رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 57

0
(0)

#پارت_۵۲۰

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

نگاه پر نفرتی بهش انداختم و بعدهم با گامهای بلند و سریع از اتاق رفتم بیرون.
نیما جوری با من رفتار میکرد که واقعااااا کم کم داشتم به این باور می رسیدم اون به چشم یه خدمتکار به من نگاه میکنه!
خدمتکاری که باید واسش بشوره بسابه درباز کنه …به یه بله قربان گوی قهار!
از پله ها پایین رفتم و خودم رو رسوندم به آیفن.
تصویر کسی رو ندیدم با اینحال گوشی رو برداشتم و گفتم:

-بله!؟؟

تااینو گفتم بالاخره یه زن پشت به دوربین ایستاد. حتی با وجود اینکه سمتی که من دید داشتم نبود هم احساس میکردم میشناسمش ولی هرچقدر فکر میکردم به خاطر نمیاوردم کی هست. یه مرد که به نظر می رسید راننده ی تاکسی باشه دوتا کیف آورد و گذاشت کنارش.
روسری بزرگش رو مرتب کرد و بالاخره چرخید و گفت:

-واااا…بهار..حالا دیگه عمه ی خودتم نمیشناسی!؟؟؟

ای وای!عمه این موقع شب آخه اینجا چیکار میکرد.دستپاچه لبخندی زدم و گفتم:

-س…سلام عمه.ببخشید.ندیدمتون آخه…

-نمیخوای درو وابکنی بیام داخل؟

دستپاچه دکمه رو فشار دادم و گفتم:

-چرا…چرا بفرمایین داخل!خوش اومدی عمه…

گوشی رو گذاشتم و درو باز کردم.آخه من عمه رو باید میذاشتم کجای دلم.
پا تند کردم سمت در و بازش کردم.
عمه با اون صورت جدیش گفت:

-سلام بهارخانمی که عمه اش رو نشناخت!

عمه یه زن ریزبین حساس بود که مطمئن بودم از الان تا صد سال دیگه قراره سرکوفت همین قضیه رو به من بزنه.
یعنی تا لحظه ی آخر عمرش محال فراموش بکنه اومده بود دم در خونه ولی من نتونستم بشناسمش!
خودم وسایلش رو برداشتم و گفتم:

-ببخشید عمه…آخه نشناختمتون…پشتتون به دورببن بود نفهمیدم کی هستین!

سرش رو تکون داد و گفت:

-آره.داشتم با راننده تاکسی ای که منو آورده بود صحبت میکردم.خیلی گرون شده این کرایه تاکسی…خیلی…پارچه هم نیست آدم چک و چونه بزنه یکم ارزونتر حساب کنن…هی میگن نرح اتحادیه اس نرخ فلان…نرخ بهمان….

لبخندی تصنعی زدم و با پا درو بستم و همونطور که پشت سرش راه میرفتم گفتم:

-خوش اومدی عمه.چیشد که اومدین تهران؟

عینکش رو از روی چشمهاش پایین آورد و اول به سمت سالن کوچیک نشیمن که حالتی دایره وار داشت رفت.باخستگی نشست روی کاناپه و جواب داد:

-مریم پیش یه دکتر فرنگ رفته که شیش ما ایرون شیش ماه کانادا واسم نوبت گرفته….واسه درد میگرنم. صبح زود نوبت دارم ولی خودشون اینجا نیست.گفت علی الحساب امشب رو خونه ی عموت بمونم تا وقتی خودش بیاد دنبالم …منم تصمیم گرفتم بیام اینجا….

بااینکه اصلا دوست نداشتم تو همچین شرایطی بیاد اینجا اما گفتم:

-خوش اومدین عمه…الان جایی میارم براتون!

وسایلش رو گذاشتم یه گوشه و خواستم برم سمت آشپزخونه که نگاهی به دور و اطراف انداخت و پرسید:

-نیما کجاست ؟؟؟ نیستش؟

ایستادم و جواب دادم:

-چرا هست…بالا تو اتاق.الان صداش میزنم…

راه کج کردم نه برم سمت پله ها اما خوشبختانه سرو کله ی خود نیما پیدا شد.میدونستم اون هم احتمالا از بیخبر اومدن عمه یکم دلخور اما حتی اگه بود هم به ناچار شروع کرد خوش و بش کردن.
فورا رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن چایی شدم.
امیدوار بودم عمه متوجه سردی رابطه ی من و نیما نشه که فردا پسفردا مارو بازهم بندازن سر زبونا….
اعصاب نگاه ها و حرفهایی فامیل رو نداشتم.
چایی که آماده شد سینی به دست اومدم بیرون.
عمه برای نیما از درد میگیرنش حرف میزد و نیما هم فقط گوش میداد.
زن مسنی بود که البته چون زیاد به خودش می رسید نمیشد فهمید و حدس چندسالشه است با اینحال از وقتی بچه بودم یادم عمه همیشه از درد میگرن می نالید.
خم شدم و به اون و نیما چایی تعارف کردم و بعد روی صندلی رو به رویی نشستم و پرسیدم:

-اما شام خوردین یا براتون درست کنم !؟

پشت چشمی نتزک کرد و گفت:

-واااا عمه…که این موقع شب شام میخوره!؟ اصلا دوست ندارم شکم و پهلو بزنم یا تایم غذاییم بهم بخوره…
من شامم سالاد سبزیجاد بود که خوردم!

لبخندی تصنعی زدم و گفتم:

-گفتم شاید تو راه بودید گشنه شدین…

-نه عزیز…من حواسم به خورد و خوراکم هست

بله دیگه!عمه ی من همچین زنی بود.
از اون زنهایی که زیاد به خودشون میرسن و خیلی عاطفی نیستن.
اگه بود که دست کم چندسالی یه بار حالا سراغ من و مامان که نه….دست کم سراغ بهراد رو میگرفت…
دیگه چیزی نگفتم و فقط به این فکر کردم که چه جوری باید امشب تحملش میکردم !؟

#پارت_۵۲۱

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

دیگه چیزی نگفتم و فقط به این فکر کردم که چه جوری باید امشب تحملش میکردم !؟
اون هم عمه ای که معمولا خیلی صریح و بی مرده صحیت میکرد و همین خصلتش باعث میشد تو ذوق بزنه.
حالا بماند کنجکاوی و حساسیت های سختگیرانه و بیخودیش که گاهی بوی فضولی بیش از حد هم می دادن!
البته کلا عمه همینجوری بود.یکم بیش از حد خاله زنک تشریف داشت
نیما دستی لای موهاش کشید و گفت:

-اگه مریم فردا نمیتونه بیاد دنبالت خودم یا بهار میرسونیمت دکتر!

خدا خدا میکردم کار به جایی نرسه که اون بخواد بمونه و من‌مجبدر بشم ببرمش دکتر برای اینکه من باید هشت صبح میرفتم بیمارستان.
کنجکاو و منتظر و امیدوار بهش خیره بودم که گفت:

-نه نیما جان! مریم گفته پاشونو که تو شیراز گذاشتن اول میان اینجا منو باخودشون میبرن…
آخه این دکتره خیلی سرش شلوغ عمه….
مریم خودش باید بیاد منو ببره…
اون درجریان پرونده ی پرشکی من!

تا اینو گفت نفس عمیقی از سر آسودگی خیال کشیدم آحه هیچ جوره و هیچ رقمه نمیتونستم به بیمارستان نرفتن و غیبت یا حتی تاخیر فکر کنم.
نیما شونه بالا انداخت و گفت:

-در هر صورت کمکی لازم بود رو ما حساب باز کن

عمه نگاهی اجمالی به دور و اطراف انداخت و بعد بدون اینکه فنجونش رو کنار بزاره گفت:

-نیما جان عمه…آخرین بار که اومدم اینجاهم که خونه ات همین بود!

نیما کنج لبش رو به پوزخندی نه چندان واضح داد بالا و پرسید:

-باید جور دیگه ای میبود عمه!؟

عمه خیلی صریح و قاطع جواب داد:

-خب معلومه! زن جدید…خونه ی جدید… وسایل جدید …همه چیز رو جدید کن.نزار از اون گذشته ی بدت چیزی باقی بمونه!

نیما ابروهاش رو بالا انداخت و پرسید:

-گذشته ی بد؟

عمه با قاطعیت جواب داد:

-بله دیگه…چی بود آخه عمه اون دختره…
سه متر که زبون داشت همینجوریش هم باهمه دعوا میگرفت…تورو هم که از فامیا و دوست و آشنا برید! عرضه ی یه بچه آوردن هم‌نداشت

من یکی که خیلی خوب میدونستم اگه کسی جز عمه همچین حرفهایی به زبون آورده بود نیما روزگارش رو سیاه میکرد.
اما حالا و اینجا جلوی عمه زبونش خیلی کوتاه شده بود با اینحال گفت:

-من زندگی بدی نداشتم عمه….

عمه فنجون خالی شده اش رو گذاشت روی میز و با کشیدن یه آه پر افسوس گفت:

-حالیت نیست عمه وگرنه داشتی…دختره چنان وِردی بهت خونده بود و جادو جنبل واست خوند که اصلا زبونت بسته شد!
هییییی….تو هم‌که مجبوری هی بگی بد نبود…

عمه حرف میزد و نیما تحمل میکرد.
آره…جز کلمه ی تحمل واژه ی بهتری واسه توصیف حال و روزش نداشتم.
البته مجبور هم بود تحمل کنه چون در مقابل عمه گردن کلفتش از موهم باریکتر بود.
بهش نگاه کردم.
لحظه به لحظه داشت اون حرفها روش تاثیر میذاشت و کلافه ترش میکرد خصوصا وقتی عمه دستشو تکون داد و با پایین آوردن ولوم صداش گفت:

-عمه اون اصلا بدکاره بود.
پشتش حرف خوب نمیزدن خوب کردی طلاقش دادی…

حرفهای خاله زنگی عمه نیما رو ناجور کفری کرده بود و من بخاطر خودم و بخاطر اینکه یه وقت اون شدت از عصبانیت رو سر خودم خالی نکنه فورا و با حالتی دستپاچه گفتم:

-عمه جون خسته نیستی؟

عمه بدون اینکه حواسش باشه داره با حرفهاش اون روی سگ نیمارو بالا میاره جواب داد:

-نه عمه جان.

باید هرجور شده راضیش میکردم بلند بشه بره بخوابه برای همین گفتم:

-مسیرت طولانی بوده اگه خسته ای من شمارو ببرم تو اتاق یکم استراحت بکنی….

عمه که انگار تازه فکش مرم شده بود گفت:

-قربونت برم عمه.ولی من خسته نیستم.خوبم نگرانم نباش…

میدونستم اگه یه جوری نکشونمش تو اتاق خواب حتما شروع میکرد بدگویی از رویا و عصبانی کردن نیما.
نیما هم که قطعا اون عصبانیت رو بعدا با یه بهونه ای سر من خالی میکرد پس دوباره گفتم:

-صبح زود شایدم زودتر مریم ممکنه بیاد دنبالت عمه جان پس استراحت بکنین خیلی بهتره….

یکم که باخودش فکر کرد فهمید پر بیراه هم نمیگم برای همین سرش رو متفکرانه تکون داد و گفت:

-آره عمه دلم میخواست بشینبم یکم باهم گپ بزنیم ولی فکر کنم استراحت کنم بهتر باشه آخه صبح زود باید برم…میترسم باز این نوبت بخاطر تاخیر کنسل بشه…

یه نفس راحت دیگه کشیدم.
خوشحال یودم از اینکه تونستم بالاخره راضیش بکنم از جا بلند بشه و به خوابیدن فکر کنه….

#پارت_۵۲۲

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

یه نفس راحت دیگه کشیدم.
خوشحال بودم از اینکه تونستم بالاخره راضیش بکنم از جا بلند بشه و به خوابیدن فکر کنه.
دستهاش رو از دوطرف رو دسته های جایی که روش نشسته بود گذاشت و بلند شد.
نیما همچنان نشسته بود و پوکر فیس پاش رو میجنبود.
فقط خدا میدونست تو اون لحظه چقدر کفری و عصبانیه!
من یکی که این رو کاملا احساسش میکردم.
نیم نگاهی بهش انداختم.
غیظ تو صورت و چشمهاش برام عیان و مشخص بود.
خودمم بلند که شدم‌گفتم:

-عمه من راهنماییتون‌میکنم…

بردمش سمت اتاق خواب مهمان.تنها جایی بود که واسه خوابیدنش در نظر داشتم برای همین گفنم گفتم:

-اینجا چطوره عمه جان؟ وسایلتونو بیارم اینجا ؟

جلوتر ازش رفتم داخل و چراغ رو براش روشن کردم تا نگاهی به اتاق بندازه.
مگه فرقی هم داشت اصلا که آدم قراره کجا بخوابه !؟
کاش واسه اون فرقی نکنه خصوصا حالا که اومده مهمونی.
لبخند زدم و چرخیدم سمتش و یکبار دیگه پرسیدم:

-وسایلتون رو بیارم عمه!؟

سر جواب مثبتش حساب باز کرده بودم چون قطعا نمیشد بره بالا و از اتاقهای اونجا استفاده بکنه.
یکیش که واسه نیما بود و اون یکی هم که من بودم.
پس نمیشد!
عمه چرخی زد و بعد نچ نچ کنان گفت:

-وا نه عمه! اینجا یه جورییه

نیشخندی زدم و پرسیدم:

-چه جوریه مگه ؟

گویا اصلا به دلش ننشسته بود چکن کنج لبهاش رو داد پایین و جواب داد:

-شبیه پستو ها میمونه….من دلم میگیره اینجا…یه وقت اتفاقی واسم میفته!

ای بابااااا…عجب گیری کرده بودم من با این عمه خانمی که مداااام بهونه ی بنی اسرائیلی میاورد.
مضطرب نگاهش کردم.فقط و فقط امیدوار بودم به سرش نزنه اتاقهای بالا رو هم امتحان بکنه.

لبخندی تصنعی زدم و پرسیدم:

-مگه اینجا چشه عمه!؟خوبه که عمه…

دستشو بالا آورد و با تکون دادنش گفت:

-دلگیر اینجا عمه! من خودمو خوب میشناسم.شب رو اینجا بخوابم ناخوش احوال میشم.
اینجا کوچیک…من جای کوچیک نفس تنگی میگیرم!

اون اتاق اصلا کوچیک نبود اما اگر شما هم یه عمه ی پولدار پر ناز و ادا داشته باشین که اتاقش خواب خونه اش به بزرگی یه سالن پذیدایی هست و کلی قر و ادا داره قطعا به این پی میبرید واقعا اینجا واسش کوچیک.
درمانده نگاهش کردم که پرسید:

-بالا اتاق خاالی داره دیگه!؟ آره!؟

وای نه! این یعنی عمه جان قصد دلشت امشب رو بالا توی اتاق من بخوابه!
وچاره چی بود جز تسلیم شدن!؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

-بله عمه جان یه دونه اتاق خالی هست

اومد بیرون و گفت:

-عه خب دختر جان منو ببر همونجا دیگه! ببرم اونو یه نگاه بندازم ببینم اونجا چه خبره!

دلم میخواست داد بزنم.اگه عمه اتاق بالا رو می پسندید اونوقت دقیقا من باید چه گِلی توی سرم می ریختم؟
نفس عمیقی کشیدم و به ناچار گفتم:

-چشم عمه…هرجور که راحت هستید….

به ناجار برگشتم توی نشیمن تا وسایلش رو بردارم.
نیما همچنان نشسته بود و پاش رو مبجنبود.
احساس کردم اونجا نشستنش طول کشیده چون میخواد آروم بشه.
نزدیکش که شدم ،
آهسته و بدون اینکه صدام به به گوش عمه برسه گفتم:

-میخواد بره اتاق بالا …

سگرمه هاش رو زد توی هم.هنوزم رو به راه نبود و اینجور مواقع تا یه نخ سیگار نمیکشید آروم نمیشد برای همین گفت:

-دم به دمش نزار…بزار هرجا میخواد بخواب فردا داستان نسازه

اون هم که اصلا به فکر من نبود و باخودش نمیگفت خب اگه عمه بیاد اونجا اوضاع قراره چطوری پیش بره .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-بعدش من باید کجا بخوابم؟ فکر منم کردی!؟

باعصبانیت سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:

-خفه شو بهار…تو یکی دیگه رو اعصاب من راه نرو که زورم به اون نرسه به تو که میرسه….
برو اون غلطی رو بکن که ازت خواسته!

بانفرت نگاهش کردم و لب زدم:

-بی اعصاب!

چپ چپ نگاهم کرد اما خودش رو کنترل کرد فعلا و علی احساب خیلی بهم نپره
شاید برای اینکه تلافی بکنه همچی رو موکول کرد به بعد رفتن عمه خانم!
خم شدم و کیفای عمه رو برداشتم و بعد هم به سمتش رفتم….

#پارت_۵۲۳

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

خم شدم و کیفای عمه رو برداشتم و بعد هم به سمتش رفتم.
اینجا باید از دست نیما می نالیدم و اونجا از دست عمه!
یکی از اون یکی بدتر!
عمه سر حوصله پله هارو بالا رفت و همزمان گفت:

-وقتی که اون دختره زن نیما بود هیچ دوست نداشتم بیام اینجاااا…تو بگو یک درصد!

پشت سرش خیلی آروم بالا رفتم بدون اینکه علاقه ای به شنیدن حرفهاش داشته باشم.
نه اینکه از رویا خوشم بیاد نه.
همیشه ازش متنفر بودم چون هیچ ویژگی اخلاقی خوبی نداشت اما حالا هم چندان علاقه ای به شنیدن همچین حرفهایی پشت سرش نداشتم.
مکث کرد و سرش رو به سمتم برگردوند اما توقف نکرد. صداش رو آورد پایین وپچ‌پچ‌کنان گفت:

-عمه…میگن جنده بوده! جندگی که شاخ و دم نداره…رقیه دختر دایی رسول میگفت ده بار با یه یارویی دیدش…

واکنشم همون سکوت قبلی بود.همچنان پله هارو بالا رفت و گفت:

-نمیدونی که…مهر این اصلا به ما جوش نمیخورد! خدارو صد هزار مرتبه شکر که شرش از سر زن پسر برادرم کم شد!

بازم هیچی نگفتم. فقط یه لبخند تصنعی زدم و از کنارش رد شدم تا خودمو برسونم به اتاق.
درو براش باز کردم و وسایلش رو گذاشتم کنار صندلی.
نگاهی به پشت سر انداختم.آروم قدم برمیداشت و همین باعث شد با تاخیر به من برسه.
دستپاچه شروع کردم به جمع کردن وسایل خودم.
کیف و کتابهام رو جمع کردم که بالاخره اومد داخل.
گویا این یکی اتاق رضایتش رو جلب کرد چون لبخندی زد و گفت:

-آهااان ! این یکی بهتره!

ای گه تو شانس من.مایوس پرسیدم:

-پس اینو پسندید؟

سر جنبوند و جواب داد:

-آره…دلباز تره…پنجره هم داره! اون چی بود بابااا…پنجره هم نداشت انگار مزار بود!

لبخندی تصنعی روی صورت هول و نگرانم نشوندم و بعد گفتم:

-آره اینجا بهتره!

همه ی وسایل من اینجا بودن.کمد هم که پر بود از لباسهای من.
رو میز مطالعه هم که تمام کتابها و دفتر دستکهام قرار داشتن همین باعث شد یکم به شک بیفته.
نگاهی به تخت خواب و بقیه ی وسایلم که توی دستم بودن انداخت و گفت:

-مگه اتاق خوابتون اونور میست!؟

عمه اونقدر زن تیزبینی بود که میدونستم کوچکیترین سوتی ای ممکنه همه چی رو برای اون عیان بکنه.
بعدش هم که مشخص بود.
میرفت میشنست خونه ی عمو و شروع میکرد حرافی…
که من رفتم خونه ی نیما و زنش یه جا میخوابید خودش یه جای دیگه و فلان و بهمان و بیسار…
برای همین تا اون سوال رو پرسید فورا جواب دادم:

-چرا عمه! اینجا اتاق مطالعه ی منه! معمولا وقتی نیما میره سر کار و تنها میشم میام اینجا درس میخونم!

خوشبختانه خیلی سریع قانع شد و با تکون سرش گفت:

-آهان! متوجه شدم!

مابقی وسایلم رو هم برداشتم.حتی مقنعه و مانتوم شلوارم رو هم گذاشتم توی کیف که فردا اگه من زودتر خواستم برم نشه که لازم بشه بیام تا اینجا و اون رو بیدار کنم.
لبخند زدم و گفتم:

-خب عمه…چیزی لازم نداری!؟

مشغول درآوردن لباسهاش شد و گفت:

-چرا عمه!

-چی عمه؟

– قربون دستت.یه پارچ آب و یه لیوان بیار بزار اینجا من عادت دارم گاه وقتی که از خواب بیدار میشم چند قلپ آب بخورم…

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-اون هم به چشم…میارم براتون!

بالاخره ار اتاق اومدم بیرون.
وسایلم رو همونجا گذاشتم روی میز کنار دیوار وبعدهم دوباره رفتم پایین و پارچ آب سرد و یه لیوان براش آوردم و دوباره اومدم بالا.
لباسهاش رو درآورده بود و دراز کشیده بود روی تخت.
پارچ آب رو گذاشتم روی عسلی و گفتم:

-بفرماییو عمه! کار دیگه ای نداری!؟

پتورو روی تنش بالا کشید و گفت:

-نه عمه فقط این چراغ رو خاموش کن عزیزم!

مطیعانه و ناچار لب زدم:

-چشم

حاضر بودم واسه اینکه همچی ختم به خبر بشه هر خدمتی لازم هست بهش بکنم که فقط فردا پسفردا داستان سرایی نکنه!
چراغ اتاق خواب رو خاموش کردم و اومدم بیرون.
در رو به آرومی بستم و اینبار به سمت میزی که وسایلم اونجا بودن رفتم.
همه رو برداشتم و راه افتادم سمت پله ها که بیام پایین.
مجبور بودم امشب رو تو اتاق مهمان بخوابم.
رو کاناپه و تو نشیمن که نمیشد!
میخواستم پله هارو برم پایین که با نیما رو به رو شدم.
اخم کرد و پرسید؛

-کجا میری؟!

آهسته جواب دادم:

-میرمایین تو اتاق مهمان بخوابم…

با همون سگرمه های توهم جواب داد:

-لازم نکرده.میخوای فردا بفهمه بره همه جا داستان بسازه!؟

کلافه و خسته از این موش و گربه بازی ها پرسیدم:

-میگی چیکار کنم!؟

از کنارم رد شد و گفت:

-امشب تو اتاق خودم میخوابی…

متعجب ایستادم و بعد خیلی آروم سرم رو به سمتش برگردوندم.
همونطور که شقیقه هاش رو فشار میداد راه افتاد و رفت سمت اتاقش.
اصلا دوست نداشتم تو اتاقی بخوابم که اون هست ولی مگه دیگه چاره ای هم داشتم !؟
نفس عمیقی کشیدم و دنبالش راه افتادم…..

#پارت_۵۲۴

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

اصلا دوست نداشتم تو اتاقی بخوابم که اون هست ولی مگه دیگه چاره ای هم داشتم !؟
نفس عمیقی کشیدم و دنبالش راه افتادم.اگه اینکارو نمیکردیم همون مسئله ای پیش میومد که هم من داشتم بهش فکر میکردم هم اون.
یعنی اینکه عمه میرفت و به همه میگفت چه اتفاقایی اینجا داره رخ میده خصوصا به عمو با اینحال دلم‌نمیخواست برم‌پیش اون واسه همین گفتم:

-نمیشه من برم اتاق مهمان؟ نمیزارم بفهمه…

-خیلی جدی جواب داد:

-نه نمیشه…فضول…کنجکاوی میکنه میفهمه.

با استیصال گفتم:

-ای بابااا عجب گیری کردما…

کلی وسیله با دو دستم گرفته بودم که راه رفتن رو برام سخت میکرد.
وقتی رفت داخل بی شعور درو بست تا من مجبور بشم خودم بازش بکنم.
زیر لب و غرولند کنان گفتم:

” عوضیییی…عوضی خل”

به هر بدبختی و مکافاتی بود درو باز کردم و بعدهم رفتم داخل.
کنار پنجره ایستاده بود و سیگار میکشید.
چقدر این آدم سیکار میکشید دیگه داشت شور سیگار کشیدن رو در میاورد.
البته با اون حرفهایی هم که عمه بهش زد کاملا مشخص بود از قیافه اش، تا سیگار نکشه آروم نمیشه.
بدون اینکه حرفی بزنم رفتم داخل.
درو بستم و وسایلم رو یه گوشه کنار دیوار گذاشتم.
مانتویی که روی لباس تنم پوشیده بودم رو درآوردم و کیف و وسایلم رو از همین حالا واسه فردا آماده کردم.
مانتو و شلوارم رو مرتب آویز کردم و نگاهی به نیما انداختم.
همچنان کنار پنجره ی قدی ایستاده بود و سیگار دود میکرد.
ای کاش میدونستم چی توی این سیگار لعنتی هست که هیشکی حاضر نیست ترکش بکنه.
بعضیا هم که مثل نیما وقت و نیمه وقت سیگار پشت سیگار میکشیدن….
پشت سرش ایستادم و گفتم:

-تو خیلی سیگار میکشی!

بدون اینکه بچرخه سمتم درحالی که همچنان از پشت اون پنجره ی قدی خیابون تاریک و ساکت رو تماشا میکرد گفت:

-تو هم خیلی حرف میزنی!

اینبار دیگه این یکی حرفش بهم برنخورد.آخه کم کم داشتم پوست کلفت میشدم برای همین بازهم گفتم:

-سیگار واسه ریه هات خوب نیست! به سلامتیت آسیب میرسونه!

سرش رو به آرومی برگردوند سمتم.سیگارش مابین لبهاش بود.
پک عمیق و آرومی بهش زد بعد اونو مابین دو انگشتش گرفت و با فاصله دادنش از لبهاش و بیرون فرستادن اون دود گفت:

-عه؟ جدا!؟

باهمون قیافه ی عبوس گفتم:

-آره…داغون‌ میکنی ریه هاتو

پوزخندی زد و به طعنه گفت:

-خانم معلم شدی!

بااخم تماشاش کردم و گفتم:

-خانم معلم نیستم اما پرستارم.در اون حدی هم درجریان هستم که بدونم مصرف زیاد سیگار همچین آسیبهایی رو به بار میاره…

بی توجه به تمام حرفها و نکته هام دوباره به سیگارش پک زد و بعد هم گفت:

-تو لازم نیست به من درس سلامت بدی دختر جون!

سگرمه هام رو زدم توهم و گفتم:

-درس نمیدم…فقط دارم میگم من پرستارم و احتمالا بهتر از تو میدونم سیگار چقدر بهت آسیب میرسونه!

پورخندی زد و دود سیگارو از بینی و دهنش بیرون فرستاد و با تکون همون دستش که سیگارو باهاش نگه داشته بود گفت:

-محض اطلاعت اینجانب دکترای داروسازی دارم و علی الحساب یه شرکت واردات و صادرات دارو هم دارم و سر سوزن ذوقی و تیکه نونی و …یه کوچولو هم از این چیزایی که توداری درسش رو میدی سردرمیارم…پس برو بخواب که واست بهتره!

خودشیفته ی خودپسند!
حقش بود کاری نمیکردم عمه به فکر خوابیدن بیفته.میذاشتم همچنان اونجا بمونه و بهش تیکه بپرونه و یورتمه بره رو اعصاب خرابش!
شونه بالا انداختم و گفتم:

-به درک! هرجور دوست داری! اینقدر بکش تا بمیری!

چپ چپ نگاهم کرد اما چیزی نگفت.
انگار اصلا واسه من اهمیت داشت چه بلایی سرش میاد.
اونم منی که چشم دیدنش رو نداشتم.
نگاهی به تخت خوابم انداختم.
نه میتونستم و نه میخواستم که اونجا بخوابم برای همین گشتم تا جای مناسبتری پیدا کنم.
کنارنجه ی کتابخونه اش یه کاناپه ی قهوه ای و کرم بود که فکر کنم واسه یه شب خوابیدن چندان هم جای بدی به نظر نمی رسید.
کوسن رو یه گوشه کشیدم و دراز کشیدم روی کاناپه.
پاهام رو جنین آور جمع کردم و مانتوی خودم رو انداختم روی تنم و بعدهم چشمهام رو بستم…

#پارت_۵۲۵

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

پاهام رو جنین آور جمع کردم و مانتوی خودم رو انداختم روی تنم و بعدهم چشمهام رو بستم…
کم کم داشت خوابم میگرفت هرچند این روزها این خستگی ها اونقدر زیاد بود که گاهی تا خود صبح هم بیخودی پلک میزدم.
و گاهی هم مثل الان پلکهامو روهم فشار میدادم تا بالاخره خوابم بگیره!
نیما همچنان کنار پنجره ایستاده بود و سیگار میکشید.
انگار قراره نبود از اون سیگار رها خسته بشه شاید هم میخواست اونقدر بکشه که لش کنه رو تخت و دیگه پلک هم نزنه !
آروم آروم نفس میکشیدم که خوابم ببره…
چند لحظه بعد صدای کشیده شدن پرده رو شمیدم و بعدهم صدای راه رفتن و قدم برداشتن نیما روی پارکتها.
چشمهامو وا نکردم.
تو خودم جمع شده بودم که چنددقیقه بعد احساس کردم داره میاد سمتم.
چشمهامو باز نکردم اما گرمی حضورش رو بالای سر خودم احساس کردم. اول مانتوی روی تنم رو برداشت و بعد حس کردم یه چیزی روی تنم پهن کرده.
یه پتوی گرم و نرم….

تعجب کردم.نیما و مهربونی؟ مگه میشد….
گرمی اون پتو تنم رو هم داغ نگه داشت.
از اون لحظه هایی که میشه باخیال راحت خوابید حتی اگه روی یه کاناپه دراز باشی…
قطره اشکی از لای چشمم چکید پایین…
من هم دلم برای خودم میسوخت و هم نیما!
قطعا اگه میدونست من تو گذشته ی لعنتی خودم چه غلطی کردم هیچوقت راضی نمیشد با من ازدواج کنه.

و من اونقدر بدبخت بودم که به راحتی مرد بی نظیری مثل فرزین رو از دست دادم.
فرزینی هنوزم دوستش داشتم.
هنوزم شماره اش رو سیو داشتم.
هنورم عکساشو داشتم…
مگه میشه فراموشش کرد!؟
مگه میشه!
دلم برای روزهایی که باهم داشتیم تنگ شده بود.
دلم‌واسه صداش واسه نگاه هاش واسه همه چیرش تنگ شده بود.
چرا منو نبخشید؟
چرا حاضر نشد یه بار دیگه بهم فرصت بده چرااا
اونقدر زیر همون پتو بیصدا اشک ریختم تا اینکه بالاخره خوابم گرفت….

****

-هووووی…بیدارشو مگه نگفتی میخوای بری بیمارستان…هوووی….

اولین بار بود که دلم میخواست یکم بیشتر بخوابم.فقط یه کوچولو بیشتر…
یه کوچولو…برای همین از زیر همون پتو گفتم:

-بزار یه کم بخوابم…فقط یه کم

دستمو تکون داد و گفت:

– مگه نگفتی صبح زود باید بری بیمادستان! پس پاشو…

اون تکون آروم تاحدودی هوشیارم کرد و همون مقدار هوشیاری هم کافی بود تا یادم بیاد من هفت صبح باید برم و مهمتر از همه ی اینها اینکه عمه خانم اینجا بود و من هنوز براش صبحونه آماده نکرده بودم.
دستپاچه بلند شدم و گفتم:

-وای…عمه…عمه….صبحونه …صبحونه براش درست نکردم وای…

دستپاچه پتورو کنار زدم و نیم خیز شدم.
بدنم درو گرفته بود روی اون کاناپه از کمرم گرفته تا گردنم.
پتورو کنار زدم و دستپاچه موهام رو بالای سرم بستم اما همون لحظه نیما که رو به روی آینه ایستاده بود و وکمه های پیرهنش رو میبست گفت:

-اینقدر به خودت فشار نیار بند نافت میپکه…نیازی به صلحونه واسه اون نیست…

پرسیدم:

-چرا؟

ریلکس جواب داد:

-پنج صبح مریم اومد دنبالش بردش!

چرخیدم سمتش.
موهام شلخته بودن و چشمهام نیمه باز و همچنان خوابالود.
رو به روی آینه ایستاده بود و اینبار به گردن و مچ دستهاش ادکلن میزد.
با صدای دورگه سده و خوابالودی پرسیدم:

-تو تا پنج صبح بیدار بودی!؟

ادکلن رو گذاشت سر جاش و جواب داد:

-آره….

ناخوداگاه پرسیدم:

-تا پنج صبح بیدار بودی و سیگار میکشیدی!؟

پیرهنش رو زیر کمربند زد و حین مرتب کردنش جواب داد:

-اجازه خانم معلم!؟ بله!

پتو از دستم افتاد روی زمین.حتی با جواب دادنش هم گاهی تیکه میپروند.
خودش میدونست من نه علاقه ای بهش داشتم نه دل خوشی…
اما به عنوان یه انسان میدونستم اینجوری داره بدطور به خودش فشار میاره.
دوباره و با همون حالت خوابالود گفتم:

-تا پنج صبح سیگار کشیدن نرمال نیست…

زود از پا در میومد اگه قراره بود اینجوری هی شرایط خودش رو تلخ و سخت بکنه!
کیفش رو برداشت و سوئیچش رو گذاشت تو جیب شلوار مشکیش و گفت:

-تو نرمال من آنرمال…راضی شدی!؟

نیما هر حرفی رو بهونه میکرد تا سر جنگ راه بندازه درست مثل الان و حالا ..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x