نگاهت نکنه هیچ چیز بد تر از این نیست …اما تو
اگر دختر من بودی بیشتر از این که گناهت برام
مهم باشه، روانت واسم اهمیت داشت که خودت
رو اینجوری بابت عشقی که دست خودت نبوده
اذیت نکنی.
سرم رو روی پاش گذاشتم.
– کاش یه نسبت دیگه ای با یاسر داشتم …حالا می
دونم هیچ چاره ای نداره و تهش هم اون چیزی که
توی رویاهامه به واقعیت تبدیل نمیشه.
دست لای موهام برد.
آهسته نوازش کرد و من رو با خودش به خلسه ای
برد که تا ناکجا آباد کشوند.
#راوی
چشم های بی فروغ آفاق خبره به مژه های بلند
یاسر شد.
این مرد حتی وقتی که خواب بود هم مالکیت زیبا
ترین چشم های دالاهو بود.
سنگینی نگاه آفاق باعث شد چشم هاش رو باز کنه
و معذب خیره بشه.
– طوری شده؟
به خودش اومد.
حالا مرد مورد علاقهش رو تنها روی تخت گیر
انداخته بود و چیزی تا برطرف کردن نیازش به
هم آغوشی فاصله ای نداشت.
– نه نمیخواستم بیدارت کنم؛ راحت باش …
آفاق به ظاهر قصدش رو نداشت اما دست هاش که
روی بازوی یاسر حرکت می کرد نشون از چیز
دیگه ای می داد.
با عقب رفتن یاسر تردید پیدا کرد.
اونقدر نزدیک شدن بود یاسر سعی میکرد با تمام
وجودش فاصلهش حفظ کنه تا مبادا به آهوش حرام
بشه.
– خوابم سنگین نبود! میرم سیگارم رو از توی
ماشین بیارم.
خواست تخت رو به قصد فرار ترک کنه که مچش
اسیر همسرش شد.
– سیگارت همینجاست …! چرا رک و پوست کنده
نمیگی میخوای فرار کنی؟
لحن خودمونی آفاق با رسمی حرف زدن یاسر
تناقض وحشت ناکی بود.
– از چی باید فرار کنم افاق خانم؟
سرش نزدیک اومد.
اون زنی بود که مابین پا به سن گذاشتگی عمرش،
حالا هوس بوسه به سرش زده بود.
– خیلی وقته فرار میکنی، از روز اول …داری
سر کدوم بچه ای شیره میمالی؟ قرار بود من رو
به آرزوی مادر شدنم برسونی اما با دو متر فاصله
از من خوابیدن هیچ اتفاقی نمیوفته.
چشم های یاسر برای تمرکز بیشتر روی هم
نشست.
نمی تونست صورت آهو رو لحظه ای از پس
ذهنش کنار بزنه تا عاقلانه تصمیم بگیره و َجری
از جاش پاشد.
– من قول و قراری با کسی نذاشتم آفاق خانم؛ شما
خودت هم میدونی دلیل ازدواجم چی بوده
…آرزوی شما هم چیزی نیست که عملی نشده
باشه و آهو …
حرفش رو با جیغ آفاق قطع کرد.
– آهو …آهو …آهو …چقدر دیگه باید خودم و قلبم
رو گول بزنم که آهو دختر من نیست! مشکل
همینه؟
سوال های ذهنی یاسر بیشتر از چیزی بود که حالا
به موضوع اصلی بخواد فکر کنه و با صدای خش
دارش داد زد:
– پس دختر کیه؟ از اسمون افتاده؟
آفاق فکرش رو هم نمیکرد بحث تا به اینجا کشیده
بشه و عاجزانه نالید:
– فرقش چیه؟ فکر کن لطف داشتم که بزرگش
کردم …خوابیدن با زن خودت انقدر واست
مشکله؟
لطف کردن دلیل قانع کننده ای برای یاسر نبود.
اون یاد نگرفته بود که به سادگی از کنار مسائل
بگذره، مخصوصا حالا این جریان یک سرش به
آهو وصل میشه و حتی نفس کشیدن اون دختر هم
براش یک مسئله مهم و حیاتی به حساب می اومد.
– مشکل تر از چیزیه که تصور کنید!
آفاق رو جنون به آغوش کشید.
دلش می خواست آروم بشه اما با چه ترفندی؟ اون
با چشم های خودش دیده بود، یاسر مردی نبود که
چشم گوش بسته باشه یا حتی ندونه با جنس زن
چطور باید برخود کنه، آفاق شاهد بود که چطور
جنس رفتار و لطفاتش با آهو زمین تا اسمون فرق
میکرد.
– دلیلش آهوعه؟
آهو …جواب درستی بود.
حتی آفاق هم می دونست و خیلی خودش رو مهار
کرده بود تا لب باز نکنه.
صدای یاسر لرزید.
– چرا باید آهو باشه؟
می تونست انکار کنه.
اون قوا داده بود اجازه نده که رابطه مادر دختری
بینشون رو خراب کنه اما این چیزی نبود که
آرزوی آفاق باشه.
– چون هست؛ چون من زنم …میفهمم رفتار یه
مرد با بقیه زن ها و اونی که خوشه چقدر فرق
میکنه.
ترس لحظه ای به چشم های یاسر رسوخ نکرد.
اون مردی بود که می تونست توی هر شرایطی
نرمال جلوه بده.
صدای فریاد آفاق بلند تر شد.
– جرعتش رو داری انکار کنی؟ چرا نمیگی دلت
واسهش لرزیده …؟
شاید آفاق زنی نبود که نشون بده اما خودش هم به
یاسر حق میداد اگر درصدی دلش برای آهو رفته
باشه …
چاره چی بود؟
یاسر دنبال چه موقعیتی از این بهتر میگشت که تا
اعتراف کنه؟! اما امادگی نداشت تا با مسائل بعدش
رو به رو بشه.
– ازم می خوای چی بشنوی آفاق خانم؟ این مردی
که جلوت می بینی صد هزار بار به خودش لعنت
فرستاد سر هر نگاه ناپاکی که به آهو کرد …
زانو های آفاق شل شد.
زن ها شکننده بودند.
زن هایی از جنس آفاق که مهره مارشون به غارت
رفته بود.
– چیزی برای شنیدن نمونده، ماهی رو هر وقت از
آب بگیری تازهس …آهو زود فراموش میکنه؛
یادش میره وقتی ازدواج کنه.
پا گذاشتن روی خط قرمز های یاسر تاوان بدی
داشت.
مخصوصا زمانی که بحث ازدواج آهو به میون
کشیده میشد.
– آهو فراموش کنه! من چی؟ با چه وجدانی
راهیش کنم خونه مردی که خودش راضی نیست؟
سوالی های اساسی ذهن آفاق رو درگیر کرد.
می دونست اون مردی نبوده که با تصمیم اشتباه
بخواد زندگی چند نفر رو به بازی بگیره.
– کار آهو بود؟ بگو تا …
فریاد یاسر بالا رفت.
– تا چی؟ منه بی همه چیز کف دستم رو بو نکرده
بودم که قلب لامذهب من وقتی دختر طاهر رو می
بینه چجوری واسش میزنه …
اشک های آفاق خنجری به وجدان یاسر بود.
جسم استوار مردونهش روی قالیچه فرود اومد.
شونه های لرزید و آفاق نگاهش کرد.
– دستم نزدی، نزدیکم نشدی، نگاهم نکردی که
امید داشته باشی اگر یه روزی به دستش اوردی
حرومت نشه؟
حداقلش یاسر با خودش صادق بود.
تنها دلیلش این نبود.
اون نمیتونست خودش رو قانع کنه با زنی هم
خواب بشه که هیچ احساسی بهش نداره و قلبش رو
به لرزه در نیورده.
– پس چرا حرف نمیزنی؟ خجالت میکشی بگی
اره؟
دستی های یاسر روی زمین نشست سعی کرد بلند
بشه.
– خیلی سعی کردم بابتش شرمنده باشم یا خجالت
بکشم؛ ولی نتونستم! جلوی تنها کسی که شرمندم
طاهره …
پوزخند آفاق زهراگین شد.
– اره …باید هم شرمندهش باشی؛ ولی میخوام
بدونم اون دختر چشم دریدهی من با کدوم ترفندی
از تو یه بی غیرت ساخت؟
غیرت می تونست خط قرمز یاسر باشه، ولی نه
در صورتی که خودش اون قانون ها و مرز های
مردونگی رو دور زده بود.
حداقلش می تونست نوک تیز تیغ رو از بیخ گوش
دلبرش فاصله بده.
– می خوای منو سرزنش کن آفاق خانم؛ اما به
شرفم قسم آهو دندونی تیز نکرده بود …
صدای آفاق از فرط جیغ های ناهنجارش خراش
برداشته بود و توی همون حالت لب زد:
– مگه شرفی هم مونده که ازش مایه میزاری یاسر
خان؟ منو ببر خوابگاهش …بزار ببینم اونم همین
حرف ها رو میزنه؟!
آفاق از ته دلش نمی خواست تو این لحظه با آهو
چشم تو چشم بشه.
نمی خواست باور کنه دختری که یک عمر
بزرگش کرده حالا مردهش رو ازش دزدیده …
مال باخته ای که به مال خودش حق می داد عاشق
دختر ظریف و بی نقصش بشه.
– اونجا رفتن بی فایدهست؛ آهو حرفی رو نمیزنه
که از چشم مادرش بیوفته …
جریان ارتعاش عصبی بین سلول های مغزی آفاق
اون رو وادار کرد تا سمت یاسر بره و یقه لباسش
رو به پشت بگیره.
یاسر مرد ضعیفی نبود که نتونه از پس گلو آویز
شدن یک زن جلوگیری کنه، اما اون خودش رو
گناه کاری می دونست که سزاوار مجازات بود.
– پس من چیکار کنم؟ واستم تا ببینم شوهرم
چجوری هوش و فکرش شده دختری که بزرگش
کردم؟!
حالا اون مردی نبود که می خواست جوابی از ته
دلش بده.
دیگه راهی برای برگشتن وجود نداشت وقتی
زندگی با تار مویی به آهو وصل می شد.
– شرمندگی من به درد شما نمیخوره آفاق خانم؛
دست کشیدن از همون دختری که واسش مادری
کردی هم برای من غیر ممکنه …
دست های آفاق از یقه لباس یاسر سر خورد.
جسمش نمی لرزید.
اون به دنبال غرور له شدش میگشت.
حالا یقین داشت که یاسر قرار نیست ذره ای
احساس پشیمونی کنه و نمی تونست تا اخر عمر با
مردی سر کنه که جسمش پیش خودشه و ذهنش
پیش آهو پرواز میکنه.
به خودش اومد.
افکارش رو جمع کرد …
– آهو رو بیارش اینجا؛ میخوام باهاش حرف بزنم.
یاسر چنین قصدی نداشت.
اون تمام این مدت تلاش نکرده بود که آرامش
زندگی آهو رو بهش برگردونه که حالا با کوچیک
ترین ضربه ای پازل آرامشش بهم بریزه.
– چی میخوای بهش بگی؟
– میخوام بهش حقیقتش رو بگم؛ منو ببر پیشش
…تا کی قراره واسه این که مادرشم خودمو از
زندگی کردن محروم کنم؟ گفتم بیارش اینجا
برداشت بی رحمانه آفاق از آهو چیزی نبود که
یاسر بتونه راحت باهاش کنار بیاد.
در واقع هیچ وقت آهو باعث نشده بود آفاق کمبود
محبتی رو از سمت طاهر تجربه کنه یا جای
زندگی کردن رو براش تنگ تر …
اما حالا یاسر به خودش اجازه نمی داد حالا که
آهو به آرامش نسبی رسیده، اون رو با بزرگ
ترین حقیقت زندگیش رو به رو کنه.
– بزار حرمتی که بینمونه حفظ بشه آفاق خانم؛
نزار به خاطر آهو زیر پا بزارم و چشمم رو روی
همه چیز ببندم …بزار درسش رو بخونه بعد از
کنکورش هرچی خواستی بهش بگو.
داد و فریادی که بیشتر به جیغ شباهت داشت از
سمت افاق، اجازه نمیداد یاسر ارامشش رو حفظ
کنه.
– نمیاریش؟ ایرادی نداره …خودم میرم؛ شده
شبونه میرم خوابگاهش ولی این قصه رو همین
امشب تمومش میکنم.
دست یاسر محکم تر از فریاد آفاق، به سنگ اپن
کوبیده شد.
– خوابگاه نیست …برو پیداش کن! اما بد خودت
رو از چشمم انداختی آفاق خانم؛ این یاسری که
جلوت میبینی واست مثل مادرش احترام قائل بود.
قسمت دوم حرف های یاسر رو متوجه نشد.
آهو کجا می تونست باشه جز خوابگاه؟ این سوالی
بود که ذهنش رو درگیر کرد.
– ک …کجاست؟
– بگم که بری اونجا هم الم شنگه به پا کنی؟ به
روح طاهر که اونم راضی نیست بزاری توی یک
سال دخترش هم باباش رو از دست بده هم زنی که
فکر میکرده مادرشه!
لحظه ای قلب یاسر هوای آهو کرد.
دختری که تنها پناهش، یاسر بود.
آفاق طوری آروم گرفته بود که یاسر رو می
ترسوند.
شبیه آرامش قبل از طوفان …
– بهش زنگ بزن!
اما اون به هیچ بهونه ای راضی به کنار کشیدن از
این قائله نمی شد.
برای یاسر سخت بود که حتی تصور کنه آهو بعد
از شنیدن تلخ ترین حقیقت زندگیش چطور دوباره
می تونه سر پا بشه!؟
– فرقش چیه؟ حضوری نشد میخوای پشت تلفن
دختره رو سکته بدی؟
دست های آفاق سمت تلفنش رفت.
زیر لب زمزمه کرد:
– خیلی سنگش رو به سینه نزن …تو هنوز
نشناختیش اونم مثل باباش تحفه ای نیست.
بد جنس بودم هم حدی داشت.
آفاق این حد رو هم زیر پا گذاشته بود.
دست خودش نبود، قلب زخم خوردهش اجازه
نمیداد که آهو رو فقط یک دختر هجده ساله بی
تقصیر ببینه.
شماره ای که حتی ذخیره هم نکرده بود رو گرفت.
قبل از این که یاسر جلوی آفاق رو بگیره، صدای
آهو توی خونه از پشت تلفن طنین انداخت.
– الو؟ مامان؟ هعیی چقدر دیر زنگ زدی بهم فکر
کردم یادت رفته یه دختری هم اینجا داریا …
قلب یاسر از حرکت ایستاد.
همین حالا قابلیت این رو داشت که به خاطر آهو
برای اولین بار دست روی زنی بلند کنه که پا
روی خط قرمز هاش گذاشته بود.
– باید حرف بزنیم آهو! گوشت با منه؟
ذهن آفاق برای درک این جریان آمادگی نداشت.
– من …منظورت چیه؟
باید اعتراف می کرد.
حالا باور داشت که آهو دختر آفاق به حساب نمیاد
و براش درک این موضوع رو راحت تر می کرد.
– دختری که جسمش و روحش به من وصله هیچ
وقت اجازه اینو نمیدم شما با مرد دیگه ای وصلت
کنه …همین رو میخوای؟ به روح طاهر بخوای لج
کنی یه جور دیگه این بازی رو پیش میبرم که
برای جفتمون بد تره …
برای آفاق حفظ ابروش بیشتر از انتخاب یاسر
ارزش داشت.
نفسش رو توی سینه حبس کرد.
دستش رو به مبل گرفت و آهسته نشست.
– با …با آهو خوابیدی؟ با دختری که امانت طاهر
بوده خوابیدی؟ غیرتی که ازش حرف میزدی
همین بود؟
غیرت …یکی دیگه از خط قرمز های یاسر بود.
– تو با امانت طاهر چیکار کردی؟ میخواستی یه
شبه گند بزنی به باور بچگی هاش که تو رو مادر
خودش می دونست …
حالا روشن شدن تکلیف برای هر دو سخت بود.
آفاقی که از تظاهر کردن خسته شده بود و
میخواست پیلهش تبدیل به پروانه بشه.
یاسری که با تمام وجود به آهوی دردونه خودش
قول داده بود تا اولین برف دالاهو اون به آرامش
برسونه.
اما حق آهو بود تا متوجه حقیقت بشه …هرچند که
تلخ …
– هرجوری شده باید با آهو حرف بزنم؛ بگو کجا
بردیش؟!
از این که هر بار آفاق، یاسر رو به سر نقطه اول
خودش می برد باعث کلافگیش شد.
– میخوای بدونی کجاست؟ پیش مادر واقعیش!
میشناسیش؟ برو …دل رو به رو شدن باهاش رو
داری؟ میزاری خودم بهش بگم یا یک شبه قراره
زندگی آهو رو ازین رو به اون رو کنی؟
هرچقدر که آفاق سنگ دل شده بود اما نمی
خواست کشکی کشکی به زندگی بچه ای که
بزرگش کرده بود، گند بزنه.
– پیش عاطفهست؟ اونجا بردیش چیکار؟ خودش
میدونه اونی که پیششه کیه؟
عاطفه که خبر داشت اما امان از روزی که آهو با
خبر میشد …
– نه نمی دونه، تصمیم هم ندارم الکی الکی بدون
مقدمه بهش بگم قضیه از چه قراره …
به نظر می رسید راه حل خوبی باشه اما نه برای
آفاقی که حالا آهو براش فاقد اهمیت بود.
– انقدر راجب آهو حرف نزن؛ پس من چی؟ اونی
که این وسط همه چیزش رو باخته منم …
توهم آفاق در رابطه با وضعیتش چیزی نبود که
یاسر رو قانع کنه.
– از اولش رابطه جدی و عمیقی جز یک ازدواج
صوری بین ما نبوده که حالا انقدر سختش میکنی
آفاق خانم!
شاید برای یاسر این یک ازدواج صوری تلقی می
شد.
اما افکار آفاق که تا ناکجا آباد برای آینده ای که با
یاسر خواب دیده بود چیزی نبود که دست کم گرفته
می شد.
– واسه شما که غیرت و همه چیو زیر پا گذاشتی
بایدم سخت نباشه؛ واسه منی که بخوام طلاق
بگیرم و بزارم آهو رو صاحب بشی، سخته …
خیال میکنی با چند تا کلمه می تونی من رو قانع
کنی که اجازه بدم به همین آسونی بدستش بیاری؟
کفر یاسر بالا اومد.
حالا این خونی که چقدر چشم هاش رو گرفته بود
به راحتی و سادگی قرار نبود کنار بره.
– به سادگی به دستش نیوردم که به سادگی هم
اجازه بدم بره …اگه بنا به لج و لجبازی که میتونم
بگم بچرخ تا بچرخیم آفاق خانم …اما خودت
میدونی اون آدمی نیستم که چشمش رو روی همه
چی ببنده؛ پس بزار یه جوری حلش کنم که نه سیخ
بسوزه نه کباب …
#آهو
– من شارژ ندارم؛ میشه از گوشی شما یه زنگ به
مامانم بزنم عاطفه خانم؟ اخه یهویی قطع کرد.
انگار صدام رو نشنید که جلو تر رفتم و دوباره
حرفم رو تکرار کردم که پرده پنجره رو کشید و
سمتم چرخید.
– اره داره …اما دیر وقته؛ احتمالا خوابیده دیگه.
متفکرانه سر تکون دادم.
– هوم …منم همین فکر رو میکنم! اما انگار
میخواست یه حرف مهمی بزنه تا حالا اینجوری
حرف نزده بود باهام!
کنجکاو و مشکوک نگاهم کرد ولی مهربونانه لب
زد:
– الکی فکرت رو مشغول نکن؛ برو بخواب انشالله
صبح دوباره خودش زنگ میزنه!
خواستم سمت اتاق برم که با پشیمونی برگشتم.
– میشه من پیشت بخوابم؟ دلم میگیره تنهایی!
سری تکون داد که با ذوق پیشش رفتم.
بالشتم رو کنار بالشت خودش گذاشتم.
– آهو گیان؟
سمتش چرخیدم.
– جان؟
پتو رو روی منم کشید
– تولدت کیه؟
لبم رو جلو دادم.
– امم … بیست و سوم آبان! واسه چی؟
عمیق نگاهم کرد لبخند کم رنگی زد.
– پس خیلی دوره!
سری تکون دادم که ازم چشم گرفت.
خوابم نمی برد.
نیاز داشتم با یاسر حرف بزنم.
می دونستم به این زودی نخوابیده و یا داره کار
هاش رو انجام میده یا سیگار میکشه.
با ته مونده اینترنتم بهش پیام دادم.
بهم گفته بود شبا ها گوشی دستم بگیرم تا راحت تر
بخوابم.
اما نمی شد با دل تنگم خوابید.
چیزی رد نشد که جوابم اومد.
– تو چرا بیداری؟
لبخندم کش اومد و نوشتم.
– میشه بهم زنگ بزنی؟ خوابم نمیبره.
بی تعلل نوشت.
– باشه!
از کنار عاطفه خانم آهسته بلند شدم.
با اولین صدایی که اومد زود جواب دادم:
– سلاممم …
اون از سلام های کش دارم خوشش می اومد اما
بر خلاف همیشه با صدای گرفته و دو رگه ای
جواب داد:
– یک صبحه؛ چرا نخوابیدی؟
تو ذوقم خورد.
– اخه خوابم نمی برد؛ مامان همین یکی دو ساعت
پیش زنگم زد …میخواست یه چیزی بگه اما قطع
شد، تو میدونی چیکارم داشت؟
مکث طولانی شد که مجبور شدم دوباره لب باز
کنم:
– الو؟ شنیدی؟
به خودش اومد.
– اره … شنیدم؛ طوری نیست میخواست حالتو
بپرسه!
نفسی آسوده بیرون دادم.
– دلواپس شدم اونجوری گفت …
صداش رو صاف کرد.
نفسش رو می تونستم بشنوم و در نهایت گفت:
– تو نمیخوای بخوابی؟
لجبازانه در حالی ک بهم بر خورده بود مخالفت
کردم.
– نخیرم، گفتم خوابم نمیبره …انقد حوصلم رو
نداری که میخوای دکم کنی؟
صدای باد اومد.
به نظر رفته توی حیاط.
– خستم آهو …مغزم نمیکشه؛ دلم تنگه!
قند توی دلم آب شد.
لحظه ای یادم رفت ازش دلخور شده بودم.
– واسه من دلت تنگه؟ میگما میتونی یکم قربون
صدقهم بری بلکه دلت گشاد بشه.
تو گلو خندید.
– میدونی که اهلش نیستم؟
لبخند کش اومدم جمع کردم.
– میدونی که هر چی بخوام نباید نه بگی؟
می تونستم حتی پیشبینی کنم الان داره دست توی
موهاش میکشه و با خودش فکر میکنه عجب
غلطی کرده که عاشقم شده ولی خب میخواست نشه
…تقصیر من که نبود، دست و پاش زود لرزید.
– از کی تا حالا یه علف بچه واسه من تعیین و
تکلیف میکنه؟
از ذوق حرف زدنش لبم رو گزیدم.
– از وقتی دلت واسش رفت! بدو بدو منتظرم ها
…
– الان توی این لحظه دلم میخواد طوری ببوسمت
که تنت یادش بیاد مال منه!
از حرکت ایستاد …قلبم رو میگم!
طوری این جمله چند بار توی ذهنم اکو شد که تمام
قربون صدقه های دنیا هم جلوش کم می اوردند.
– میخوای قلبم از حرکت واسته یا سکتهم بدی که
اینجوری حرف میزنی؟
دوباره خندید.
خنده ای خسته و بی جون.
– خودت خواستی بچه …قربون صدقهت هم گرفتی
برو بخواب دیگه.
دوباره لج کردم.
– این که قربون صدقه نبود، رسما می خواستی
منو بکشی! اصلا میدونی قربون صدقه چیه؟ باید
بگی عزیزم، عشقم، نفسم، عمرم …
حرفم رو قطع کرد.
– نفس یاسر، عمر یاسر …برو بخواب جان یاسر!
قلبت نلرزه میام از دلت در میارم.
نلرزید، درکش کردم.
نمی دونستم چی شده اما هر آدمی نیاز داشت یه
نفر درکش کنه حتی اگر بی خبر ترین عالم باشه.
کی بهتر از من می تونست بفهمتش.
به قول معروف که میگفتن عشق آدم رو بزرگ
میکنه، نیمه خالی وجودش رو پر میکنه …چی
میشد اگر بزرگ میشدم و عاقلانه میفهمیدمش.
– وقتی اینطوری میگی دیگه واسم چاره نمیزاری
…میرم بخوابم، ولی یادت نره قول دادی بیای از
دلم در بیاری.
نفسش عمیقا توی گوشم پژواک شد
– َمرده و قولش؛ خوب غذا بخور، خوب درس
بخون، خوب بخواب …مبادا عاطفه خبر بیاره
شیطونی میکنی …
لبخند زورکی زدم.
– خیالت راحت، انقدر که به حرف عاطفه خانم
گوش میدم تا حالا به حرف های مامانم انقدر گوش
ندادم.
تایید حرفم رو با خداحافظی به پایان رسوند و قبل
از قطع کردنش صدایی از پشت تلفن شنیدم که
احساس کردم قلبم ظرفیتی برای شنیدنش نداشت.
– خوب قربون صدقهش رفتی یه وقت به تریش
قباش بر نخوره؟
صدای مامان بود؟
داشت به یاسر می گفت؟
گوش هام رو تیز کردم؛ صدای تپش قلبم رو می
شنیدم.
– اره … نگرانت بود، زنگ زدی و اونطوری
حرف زدی هوا کرده.
حس می کردم باید خودم قطع کنم.
شاید هم یه حس احمقانه ای بهم اجازه نمی داد که
این کار رو بکنم و با تمام وجودم گوش ایستادم که
دوباره صدای مامان اومد.
– من بمیرمم اون نگرانم نمیشه …از قدیم گفتن فقط
خونه که خون رو میکشه.
سر در نمی اوردم.
مغزم برای تحلیل حرف های مامان زیادی
کوچیک شده بود.
من فقط به عشق صدای یاسر گوش ایستاده بودم.
– به دنیاش نیوردی …بزرگش که کردی، تا قبل
از مرگ طاهر هم دختر دخترم از دهنت نمیوفتاد
حالا چی شده که یک شبه داری سایهش رو با تیر
میزنی؟
نفسم بند شد.
حقیقتی که نمی خواستم باورش کنم طوری ناگهانی
توی صورتم تبدیل به سیلی شد که ناخودآگاه اشک
ریختم.
توصیف احساس چیزی نبود که برام قابل بیان
باشه و تموم قلبم رو فشرده کرد.
دست جلوی دهنم گذاشتم.
کاش تونستم جیغ بزنم …فریاد بکشم …اما درد
توی سینهم اجازه نمیداد.
دست هام طوری می لرزید که حواسم رو از نگه
داشتن تلفن کنار گوشم پرت می کرد.
من توان شنیدن حرف هایی رو نداشتم که تمام
کودکی هام رو زیر سوال می برد.
مامانم رو تصور کردم.
تمامش رو …اما صداش باعث شد تصورش توی
ذهنم تار و تاریک بشه.
– تو حق پرسیدن این سوال رو نداری وقتی
میدونی یه زن همیشه برای خوب بودن جلوی
شوهرش ممکنه یک عمر هم نقش بازی کنه.
فریاد بی صدای گلوم اجازه ای برای سکوت نمی
داد و طوری هق زدم که شک نداشتم صدام رو
یاسر هم پشت گوشی شنیده.
دیگه حرفی نشنیدم.
مغزم خالی شد و سوت کشید طوری که فقط روی
پله ها سرد زانو بغل گرفتم و شنونده مکالمه ای
شدم که حس کنه و سیاهی از مامانم توی دلم می
کارید و از قبل بیشتر یاسر رو ستایش می کردم.
– میدونم پشت گوشی داری میشنوی آهو …می
دونم چه حالی داری! اما حرف های منو بدون
قطع کردن گوش بده …
صدای یاسر بود.
توی سکوت مرگباری که انتظارش رو نداشتم.
درحالی چشم هام رو بسته بودم و اشک میریختم
که فقط می تونستم صدای نفس های نا منظمم رو
بشنوم.
– صدام رو میشنوی؟
می شنیدم اما توانی برای حرف زدن نداشتم.
تمام قدرت رو توی لب هام جمع کردم تا بغل
هزاران بغض و گریه هام لب بزنم:
– یاسر!؟
طوری صدام درد داشت که بغض رو شکست و
صدای گریه هام توی گوشش پیچید.
– جان یاسر؟ گریه نکن چون گریههات از من یه
روانی می سازه که خون جلوی چشم هاش رو
میگیره …من خود خواهم آهو …من خودخواه بودم
که وقتی شنیدم آفاق مادرت نیست خوشحال شدم
چون تو به من حروم نمی شدی!
مفهوم من از عشق زمین تا اسمون با یاسر فرق
میکرد اما طوری مکمل هم بود که تموم کمبود ها
جبران میشد.
ولی عشق درمان هر دردی نبود، من عزا دار
احساسی بودم که به مامانم داشتم و حالا انگار به
گلی آب داده بودمکه از ریشه قشنگ شده بود.
– می …میشه بیای پیشم؟
سوالی بود که به سختی پرسیدم.
– میام؛ برو پیش عاطفه …بهش زنگ میزنم! پاشو
باوانم …
با تمام توانم از جام بلند شدم.
این که یاسر می خواست بیاد پیشم حالا به اندازه
قبل خوشحالم نمی کرد اما باعث می شد یادم بره
تنهام.
قبل از قطع شدن تلفن زمزمه کرد.
– یادت نره تو قلب منی …چیزی که هیچکس
نیست آهو!
می تونست قلبم آروم بگیره اما دردی که حسش
می کردم حتی با جملاتی که همیشه آرزو داشتم از
زبون یاسر بشنوم هم تسکین پیدا نمیکرد.
هنوز دل از پله های سنگی و سرد برنداشته بودم
که صدای عاطفه خانم توی گوشم پیچید:
– خدا مرگم …تو کی اومدی اینجا نشستی؟ یاسر
باید زنگ بزنه بفهمم طوری شده؟!
انگار با دیدنش بیشتر دلم ریخت …بغضم دوباره
سر باز کرد و خودم رو برای آدمی لوس کردم که
می دونستم بعد از یاسر و دایه گیان تنها کسیه که
نازمو خریداره.
– آی آی آی نبینم این جوری اشک بریزی؛ بیا
بریم تو …
دست زیر بغلم گذاشت و منو از روی پله ها بلند
کرد.
– دلم …دلم واسه مامانم تنگ شده!
توی رخت خواب نشوندم و دستشو زیر چشم هام
کشید تا اشکم رو پاک کنم.
– دورت بگردم نازک دلم؛ بیا بغلم بخواب حال
دلت خوب بشه …یاسر که اومد می برتت پیشش.
منو توی جا کنار خودش دراز کرد و سرم رو به
سینهش چسبوند.
از این که اشک هام لباسش رو خیس میکرد
خجالت کشیدم.
با حالت گریون نالیدم:
– اخه من دیگه مامان ندارم!
انگار اونوهم مثل من شوکه شد؛ این رو می
تونستم از کوبش قلبش کنار گوشم حس کنم.
سرم رو از سینهش فاصله داد و بهم خیره شد.
– منظورت چیه؟
کاش منظورم اون چیزی نبود که میخواستم باشه.
اما دقیقا همون جمله رو معنی می داد که مامانم
دیگه مامانم نیست.
– خودم شنیدم …گفت مامانم نیست! گفت تحملم
کرده …گفت دلش رضا نبوده منو بزرگ کنه …
دندون هاش روی هم فشار رفت.
خواست حرفی بزنه اما لب هاش باز نشد و تلفنش
ویبره رفت.
دستش رو سمت گوشیش دراز کرد و با دیدن اسم
یاسر بلا فاصله تلفن رو سمتم گرفت
– میخوای خودت جواب بدی؟
چونهم لرزید.
نمی فهمیدم با چه ایده احمقانه ای یاسر رو مقصر
می دونستم در حالی که هیچ تقصیری نداشت.
سرم رو به نشونه نفی تکون دادم که خودش جواب
داد:
– الو …اره پیشمه نگرانش نباش! نمیخواد الان
حرف بزنه.
بهش خیره شدم و سر تکون دادم که لب زد:
– باشه میزارم روی بلندگو …
منتظر به گوشی خیره شدم که صدای یاسر توی
سالن پیچید:
– امشب خودمو میرسونم …گریه نکن! به جان
آهو یه قطره اشک دیگه بریزی تا ریجاب تخته
گاز میام.
دست خودم نبود.
حتی با نگرانی یاسر هم من اشک از چشم هام
میریخت که عاطفه گوشی رو از روی بلندگو
برداشت.
– نترسون بچه رو …نمیخواد تخته گاز بیای یه
وقت بلایی سر خودت نیاری؛ من حواسم بهش
هست.
***
به ساعت خیره شدم.
درست ساعت چهار صبح بود که اشک های من
قصد نداشتن بند بیان.
عاطفه خانم آروم و قرار نداشت و بعد از این که
ماجرا رو براش توضیح داده بودم مثل سیر و
سرکه می جوشید.
با صدای ماشین و باز شدن در حیاط فقط می
تونستم حدس بزنم که یاسر اون مسافت رو با چه
سرعتی طی کرده تا خودش رو زود تر از قولش
بهم برسونه.
طولی نکشید
حتی ثانیه ای رد نشد که درب سالن رو باز کرد و
مبهوت به منی که روزی زمین یه گوشه کز کرده
بودم، خیره شد.
قلب احمقم منتظر بود تا دوباره چشمم به یاسر
بیوفته و تمام احساساتی که این دو ساعت کنترلش
کرده بودم دوباره سر باز کنه.
سراسیمه سمتم قدم برداشت.
حتی نگران نبود که عاطفه خانم اونجاست و
طوری خودشو بهم رسوند و منو با زانو های بغل
گرفته توی خودش حل کرد که روح از بدنم پر
کشید.
– نگفتم گریه نکنی؟
هق زدم.
من جلوی هر کسی که آدم قوی بودم اما جلوی
یاسر میشدم آدمی که از دنیا رونده شده و فقط
یک پناه داره.
– هیششش! پاشو از روی سرامیک ها …
منو با تموم توانش بلند کرد و رو به عاطفه خانم
کرد.
– شما بخواب نصف شبه؛ من آرومش میکنم!
شرمنده بیدار موندی.
عاطفه خانم از یاسر بد تر بود.
لحظه ای آروم و قرار نداشت و درست مثل دایه
گیان شبیه پروانه دورم می چرخید.
– بخوابم؟ من خواب به چشم هام میاد؟
یاسر منو سمت اتاق برد و توی همون حالت
جواب عاطفه خانم رو با اشاره سرش داد.
درب اتاق رو پشت سرش بست که از بغلش بیرون
اومدم.
– فهمید داری میای پیش من؟
منی که ازش فاصله گرفته بودم رو دوباره چفت
تنهش کرد.
سرم رو به سینهش چسبوند.
– مگه چیزی جز تو اهمیتی داره؟
لبم رو دندون گرفتم.
می تونستم تضمین بدم وجود یاسر بر خلاف
تصورم تونست مرحم دردم باشه.
دست نوازش گرش روی موهام رفت و سمت
تخت کشوندم.
– بیدار نمون؛ واسه سلامتیت خوب نیست.
حاضر نبودم لحظه ای کمرش رو ول کنم و اونم با
خودم وادار کردم که دراز بکشه.
ازش سوال داشتم.
کت چرمش رو در اورد و پتو رو تا شونه هام بالا
کشید.
سرمو توی سینهش قایم کردم.
– حالا من باید بدون مامانم چیکار کنم؟ نمیتونم
یعنی برگردم خونمون؟
موهام رو بوسید.
شونهم رو با سر انگشتش ماساژ داد و پچ زد:
– خونه جاییه که تو بهش تعلق داری آهو …مثل
بغل من! از چی میترسی؟
نتونستم جلوی بغضمو بگیرم.
– از این که دیگه هیچ کسی رو جز تو ندارم.
#دالاهو_526
محکم تر من رو توی بغلش چفت کرد.
– من …دایه گیان …عاطفه!
لبم رو جلو دادم.
– کاش عاطفه مامانم بود! ولی من مامان خودمو
میخوام! میتونی بفهمی دارم چی میگم؟
لب زد:
– هیشش تو هرچی تو دنیا بخوای من بهت میدم
جز این یکی!
نا امیدانه لبم رو جلو دادم.
پیشونیم رو بوسید که پشتم رو بهش کردم.
دستش دور کمرم حلقه شد و دوباره از پشت بغلم
کرد.
– توی موقعیت خوبی قهر نکردی؛ میدونی نصف
شب ها در حالی که از یه رانندگی استرس زا
اومدم پیشت نمیتونم نازتو بخرم؟!
در واقع می دونستم.
اما یاسر تمام پناه من از کل دنیا بود که همه چیز
رو ازش انتظار داشتم
– هوم میدونم …قهر هم نیستم! قفسه سینهم درد
میکنه …چشمم میسوزه؛ خودت گفتی بخوابم.
صدای نفس هاش کنار گوشم …لحن حرف زدنش
با اون صدای مردونه کاری می کرد که تمام غم
دنیا رو یادم بره.
– تو اگر تمام عمر هم با من قهر باشی من بازم
نازتو می خرم …به اولین دونه برفی که منتظرشی
قسم، نمیزارم خار توی پات بره.
سرم رو سمتش چرخوندم و نگاهش کردم که دست
روی گونهم کشید.
– چشم هات آهو …نگاهت بالاخره یه روز پایان
من میشی وقتی اینجوری بهم زل میزنی.
شخصیت حمایت گرش …طوری که آرامش رو
بهم انتقال میداد باعث میشد من فقط و فقط پلک
هام رو روی هم بزارم و آهسته سیبک گلوش رو
توی سخت ترین حالت ممکن ببوسم.
– منو پیش خودت نگه میداری؟ حتی اگر من
جهیزیه ای نداشته باشم؟ حتی اگر نتونم باهات
عروسی کنم؟
تو گلو خنده آرومی کرد.
– تا حالا کیو دیدی وصله جونشو از خودش جدا
کنه؟ این خونه …این وسایل … هرچی که توی
زندگیم دارم مال توعه.
نفسم رو بیرون دادم.
– یعنی دیگه نمیتونم برم خونمون؟ مامانم …یعنی
چیز، اونی که مامانم صداش میزنم بهم اجازه
نمیده؟
وجودمو تو جسم مردونهش قفل کرد.
– کی همچین حرفی بهت زده؟ اونجا خونه توعه!
آب گلوم رو فرو بردم.
– ولی دیگه مامانم اونجا منو مثل دخترش نمیبینه؛
نکنه دیگه بهم جا نده؟
شقیقهم رو نرم بوسید.
طوری که افکار پراکنده من اون رو بیشتر به فکر
فرو میبرد.
– اونجا خونهته! بابات به نامت زده …چرا باید
بهت جا نده؟ قلبش از سنگ که نیست.
فکر کردم.
هرچند که فکر های من زیادی بچگونه بود اما چی
می شد اگر عملی می کردم؟
– ولی میخوام بدمش به مامانم! عاطفه خانم میگه
چون اون منو بزرگ کرده حق مادری گردنم داره.
باز هم توی گوشم نفس کشید.
انگار فهمیده بود نفس هاش میتونه آرومم کنه.
– بخواب، وقتی بخوابی به سرت میزنه زیادی فکر
های بچگونه به ذهنت میاد.
خوابم نمی برد.
این یعنی یاسر هم حق نداشت بخوابه تا وقتی که
من چشم هام باز بود.
از بغلش بیرون اومدم و سر جام نشستم.
– نمیخوام …چرا میخوای به زور مثل بچه ها منو
بخوابونی؟ هنوز کلی بهونه گیری دارم، هنوز کلی
حرف دارم که باید بزنم! تو هم نباید بخوابی.
نفسش رو بیرون داد.
دست روی چشم هاش کشید و مثل من نشست.
– میخوای غر بزنی؟ غصه بخوری؟ نمیگی من
نمیتونم این حالتو تحمل کنم؟
لبم رو جلو دادم.
– اگر قول میدی منو فردا ببری پیشش میخوابم!
زیر لب “نچ” کرد و سعی کرد قانعم کنه.
– میخوای بری پیشش چیکار؟ بزار یکم آروم بشه؛
الان عصبیه یه چیزی میگی اوضاع بد تر میشه.
سرم رو سمتش چرخوندم.
– دیگه بد تر از این؟
پشت گردنش رو لمس کرد.
این کارو وقتی انجام میداد که توی سرش دنبال
جواب بود.
– اره …خیلی بد تر! فردا هر جا دلت خواست
میبرمت؛ خوبه؟ گور بابای کارخونه اصلا!
برای یاسر شغلش از همه چیز مهم تر بود.
وقتی قید اون رو به خاطر من می زد یعنی من
اولویت بیشتری داشتم.
– میخوای یه کاری کنی یادم بره؟
صدای ساییش دندونهاش روحم رو سوهان کشید.
– مگه چاره دیگه ای هم دارم؟
توی تاریکی اتاق بهش زل زدم.
– پس سوالم رو چجوری ازش بپرسم اگر نزاری
ببینمش!؟
مشکوک نگاهم کرد
این نگاه می تونست ترسناک باشه اما نه برای منی
که دیگه از هیچی نمی ترسیدم چون مطمعن بودم
یاسر هیچ قصدی برای آسیب زدن بهم نداره.
– چه سوالی؟
برای پرسیدنش حتی از یاسر هم استرس گرفتم.
– اگر خودش مامانم نیست پس منو کی به دنیا
اورده؟
هرچند که میدونستم اون جوابش رو نمیدونه اما
برخوردش اصلا این نشونی رو بهم نمیداد.
– وقتی بفهمی قراره چیکار کنی؟
لبم رو دندون گرفتم.
– نمیدونم؛ شاید ازش بپرسم بابا طاهرم واقعا بابای
خودمه؟
موهام رو پشت گوش فرستاد و لاله گوشم رو
بوسید.
– این یکی رو من مطمعنم طاهر بابای واقعیته؛ اما
مادرت …
استرس گرفتم.
هر بار که اراده میکردم قلبم رو آروم کنم دوباره
سوال چالش بر انگیزی ذهن اشفتهم رو درگیر می
کرد.
– پس چرا پیش مامان خودم نیستم؟
نفسش رو رها کرد.
مطمعن بودم توی ذهنش دنبال جواب قانع کننده ای
برام میگرده.
– آهو شرایط همیشه طوری نیست که ما انتظارش
رو داریم؛ آدم ها توی مراحل زندگیشون خیلی
تصمیماتی میگیرن که ممکنه بعدا از بابتش
پشیمون بشن اما راه برگشتی نیست …بیا فکر کن
رسم دنیا واسه ما این شکلی رقم خورده.
یاسر از اون دسته آدم هایی نبود که به سرنوشت و
قسمت باور داشته باشه اما حالا برای راضی
کردن من هم که شده بود از محالات ذهنیش مایه
می ذاشت.
– تا حالا تصمیمی گرفتی که ازش پشیمون بشی؟
سرش رو به نشونه نفی تکون داد.
– نه …من حتی از اشتباهاتمم لذت بردم پس
پشیمونی واسم بی معنیه.
ذهنم دلم نمیخواست سوال احمقانه ای بپرسه اما
من تمام تلاشم رو برای منحرف کردن فکرم نسبت
به قضیه مامان، میکردم.
– اما من خیلی پشیمونم از کار هایی که انجام دادم
حتی اگر لذت بردم!
منو توی بغلش محکم فشار داد.
– حتی از کار هایی که با من انجام دادی؟
سر تکون دادم.
– اره …حتی اونا توی رده اولن!
دست هاش از دورم شل شد.
عقب رفت و نگاهم کرد.
– چرا بهم نگفتی؟
تلخندی زدم.
– ترسیدی؟
نفسش رو آسوده بیرون داد.
خیالش راحت شد که شوخی کردم.
– از دست دادنت تنها ترسیه که منو میکشه.
نزدیکش شدم.
روی پاهاش نشستم و پاهام رو دور کمرش حلقه
زدم.
– پس میتونم بکشمت نه؟
سری آهسته تکون داد.
– هوم …خیلی راحت!
لبخندم به زور کش اومد.
اون واقعا شبیه بچه های بی دفاع بود که
احساساتشون رو بدون هیچ فیلتری بیان میکردند.
سرم رو توی گردنش فرو کردم و سیبک گلوش
رو بوسیدم.
– من میتونم زندگیت رو ازت بگیرم در حالی که
می تونم بهت زندگی ببخشم؛ پارادوکس قشنگیه
مگه نه؟
با دست های مردونه قویش کمرم رو گرفت.
– از تاثیرات درس خوندن یاد گرفتن کلمات جدیده،
آهو کوچولوی من کی انقدر بزرگ شده؟
دستم رو از پشت بین موهای کوتاهش بردم
– ام شاید از امشب …شاید هم از وقتی اومدم اینجا
…شاید ام زمانی که با هم یکی شدیم، دقیق یادم
نیست اما من دیگه دختر کوچولو نیستم یاسر.
بوسه ای روی ترقوهم کاشت.
– اما تو هنوز هم برای من یه دختر کوچولویی!
این که یاسر بهم یاد می داد پیش بقیه یه آدم بزرگ
سال باشم ولی کنار خودش یه دختر بچه که بهش
نیاز داره، می تونست فانتزی های ذهنی من رو
بسازه اما نه توی شرایطی که دلم میخواست.
طوری حرارت بدنش باعث گرم شدن چشم هام شد
که نفهمیدم چطور توی همون حالش سر روی
شونهش گذاشتم و به آغوش خواب رفتم.
***
– بیدار نشد؟ نگرانشم یاسر …یه سر بهش بزن.
صدای عاطفه خانم بود.
می تونستم از توی سالن بشنوم ولی بدنم به حدی
کرخت شده بود که تواناییش رو نداشتم.
– بزار بخوابه، بیدارش کنم که باز یادش بیاد؟
تکونی توی جام خوردم.
گلوم درد می کرد.
اما حس سرما خوردگی نداشتم، شاید این درد ناشی
از نگه داشتن بیش از حد بغض توی گلوم بود.
– میخوای بهش بگی؟
سوال عاطفه خانم به نظرم عجیب بود.
اما ذهنم توانایی این قضیه رو نداشت که دقیقا
بتونه درک کنه.
– نه …هنوز توی شوک ماجرای قبلیه، ذهنش که
بازیچه دست من نیست بخوام با همه راز های
زندگیش یک شبه پیرش کنم.
حرف های یاسر وادارم میکرد از جام بلند بشم.
انقدر کنجکاو شده بودم که به هیچ چیز توجهی
نکردم.
انگار صدای باز کردن درب اتاق به گوششون
رسید که مکالمشون رو خاتمه دادن.
برای اولین بار از عاطفه خانم خجالت کشیدم.
این که راجب رابطه من و یاسر می دونست و
حالا من از اتاقی بیرون اومده بودم که یاسر شب
رو پیش من گذرونده بود …بیشتر خجالت زدهم
می کرد.
– بیدار شدی؟
لبم رو جمع کردم و رو به عاطفه خانم که سوال
پرسید کردم.
– هوم! فکر کنم زیاد خوابیدم.
یاسر در حالی که با نگاهش داشت رصدم می کرد
جواب داد:
– نه …دیر وقت خوابیدی! ایرادی نداره دیر بیدار
بشی.
سمت اپن رفتم.
عاطفه خانم معمولا اونجا برام صبحانه می چید و
چون صندلی بلند داشت برامون راحت تر بود.
– اما میخواستم زود بیدار بشم.
عاطفه خانم برام چایی ریخت و پرسید:
– واسه چی زود بیدار بشی؟ مگه مدرسه قراره
بری؟ ترسیدی یاسر رفته باشه؟
کش قوسی به بدنم دادم.
– نه میخوام باهاش برگردم پیش مامانم!
یاسر زیر لب “نوچ” کرد.
– دیشب راجبش حرف زدیم آهو …امروز میریم
جایی که من میگم.
تیکه نونی برداشتم و گاز زدم
– کجا؟
عاطفه خانم دوباره ظرف مربا رو پر کرد و دست
روی سرم کشید.
– یاسر که تورو جای بد نمیبره!
سرم رو سمتش چرخوندم.
– میشه شما هم باهامون بیای؟
یاسر گلوش رو مصلحتی صاف کرد که انگار
داشت به عاطفه خانم می فهموند میخواد با من تنها
باشه.
– نه دختر …من خونه میمونم! تو برو بیا واسه
من تعریف کن.
واقعا مغزم درک نمی کرد چطور از خودم توقع
داشته باشم توی چنین شراطی بخوام خوش
بگذرونم.
اما از طرفی به یاسر ایمان داشتم چون اون از کار
و زندگیش زده بود تا بیاد پیشم و حال و هوام رو
عوض کنه.
با بی حوصلگی چند لقمه ای رو از گلوم پایین
دادم.
یاسر اشاره کرد توی آماده شدن عجله نکنم و با
خیال راحت کارم رو انجام بدم.
موهام رو محکم بالای سرم بستم که با تقه ای به
درب یاسر وارد شد.
نگاهی به موهام انداخت و نزدیک شد.
– اینجوری اموال منو با بی رحمی محکم میبندی؟
از توی آیینه بهش نگاه کردم.
دقیقا پشت سرم ایستاده بود.
– میاد جلو چشمم …عصبی میشم فعلا حوصلشونو
ندارم.
دستش سمت کش موهام رفت و یکم شل ترش کرد
که ابرو هام از حالت کشیده در اومد.
– چون حوصلشونو نداری باید حرصت رو سر
موهات خالی کنی؟
با آرنجم به عضله شکمش ضربه زدم.
– سر به سرم نزار میترسم یه چیزی بگم ناراحت
بشیا.
دستش رو دور کمرم حلقه کرد.
– سر صبح داری پنجول میندازی، خدا رحم کنه
تا اخر شب …
اخم کردم.
– داری میگی من وحشی ام؟
سرشو توی گردنم فرو برد.
– نه کی گفته؟ تو یه گربه عصبی …که فقط تو
بغل خودم رام میشی.
من رو سمت خودش چرخوند.
واقعا نیاز داشتم اینجوری بخواد آرومم کنه یا
نازمو بکشه.
– خودت هم باعث میشی بعضی وقت ها عصبی
بشم …مثل همین الان که منو نمیبری دالاهو.
انگشت روی دوتا لبم گذاشت.
– هیشش گفتمت امروز نمیشه! بزار یکم اوضاع
آروم بشه به جون آهو می برمت.
انگشتش رو پس زدم.
– خودت که نمیتونی همش اینجا بمونی! سر
کارت چی میشه؟
تو گلو خندید.
– میترسی از کار بی کار بشم نتونم برات عروسی
بگیرم؟ نترس یکی رو گذاشتم جای خودم تا جند
روز لنگ مهندس نباشن.
کمرش رو سفت چسبیدم.
– من که عروسی نمیخوام!
تلخند زد.
– تکلیف منی که میخوام تو رو با لباس عروس
ببینم چیه؟
لبخند تلخی زدم.
– واقعا میخوای ببینی؟
سر تکون داد که خودمو براش لوس کردم.
– پس فقط واسه خودت میپوشم که منو ببینی وگرنه
معنی عروسی چیه وقتی خیلی قبلش واسه خودت
شدم؟
با صدای بم و مردونه ای که تمام احساس
دخترونهم رو بر انگیخته می کرد جواب داد:
– آماده شو بچه، انقدر با زبون چربت سر منو گرم
نکن کار دستت ندم.
از بغلش بیرون اومدم و حق به جانب لباس تنم
کردم.
– تقصیر من چیه؟ خودت اومدی به موهام گیر
دادی! اصلا برو بیرون میخوام شلوارمو عوض
کنم.
ابرو هاش بالا رفت.
– من وجب به وجب بدنتو حفظم …دقیقا چیو
میخوای از من قایم کنی؟
لجباز بودم.
ولی نه وقت هایی که اون میخواست آرامش رو
حفظ کنه.
سخاوتمندانه جلوش شلوارم رو در اوردم و لباس
های بیرونم رو پوشیدم.
– تمومه! من که حاضرم اما تو هنوز هم آماده
نیستی.
سوئیچ ماشینش رو دستم داد.
– تا بری پایین میام! عجله نکن از پله ها نیوفتی.
سوئیچ رو توی جیبم گذاشتم و بیرون اومدم.
عاطفه خانم داشت میز رو دستمال می کشید و با
دیدن حال نرمال من لبخند زد.
– زیاد فکر و خیال نکن، اونی که باید مراقبت
باشه حواسش بهته! غمت نباشه.
سری تکون دادم و نزدیکش رفتم.
– تو منو واقعنی دوست داری نه؟ مثل مامانم نقش
بازی نمیکنی؟
دستمال رو از دستش گذاشت.
قدمی جلو اومد و صاف به چشم هام خیره شد.
– دوست داشتن آدم ها کار سختیه آهو …کافیه از
کسی تظاهر ببینی اون وقت نسبت به همه بی
اعتماد میشی …قلب آدم باید باورش کنه وگرنه با
حرف چیزی ثابت نمیشه.
درست میگفت.
من به عشق یاسر باور قلبی داشتم اما به دوست
داشتن مامانم نه …
– تو که هنوز اینجایی؟
با صدای یاسر به خودم اومدم.
– عا حواسم پرت شد الان میرم.
پشت سرم اومد.
– بند کفشتو درست ببندی زیر پات نیاد.
با حواس جمع بند کفشم رو بستم.
– این یکی رو میدونم بچه که نیستم!
از پله ها پایین رفت و درب ماشین رو خودش باز
کرد.
– بشین مادمازل.
با حس عجیب این کلمه نشستم.
تا سر خیابون بیشتر نتونستم کنجکاویم رو مهار
کنم.
– اخرش نگفتی کجا میریم؟!
انگشت روی بینیش گذاشت
– دوست داری کجا باشه؟
شونه بالا انداختم.
– من که واسم فرقی نمیکنه …هر جا که تو باشی
رو دوست دارم.
چشم هاشو ریز کرد.
– حرف های قشنگ میزنی؛ خوشم اومد!
دست به سینه شدم.
– پس بگو داریم کجا میریم؟
به تابلوی وسط خیابون که فلش کشیده بود اشاره
کرد.
– میریم کرمانشاه!
سمتش چرخیدم
– واقعا؟
سری تکون داد.
– هوم واقعا!
نا امیدانه ازش رو گرفتم
– فایده نداره که؛ تا پامون برسه باید برگردیم
…پس چه کاریه که بریم؟
میدون رو دور زد و پرسید:
– کی گفته زود برمیگردیم؟
این سوال یه نوع لحن انکار توش بود که یعنی به
این زودی بر نمیگردیم.
– خب چرا زود تر بهم نگفتی؟
– چه فرقی میکنه؟
دست روی شکمم گذاشتم.
– اخه دلم درد میکنه …فکر کنم ماهیانهم رسیده
من چیزی برنداشتم.
دستش رو روی سرم گذاشت.
– ایرادی نداره …بیابون که نمیخوایم بریم همه چی
هست اونجا هم.
***
– میخوای اول بریم یه چیزی بخوری؟
به خیابون های شهر نگاه کردم.
اینجا با وجود فقط چندین کیلومتر فاصله تفاوت
زیادی با دالاهو یا حتی ریجاب داشت.
– من چیزی میل ندارم اصلا!
به ساعت اشاره کرد و اخم کرد.
– دو ظهره …میل هم نداشته باشی باید بخوری!
سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم.
– دلم واسه دستپخت های مامانم تنگ شده اخه.
زیر لب “نچ” کرد و سمت خیابونی حرکت کرد.
– آهو …کاش بفهمی وقتی با این لحن حرف میزنی
ولله به سرم میزنه برم پیش آفاق گلایه کنم که
چطوری قدر وجودتو نمیدونه.
لبخند زورکی زدم که کنار رستورانی نگه داشت.
– فست فود واست خوب نیست؛ باید گوشت
بخوری! پیاده شو …
از شلوغی خوشم نمی اومد.
– میشه توی ماشین بمونم؟
دستی لای موهاش برد.
– بشین تا برگردم؛ قفلشو بزن کسی مزاحم نشه.
***
بیدمیل دست از خوردن کشیدم.
– واسه چی انقدر گرفتی؟ می دونستی زیاد میل
ندارم که.
چنگال پلاستیکی یک بار مصرف رو دوباره دستم
داد و اشاره کرد.
– چون باید جون بگیری!
خسته از جوییدن غذا به صندلی ماشین تکیه دادم.
– تو دوست داری من گنده بشم؟ مامانم میگه خوب
نیست استخونام زده بیرونم …
تو گلو خندید.
– استخوناتم قشنگه …جون بگیر چون گفتی دلت
درد میکنه واسه …
فهمیدم خجالت میکشه به زیون بیاره و خودم لقمه
ای توی دهنم گذاشتم.
– میخوای بریم جای خاصی؟
به بیرون خیره شد و سری به نشونه نفی تکون
داد.
– اوردمت حال و هوات عوض بشه؛ جای خاصی
قرار نبود برسم.
تاکید وار متقابلا سر تکون دادم.
– برین بازار؟
ماشین رو استارت زد.
– فکر خوبیه اما این وقت ظهر جایی باز نیست
فسقل خانم.
تو ذوقم خورد.
– خب پس توی ماشین میشینم تا باز بشه.
تو گلو خندید.
نمی فهمیدم کجای حرف های من از نظر یاسر
میتونه با مزه خنده دار باشه.
– میبرمت هتل هر وقت شب شد برو بازار تا
صبح راه برو.
دست روی زانو هوم گذاشتم.
– تا صبح که نمیتونم راه برم خسته میشم، بعدشم
نمیتونی نو ببری هتل واسه این که ما با هم نسبتی
نداریم.
راه افتاد و همزمان لب زد:
– مدیریتش آشناست …باهاش هماهنگ کردم!
سوت متعجبی کشیدم و سکوت کردم.
این که یاسر آدم سر شناس و مورد اعتمادی بود
باعث میشد خیلی راحت بهش تکیه کنم و پشتم
بهش گرم باشه.
تا به هتل بزرگی که سراغ داشت رسیدیم و کلید
اتاق رو گرفت فقط نظاره گر بودم.
نایلون مشکلی دستم داد و سمت اتاق راهنماییم
کرد.
– این چیه؟
در نایلون رو باز کردم و با دیدن نوار بهداشتی
خندیدم که رنگ و روش سرخ شد.
مشتی به بازوش زدم.
– تو جدا خیلی ملاحضه گری! حواست به همه چی
هست با این که من تقریبا دیگه یادم رفته بود.
کتش رو آویزون کرد و درب رو پشت سرم بست
– تو همیشه سر به هوایی تهش هم ادعا داری
بزرگ شدی!
روی تخت لم دادم.
– خیلی خب میدونم تو دیگه پیر مرد شدی سنت
خیلی رفته بالا حداقل سه هزار تا پیراهن بیشتر از
من پاره کردی که چم و خم روزگار دستته.
سمتم اومد و شرورانه بهم خیره شد.
– مگه عمر نوح داشتم که سه هزار تا پیراهن پاره
کنم؟ برو اون طرف ببینم تا سر نوشت تورو هم
مثل پیراهنم نکردم.
دست روی دهنم گذاشم و “هین” بلندی کشیدم.
– هییی یعنی منم میخوای پا …
انگشت رو بینیش گذاشت.
– هیشش اگه تو این وضعیت نبودی قطعا …
با نایلون توی دستم سمت دستشویی دوییدم و توی
راه واسش زبون درازی کردم.
یاسر باعث حال خوبم بود؛ حتی وقتی توی چنین
شرایط و بحرانی از زندگیم از دنیا بریده بودم.
بسته نواربهداشتی رو باز کردم و اولینش رو
افتتاح کردم.
به جلد صورتیش نگاه انداختم و با سر خوشی
بیرون اومدم.
– سلیقهت بد نیست ها! اینایی که گرفتی انقدر بسته
بندیشون قشنگه آدم دلش نمیاد استفاده کنه.
کنارش سمت تخت رفتم که طاق باز دراز کشیده
بود و سرم رو روی بازوش گذاشتم.
– من سلیقهم توی همه چیز خوبه.
نیشگونی ازش گرفتم.
– مثلا؟
دست آزادش دور کمرم رفت.
– مثلا انتخاب جنابعالی.
چین به بینیم دادم.
– بخوای منطقی فکر کنی تو منو انتخاب نکردی؛
در واقع من مجبورت کردم که انتخابم کنی وگرنه
همین حالاشم کلاهت پس معرکه بود یاسر خان!
ابرو هاش بالا پرید.
– زبونت دراز شده! نیاز به تنبیهه؟
لبم رو جمع کردم.
– اصلا دلت میاد؟ حداقل یکم ناز و نوازشم کن دلم
خوش باشه.
محکم منو توی بغلش کشید و فشارم داد.
– من از دیشب کارم همینه؛ چشم تو ندیده توله!
نالیدم:
– آخ یاسر استخونام شکست انقدر فشارم نده.
بیشتر از قبل بازو هاش رو دورم قفل کرد و سفت
نگهم کرد.
– تا شب همینجوری فشارت بدم از حرفت پیشمون
بشی؟
به زور مشتی بهش کوبیدم.
– آی غلط کردم توروخدا.
دستش رو از دورم باز کرد که نفس کشیدم و به
محض جا اومدن حالم، بهش لگد زدم.
– خیلی زورت زیاده؛ نزدیک بود له بشم.
با پیروزی که توی نگاهش موج می زد، بهم خیره
شد.
– دیگه بلبل زبونی نکنی!
لجوجانه دست به سینه شدم.
– نمیخوام تو اصلا بلد نیستی درست حسابی باهام
رمانتیک بازی کنی البته من همش یادم میره که
پیر مرد ها دیگه سنشون از عشقولانه بازی
گذشته.
از پشت لباسم رو کشید که دوباره توی بغلش جا
گرفتم
– رمانتیک بازی به جای خوبی ختم نمیشه واست
وقتی وضعیتت قرمزه!
لبم رو دندون گرفتم.
– ینی نمیتونی خودت رو کنترل کنی که کار به
اونجا نکشه؟
متفکرانه نگاهم کرد.
من خودم نمیفهمیدم از کی تا حالا انقدر بی حیا
شده بودم که پیش یاسر از مسائل خصوصیمون
راحت حرف میزدم اما این اخرین تلاش هام
برای فراموش کردن مامان بود.
– سخت ترین مرحلهش همینه …
جواب یاسر منطقی بود.
اما من میخواستم ببوستم …مثل اون وقت هایی که
نفس کم می اوردم و گردنم بین لب هاش فشرده
می شد.
– حتی اگر فقط بوسم کنی؟
دست زیر چونهم گذاشت و سرم رو بالا اورد.
طوری لب هام رو مکید که حس جاری شدن
جریان خون رو توش حس کردم.
بوسه طولانی …نفس گیر …
دستم رو دور گردنش حلقه زدم و با نفس نفس
عقب کشیدم.
– هعیی خیلی یهویی بود.
خنده ای تو گلو کرد و سرش رو بین گردن و
ترقوهم فرو برد.
– عاقبت زبون درازیته …
دستم رو از پشت به موهای کوتاهش رسوندم و
نوازش وار لب زدم:
– همیشه اینجوری تنبیهم میکنی؟ اگه همینطوره
میخوام همیشه کار بد انجام بدم.
دستش رو از لباسم رد و آزادانه بالا تنهم رو لمس
کرد.
داغی دستش با پوست سردم باعث شد مور مورم
بشه و خودم رو بیشتر بهش بچسبونم.
– وضعیت کمر به بالام که قرمز نیست؛ رعایت
چیو میکنی؟
با سر انگشت قسمت هایی از بدنم رو با بازی
گرفت که از همه جا بیشتر روش حساس بودم.
– کافی نیست؛ من جاه طلب تر از اینم! و جنابعالی
وقتی داغ میکنی خواستنی تر میشی که قانع به این
نقطه نمیشم.
سرمستانه خندیدم.
– دست و بالهت بستهست که عقب نشینی میکنی!
قول میدم تموم که شد واست جبرانش میکنم البته نه
تا وقتی بگی که صدامو بالا نبرم چون به گوش
عاطفه خانم میرسه …
***
– خودت گفتی مراقبمی!
بند کفشم رو برام بست.
این کارش زیادی جنتلمنانه بود.
از روی زانوش بلند شد و دست به سینه جلوم
ایستاد.
– این دلیل نمیشه سوار کولم بشی تا پایین بیای.
منطقی بود.
– هوم …میدونستم زورت نمیرسه! بیخیال خودتو
سرزنش نکن میدونم وقتی به آستانه پیر شدن
میرسی استخون هات شکننده میشن.
ضربه ای به پشتم زد.
– یاد آوری کنم تو خودت عاشق همین پیر مرد
شدی؟
چین به بینیم دادم
– هوم …همیشه بهم میگفتن بد سلیقهم! اما چه
میشه کرد دیگه، در عوض تو برو پزشو بده
همجین دختری ازت خوشش اومده.
اخمی کرد و تو گلو خندید.
حراقل خودش می دونست دارم شوخی میکنم و
حرف های مسخرم رو جدی نمی گرفت.
– میدونی الان دستم بستهس داری کرم میریزی نه؟
سرم رو پیروزمندانه تکون دادم و دکمه آسانسور
رو فشار دادم.
– شک نکن!
به محض رسیدن به پایین کنار گوشم پچ زد:
– تک تکش یادم میمونه باید خودتو واسه روزی
آماده کنی که من دستم باز باشه.
پشت پلکم رو نازک کردم.
حتی وقتی اینجوری هم میخواست من رو بترسونه
من ته دلم واقعا می ترسیدم.
– باشه خب چرا دعوام میکنی؛ در اثر کهولت سن
اعصابت هم خط خطی شده.
صورتش ترسناک شد.
وای که چقدر اون روی سنش حساس شده بود و
من می دونستم چطوری باید ازش استفاده کنم.
– تا حالا رفتی شهربازی؟
تاکید وار سر تکون داد.
– هوم …
دست به سینه به صندلی ماشین تکیه دادم.
– پس منم ببر!
انگشت روی بینیش گذاشت که سکوت کنم.
– هیشش الان میخوام ببرمت یه جای دیگه.
طرفش خم شدم که به چشم هاش زل بزنم.
– کجا؟
دوباره انگشت روی بینش گذاشت.
جدیدا علاقه پیدا کرده بود سکوت کنم.
– میفهمی! انقدر فوضولی هم خوب نیست.
پوست لبم رو جوییدم.
نمی فهمیدم استرس واسه چیه دقیقا اما دوست
داشتم بدونم دقیقا مقصدمون کجاست؟!
با ایستان توی پارکینگ بازار مرکزی از ماشین
پیاده شد که دنبالش راه افتادم.
– کاش یکم نزدیک تر می رفتی پارک می کردی؛
اینجا اولش از لباس عروس و سفره عقد شروع
میشه به دردمون نمیخوره …دیدنشون فقط حرص
آدمو در میاره.
دست دور شونهم حلقه کرد.
من رو با خودش به پیاده رو کشید و کنار گوشم
پچ زد:
– منم همینو میخوام.
مظلوم نگاهش کردم
– میخوای که حرص بخورم؟
پوزخندی زد.
– نه …نیم وجبی خنگ! اوردمت که بپوشی لاقل
من به آرزوم برسم.
ذوق کردم.
نمی دونم تا چه حد درجهش زیاد بود که بدون
درنظر گرفتن موقعیت جیغ آروم زدم و کمرشو
محکم چسبیدم.
– اییی خیلی تو خوبی …اگه میدونستم انقدر خوبیا
اصلا اصلا دیگه پریود نمیشدم.
سعی کرد موقیتی که توش بودیم رو بهم تذکر بده
و با تک سرفه ای لب زد:
– خیابونیم بچه!
به خودم اومدم و کمرش رو ول کردم.
– درسته به حرفت گوش دادم اما اهمیتش چیه؟ این
که نتونم هر جا دلم بخواد دستت رو بگیرم یا تو
راحت بتونی بغلم کنی، فایدهش چیه؟
متفکرانه به جلو خیره شد و قدم برداشت.
– کاش همه چیز به همین راحتی بود آهو …
می دونستم به دست اوردن هیچ چیز به همین
راحتی نیست، اما از دست دادنش خیلی راحت تر
از چیزیه که فکرش رو بکنیم.
حداقلش من این رو به خوبی درک می کردم.
نگاهم رو به مغازه های اطراف دادم.
همه چیز پر زرق و برق که باعث می شد به وجد
بیام.
با دیدن مانکن های توی ویترین به خودم نگاه
انداختم.
– اما من مثل اونا قد بلند نیستم!
به ویترین مغازه قشنگی مثل من خیره شد.
– پس احتمالا باید صبر کنم بزرگ تر بشی که
توی لباش عروس ببینمت!
دستی توی هوا براش تکون دادم.
– پس کفش پاشنه بلند واسه چیه؟ بعدم من بزرگ
تر بشم تو رو باید به جای بابا بزرگم توی عروسی
بیارم نه داماد …همین الان که هنوز یه پیرمرد
جذابی باید توس لباس عروس بیینیم.
من رو طرف درب ورودی راهنمایی کرد و کنار
گوشم پچ زد:
– پس برو تو …
با لخند وارد شدم که زن تقریبا درشت اندامی از
پشت میزش بلند شد.
– خوش اومدید.
یاسر سری تکون داد که اول پرسیدم:
– حتما باید قدم بلند باشه تا لباس عروس بپوشم؟
#دالاهو_544
خانمه لبخندی تحویلم داد.
– نه …همه عروس ها که قد بلند نیستن؛ کفشه
پاشنه بلند باید بپوشی.
سری تکون دادم و متفکرانه لب زدم:
– امم یه چیزی میخوام با پف زیاد، پر از اکلیل
براق، یه عالمه هم تور، یقهش هم ازینا که روی
شونه هام میاد.
یاسر بهم نگاه انداخت.
انگار جوک تعریف کرده بودم که خنده روی لب
هاشون اومد و یاسر رو به خانمه گفت:
– یه چیزی توی همین مایه ها …دارید؟
زنی که هنوز هم قرار نبود اون لبخند مصنوعیش
رو جمع کنه سمت رگال بزرگش رفت و رو به
من کرد.
– برو اتاق پرو لباست رو در بیار تا واست بیارم.
سر تکون دادم و ذوق زده داخل شدم.
با سرعت بی سابقه لخت شدم که تقه ای به درب
خورد.
– خودت تنهایی نمیتونی، باید کمکت کنم.
سری تکون دادم که زیپش رو کشید.
حتی شهامت نگاه کردن توی آیینه رو نداشتم و
چشم بسته فقط لبم رو جوییدم که زنه من رو سمت
خودش چرخوند.
– سایزت کوچیکه؛ کاپ رو پر نمیکنه؟
لبم رو دندون گرفتم.
– ام اشکالی نداره!
سر تکون داد و دوباره زیپم رو بالا تر کشید.
– الان که ایرادی نداره اما موقع عروسیت این
گردن و سینههات نباید کبود باشه …جلوی مهمونا
زشت میشه ها.
هول زده چشم هام رو به آیینه دوختم و کبودی هام
رو دیدم.
اما قبل از اون خودم رو برای اولین بار با لباس
عروسی دیدم که توی بچگیم مدام آرزوی پوشیدنش
رو داشتم.
موهام رو روی شونه هام ریختم و یاسر رو صدا
زدم.
طوری جلوم ظاهر شد که انگار پشت در منتظر
بود.
– چطوری شدم؟ بهم میاد؟
سکوت کرد.
حرف نمی زد اما به نظرم این طور می اومد که
انگار حرفی نداشت که بزنه.
لب هاش مثل چشم هاش قفل شده بودند که دستی
جلوش تکون دادم و سوت زدم.
– الو؟ کجا سیر میکنی؟
به خودش اومد.
چند باری پلک زد و لب هاش به خنده محوی باز
شد.
– خیلی خوشگل شدی!
لبم رو جلو دادم.
– همین؟ مگه خوشگل نبودم قبلش؟
نگاهش سمت صورتم کشیده شد و داخل اتاق پرو
اومد.
– هیش یک کلام دیگه حرف بزنی تضمین نمیکنم
با همین لباس و همین شمایل ندزدمت!
خنده ای بهش کردم.
– من که هر جا بخوای باهات میام دیگه دزدیدن
چرا؟
دستش رو سمت کمرم برد و منو سمت خودش
کشید.
– بلبل زبونی نکن اینجا دست و بالم بستهست
نمیتونم کاری کنم.
از بغلش بیرون اومدم.
– اییی با این لباسه نمیشه که …همش پفه!
دستم رو بالا اورد و اشاره کرد.
– بچرخ ببینمت!
شبیه عروس ها که وسط رقصشون می چرخن
چرخیدم که دست به سینه نگاهم کرد.
اتاق پروش بزرگ بود و راحت می شد هر کار
کرد.
تحسین بر انگیز تیله های مشکی چشم هاش برق
زد.
– نمیخوام بزارم کسی جز من تورو با این لباس
ببینه!
دست دور گردنش حلقه کردم.
– نگران نباش؛ کسی نمیبینه! من که قرار نیست
واقعنی عروس بشم.
سرش رو جلو اورد و کنار گوشم پچ زد:
– دوست داری عروس بشی؟
پشت پلک نازک کردم.
– عروس تو ام دیگه! کافیه همین …نمیخوای ازم
عکس بگیری با این لباس؟
موبایلش رو از جیب کتش در اورد که براش
ژست قشنگ گرفتم.
انگار خجالت میکشید این کار رو انجام بده که
ازش قاپیدم.
– اصلا نمیخوام بده خودم انجامش میدم …
***
– آییی من خودم اینجام ها …انقدر به عکس های
گوشیت نگاه نکن.
سرش رو بالا اورد که گوشیش رو از دستش
گرفتم.
با خستگی روی تخت فرود اومدم که لباسش رو
عوض کرد.
– بده من گوشی رو توله!
پشتم قایم کردم.
– نمیخوام داره حسودیم میشه ها.
اخم توی هم کشید.
– به عکس خودت حسودی میکنی؟
سر تکون دادم و بند تاپم که روی سر شونهم افتاده
بود رو بالا دادم.
– اره دیگه! نمیخوام نگاهش نکن! الان فقط و فقط
منو ببین.
خنده ای کرد که خواستم گوشیش رو برگردونم اما
همزمان زنگ خورد.
با دیدن اسم مامان روی موبایل ضربان قلبم بالا
رفت.
– ما …مامانمه!
گوشی رو از دستم گرفت.
بدون جواب دادن قطع کرد و روی میز گذاشت.
– ولش کن! بهش فکر نکن.
لبم رو دندونگرفتم.
– جوابش رو نمیدی؟ شاید نگرانم شده؟ مگه نه؟
سرش رو به نشونه نفی تکون داد.
– وقتش نیست آهو! یک هفته …فقط یک هفته
بهش فکر نکن.
اومد سمتم که توی بغلش رفتم.
– نمیشه!
گلوم رو صاف کرد.
– تو بخوای میشه! خسته ای الان …بخواب.
سر تکون دادم.
شاید خسته بودم که گمون می کردم مامانمم مثل
من دلش تنگ شده و هوامو کرده.
– به عاطفه خانم گفتی امشب نمیایم.
سر تکون داد.
– اره …
توی خودش رفته بود.
من می تونستم این رو بفهمم.
پاکت سیگارش رو از جیب کتش بیرون اورد و
فندکش رو آتیش کرد.
بهش خیره شدم.
-نمیشه نکشی؟
چشم هاش رو ریز کرد.
– اذیتت میکنه؟
در واقع نه …بیشتر خودش اذیتم میکرد.
این که یاسر به جای گفتن درد هاش به من همیشه
به سیگار پناه می بره چون فکر می کرد من برای
شنیدن حرف های بزرگونه زیادی کوچیکم.
– کاش به جای کشیدن سیگار با من حرف می
زدی.
روی تخت اومد.
نشست و بهم خیره شد.
– تو مرد نیستی آهو …تو جای من نیستی که
بفهمی وقتی نتونم آرزوی عروسی گرفتن رو
برات برآورده کنم چی میکشم.
حق داشت.
اون احساس انجام وظیفه می کرد اما برای من
هیچ ایرادی نداشت اگر عروس نمیشدم یا لباس
عروس نمی پوشیدم …در واقع آرزوی من فقط
این بود که من واقعا یه روزی برای خودش باشم.
– خب تو هم جای من نیستی که بفهمی آرزوی من
اصلا این نیست …
دستم رو روی شونهش گذاشتم و وادارش کردم
سمتم بیاد و توی گوشش لب زدم:
– در حال حاضر آرزوی من اینه که بغلم کنی تا
خوابم ببره!
***
– میگم …اگر مامانم بره به مادرت بگه بینمون
چیزی هست، چی میشه؟
در حالی که به جاده برگشت خیره شده بود
آفتابگیرش رو پایین داد
– نمیگه!
شونه بالا انداختم.
– خب بیا فرض بگیریم که گفته …به نظرت
واکنشش چیه؟
خود یاسر هم نمی دونست.
البته که حق داشت.
مادر ها همیشه موجودات غیر قابل پیشبینی بودن.
– شاید عصبی بشه …
خندیدم.
– شاید؟ به نظرم میاد منو میکشه که پسرش رو
اغفال کردم.
خنده تو گلویی کرد.
– مطمعنی؟
سر تکون دادم.
– بعله …تازه همچینم از من خوشش نمیاد خودم
فهمیدم.
خنده مردونه ای کرد.
– هنوز هیچی نشده من باید دعوای عروس و
مادرشوهر رو تحمل کنم؟
سری به نشونه نفی تکون دادم.
– نخیرم من که از اون عروس های سلیطه نیستم
…بعدشم همیشه باید با سیاست برخورد کرد؛ دایه
گیان میگه برای به دست اوردن دل مادر شوهر
اول باید دل شوهر رو به دست بیاری …خب منم
که دل تو رو به دست اوردم دیگه مگه نه؟
حق به جانب ژست گرفت.
از همون مدل ها که دلم رو لرزونده بود.
– زیاد مطمعن نیستم …تو هم واسه به دست اوردن
دلم سیاست زنونه کافی نداری.
مشتی به بازوش زدم.
– سیاست زنونه دیگه چیه؟
شاید خودش هم نمی دونست چیه که فکر کردنش
زیاد طول کشید.
– من از کجا بدونم؟ زن که نیستم!
دست به سینه شاکی شدم.
– تو نمیدونی توقع داری من بدونم؟ اصلا تو
جواب سوال منو ندادی! یالا بگو دیگه …مادرت
قراره چیکارم کنه؟
چشم هاشو ریز کرد.
– میخواستی چیکارت کنه؟ سرتو از تنت جدا
میکنه.
گردنم رو ترسیده چسبیدم.
– واقعا؟
خنده تو گلویی کرد.
– ترسیدی؟
سرم رو تکون دادم.
– اره خب …اگر تو میگی شاید میکنه!
منو توی بغلش کشید.
– نترس! من نمیزارم دست احد و ناسی بهت
بخوره.
با خیال راحت نفس کشیدم.
– یعنی حاضری به خاطر من دست از مادرت
بکشی؟
ضربه آرومی به سرم زد و کنار گوشم زمزمه
کرد:
– میخوای گربه رو دم حجله بکشی؟
نیشکونی از بازوش گرفتم.
– معلومه که نه! اصلا برو پیش مامان جونت
…واسه چی اینجا داری منو ناز و نوازش میکنی
که عادت کنم دو روز دیگه بگی اخ و پیفم چون
مادرت منو قبول نکرده؟
از پیشبینی هایی که خودمم می دونستم زیادی
بچگونهست قهقه مردونه زد.
– عه اینجوریاست؟
سر تکون دادم که دستش رو از دورم باز کرد و
اشاره زد تا ازش فاصله بگیرم.
– جدیدا زبونت دراز شده …نیاز داری تنبیه بشی
که واسه یاسر بلبل زبونی نکنی، از الان تا دو
روز بغل بی بغل.
با فاصله گرفتن ازش سرم رو به شیشه ماشین
تکیه دادم.
– باشه اصلا …
پاهام کف ماشین ضرب گرفت و گلایه وار زمزمه
کردم:
– سنگدل بی رحم!
با صداش به خودم اومدم.
– شنیدم!
مکث کردم و دست به سینه شاکی حق به جانب
ژست گرفتم.
– میدونم …مگه دروغ گفتم؟ هم سنگ دلی هم بی
رحمی که بغلم نمیکنی!
دستش رو سمت دستگاه پخش برد و صدای آهنگ
رو بیشتر کرد.
– تا حالا ندیدم کسی رو وسط تنبیه بغل کنن!
نفسم رو کلافه بیرون دادم.
اون خوشش میومد با من کل کل کنه تا حرص
بخورم و مثل بچه ها رفتار کنم اما به قولی سیاست
زنونه پیش گرفتم و آروم توی جام نشستم.
***
کتونی هام رو جفت کردم.
عجیب بود که دلم برای عاطفه خانم تنگ شده بود.
وارد سالن شدم و با دیدنش لبخندم کش اومد و بلند
سلام کردم.
خندید مهربون لب زد:
– مثل این که خیلی خوش گذشته سر حال شدی!
سر تکون دادم که یاسر پشت سرم داخل اومد.
– اره خوش گذشت …تازه لباس عروس هم
پوشیدم! ولی عکس گرفتم باهاش بعدا پزشو بدم.
یاسر هنوز هم اخمالو بود اما به حرفم پوزخندی
زد که عاطفه خانم گفت:
– برو لباستو عوض کن بیا نشونم بده.
ذوق زده سمت اتاق رفتم.
می دونستم یاسر هم میاد تا لباسش رو عوض کنه
و دوباره همون ایده مسخره سیاست زنونه به ذهنم
رسید که با لباس زیرم منتظر موندم تا داخل اومد.
نگاهم نکرد.
حتی نیم نگاهی هم ننداخت.
دست به کمر ایستادم.
– پس کی قراره بند سوتینم رو باز کنه؟ دستم
نمیرسه!
دستم رو خوند و همونطور که پشت بهم ایستاده
بود لب زد:
– از جلو باز میشه؛ زحمت نداره!
پا به زمین کوبیدم.
– اصلا اهل منت کشی نیستم یه وقت خیال باطل
نکنی.
سمتم چرخید.
از فرق شرم تا نوک انگشت های پام رو نگاه
انداخت.
– بیا نزدیک تر!
قدمی جلو برداشتم که با دست اشاره کرد نزدیک
تر بشم.
– چی شده؟
سیبک گلوش تکون خورد.
– بدون من چقدر میتونی زندگی کنی؟
سوال عجیبس بود.
من حتی به زندگی بدون یاسر فکر هم نکرده بودم.
– ام نمیدونم …شاید یک دقیقه! تو چی؟
برام اهمیتی نداشت که الان با بدن نیمه برهنه
جلوش ایستادم و دارم سوالی می پرسم که از
شنیدن جوابش وحشت دادم.
– نمیخوام بگم بدون تو نمیتونم زندگی کنم، فقط
خودم نمیخوام …
عمیق بود.
انقدر معنای این جمله عمیق توی وجودم فرو رفت
که چشم هام رو بستم و نا خودآگاه اشک مزاحمی
روی گونم چکید.
– می خوای منتش رو سرم بزاری؟
دستش رو سمت گونهم دراز کرد و اشکم رو پاک
کرد.
– میخوام بهت بگم تو انتخابم بودی! زمین به
اسمون بیاد از انتخابم پشیمون نمیشم …بهم وقت
بده! مادرمم راضی میشه.
قهر بودم.
اما دلیل نمی شد برای حرف های قشنگش لبم به
خنده باز نشه.
با لحن بغض آلودی لب زدم:
– اینحوری میکنی که غیر مستقیم منت بکشی؟
با سر انگشت ضربه آرومی به سرم زد.
– کی گفته میخوام منت بکشم؟ همچنان تنبیهت سر
جاشه …اینو گفتم که دیگه به اون قضیه فکر
نکنی.
از اتاق بیرون رفت.
لبم رو گزیدم سمت حموم رفتم.
می تونستم ساعت های به این مکالمه ای چند دقیقه
پیش فکر کنم و به خاطرش لبخند بزنم …
***
– عافیت باشه!
حوله دور موهام بستم و رو به عاطفه خانم لبخند
زدم.
– سبک شدم! یاسر کجا رفت؟
به درب خروجی اشاره کرد.
– رفت حیاط با تلفن حرف بزنه …سیگار هم
بکشه.
سری تکون دادم و روی مبل نشستم.
– نمی دونستم شب قراره اونجا بمونیم! رفته بودیم
هتل.
نزدیکم شد.
توی چشم هام نگاه کرد و پرسید:
– با یاسر بودی؟
منظورش رو فهمیدم.
لبم رو آهسته گاز گرفتم.
– نه …نمیتونستم که!
سر تکون داد و آروم پچ زد:
– حواست به خودت باشه دختر! حامله نشیا …قبل
از ازدواج …
عجیب بود که عاطفه خانم به عنوان یکی از اقوام
مادری یاسر زیادی توی این بابت افکار بازی
داشت.
اما نصیحتش مهم تر بود.
– حامله؟ عا …نه اینجوری نمیشه.
دستم ناخودآگاه سمت شکمم رفت که راجب مادر
یاسر برام سوال پیش اومد.
– میگم شما که از فامیل های مادریشونی؛ میدونی
ممکنه با من چیکار کنه؟ اخه …
خندهای به ساده لوحی من زد.
– نگران این قضیه نباش؛ هیچ مادری نیست که
نخواد پسرش با دختری به خوشگلی تو باشه!
توی چشم هاش خیره شدم.
– میگم اگر یاسر بیاد خواستگاری من باید از کی
اجازه بگیرم؟ بابام که فوت کرده؛ مادرمم …
ادامه ندادم که دستش سمت حوله روی سرم رفت
و مشغول خشک کردن موهام شد.
– از من …
با چشم هایی که حدس می زدم از شدت تعجب
درشت شده، بهش خیره شدم.
– شما؟
سر تکون داد.
– یعنی منو به جای مادرت قبول نداری؟
لبم رو دندون گرفتم.
واکنش های غیر ارادی بدنم نسبت به کلمه مادر
وصف نشدنی بود.
– دارم!
لبخندش کش اومد.
در حالی که هنوز با حوله موهام رو خشک می
کرد لب زد:
– یاسر رو سخت به دست اوردی؟
دستش از حرکت ایستاد.
توی چشم هاش خیره شدم.
-خیلی …اگر ساده به دستش می اوردم دیگه
قدرش رو نمی دونستم.
حالا من دلم میخواست سوالی بپرسم که بیشتر از
جوابش میترسیدم.
– حالا که جای مامانمی …ناراحت نمیشی اگر
بفهمی من قبل از ازدواج با یاسر دخترونگیم رو
بهش دادم؟
اخم کرد.
– میشم، گوش مالیت هم میکنم! اما حالا که کار
ازکار گذشته فایده نداره …همین که من یاسر رو
میشناسم از اون آدم هایی نیست که نیمه راه باشه؟
خیالم راحته.
– از من حرف میزدید؟
با صدای یاسر توجهم سمتش جلب شد که هول زده
جواب دادم:
– نه!
مشکوک نگاهم کرد که رفتم و گوشیش رو از
دستش گرفتم.
– میخوای چیکار؟
به عاطفه خانم اشاره کردم
– میخوام عاطفه خانم هم ببینه با لباس عروس چه
شکلی شدم.
با نشون دادن عکسام به عاطفه خانم حس کردم
سکوتش خیلی طولانی شده.
سرم رو بالا اوردم که نگاهش کنم و با دیدن اشک
های روی گونهش پشیمون شدم.
دوست نداشتم کسی رو در مواقع احساساتی شدن
معذب کنم ولی انگار یه جورایی قلبم فشرده شد.
– قشنگ شدی!
لبخندم کش اومد.
برای این که بیشتر ناراحتش نکنم از کنارش بلند
شدم.
شاید داشت خیال میکرد اگر بچهش پیشش بود می
تونست براش عروسی بگیره.
سمت یاسر رفتم.
– اینم موبایلت!
گوشیش رو گرفت و خواستم عقب بکشم که مچم
رو گرفت.
– یه چیزی بخور …از صبح هیچی نخوردی.
این که توی اوج دلخوری باز هم حواسش بهم بود
می تونست من رو تا حد قابل توجهی خوشحال
کنه.
– تو هم نخوردی که!
سر تکون داد که دوباره گوشیش رو از دستش
گرفتم.
یهویی دلم هوای دایه گیان کرد.
لازم داشتم صداش رو بشنوم …
– میخوای به کی زنگ بزنی؟
شماره ای که حفظ بودم رو گرفتم و همزمان
جواب دادم:
– دایه …هیسس صداتو نشنوه! سواد که نداره
شمارها رو بشناسه.
مخالفت نکرد اما خب شانس هم نداشتم چون دایه
جواب نداد و نا امیدانه قطع کردم.
***
– دختر منو بردی کرمانشاه شب هم نگهش داشتی
یک کلام بهم نگفتی؟
میشنیدم اما نمی تونستم عکس العملی نشون بدم.
فالگوش ایستادن کار خوبی نبود اما من هر بار
تکرارش می کردم و این به ضررم بود.
این که عاطفه خانم من رو جلوی یاسر دخترش
خطاب می کرد لبخندم رو کش اورد.
حس خوبی بود …حس این که کسی باشه تا حتی
جلوی یاسر هم ازت حمایت کنه، کاری که مامانم
هیچ وقت برام نکرده بود.
– آهو خودش شکایتی نداشت از این بابت!
جلوی دهنم رو گرفتم که مبادا حتی صدای زیر
زیرکی خندیدنم به گوششون برسه.
– آهو هنوز سنی نداره؛ از خداشه تو ببریش یه
جایی که باهاش تنها باشی …از حالش سو استفاده
کنی چشماتو در میارم یاسر.
لبم رو دندون گرفتم.
اصلا به لحن عاطفه خانم نمیخورد بخواد شوخی
داشته باشه و به نظر می رسید کاملا جدیه.
– منو چجوری شناختی؟ آدمیم که از دختر هجده
ساله سو استفاده کنم؟ اگر باهاش بودم فقط خودش
و خدا میدونن که راضی بوده.
اره …یاسر راست می گفت.
در اصل من اون رو مجبورش کرده بودم که
مالک تنم بشه چون می ترسیدم مبادا از دستش
بدم.
از پشت در بیرون اومدم که به صحبتشون خاتمه
دادن.
لبم رو گزیدم و کنار یاسر روی مبل نشستم.
– خوب خوابیدی؟
هنوز هم خوابم می اومد و با سوال یاسر کش و
قوسی به بدنم دادم.
خواب بعد از ظهری باعث می شد بیشتر کسل بشم
و سرمو روی شونهش گذاشتم.
– هوم گشنمه فقط …
#دالاهو_556
دستی روی سرم کشید.
– چی میخوای؟
زبون روی لبم کشیدم.
– منو بازه؟ ام نمیدونم شاید پیتزا …
وسط نوازشش ضربه یواشکی به پیشونیم زد.
– تنبیه بودیا، باز که اومدی بغلم!
نیشگونی از بازوش گرفتم و اخم کردم.
– تنبیه دیگه تمومه …خسته شدم.
تو گلو خندید.
– مثلا خیلی بهت سخت گذشت؟
سرم رو تند تند تکون دادم و مثل خودش گفتم:
– بگم آره پرو میشی؟
بینیم رو با دوتا انگشتش کشید.
– باز زبونت باز شد …
خواستم چیزی بگم که عاطفه خانم از توی
اشپزخونه بیرون و سمتمون اومد و زود فاصلم رو
با یاسر حفظ کردم.
– چی میگفتید؟
صدام رو صاف کردم و قبل از یاسر جواب دادم:
– داشت منو دعوا میکرد!
یاسر خندید و دست پشت گردنم گذاشت که قلقلکم
اومد و از فرصت استفاده کرد تا اعتراف بکشه.
– من دعوات کردم؟
مشتی به رون پاش زدم و در حالی که قهقه نفسم
رو بریده بود لب زدم:
– آی آی نه …غلط کردم!
عاطفه خانم طوری بهمون نگاه میکرد انگار که
جدی جدی من دخترش بودم و یاسر هم دامادش.
دوباره توی آشپزخونه برگشت که سوالی توی ذهنم
جرقه زد و بدون مقدمه سمت یاسر چرخیدم و
پرسیدم:
– قراره از مامانم طلاق بگیری؟
چشم هاش درشت تر شد.
جدی نگاهم کرد که ترسیدم مبادا جوابش منفی
باشه.
هنوز منتظر جواب بودم که سر تکون داد.
– معلومه …وگرنه تو چطوری قراره عروس
خونهم بشی؟
قشنگ بود.
امید ها جمله هایی که بهم می داد زیادی دلگرم
کننده بود.
خنده ای کردم که دست زیر چونهم زد.
– چیه؟ نیشت تا بناگوش باز شد!
دستش رو پس زدم.
– خب مگه چشه؟ خوشحال نشم؟
گوشه لبش بالا رفت که ریز خندید.
– این روزا تنها خوشی من خنده های توعه …ازم
دریغشون نکن.
مشت ریزی به عضلات شکمش زدم.
– نگو اینجوری قلب من بی جنبهس عادت نداره؛
یهو از کار میوفته اون وقت …
انگشت روی دهنم گذاشت.
– هیشش! بگو چی میخوری واست بگیرم؟!
پا روی پا انداختم.
– غذای بیرون نمیخوام! خودت برام درست کن.
انگار اصلا از پیشنهادم خوشش نیومد.
ازم فاصله گرفت و به مبل تکیه زد و دست به
سینه نشست.
– دیگه چی؟ من تنها کاری که از دستم بر میاد
مهندسیه …آشپزی راست کارم نی …
الکی می گفت.
خودم می دونستم دست پختش بد نیست و این همه
مدت تنهایی زندگی کرده و حتما یه چیزایی یاد
گرفته.
– پس وقتی تنها بودی چی میخوردی؟
ژست بامزه ای گرفت و لب زد:
– تخم مرغ …سیب زمینی …املت …و هر غذایی
که پنج دقیقه بیشتر طول نکشه.
از جام بلند شدم و شاکی گفتم:
– ضرب زدی …اصلا نمیخوام سیرم! اینا که غذا
نیست.
با صدام عاطفه خانم توجهش جلب شد و پرسید:
– جریان چیه؟ باز که زدید به تیپ و تاپ هم.
دستی توی هوا تکون دادم.
– هیچی …من اگر از گرسنگی بمیرمم آقا یاسر
فقط بلده واسم غذای پنج دقیقه ای بپزه.
عاطفه خانم قهقه زد.
از شوخی های من همیشه خندون می شد و یکی
از دلایلم برای حرف زدن خودش بود.
– یاسر بیچاره؛ اونو ولش کن خودم هر چی بخوای
برات می پزم.
لبم رو گزیدم.
– ماکارونی چی؟
عاطفه خانم فهمیده چقدر این غذا رو دوست دارم
و هر بار که پیشنهادش می دادم بدون مخالفت
قبول می کرد.
زبونی سمت یاسر در اوردم.
– تو هم می تونی از غذا های پنج دقیقه ایت
بخوری.
کش و قوسی به بدنش داد که مهره های کمرش
صدا داد.
– فعلا انقدر خستم فقط میخوام بخوابم …
سمت اتاق پشت سرش راه افتادم.
– اینا آثار پیریه نه خستگی!
داخل اتاق شد که باز هم راهشو پیش گرفتم و
درب رو بستم.
تیشرتش رو آسوده بیرون اورد ه عضلاتشو به
رخم بکشه و پیرو حرفم گفت:
– کدوم پیر مردی انقدر عضله داره؟
بهش خیره شدم و آب دهنم رو قورت دادم.
– پیر مرد هایی که وقتشون رو به جای تولید مثل
توی باشگاه گذروندن و دختر های جوونی مثل من
رو گول زدن.
اینطوری به من نگاه کردنش نشون میداد حسابی
ازم حرصی شده و دلش می خواد گلوم رو از
شدت خشم فشار بده.
– د من اگه تولید مثل میکردم الان بچهم هم سن تو
بود.
پشت پلک نارک کردم.
– چه بهتر اون وقت من به جاش عاشق یکی هم
سن و سال خودم میشدم نه این که باباش رو اغوا
کنم.
جلو اومد و دستش رو کمرم حلقه شد.
– بچه پرو …
سعی کردم عقب بکشم.
– خودت تنبیهم رو شکستی ها …نگی من اومدم
خودمو انداختم بغلت.
بوسه ای روی جناق سینهم کاشت.
– تو این زبونت رو نداشتی چیکار میکردی؟
لبم رو جلو دادم و ژست تفکر گرفتم.
– سعی میکردم با یه عضو دیگه از بدنم مخت رو
بزنم.
انگار از این بحث خوشش اومد.
– کدوم عضو بدنت چنین قابلیت های ستودنی
داره؟
عقب رفتم و توی آینه قدی اتاق به خودم خیره
شدم.
– ام نمیدونم …مثلا تو کدومش رو بیشتر دوست
داری؟
پشت سرم جلوی آینه ایستاد.
– جدا جدا به دردم نمیخوره، همشو با هم میپسندم.
اخمی کردم و سمتش چرخیدم.
– خیر جوابت غلط بود، باید میگفتی عاشق قلب و
روحم شدی …اصلا حالا که چشمت به اعضا
بدنمه تا دو هفته تنبیه میشی حق استفاده ازش رو
نداری.
ازش چند قدمی دور شدم.
– اینجوریاس؟
سرم رو تند تند تکون دادم.
خودمم می دونستم دارم چرند میگم و نمیتونم
دوریشو تحمل کنم.
– پس که این طور، امشب بار و بندیلمو جمع
میکنم، میرم دالاهو …دو هفته که هیچ …دو یال
دیگه میام تا بفهمی یه من ماست چقدر کره داره
توله!
حتی خودش هم می دونست داره شوخی میکنه و
توقع نداشت که من باور کنم.
– باشه اصلا! واسه من که مهم نیست …
روی تخت دمر دراز کشید و بیخیال چشم هاش رو
بست.
عضلات پشتش بهم چشمک می زد که براش
ماساژشون بدم و این زیادی سست عنصر بودنم
رو در مقابل یاسر نشون می داد و به رخ می
کشید.
قدمی جلو گذاشتم و آروم روی تخت رفتم.
حق به جانب قبل از این که چیزی بگه خودم گفتم:
– نمی خوام بهت دست بزنما …فقط نگاهشون
میکنم.
مشکوک پرسید:
– چیو نگاه میکنی؟
به پشتش اشاره کردم
– عضلاتت دیگه!
تو گلو خندید.
– میخوای دلم برات بسوزه اجازه بدم؟
سری به نشونه نفی تکون دادم.
– من خودم تنبیهت کردم، هر وقت هم دلم بخواد
میتونم به خودم اجازه بدم که به بدنت دست بزنم!
تو گلو خندید که ناخودآگاه دستم روی پشتش
حرکت کرد.
– قلقلکت نمیاد؟
زیر لب “نچ” کرد که لجم گرفت.
– یعنی اصلا قلقلکی نیستی؟
دوباره “نچ” کرد.
حالم گرفته شد.
از هیچ راهی هم نمی شد یکم اذیتش کرد بلکه دلم
خنک بشه.
– اینم که نشد …
سرم رو کشید و صاف توی بغلش کشید.
– آروم بگیر همینجا!
دستش رو تلاش کردم از دورم باز کنم.
– آییی یاسر ولم کن چیکارم داری؟
محکم تر و محکم تر آغوشم کشید.
– کاریت ندارم میخوام بخوابم، تو باشی خوابم
عمیق تره!
آروم گرفتم.
انگار بلد بود چجوری با حرف هاش هم حتی
آرومم کنه.
چشم هاش که بسته شد ناخوآگاه منم خوابم برد.
***
– امشب برمیگردم، دوباره شروع نکن مادر من!
صدای یاسر بود که من رو وادار می کرد از
خواب ناز دل بکنم و پلک هام رو باز کنم.
بهش خیره شدم که توی سه متر فضای خالی اتاق
رفت و برگشتی قدم میزد.
– آهو رو با خودم بیارم تکلیف چی معلوم بشه؟
آهو جاش خوبه بیاد اونجا همش جنگ اعصابه
واسش.
اسم من که اومد باعث شد اجیر بشم و سر جام
بشنم.
انگار متوجه بیدار شدن من شد که مکالمهش رو
خاتمه داد.
– بیدارت کردم؟
سر تکون دادم.
– چیزی شده؟
موبایل رو روی میز پرت کرد.
– نه طوری نشده، بلند شو غذا بخور …من باید
راه بیوفتم.
از تخت پایین اومدم.
– میخوای بری دالاهو؟
سر تکون داد و تیشرتش رو پوشید.
– منو نمیبری؟
دست روی سرم کشید.
– کجا ببرمت غزالم؟ خونه خودتون که میونت با
آفاق شکر آبه؛ پیش دایه گیانم که اون بیچاره
دلواپس میشه.
لبم رو دندون گرفتم.
تردید داشتم بگم یا نه اما دل به دریا زدم:
– پیش مادر خودت، نمیزاره یه مدت پیشش بمونم؟
با مخالفت شدید گفت:
– بچه شدی؟ پیش مادرم ببرمت همه این دردسر ها
که گفتمت دو برابر میشه.
پشت سرش راه افتادم و از اتاق بیرون اومدم.
– قول میدم دختر خوبی باشم، چیزی بهش نمیگم
از جریانات فقط بزار من باهات بیام.
نفسش رو کلافه بیرون داد.
عاطفه خانم توجهش سمت ما جلب شد.
– چی شده؟
شاکی از یاسر گله کردم:
– من میخوام برم دالاهو …نمیزاره! توروخدا بهش
بگو اجازه بده، قول میدم مادرشو اذیت نکنم.
عاطفه خانم که انگار تازه از جریان بحث بینمون
با خبر شده بود لب زد:
– خب ببرش یاسر خان، هرچند که دلم نمیاد بزارم
ازم دور بشه اما دلش واسه دیارش تنگه بچه.
سرم رو تند تند تکون دادم که یاسر نافذ نگاهم
کرد.
– ببرمت اونجا بگم چرا اوردمت؟
شونه بالا انداختم.
– بگو خونمون سر و صداعه اونجا ساکته میتونم
راحت درس بخونم.
شونه هام رو نگه داشت.
محکم گرفت و سعی کرد قانعم کنه.
– بشین سر جات آهو …نمیخوام علم شنگه راه
بندازم پس فردا اسمت بشه نقل دهن مردم.
دستش رو پس زدم.
– من بیام دالاهو اینجوری میشه؟ پس تو چیکاره
ای؟ نمیزنی دهن اونی که راجب من حرف
میزنه؟!
گاهی نمی تونستم عاقلانه فکر کنم.
این دفعه هم از همون مواقع بود.
– اینجوری باید بزنم توی دهن کل ایل و تبارم که
نگن یه جو غیرت نداشتم از ناموس رفیقم مواظبت
کنم و تهش دلم واسه دخترش رفت.
حداقل این یکی رو می تونستم درک کنم.
به قولی در دروازه رو میشد بست اما در دهن
مردم و حرف های مفتشون رو هرگز …
– منو نمیبری خونمون چون می ترسی مامانم
بخواد جنگ راه بندازه …نمیبری پیش مادرت که
آبروت حفظ بشه …اینجا بمونم که از دلتنگی
بمیرم؟
به عاطفه خانم اشاره ای زد که باعث شد جمعمون
رو ترک کنه و تنهامون بزاره.
– منو ببین آهو …یاسر نباشم بزارم قلبت واسه
اونجا بی تابی کنه! بزار به وقتش گیانم.
نمی خواستم خر بشم.
یاسر همیشه و همیشه از همین شیوه برای آروم
کردن من استفاده می کرد که دستش رو دیگه
خونده بودم.
– وقتش الانه! یا منو با خودت ببر یا خودم بی خبر
میام.
می دونست لجبازی من عاقبت خوشی نداره.
دست روی صورتش کشید و نفسش رو عمیق
بلعید.
– میخوای صبر منو بسنجی؟ بزار روشنت کنم
کاسه صبر من دیگه لبریزه.
شونه بالا انداخت.
– من برات حق انتخاب گذاشتم.
نذاشتم چیزی بگه و به این بحث ادامه بده.
میدونستم تهش نتیجه رو غیر مستقیم بهم
میفهمونه.
سمت آشپزخونه رفتم که عاطفه خانم برامون غذا
کشیده بود.
میخواستم از خوردن غذا امتنا کنم که یاسر پشتم
اومد.
– بخور لاقل جون داشته باشی با من یکی به دو
کنی!
چین به بینیم دادم که عاطفه خانم زیر لب خندید:
– اگه من یکی رو داشتم مثل یاسر تو قهر و اشتی
هوامو داشته باشه الان کلاهم پس معرکه نبود.
ته جملهش یه بغضی بود که من رو وادار کرد
انجام وظیفه و مهر و محبتش رو جبران کنم.
سمتش رفتم و محم از پشت دست رور گردنش
حلقه کردم.
– قزات له من کوی (دردت به جونم) خودم هستم.
دستم رو از دور شونهش باز کرد.
– ور پریده همیشه بلده چجوری دل آدمو نرم کنه.
پشت پلک نازک کردم که یاسر زیر لب زمزمه
کرد:
– با همین کاراش منو دیوونه کرده بعد میپرسه
واسه چی دلم براش لرزیده.
خندهم کش اومد.
با این که یاسر زیر لب داشت زمزمه میکرد اما
فاصله انقدر نزدیک بود که بشنوم.
– یعنی گولت زدم؟
سر تکون داد که عاطفه خانم خندید
– اون یاسری که ما میشناختیم زمین تا آسمون با
آدمی که تو میبینیش فرق میکنه.
می دونستم.
حداقل این ماجرا رو خیلی خوب درک می کردم
که یاسر با من میشه یه آدم دیگه و جای انکار
نبود.
با لجبازی نمیشد یاسر رو رام کرد.
هرچند کم پیش می اومد نظرش رو تغییر بده اما
من میخواستم برم دالاهو.
– حالا که گولت زدم منو ببر دیگه! قول قول میدم
دختر خوبی باشم به مامانت کمک کنم، کارای
خونتونو انجام بدم.
چشم هام رو ریز کردم که نفسش رو بیرون داد.
– برم بهش بگم عروس اوردم یا کوزت؟
لبم رو جلو دادم.
– هیچ کدوم، بگو دخترتم!
سر تکون داد.
– من بهت میگم دخترمی ناراحت میشی حالا
خودت میگی برم بگم؟!
دست به کمر شدم.
– من بگم عیبی نداره اما تو نباید بگی!
منو پشت بشقابی که عاطفه خانم برام کشیده بود
هول داد و سر جام نشوند.
– بخور تا فکرامو بکنم.
این جمله برای دست به سر کردن استفاده میشد.
مثل هر بار که از بابام یه درخواست نا معقول
میکردم این جواب رو میشنیدم که تهش هم با
مخالفت رو به رو می شدم.
نا امیدانه چنگال رو با حرص پر کردم و توی
دهنم چپوندم که یاسر مچم رو گرفت.
– یواش، لبت زخم میشه.
اسکار قشنگ ترین لحظه ها می رسید به زمانی
که نگرانم می شد.
اما اون صاحب لجباز ترین دلبر دنیا شده بود که
سر کوچک ترین مسائل هم دوست داشت بحث
پیش بکشه.
– نگرانمی؟ اگه هستی چرا منو با خودت نمیبری؟
انگشت روی بینیش گذاشت.
– هیشش! بخور غذاتو …
این دقیقا معنای مودبانه خفه شو بود.
هرچند که مستقیم نگفت تا زیاد ناراحت بشم اما به
هر حال من به دل گرفتم و توی سکوت به غذام
ادامه دادم.
***
– وسایلت رو جا نزاری!
در حالی که سرم رو به مبل تکیه داده بودم و الکی
تلویزیون تماشا می کردم، صدای یاسر توی سرم
اکو شد.
سرم رو بالا اوردم که دست به سینه ایستاده بود.
– چی؟
بهم اشاره کرد.
– پاشو بپوش لباستو؛ وسایلتم جا نزاری حالا حالا
ها بر نمیگردیم که بخوای برداری!
جیغ زدم.
جیغی از سر خوشحالی که حتی عاطفه خانم ازش
ترسید.
– ترسوندیم دختر!
لبخند عریضی زدم.
– دارم میرم …
ضربه آرومی به رون پام زد.
– انگار اینجا خیلی بهت با من سخت گذشته!
بوسه ای روی لپش کاشتم.
– تو که جات تو قلبمه؛ دلم برات تنگ میشه
…برمیگردم دوباره.
یاسر نگاهی به ساعتش انداخت.
– ده دقیقه دیگه پایین نباشی رفتما …
تند از جام بلند شدم.
با سرعتی وسایلم رو جمع کردم که نفهمیدم چطور
ده دقیقه نوری رد شد.
عاطفه خانم رو بغل کردم که در گوشم پچ زد:
– زنگم بزنی ها!
سری تکون دادم.
– هر روز …قول مردونه میدم!
ازش جدا شدم.
می تونستم به جرعت بگم ته دلم خالی شد.
طوری که این حس رو حتی وقتی می خواستم
خونمون رو ترک کنم توی قلبم نبود.
– رفتم ها …
با هول از پله ها پایین رفتم و نیمه ش که رسیدم
تذکر داد:
– یواش بیا پایین!
لبخند تا پله آخر روی لبم موند.
– آمادهم!
اشاره کرد توی ماشین بشینم درب حیاط رو باز
کرد …
***
– منو می بری خونمون؟
نیم نگاهی بهم انداخت
– مگه خر مغزمو گاز گرفته؟
لبم رو جوییدم.
لابد می خواست من رو ببره پیش دایه گیان اما
عمرا می برد جای مادرش.
با دلتنگی به خیابون های کوتاه شهر خودمون
خیره شدم.
– هعیی هیچ جا مثل اینجا نمیشه!
پنجره رو پایین تر دادم و سرمو بیرون اوردم.
– سرما نخوری …
چینی به بینیم دادم.
– سرما؟ وسط بهار کی با این هوا سرما میخوره؟
مثل بابا ها نباش ها …
تو گلو خندید و حرفی نزد.
شهر ما انقدر کوچیک بود که از این سر شهر تا
اون سر شهر رو می شد کمتر از ده دقیقه با این
سرعت طی کرد.
– داری اشتباه میریا …از این طرف کوچه دایه
گیان بنبسته!
انگشت رو بینیش گذاشت.
– هیشش من کل عمرمو اینجا بزرگ شدم، تو
میخوای به من بگی کدوم آدرس درسته کدوم غلط؟
سر تکون دادم.
– اره خب تو دیگه داری پیر میشی طبیعیه توی
این سن آلزایمر بگیری.
با ژست دختر کشی که مختص خودش بود پشت
فرمون فیگور گرفت.
– منو ببین توله …خاطرت خیلی واسم عزیزه که
چیزیت نمیگم ها! با سن و سال من شوخی میکنی؟
سری به نشونه نفی تکون دادم.
– شوخی؟ ولی من جدی گفتم …
اخم کرد.
نه اون اخم هایی که قصدش خشم و عصبانیت
باشه.
– اینجوریاس؟ دارم برات بزار برسیم.
حق به جناب سر جام نشستم.
با ایستادن جلوی درب حیاط سفید رنگی که زیادی
اشنا بود، پرسیدم:
– اینجا کجاست؟
با ابرو اشاره کرد پیاده بشم.
– خونه مادرم! برو زنگ بزن خودم چمدونتو
میارم.
مات شدم.
یاسر جدی جدی منو اورده بود اینجا؟
زیاد خونه کسی راحت نبودم اما اشکالش چی بود؟
اون هم مادر همین پسر بود و در ثانی خودم گفته
بودم دوست دارم بیام اینجا تا راجب حسش به
خودم بفهمم.
با ذوق پیاده شدم.
راستش روم نمی شد خودم زنگ بزنم و ترجیح
دادم یاسر خودش بیاد و اول زنگ بزنه اما بر
خلاف تصورم کلید انداخت و پشت سرش وارد
شدم.
– دایک (مادر)؟
پشت سرش قایم شدم.
یه جورایی حس خجالت بود شاید هم می ترسیدم
واکنشی رو ببینم که به مزاجم خوش نمی اومد.
داخل خونه شدیم که صداش از توی اتاق اومد و
خودش هم جلومون ظاهر شد.
– دایک فدات …چه عجب!
یاسر دستش رو پشت سرش اورد و بازوم رو
گرفت تا به جلو هدایتم کنه
– مهمون برات اوردم!
لبخند عریضی زدم.
از دیدنم خوشحال شد چون قلبا زن مهربونی بود.
– خوش اومدی! آهو اینجا صاحب خونهست …
سلامی کردم که یاسر چمدونم رو کنار دیوار
گذاشت.
– چند روز اینجا می مونه پیشت! اشکالی که
نداره؟!
حتی اگر اشکالی هم داشت بیچاره توی عمل انجام
شده قرار گرفته بود و نمی تونست حرفی بزنه.
– این چه حرفیه؟ اصلا واسه چی دم در ایستادی
دختر؟ بیا بشین خسته میشی.
لبخندی زدم و به ظاهر خجالت زده روی مبل
نشستم.
برام چایی اورد و کنارم نشست.
– گیانم فکر نکنی پر چونهم فقط نگرانم نکنه
طوری شده باشی که اومدی اینجا؟!
همونطور که دستش رو روی دستم گذاشته بود
لبخند زدم:
– راستش یه مشکلی پیش اومده با مامانم! حالا
یاسر خان بیاد خودش میگه اما فعلا نمیتونم رنگ
خونمون رو ببینم.
سر تکون داد و لبش رو دندون گرفت.
دست زیر چونهم زدم که یاسر از اتاق بیرون
اومد.
– این اتاق تخت داره! راحت تره …اینجا گذاشتم
وسایلت رو …
تشکر کردم که اشاره زد برم توی اتاق.
دو دل بودم که جلوی مادرش برم و با کمی مکث
به بهونه برداشتن چیزی از چمدونم، پیشش رفتم.
– میگم …مادرت ناراحت نمیشه من بیام این اتاق؟
پرده اتاق رو کشید.
– نه نمیشه! اینجا خونه منم هست …ضمنا تو
خودت نبودی سهپیچ داشتی بیای اینجا؟
راست می گفت.
من خودم این درخواست رو کرده بودم و حالا
چاره ای نبود.
– هوم!
دست زیر چونهم گذاشت.
سرم رو بالا اورد و به چشم هام خیره شد.
– درست میشه، خودم به مامانم میگم چی شده که
دیگه ازت سوال نپرسه!
مچ دستش رو گرفتم.
– میخوای راجب خودمونم بهش بگی؟
سرش رو به نشونه نفی تکون داد.
– هر وقت همه چیز درست شد میگم!
لبخند زدم و ازش پرسیدم:
– میشه دوش بگیرم؟
با سر تایید کرد.
– اره ولی حموم توی حیاطه نمیترسی؟
لبم رو جوییدم.
– هوم یکم می ترسم ولی اشکالی نداره بالاخره که
باید برم!
لباس هایی که میخواستم رو از چمدون در اوردم و
زیر بغلم زدم.
از مادرش اجازه گرفتم که با کمال میل اجازه داد
برم حموم و یاسر هم پشت سرم اومد.
– کجا میای؟
با ابرو اشاره ای به حموم کرد.
– میام واستم اونجا نترسی! لامپ حیاط سوخته.
لبخند عریضی بهش زدم.
– از همین کارا می کنی که هر روز بیشتر عاشقت
میشم دیگه.
تو گلو خندید.
– برو زبون نریز!
***
– برو داخل زود موهات خیسه سرما میخوری!
اشکالی نداشت اگر جلوی مادرش بدون روسری
جلوی یاسر ظاهر می شدم؟
حولهم رو دور موهام پیچیدم که مادرش لب زد:
– عافیت باشه! شام چی میخوری برات بپزم؟
این که ازم می پرسید چی دوست دارم خودش به
نوعی احترام بود.
– ما قبل از این که بیایم غذا خوردیم، دستتون درد
نکنه!
لبخندی زد که داخل اتاق رفتم.
به عادت همیشگیم که بعد از دوش گرفتن عجیب
خوابم می گرفت یه راست روی تخت رفتم.
پتو رو تا جایی دور خودم پیچیدم که حتی یادم
رفت موهام رو خشک کنم.
***
– اوردیش اینجا چیکار؟ خودش کس و کار
نداره؟به آفاق میخوای چی بگی؟
صدا از بیرون می اومد.
با شنیدن اسم مامانم شک نداشتم این جریان به من
مربوط میشه.
توی اوج خواب و بیدار سمت درب رفتم که
صدای یاسر توی گوشم اکو شد.
– ببرمش کجا؟ آفاق کم مونده کل شهر رو جار
بزنه آهو دخترش نیست …ببرمش اونجا که شبو
توی کوچه بخوابه؟
گوش هام می شنید و افکارم لال شده بودند.
انقدر درد سیلی کلمات شدت گرفته بود که جایی
برای پردازش موقعیت باقی نمیذاشت.
گوش هام تیز تر شد.
– دخترش نیست؟ یعنی چی؟
حس می کردم یاسر الان قراره بشینه کل ماجرا
رو برای مادرش تعریف کنه اما به راحتی از
کنارش گذشت.
– هوف جریانش طولانیه! ولش کن این حرفا رو
…من نمی تونم بزارم آهو آواره کوچه خیابون
بشه.
حس غریبه داشتم.
انگار که قلبم رو دزدیده بودند و جای دور پرتاب
کردند.
صدای مادرش رسا تر پژواک شد.
– ببرش پیش مامانبزرگش! اون که نمیخواد
بیرونش کنه.
چفت درب رو باز کردم.
می خواستم واکنش یاسر رو ببینم اما اشک چشم
هام دیدهم رو تار می کرد.
– مامان آهو از اینجا بره پشت گوشتو دیدی منو
دیدی ها!
نمی خواستم اینجوری بشه.
دوستم داشتم برم فریاد بزنم دلم نمیخواد سر بار
کسی باشم و به زور اینجا بمونم تا مبادا روابط
یاسر با خانوادهش خراب بشه.
درب رو بیشتر باز کردم.
با صدایی که از قیژ قیژش ایجاد شد باعث شد
نگاهشون طرفم کشیده بشه.
موهام رو پشت گوش زدم و نگاهشون کردم.
مادرش لبخند مصنوعی زد و پرسید:
– چیزی میخوای مادر؟
عمیق بهشون خیره شدم.
– هوم …میخواستم رفع زحمت کنم! فکر کنم بهتره
برم خونه دایه گیان.
یاسر طرفم قدم برداشت.
– این وقت شب کجا؟ برو بخواب …فردا حرف
میزنیم.
دستی روی هوا تکون دادم.
حتی اگر شده بود من شب رو توی خیابون بخوابم
امکان نداشت بخوام اونجا بمونم.
– حرف چی بزنیم؟
اخمش پر رنگ تر شد.
دستش رو به شونهم رسوند و سمت اتاق هدایتم
کرد که لج کردم.
– وسایلم رو جمع میکنم بی زحمت یه آژانس واسه
من بگیر.
دستم رو کشید و درب اتاق رو بست.
– چرند نگو آهو …بی ناموس عالم باشم بزارم این
وقت شب بری؛ اصلا کجا میخوای بری؟
دستش رو پس زدم.
– میرم توی کوچه …نمیدونم یه قبرستونی! چرا
بهم نگفتی مادرت از من خوشش نمیاد؟
منو سمت خودش چرخوند.
بیشتر از این پتانسیل این رو نداشتم که بتونم بغضم
رو کنترل کنم.
بی اختیار اشک هام سرایز شد و هقم از گلو
بیرون اومد که یاسر مبهوت خیره شد.
انگار دست هاش بی اختیار سمتم حرکت کرد و
من رو توی بغلش کشید.
– نریز …اون اشک های لامصبت رو نریز که
واسه تک تکش پا روی غیرت من میزاری.
کلمه غیرت برای من معنی دیگه ای داشت.
شاید هم توقع زیادی بود اما خوشم نمی اومد هر
چیزی رو به غیرت و ناموس پرستی ربط می داد.
خواستم بغلش رو پس بزنم که مصمم تر نگهم
داشت.
– اسمشو نزار غیرت …من اشتباه کردم از اولش
اومدم اینجا! میخوام برم.
صدای قرچ و قروچ دندونش نشون از حرص بی
اندازهش داد.
– کجا بری؟ این وقت شب میخوای بری توی
خیابون؟
بالاخره تونستم از حصار آغوشش بیرون بیام.
– اره میخوام برم توی خیابون بمونم اما دلم نمی
خواد زیر سقف خونه ای باشم که صاحب خونه
ازم خوشش نمیاد.
پوست لبش رو به حالت عصبی جویید.
– باشه …جمع کن بریم تو ماشین بمون تا افتاب
بزنه ببرمت پیش دایه گیان.
سرم رو پایین انداختم.
– نمیخوام تو رو هم با خودم بکشونم میون
مشکلات زندگیم …بمون پیش مادرت چنر ساعتی
بیشتر تا صبح نمونده هوای بیرون خوبه …
اخم کرد.
از اون دست اخم هایی که تهش معنای
“گورخوندی اگر فکر کردی تنهات میزارم” رو
میداد.
– دیگه چی؟ حرفای جدید میشنوم.
خواستم چیزی بگم که تقه ای به درب اتاق خورد.
کسی جز مادرش نمی تونست باشه.
سرمو پایین انداختم که داخل شد.
– چشمم روشن یاسر …این بود رسمش؟ چند
سالشه که دلتو لرزونده اینحوری واسش له له
میزنی؟
سرم رو بالا اوردم.
یاسر من رو پشت خودش هدایت کرد و جلوی
مادرش ایستاد.
– دایک کافیه واسه امشب …بعدا حرف میزنیم!
زیر بار نرفتنش ترس به جونم انداخت.
به ثانیه ای دستم کشیده شد و از پشت یاسر بیرون
روندم.
مادرش طوری مچم رو فشار می داد که واقعا
حس گناه کار بودم داشتم.
– بعدا حرف بزنیم؟ الانو خدا ازمون گرفته؟ بزار
از خودش بشنوم.
آب گلوم رو پر از بغض فرو بردم.
روی صورتم خیس اشک بود و نگاهم تار و تار
تر می شد.
دستش زیر چونهم اومد و بدون ملایمت وادارم
کرد نگاهش کردم.
– ببینمت …
یاسر خواست حرفی بزنه و بینمون قرار بگیره که
مادرش با جمله بعدی اجازه نداد.
– مادرت که گردنت نگرفته …مطمعنی تخم و
ترکه طاهری؟
منظورش چی بود؟
من دختر بابام بودم اما زبونم برای حرف زدن لال
بود که یاسر فریاد کشید.
– ولش کن مامان، سوال داری از خودم بپرس با
این بچه چیکار داری؟
مادرش چوزخندی زد و دستش رو از روی چونهم
انداخت
– پس خودتم قبول داری بچهست! چیکارت کرده
که قید ابروی خانوادمونو زدی؟
استخوان فکم بین دست هاش باعث می شد نتونم
حرف بزنم و توی سکوت اشک هام روی انگشت
هاش سقوط کنه.
ملتمسانه به یاسر خیره شدم که دست مادرش رو
از فکم جدا کرد.
– غریب گیرش اوردی؟ گفتم بعدا حرف میزنیم
…نگاش کن ترسیده.
تحمل جو برام سخت بود.
تنش بین یاسر و مادرش که می پرستیدش عجیب
بالا گرفته بود که عذاب وجدان بهم القا می کرد
…چرا که مقصر این مرافه من بودم.
– بحثو عوض نکن؛ تو شیر مرد من بودی! این
دختره سن بچه تو رو داره.
یاسر انگشت روی بینیش گذاشت که از هوار
کشیدن مادرش جلو گیری کنه.
پشتش در حالی که پناه گرفته بودم می تونستم
متوجه بشم توی ذهنش داره چی میگذره و دنبال
راه حلی برای نرم کردن مادرشه.
– اونی که ازین بابت باید شاکی باشه خودشه!
بحث سن و سال آهو نیست …راهیه که اومدم باید
تا تهش برم و جای برگشتی نیست.
انگشت مادرش سمتش نشونه رفت.
– شیرمو حلالت نمیکنم اگر آفاقو طلاقش بدی.
بحث طوری متشنج بود که انگار تمام استرس ها
و بهم ریختگی و آشفتگی حالم داشت بهم فشار می
اورد و باعث میشد سرم گیج بره و چشم هام
سیاهی …
***
– ماه توی پیشونیت ندیده که بخواد مجنونت بشه
…فهمیده دیگه کس و کاری نداری میخواسته یه
تیری توی تاریکی بزنه که از بخت سیاه خورده به
سینه پسر من.
صدا می شنیدم اما چشم هام چیزی جز تاریکی
نمیدید.
با صدای یاسر یاد اتفاق کذایی و جر و بحث با
مادرش افتادم که بعدش دیگه چیزی توی خاطرم
نمونده بود.
– بزار چشم باز کنه میبرمش! از اولشم نباید می
اوردمش اگر یک درصد احتمال میدادم اینجوریش
میکنی …فقط الان دیگه تمومش کن.
بدنم حس کرخی داشت.
دستم رو به زور حرکت دادم که با حرف مادرش
بین برزخ تنها امیدم پوچ شد.
– خودشو به غش و ضعف زده من دیگه ناز و
ادای دخترا رو حالیمه …چشم باز کنه یا نکنه این
قضیه تموم شده یاسر! حرف اول و اخرمو بهت
زدم.
صدای بهم خوردن درب شنیدم.
تقلا برای سر حال شدن بی فایده بود وقتی جسمم
به اندازه ذهنم انرژی نداشت.
– پاشو آهو …این شهر جای موندن برای ما
نیست.
پلک هام لرزید.
از ارتعاش لمس دست هاش لای موهام تمام جسمم
جون گرفت و چشم هام رو باز کردم.
لب های خشکم رو تر کردم و بهش خیره شدم.
– من …من …
انگشت روی بینیش گذاشت.
– هیش! نمیخواد حرف بزنی فعلا ازت گله دارم.
از ته گلوم پرسیدم.
– چرا؟ چیکار کردم؟
سرش رو پایین انداخت.
– منو تا مرز سکته بردی، میخواستم زمین و
زمانو بهم بدوزم وقتی رنگ پریدهت رو دیدم.
انگار تازه یادم افتاده بود که چطور روح از بدنم
در کسری از ثانیه پر کشید.
– میشه زود تر بریم؟
سر تکون داد و از کنارم بلند شد.
– جمع میکنم وسایلتو …نمیخواد پاشی.
با بیحالی توی جام نشستم.
– کجا قراره بریم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
و من در انتظار پارت ۴۲😕 بذار دیه
خیلی رمانت قشنگه ممنون که مرتب پارت میذاری نویسنده جان🤍😗
بی صبرانه منتظر پارت بعدیم آخ یه حسی بهم دست داد بعد خوندن این پارت