم از تنم بیرون کشیدمش.

لباس زیر خاکستریم رو نگاه انداخت و دنبال قفل

جلوییش می گشت که پشت پلک نازک کردم.

– این یکی رو باید از پشت باز کنی!

با چشم های ریز حق به جانب شد.

– کی خواست بازش کنه؟

خودم رو یکم حرکت دادم که عضو مردونهش رو

بیشتر حس کردم.

 

– تو کادوهای تولدت رو از بسته بندی باز

نمیکردی؟ چه بی ذوق …

طی حرکتی سر جاش نشست و محکم نگهم داشت

که نیوفتم.

– کادو های تولدم اینقدر شیطنت نمیکردند!

گردنش رو با نوک زبونم لیس زدم که دستش رو

از پشت به بند لباس زیرم رسوند و بازش کرد …

 

احساس گناه یا عذاب وجدان؟ اسمش هرچی که

بود من حتی لحظه ای با یاسر به سراغم نمی اومد

و این می تونست از این سرچشمه گرفته باشه که

اون رو عمیقا مالک قلبم می دونستم.

 

با لمس های مردونهش به درجه ای از حرارت می

رسیدم که پوستم می سوخت …سوزشی از جنسی

لذت که سر تا پا غرقم می کرد و باعث میشد

ناخودآگاه ناله کنم.

– من که هنوز کاری کردم، از چی دردت اومد؟

گردنش رو چسبیدم.

– آه …جدا همینقدر چشم و گوش بسته ای ددی

خان؟ حتما باید دردم بگیره که یه صدایی ازم در

بیاد؟

خنده مردونه و آرومی توی گوشم کرد.

– منو باش نگران سر کار خانمم یه وقت اذیت

نشه.

 

لبم رو دندون گرفتم.

مرز بین بی حیا و مظلوم بودن من فقط چند جمله

بود که اون رو هم از بین بردم و پچ زدم:

– ولی من وحشی دوست دارم؛ از اونا که یهو به

خودت میای میبنی کار از کار گذشته …

به یاد اولین باری که با هم رابطه داشتیم رعشه به

تنم افتاد اما نمی تونستم حرفم رو پس بگیرم.

با دست های قویش پاهام رو از هم باز کرد و

جواب داد:

– د من اگر یکم بهت سخت بگیرم که بعدش نمی

تونی تا سه روز قدم از قدم برداری! صدات تا

هفت تا خونه اون طرف تر هم میره …

لبم رو جلو دادم.

– خب باشه اصن …اما اینجوری که نازم می کنی

من خوابم می گیره اخه!

 

در حالی که سرش توی گردنم بود بی هوا گازم

گرفت که بی حواس با صدای نسبتا بلندی جیغ

زدم:

– آییی …

قبل از ادامه فاجعه جلوی دهنم گرفته شد.

– دیدی گفتم جنبهش رو نداری! پاهات رو دورم

قفل کن …

 

***

– به همین زودی خوابت برد؟

سمت یاسر چرخیدم.

 

بدنم طوری بی جون شده بود نایی برای حرف

زدن هم نداشتم.

– هوم …

سرم رو روی سینهش تنظیم و با دست آزاد بدنم

برهنهم رو لمس کرد.

– توله وحشی پسندم؛ من انقدر آروم بودم تو

اینجوری بی حال شدی؟

دستم رو روی عضلات شکمش حرکت دادم.

– اخه نمیزاری یکم وسطش استراحت کنم!

طوری خندید که هوش و حواس از سرم رفت.

– وسطش استراحت کنی که حس و حالم بره؟

لبم رو جلو دادم.

– کجا بره؟ من نگهش میدارم.

 

موهام رو با سر انگشت نوازش کرد.

– چطوری اون وقت؟

با سر زبون لیسی به قفه سینهش زدم.

– تو که هنوز نمیدونی زبونم به جز حرف زدن چه

مهارت های دیگه ای داره؟!

طوری نگاهم کرد که برق چشم هاش رو توی

تاریکی هم می تونستم ببینم.

– تو اینا رو از کجا یاد گرفتی؟

یکم پاهام رو بیشتر بین پاهای کشیده و عضلانی

مردونهش جا کردم.

– ام خب اول قول بده اگر بگمت گوشیم رو ازم

نمیگیری!

 

دندون قروچه ای کرد.

که لب زدم:

– سکوت علامت رضایته …حالا که ددی خوبی

بودی بهت میگم! خب یه کوچولو فیلم های بی

ادبی دیدم اولش یکم حال بهم زن بود واسم اما خب

تا وقتی خودم تجربهش نکردم اصلا نمی فهمیدم

چقدر می تونه …

حرفم رو با خجالت خوردم که چونه ام رو گرفت

و بالا اورد.

– چشم یاسر روشن، دیگه چی؟ رفتی واسه من فیلم

آموزشی هم دیدی که چجوری انجامش بدی!

سری آروم تکون دادم.

– خب اگر یاد نداشته باشم یهویی گازش بگیرم

دردت بگیره چی؟

 

 

بازوم رو محکم فشار داد طوری که انگار می

خواست تنبیهم کنه.

– صبح ها زود سرخ و سفید میشی از خجالت،

شب ها اینجوری زبونت باز میشه …قضیه چیه؟

خودم رو بالا تر کشیدم که برجستگی هام روی

بدنش به نرمی حرکت کرد.

– شب ها چون برق ها خاموشه با چشم هام که

نمیتونم حرف بزنم، مجبورم زبون باز کنم.

همزمان با خندهش، پتوم رو پس زدم که دوباره

روم کشید.

– نزن کنار …سرما میخوری!

لبم رو جمع کردم.

 

– اخه گرممه.

دستش رو از زیر سرم بیرون کشید و توی جاش

نشست.

– میرم سر جام که گرمت نباشه؛ قبل از خواییدن

لباس بپوش!

از پشت بهش چسبیدم.

– نچ …به همین زودی میخوای بری؟ اخه من که

خواب از سرم پرید.

دست لای موهاش برد.

– فردا کار مهم دارم، نباس خواب بمونم بچه.

نا امیدانه دستم رو از دور کمرش باز کردم و سر

جام دراز کشیدم.

– هوف باشه اصلا! هرجا دلت میخواد برو …

 

لباسش رو پوشید و خواست از جاش بلند بشه که

از دل درد نالیدم.

اینجوری نبودم که بخوام خودم رو براش لوس کنم

ولی جدا دلم درد گرفته بود.

– چی شده؟ خوبی؟

پتو رو تا بالا سینهم کشیدم.

– اره؛ فکر کنم گشنمه.

خم شد و در حالی که تیشرتش رو برمیداشت کنار

گوشم پچ زد:

– دفعه بعد قبل عملیات مطمعن میشم ضعف نداشته

باشی! میرم واست یه چیزی بیارم …بپوش لباست

رو.

 

سری تکون دادم.

اصلا نایی برای پوشیدن لباس نداشتم و برهنه توی

جام جمع شدم.

طوری نکشید که یاسر با کیک شکلاتی توی

دستش که ساخته هنر عاطفه خانم بود، داخل اومد.

– تو که هنوز لباس نپوشیدی؟

چراغ اتاق رو روشن کرد تا دقیق تر بهم خیره

بشه که بی هوا گازی به کیکم زدم.

#دالاهو_502

– اشکالش چیه لخت بخوابم؟ تو که اینجا نمیخوابی

بخوای حالی به حولی بشی!

موهام رو بالای سرم جمع کردم که سمتم مایل شد

 

– خیلی وزه شدی، مثل این که عاطفه اینجا زیاد

تحویلت میگیره که نیم وجبی من زبونش دراز

شده.

لیسی به لبم زدم و سر تکون دادم.

– بهتر از خونه خودمون تحویلم میگیره! اما نیم

وجبی بابت اون نیست که زبونش دراز شده

…دلش تنگه، اگه حرف نزنه و بلبل زبونی نکنه

کل هفته افسوس میخوره.

با چشم های مشکی مردونهش عمیق نگاهم کرد و

سر آخر با بوسه ای به پیشونیم فاصله گرفت.

– زود تموم میشه …تحمل کن ژیانَ َگم (زندگی

من!)

رفت …با رفتنش از اتاق غم سنگینی به جونم افتاد

و توی قلبم نفوذ کرد.

 

برق رو خامش کردم و سعی داشتم با کمک

تاریکی بخوابم اما افکارم بی وقفه از مغزم کار

می کشیدند.

***

– آهو گیان؟ بیدار نمیشی دختر؟

با صدای تقه ای که به درب اتاق خورد، صدای

خوابآلودی از بین لب هام خارج شد.

– ساعت چنده؟

درب باز شد و قامت عاطفه خانم توی چهارچوب

قرار گرفت.

– یازده هم رد شده؛ پاشو که اگر صبحانه نخوری

گلایهت رو پیش یاسر خان میکنم.

 

به خودم اومدم.

من زیر پتو بودم اما می تونستم تشخیص بدم که

هیچی تنم نیست و کاملا برهنهم.

– عام …میام الان …یکم دیگه بخوابم.

جلو اومد.

عاطفه خانم مخالف سر سختی تنبلی کردن من بود

و بی هوا پتو رو کنار زد.

– خاک به سرم، دختر میچایی بدون لباس

میخوابی!

پتو رو خجالت زده دور خودم پیچیدم.

– ام …دیشب یکم گرمم بود خب …راستش …

از من من کردن من کاملا واضح بود دارم وقت

میخرم تا بهونه جور کنم و خودش هم متوجه شد.

 

– طوری نیست که …بپوش لباست رو تا سرما

نخوردی.

 

لباس هام رو پوشیدم و با اکراه بلند شدم.

حس خوبی نداشتم و بیشتر از این که نرمال باشم،

احساس پوچی داشتم.

قرار نبود ذهنم خالی از اتفاقات بشه و نمی تونستم

نادیده بگیرم که حقم نبود توی این وضعیت باشم.

اگر این تاوان گناه بود، با جون و دل می

پذیرفتمش اما من هنوز هم عذاب وجدانی از این

گناه نداشتم.

هرچقدر که عاطفه خانم اینجا خیلی بهم رسیدی

میکرد و نمی ذاشت از هر نظر احساس کمبود

 

داشته باشم اما باز هم دلم برای خونمون و مامانم

تنگ می شد …

دست و صورتم رو آب کشیدم و سمت سالن رفتم

که عاطفه خانم برام نیمرو گذاشت.

– نبینم کشتی هات غرق شده باشه!

بی میل لقمه ای گرفتم و به عاطفه که مقابلم بود

خیره شدم.

– آدم های گناهکار کجا میرن؟

سوالم عجیب و یهویی بود، حداقل از طرف اون

اینطور به نظر می رسید.

– مگه آدم بی گناهی هم وجود داره که جاشون

فرقی داشته باشه؟

لبم رو دندون گرفتم.

 

– اون هایی که گناه کبیره کردن، اون هایی که هیچ

جوره بخشیده نمیشن …مخصوصا اون دسته که

عذاب وجدان نمیگیرن!

مشکوک نگاهم کرد.

نه از اون دسته نگاه ها که قضاوتم کنه، فقط

پرسشگر بود.

– فهمیدی من پرونده اعمالم پیش خدا سیاهه که

اومدی ازم مشاوره گناهکاری میگیری؟

پوزخندی زدم.

اون از نظر من زن نبود که کارش به گناه کشیده

شده باشه و معصومیت چشم هاش وادارم می کرد

که به خودم اجازه قضاوت ندم.

– اگر هم گناهی کرده باشید پیش جرم من خیلی

کوچیک تره!

 

می خواستم حرف بزنم.

حتی اگر کارم به اعتراف می کشید و عاطفه خانم

می فهمید من تا کجا پیش رفتم و همه زندگیم رو

سر عشقم به یاسر قمار کردم.

 

– میخوای با من حرف بزنی؟ می ترسی دهن لق

باشم بزارم کف دست یاسر؟

دستی توی هوا تکون دادم.

– اگر قرار باشه یه روز به کسی اعتماد کنم

مطمعن باشید شما اولین و تنها آدم توی لیستم

هستید …شاید خیلی وقت نباشه که میشناسمتون

اما احساس ارامش و امنیتی که باهاتون دارم رو

هیچ وقت تا حالا حس نکردم.

 

دستم رو گرفت.

پشت دستم رو با سر انگشتش نوازش کرد.

– تصدقت گیانم! هر وقت غم رو دلت سنگینی کرد

دریغ نکن.

لبم رو دندون گرفتم.

– قول میدید بعدش ازم متنفر نشید؟ دعوام نکنید؟

لبخند کمرنگی روی لبش نشست.

– من خودم توی جایگاهی نیستم که بخوام تو رو

نصیحتت کنم دختر!

از پشت میز بلند شدم.

اون رو با خودم طرف مبل کشیدم و مقابلش

نشستم.

 

– من …خب راستش …چطوری باید از کجا

شروع کنم؟

میخواستم حرف بزنم اما شاید یاسر دلش نمی

خواست که عاطفه خانم از کارمون باخبر بشه و

برای همین تصمیم گرفتم اسمش ازش نیارم.

– از هرجا که دوست داری!

پوست لبم رو بی اختیار کندم.

– من عاشق شدم، نه عاشق یه پسر معمولی هم سن

و سال خودم یا ادمی که نسبت دوری باهاش دارم

…من عاشق مردی شدم که خیلی بهم نزدیکه؛ اگر

فقط یک عشق یک طرفه از سمت من بود اصلا

مشکلی ایجاد نمی کرد …اما من خرابش کردم،

همون روزی که بهش اعتراف کردم، بار ها و بار

ها وادارش کردم که عشقم رو بپذیره و …

 

بغض گلوم اجازه نداد به حرفم ادامه بدم.

مطمعنا خودش فهمیده بود مقصود حرفم کیه و چیه

برای همین مسخ نگاهم کرد.

– بعدش …؟

سرم رو شرمنده پایین انداختم.

– واقعا می خواید بعدش رو بشنوید؟ به جای خوبی

ختم نمیشه …

 

مطعنا اون هم دلش نمی خواست به واقعیت حماقتم

پی ببره اما اگر حرف نمی زدم ممکن بود کاری

دست خودم بدم.

– چیزی بد تر از تصورات منه؟

 

سرم رو پایین انداختم.

سوالش سخت بود.

من حتی نمی دونستم تصوراتش می تونه چی

باشه؟!

– اره …شاید!

چشم روی هم گذاشت نفس عمیقی کشید و لب زد:

– پس میشنوم …

گلوم رو صاف کردم.

من اعتماد به نفسی برای تعریف ادامهش نداشتم و

اصولا در این مواقع احساس شرمنده بهم نفوذ می

کرد.

– اون قبولش کرد …شاید خودش هم نمیخواست

اما من طوری بزرگ شدم که پدرم بهم یاد داده بود

هرچی که میخوام رو به هر قیمتی به دستش بیارم.

 

نفس تازه کردم.

ولوم صدام رو پایین اوردم.

– بعدش من به دستش اوردم، دارمش …اما هیچ

احساس مالکیتی نسبت بهش ندارم، انگار که اون

قراره مهمون امروز و فردای زندگی من باشه ولی

وسطش نذاشتم حرفی بزنه و بی معطلی ادامه

دادم:

– ولی حتی اگر زمین هم به اسمون بیاد، اون

مالیکت وجودم رو به اسم خودش زده …ذهنم، قلبم

و حتی جسمم و دخترونگی هام.

مبهوت و خیره نگاهم کرد.

حتی شوکه تر از قبل …

– یعنی چی؟

 

نتونستم مقاومت کنم، نتونستم جلوی خودم رو

بگیرم و زیر گریه زدم و این اشک ها از سر

پشیمونی نبود.

– یعنی من از همه زندگیم به خاطرش گذشتم.

 

از جاش بلند شد.

دستمال کاغذی دستم داد و جدی تر از قبل نگاهم

کرد.

– این آدمی که ازش حرف میزنی …به خاطر تو

چیکار کرده؟

چی میگفتم؟

یاسر به خاطر من چیکار کرده بود که من کور و

کر بودم که یادم نمی اومد.

 

– زیر قول و قرارش زد؛ خیانت کرد، با تمام

وجودش من رو پرستید.

از فعل گذشته به اشتباه استفاده کردم و به هر دلیلی

پشیمون شدم و دست به اصلاح زدم.

– یعنی هنوز هم میپرسته!

به مردمک چشم هام نگاه کرد.

چونهم رو بالا اورد و خیره زل زد.

بین گفتن حرفی مردد بود و بالاخره تونست به

زبون بیاره …

– منظورت یاسر که نیست؟

قلبم فشرده شد.

سرگیجه سمتم حجوم اورد و طوری من رو در بر

گرفت که با حال نزار فقط سر تکون دادم.

 

قفسه سینهش از شدت شوک یا شاید هم عصبانیت

بالا و پایین شد و من طوری روی زمین فرود

اومدم که درد زانو هام من رو به خودم اورد.

***

– با خودت که قهری با منم قهری؟

سرم رو از زیر پتو بیرون نیوردم.

روم نمی شد بهش نگاه کنم.

رفتار عاطفه خانم حتی ذره ای با من تغییر نکرده

بود و این بیشتر شرمندهم می کرد.

– قهر نیستم! فقط خجالت میکشم.

پتو رو آروم کنار زد.

– ترسیدی قضاوتت کنم؟

 

لبم رو گزیدم.

– اگر من دختر خودتون بودم چه رفتاری می

کردید باهام؟

 

سوالم اینقدر سخت بود که فقط سکوتی تحولیم داد

و نافذ نگاهم کرد.

پتو رو دورم چرخوندم.

– نمی خواستم ناراحت بشید؛ فقط اگر مامانم بفهمه

احتمالا …

انگشت روی دهنم گذاشت.

– هیششش …هیچ مادری انقدر سنگ دل نیست که

مجازاتی سختی برات در نظر بگیره، شاید

ناراحت بشه و دعوات کنه یا اصلا تا اخر عمر

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خانم
خانم
1 سال قبل

واییییی حدسم درست از اب دراومد مامانشه

دریا
دریا
1 سال قبل

زود زود پارت بزار لطفا

هکر قلبشم
هکر قلبشم
1 سال قبل

آهو آفاق عاطفه عاشق کین؟ یاسسسرررررر
دلم میخواد یاسر از نزدیک ببینم😁😂

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x