رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 66

0
(0)

#پارت_۵۷۴

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

باهمدیگه از ماشین پیاده شدیم.
من اما به طرز مسخره ای می ترسیدم به خونه نزدیک بشم.و این ترس برمیگشت به آخرین باری که اینجا اومدم و با خاله رو به رو شدم و بعدهم که اون حرفها و توهین هارو شنیدم.
و اون قضاونهای سرسختانه و ترسناک…

نیما از کنارم رد شد و رفت سمت خونه.زنگ رو فشرد و رو کرد سمت منی که هردو دستم بخاطر نگه داشتن پلاستیکهای پر از اسباب بازی پر بود.
نگاه هاش متعجب بودن.فکر کنم خشک و بی حرکت ایستادن من واسش یکم عجیب بود.
اما اگه بگم قلبم بی رحمانه تو سینه ام می تپید دروغ نگفتم.
آب دهنمو قورت دادم و جلوتر رفتم.
در باز شد و مامان جارو به دست تو قب در نمایان.
چشمش که به نیما افتاد به گرمی شروع به صحبت کرد:

-سلام نیما جان! خوش اومدی…

چشمم رفت سمت حلقه ی توی دستش.
پس عقد کرده بود و احتمالا به زودی هم می رفت خونه ی حاج صادق پول و پله دار!
کناررفت و گفت:

-بفرما داخل نیما جان…بیا تو…بیا…

نیما انگار بدش نمیومد بره داخل واسه همین یک قدم برداشت اما من خیلی سریع و برای اینکه اون داخل نره زود و سریع گفتم:

-ممنون اما ما باید بریم.بگو بهراد بیاد دم در…

هم مامان و هم نیما همزمان باهم سرشون رو به سمت من برگردوندند.
من نمیخواستم برم داخل چون…چون حقیقتا ترس داشتم.
ترس از حضور ناگهانی خاله یا هرکسی که بدونه من تو گذشته چه غلطی کردم و اگه نیما این مسئله رو متوجه میشد چی پیش میومد!
مامان گفت:

-خب بیاین داخل…چرا دم در!

قبل از اینکه نیما حرفی بزنه سرم رو تکون دادم و گفتم:

-نه! ما باید بریم…بهراد رو صدا بزن میخوام ببینمش!

پوزخند کمرنگی زد.نفس عمیقی کشید و با رها کردن لنگه ی در، برای اینکه به من اثبات کنه متوجه شده که بخاطر خودش نمیخوام بیام داخل گفت:

-من میرم داخل شماها بیاین تو حیاط.میگم بهراد بیاد تو اتاق…

اون رفت و نیما سرش رو برگردوند سمتم.نگاهی به صورت رنگ پربده ام انداخت.
من از خود عصبانی بودم و از مادرمم همینطور…
اون میتونست توی اون رمان حامی من باشه.
کمکم بکنه و درکم بکنه اما هیچکدوم از اون کارارو نکرد و آخرش هم واسه اینکه بتونه با صادق ازدواج کنه هرجور شده منو به زود وادار به ازدواج با نیما کرد.
چقدر بده و سخته آدم یه چیز بدی تو زندگی گذشته اش باشه که هی از رو شدنش بترسه.
نیما رو کرد سمتم و درحالی که به نظر می رسید از درک رفتارهام عاجز شده پرسید:

-تو چرا همچین میکنی!؟خب بیا برو داخل…ناز میکنی واسه مادرت!

درو کنار زد و رفت داخل…
با مکث و تردید پشت سرش وارد حیاط شدم.
بهراد بدو بدو از خونه اومد بیرون.
یه راست اومد سمتم و پرید توی بغلم!
پلاستیکهارو زمین گذاشتم و محکم بغلش کردم و گفت:

-چطوری تپل؟تو چقدر تپلو شدی…قربونت برم من الهی….تپل من!

سرش رو به شکمم فشار داد و گفت:

-بهار چرا اینقدر دیر اومدی پیشمون!؟ من دلم واست تنگ شده بود…

خم شدم و با بوسیدن پیشونیش گفتم:

-ببخشید…آره من دیر اومدم.ولی قول میدم از این به بعد زود به زود بیام پیشت.میام میبرمت شهربازی…هرجا که دوست داشته باشی… حالا
ببین نیما برات چی گرفته…کلی اسباب بازی …

تا اسم اسباب باری به میون اومد بیخیال خودم شد.ازم فاصله گرفت و رفت سراغ اثباب باری ها.
نیگاش کردم و باخنده پرسیدم:

-به نیما سلام کردی؟ اون اینارو برات خریده…

بلند شدو تند و سریع به سمت نیما رفت و باهاش دست داد.
نیما انگشتاشو لای موهای بهراد تکون داد و گفت:

-لباس مهدی طارمی پوشیدی اره!؟

بهراد خندید و گفت:

-آره میخوام وقتی بزرگ شدم مثل بشم…

-باریکلااااا….پس پرسپولیسی هستی؟

-آره پس چی…

نیما دستشو برد بالا و گفت:

-عه! تو هم قرمزته؟پس بزن قدش …

دستشو برد بالا و زد به دست نیما.
خندید و دوباره اومد سمت اسباب بازی هاش.
نگاهم رفت پی کارتنهای گوشه ی حیاط…اینا نشونه ی خوبی نبودن.
این یعنی مامان درحال جمع کردن بسازشه که واسه همیشه از اینجا بره….
بره و بشه ساکن خونه ی حاج صادق جانش!

#پارت_۵۷۵

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

نگاهم رفت پی کارتنهای گوشه ی حیاط…اینا نشونه ی خوبی نبودن.
این یعنی مامان درحال جمع کردن بساطشه که واسه همیشه از اینجا بره….
بره و بشه ساکن خونه ی حاج صادق جانش….
اصلا بخاطر همون بود که منو مجبور به ازدواج با نیما کرد.
اگه اینکارو نکرده بود من صبر میکردم.صبر میکردم تا روزی برسه که بتونم به فرزین اثبات کنم از کاری که کردم پشیمونم….
اما الان هیچ فرصتی برای رسیدن به اون نداشتم.
هیچ فرصتی…
چون تمام این فرصتها با این ازدواج زوری احمقانه از من گرفته شد.
مامان سینی به دست اومد داخل.
شربت آبالو درست کرده بود.اومد سمت نیما و گفت:

-بفرما نیما جان…این دختر که نمیزاره بیاین داخل.لااقل یه چیزی بخور!

نیما لیوان رو برداشت و گفت:

-ممنون! نیازی نبود ولی حالا که زحمت کشیدین من بر میدازم…

اومد سمتم و اینبار سینی رو مقابل من گرفت.به چشمهاش خیره شدم و با اشاره به حلقه اش پرسیدم و گفتم:

-عقد کردی!؟

سوال من باعث شد نیماسرش رو به سمت مامان برگردونه و با یه کوچولو تعجب نگاهش کنه.
از کنج چشم نگاهی به نیما انداخت و بعد با صدای نسبتا رسایی، که به گوش نیما هم برسه جواب داد:

-آره…عقد کردیم!

پوزخندی زدم و گفتم:

-هه! منم که قاقم…؟

آروم اما جدی جواب داد:

-نه تو قاق نیستی اما فکر کنم تو دختر منی نه من دختر تو که بخوام برای تشخیص صلاح زندگی خودم ازت نظر بخوام

نیما که برخلاف من انگار این موضوع کاملا واسش عادی بودچرخید سمتمون و گفتم:

-تبریک میگم زن عمو…این چیزی نیست که بشه براش خجالت کشید.گوربابای حرف بقیه..مبارکتون باشه!

مامان سینی رو پایین گرفت و گفت:

-ممنون نیما جان…به هرحال من توی این جامعه نیاز داشتم به یه پشت و پناه به کسی که حامی خودم و بچه ام باشه….
صادق آدم خوبیه.شرایطش هم شبیه خودمه…
همسرش فوت کرده و یه دختر کوچیکتر از بهراد داره..یه دختر سه ساله…
اون شرایط منو درک میکنه.مرد خوبیه…مطمئنم میتونه واسه بهراد جای خالی پدرشو پر کنه!

به در میگفت که دیوار بشنوه.با عصبانیت گفتم:

-واسه من و بهراد هیچ مردی نمیتونه جای باباموک رو بگیره! هیچ مردی حتی حاج صادق شما بیخودی با این حرفها این موضوع رو توجیه نکن

نیما نگاه تندی حواله ام کرد و گفت:

-بسه دیگه…بیا بریم!

آره. رفتن فکر بهتری بود.ترجیح میدادم از اینجا برم اما دیگه نمونم که همچین مزخرفاتی رو بشنوم.
نیما رو کرد سمت مامان.لیوان رو توسینی گذاشت گفت:

-کمکی چیزی احتتاج داشتین زنگ بزنین من حتما میام.هر زمان و هرموقع…فعلا بااجازتون!

مامان به آرومی سرش رو تکون داد و گفت:

-ممنون نیما جان!به سلامت

نیما دستی به سر بهراد کشید و بعد از یه خداحافظی مفصل و گذاشتن یه مقدار پول تو جیبش ازخونه رفت بیرون.اصلا دلم نمیخواست اونجا بمونم که باز هم حرفهای مامان رو بشنوم.
حرفهایی که شبیه به داغ می موندن….
بهراد رو بوسیدم و به سمت دررفتم اما همون موقع مامان صدام زد و اومد سمتم:

-وایسا بهار…

نرسیده به در ایستادم و به آرومی چرخیدم سمتش و پرسشی بهش نگاه کردم.
نزدیکتر که شد گفت:

-صابخونه فردا رهن اینجارو میریزه به حسابم.من میدونم تو اون پولو از اون پسره مهرداد گرفته بودی…خودتم اینو خوب میدونی.
پولو میریزم به حسابت خودت یه جوری پسش بده.یا بده به داییت یا اگه شمارشو داری بریز به کارتش!

حرفی نزدم.یه نفس عمیق کشیدم و بعدهم از خونه زدم بیرون.
نیما پشت فرمون منتظر بود که من زودتر برم و سوار بشم.
همینکه نشستم گفت:

-اون چرت و پرتها چی بود به مادرت گفتی؟توقع داری تا همیشه تک و تنها با یه پسر کوچیک تو این نیم وجب جا زندگی کنه…!؟

سرمو به سمتش برگردوندم و با خشم گفتم:

-تو هیچی نمیدونی.. اون بخاطر اینکه از شر من خلاص بشه مجبورم کرد به کاری که بهش میل ندارم… با عمو دست به یکی کرد که منو به زور وادار به ازدواج باتو بکنن! من نمیخواستم باتو ازدواج بکنم… من از تو هیچوقت خوشم نمیومد و نمیاد… هیچوقت…

وسط پرحرفی هام، وسط حرفهایی که ازعصبانیت زیاد به زبون میاوردم یهو مکث کردم و ساکت شدم چون متوجه نبودم دارم چه حرفهایی به زبون میارم…
اما کار از کار گذشته بود
پوزخندی زد و گفت:

-خیلی نگران نباش! خود من هم چندان علاقه ای به زندگی کنار تو ندارم…به موقعش طلاقت میدم برو همونجا که بهت خوش میگذره زندگی کن!

#پارت_۵۷۶

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

پوزخندی زد و گفت:
-خیلی نگران نباش! خود من هم چندان علاقه ای به زندگی کنار تو ندارم…به موقعش طلاقت میدم برو همونجا که بهت خوش میگذره زندگی کن!

گفته بودم! به خودم اومدم اما خیلی دیر! خیلی خیلی دیر!
سعی کردم گندمو جمع کنم اما خودمم نمیدونستم باید چه جوری اینکارو انجام بدم واسه همین گفتم:
– ببینن..من..من حواسم نبود یه لحظه قاطی کردم نفهمیدم چی.

نذاشت حرفهامو کامل بزنم.دست راستشو بالا آورد و گفت:
-هیشششش! بتمرگ سرجات و دهنتم بببند! هیچی نگو!

پووووف!آخه چرا من لعنتی اون حرفهارو بهش زدم وقتی این یکی دوروز عین آدم شده بود!؟
دیگه حرفی نزدم.میزدم که چی بشه ؟ بیشتر سنگ روی یخم میکرد.
وقتی رسیدم نزدیک خونه ی عمو همونجا سر خیابون اصلی، ماشین رو نگه داشت
به گمونم خیال نداشت منو برسونه جلوی در.دو دستشو گذاشت روی فرمون و گفت:
-خب! به سلامت! مابقی راه رو خودت برو!

چقدر تلخ شد در لحظه! البته با اون حرفهایی هم که من بهش زده بودم باید هم اونجوری تلخ میشد و بهم می ریخت
دستگیره رو گرفتم و پرسیدم:
-تو نمیای!؟

با لحن تندی سوالم رو با سوال جواب داد و گفت:
-تو چیکار به من داری! گمشو برو خونه!

من ناز اونو دیگه نمیکشیدم!
هرچی گفتم درست بود
آره هنوزم ازش متنفرم
هنوزم دل خوشی ازش ندارم
هنوزم اگه برگردم به گذشته همونقدر مخالفت میکنم حتی بیشتر که نشم زن کسی که هنوز زن قبلیشو هم داره!
دستمو توهوا تکون دادم و گفتم:
-خیلی خب بابا! نوبرشو آورده..خوشحال میشم اگه کلا دیر بیای خونه! اونقدر دیر که اصلا چشمم بهت نیفته!

پیاده شدم و دروباعصبانیت بهم کوبیدم و بدون اینکه پشت سرمو نگاهی بندازم راه افتادم و رفتم سمت خونه!
اونقدر حالم گرفته و پکر بود که مطمئن بودم اگه با سهند حرف نزنم میشم نمادی از غمباد!
قدم زنان به راه افتادم و همزمان شماره اش رو گرفتم و موبایل رو کنار گوشم نگه داشتم
خیلی زود و مثل همیشه تماسمو جواب داد:
“سلام و درود بر ستاره ی سهیل! رفیق سالهای نه چندان دور”

رو صورت عصبی و درهمم به لبخند ملیحی نشست
لبخندی که ماحاصل شنیدن حرفهای اون بود
آهسته گفتم:
“لوس نشو..میدونی که همیشه کوچیکترین فرصتی گیر بیاد بهت پیام میدم”

تو گلو خندید و گفت:
“دلم واست تنگ شده بهار! نمیشه این نیما خان با وجود ما کوتاه بیاد و لااقل بیایم پاگشات کنیم؟هان؟”

اون از همچی خبر داشت یعنی خودم مفصل همچی رو بهش توضیح دادم
حتی میدونست نیما چقدر حساسه و واسه همین کم زنگ میزد و کم سراغم میومد
اما هَعی!
داغ دلمو با سوالش تازه کرد.یادم هسو وقتی به فرزین گفتم رفیقی به اسم سهند دارم خیلی تشویقم کرد که نباید برارم این دوستی بهم بخوره و حتی مشتاق بود سهند رو ببینه اما حالا..
حالا اگه نیما میفهمید من یه رفیق به اسم سهند دارم بی شک از سقف خونه آویزونم میکرد

با مکث و تاخیر جواب دادم:
“نه بابا اون روانی سادیسمی اگه بفهمه من با تو رفیق هستم که کنفیکون راه میندازه..ولی یه روز اگه حالشو داشتی پاشو بیا بیمارستان..اونجا لااقل میتونم یه ساعت بپیچونم ببینمت”

تلخ و خسته خندید و گفت:
” باشه…به چشم”

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
“پس بعدا میبینمت.مزاحمت نمیشم مراقب خودت باش”

“تو هم خانم پرستار!”

آهی از نهاد کشیدم چقدر بده آدم نتونه راحت و آسوده بشینه و با رفیق صمیمیش دو کلام حرف بزنه
بی تشویش..بی نگرانی..بی ترس از دیده شدن توسط بقیه..!
گوشی رو توی جیبم گذاشتم و به سمت دررفتم اما همینکه خواستم زنگ رو فشار بدم خود عمو درو به روم باز کرد.
عقب رفتم و گفتم:
-سلام عمو

مثل همیشه یه لبخند عریض تحویلم داد تا گرم تحویلم بگیره:
-سلام بهار جان..خوش اومدی عمو

راستی..
اگه من اونی مباشم که عمو انتظارش رو داره اگه اصلا نتونم یا نخوام بچه ای واسه نیما بیارم تکلیفم چی میشه؟
اون بازم همینطور باهام خوش اخلاق رفتار میکنه!؟
کنار رفت تا من داخل بشم و همزمان گفت:
-خونه ی نو مبارک خانم خانما!

با کمی تعجب نگاهش کردم.نمیدونستم که اونا هم باخبرن
پرسیدم:
-شماهم درجریانی عمو!؟

چشماشو بازو بسته کرد و گفت:
-بله! یه سر هم رفتم و نیگاش کردم نوسازه و خودتون اولین ساکنینش هستین ان شالله! مبارکتون باشه..راستی..هندوانه خریدم چه هندوانه ای! نایابه ولی سرخ!برو بزن به رگ!
اون شوهر پدر سوخته ات کجاست!؟

آهسته جواب دادم:
-فکر کنم رفت کارگر ببره خونه..اخه چیزایی که سفارش داد رو قراره ببرن همونجا!

به نشونه ب فهمیدن سرش رو تکون داد
کت شلوار تنش بود و کیف زن عمو توی دستش
انگار جایی میخواستن برن.
چند قدمی جلو رفتم و همزمان پرسیدم:
-جایی میخواین برین عمو!؟

به سمت در گام برداشت و گفت:
-زم عموتو میبرم اراک! عمه اش امروز عصر فوت کرده میریم تا وقتی که خاکش کنن بعدش برمیگردیم..یه یکی دو روزی احتمالا همونجا باشیم!

آهانب گفتم و آهسته زمزمه کردم:

-خدا رحمتش کنه!

#پارت_۵۷۷

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

زن عمو که اصلا شبیه آدمای غمگین نبود و کاملا عیان و مشخص بود مرگ عمه اش چندان شرایط روحیش رو تغییر نداده و صرفا واسه اینکه بعدا فامیلش پشت سرش حرف درنیارن چادر چاقچول کرده بکد که بره مراسم خاکسپاری، چادرسیاهشو کشید جلو و برای دهمین بار قبل رفتن گفت:

-بهار! حواستو ندی به کارت و بیمارستان و فلان ودانشگاه و بهمان و بیسار…
نیمای من گشنه نمونه…
نیمای من صبحونه نخورده نره سر کار….

تو لنگه در ایستادم و بهش خیره شدم.
جوری نیما نیما میکرد هرکی ندونه فکر میکرد نیما کریس رونالدوئہ…
واسه اینکه دست از سر کچلم برداره گفتم:

-چشم زن عمو…صبحونه بهش میدم ناهار بهش میدم شام هم بهش میدم!

قدم بعدی رو برداشت که بره اما دوباره چرخید سمتم و انگار که یه موضوع مهمی تازه به ذهنش خطور کرده باشه محض یاداوری گفت:

-راستی …برا بچه ام یه چایی درست کن اون عادت به خوردن چایی داره…چایی نخوره میره سراغ سیگار…
شامم واسش بپز…بمیرم واسم بچه ام!
این چند روز همش درگیر خونه ی جدید و خرید وسیله اس! نمیدونم وقتی خونه داره چرا باید تحت فشارش بزارن که بازهم خونه جدید بخره….

سرمو پایین انداختم.تا تیکه اش رو نپروند نتونست بیخیال بشه.
کاش زودتر بره….اعصابشو نداشتم با سر خمیده گفتم:

-چشم! براش چایی هم درست میکنم شام هم میپزم!

عمو چندتا بوق زد و حتی سرش رو بیرون آورد و گفت:

-الله اکبر…زن مگه نیما بچه قنداقیه هی سفارششو میکنی.ول کن بیا بریم دیر شده هااااا….

خیلی خوشحال شدم از اینکه حرفهای عمو مجابش کرد که زودتر بره.
منتها بازم قبل از رفتن درحالی که چادرش رو سفت نگه داشته بود گفت:

-شام اماده است کوفته درست کردم نیما خیلی دوست داره…
وقتی اومد گرم کن بخوره.پسرم گشنه خواب نره….خداحافظ!

عاجزانه گفتم:

-به سلامت!

به محض اینکه سوار ماشین شد و رفتن درو محکم بستم و با بیرون فرستادن نفس حبس شده تو سینه ام گفتم:

“آاااخیش! چقدر سفارش نیما جونشو میکرد…واسه نیما اینکارو بکن اونکارو نکن.واسه نیما اونو بپز اینو بپز..نیما نیما نیماااا!
خوشبحال نیما که همه اینقدر خاطرشو میخوان!”

رفتم سمت تخت کنار دیوار و روش نشستم.
اینجا الان میچسبید آدم هم چایی بخوره هم هندونه!
ترکیب جالبی نبود اما خب من دلم میخواست هردو گزینه رو امتحان کنم منتها قبلش به یه دوش نیاز داشتم!
پاشدم و رفتم داخل…
یه دوش نسبتا طولانی گرفتم و بعدش هم باخیال راحت بدون ترس و نگرانی از اینکه عمو یا زن عمو لخت ببیننم یه حوله کوچیک دور تنم پیچوندم و اومدم بیرون.
نم موهامو گرفتم و بعداز خشک کردن بدنم به پوستم روغن نرم کننده مالیدم که خشک نمومه….
فکر کنم اینبار حتی واسه پوشیدن لباس هم خیلی لازم نبود وقت صرف کنم.
میتونستم هرچی دوست دارم بپوشم!
هرچی!

رو به روی کمد ایستادم و نگاهی به لباسهای داخلش انداختم.
دلم نمیخواست اینبار لباس زیر بپوشم حتی اگه سینه هام آویزون بشن!
یه تیشرت و شلوارک نارنجی که پر از گلبرگهای ریز سبز رنگ بود پوشیدم و برگشتم سمت آینه!
سشوارو برداشتم و موهامو همزمان هم خشک کردم و هم برس کشیدم.
یکم آبرسان به پوستم زدم وبعد رفتم بیرون.
باید چایی درست میکردم و حتی اگه شد کیک بپزم!.آره …
کیک شکلاتی و چایی الان خیلی میچسبید!
رفتم توی آشپزخونه.
گشتم تا بالاخره وسایل کیک رو پیدا کردم.
هم چایی درست کردم و هم سرگرم درست کردن کیک شدم یه کیک خونگی شکلاتی….
تو آشپزخونه بودم که صدای باز و بعد محکم بسته شدن در اومد.
هینی گفتم و از ترس زیاد چنگال توی دستمو انداختم روی زمین و با ترس به عقب چرخیدم…
نیما بود.اومد جلو…
طبق عادت کیفشو پرت کرد یه گوشه و بعدهم خم شد تا جوراباش رو دربیاره.
به سمت اپن رفتم و شاکیانه گفتم:

-بلد نیستی وقتی میای داخل ا‌ِهنُ و اُهنی کنی!؟

سرش رو بالا گرفت و یه نگاه عاقل اندر سفیانه بهم انداخت و بعد هم جوراباشو گوله کرد و با پرت کردنشون به اینور اونور گفت:

-اینارو بشور…تمیز هم بشور…

کنج لبمو کج کردم و پوزخندی زدم.
بی توجه راه افتاد رفت سمت پله ها که خودشو برسونه به اتاق….
یه جوری دستور میداد انگار من نوکر خانزادش بودم!

پوووووف!

#پارت_۵۷۸

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

کیک رو از فر درآوردم و گذاشتم توی ظرف.
من عاشق کیک شکلاتی پراز گردو بودم.
دور اطرافشو کاکائوی داغ شده ریختم و با گردو و پودر نارگیل تزئینش کردم.
نیما لپتاپ به دست از پله ها اومد پایین .
سگرمه هاش توی هم بود و میدونستم اومده که گیر بده.
دوتا لیوان گذاشتم توسینی و کیک هم روهم گذاشتم تنگش… داشتم قوری رو جا میدادم کنار بقیه ظرفها که صدای عصبانیش از بیرون به گوشم رسید:

-بهاااار…بهااااار…

دستپاچه و با ترس از آشپزخونه اومدم بیرون.اونجوری که اون عصبی صدام میزد حس کردم یه چیزی شده و یه اتفاقی افتاده.
دستپاچه خودمو بهش رسوندم و گفت:

-بله! چیشده!؟

خم شد.جورابای گوله شده اش رو برداشت و پرت کرد سمت صورتم و گفت:

-بله و مرض! مگه نگفتم اینارو بشور! چه غلطی میکردی تا الان!؟

سگرمه هاشو زد توی هم و رفت سمت کاناپه و روش نشست.
دستامو مشت کردم و سرمو کج.
روانی عصبی! نمیدونپ جالا واجب بود با من اینطوری رفتار بکنه!؟
با نفرت پرسیدم:

– یه جفت جوراب اونم این موقع به چه دردت میخورن که باید بخاطرشون اینجوری سر من داد بزنی!

بدون اینکه نگاهم بکنه دستشو تکون داد و گفت:

-زر نزن کاری که بهگ گفتم رو انجام بده!

زیر لب چندتا فحش آبدار باخودم زمزمه کردم و بعدهم خم شدم و جوراباشو برداشتم و رفتم توی رختشورخونه ی کوچیک کنه نزدیک به حموم بود و پله هاق داخلش به پشت بوم راه داشتن.
جوراباشو شستم و همونجا آویز کردم و دوباره اومدم بیرون
عوضی !
میدونستم که فقط میخواست بهم گیر بده.
برگشتم توی آشپزخونه.
به سرم زد از اون چایی تازه دم و اون کیک واسش نبرم اما ….
اما چه کنم که مامان خانمش قبل رفتنش کلی سفارش بچه قندافیش رو کرد!
چنددقیقه ای همونجا نشستم تا عصبانیتم فروکش بشه و بعد دو طرف سینی رو گرفتم و راه افتادم سمتش.
لپتاپ رو گذاشته بکد روی رون پاش و همزمان که باهاش کار میکرد سیگار هم میکشید.

خم شدم و سینی رو گذاشتم روی میز وکنارش نشستم.
یکی از لیوان هارو به سمتش گرفتم و گفتم:

-تاره دم!اون کیک رو هم خودم پختم!

توجهی نکرد.اصلا حس کردم صدام رو هم نشینده.چنددقیقه ای دستم رو توی همون حالت نگه داشتم و بعد گفتم:

-نمیخوری!؟

دستشو بالا آورد و با اشاره به سیگارش پرسید:

-کوری!؟ نمیبینی دارم سیگار میکشم!

عوضی عوضی! هر چقدر میخواستم باهاش خوب باشم باز یه رفتاری از خودش نشون میداد که منو از کرده ی خودم پشیمون میکرد!
ابروهام رودرهم کردم و گفتم:

-به درک که نیمخوری نخور!

داد زد:

-بهار ببند دهنتو ساکت شو!

تو خودم‌ مچاله شدم و بهو خودمو کشیدم کنار و ازش فاصله گرفتم.
نمیدونم دردش چی بود که اینقدر تلاش میکرد اوقات خودش و منو از زهرمار هم بدتر بکنه!
لیوان رو خودم برداشتم و شروع کردم خوردن‌چایی…
ده دقیقه ای ساکت بودم اما بعد دوباره بهش نگاه کردم و با اشاره به لپتاپ که روی رون‌پاهاش بود گفتم:

-میگن‌نباید مردها لپتاپ رو اونجا بزارن..رو پاهاشون…

از کنج چشم نگاه ترسناکی بهم انداخت و بعد دوباره به کارش ادامه داد.خودمو لهش نزویک کردم و به پیش دستی ای که روش کیک بود رو به طرفش گرفتم و گفتم:

-نمیخوری؟سرد میشه هااا…این داغش میچسبه آخه….

هیچی نگفت.یه تیکه اش رو برداشت و به دهنش نزدیک کردم و گفتم:

-باز کن خودم‌میزارم دهنت…

سرش رو چرخوند سمتم و بهم‌خیره شد.زل زد تو چشمهام و بعد از یه سکوت نسبتا طولانی گفت:

-من شبیه بچه هام!؟

خیلی سریع جواب دادم:

-نه آخه گفتم‌دستت بنده من بزارم دهنت…

پوزخندی زد و پرسید:

-میخوای بزاری توی دهن کسی که ازش متنفری!؟

#پارت_۵۷۹

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

پوزخندی زد و پرسید:

-میخوای بزاری توی دهن کسی که ازش متنفری!؟

با این جمله اش میخواست رفتار بدم رو به یادم بیاره.
اما اون که هزاران رفتار بدتر از این با من داشت.
رفتارهایی که اگه من با اون داشتم قطعا سرم رو میبرید و میذاشت روی سینه ام….

وقتی اون سوال رو پرسید یه سکوت بینمون برقرارشد اما من خودم اون سکوت رو شکستم و سوال اونو با سوال جواب دادم:

-میخوای بگی تو خودت از من متنفر نیستی !؟

ترجیح داد به جای اینکه جوابم رو بده دهنش رو باز کنه و من اون کیک رو بزارم دهنش.
اینکارو کردم و بعد رو برگردوندم.
خم شدم که پرسید:

-چرا مامان بابا دیر اومدن!؟

خم شدم و کنترل رو از روی میز برداشتم و همزمان جواب دادم:

-عمه ی مادرت مرده رفتن اراک!

حس کردم که سرش رو چرخوند سمتم و متعجب نگاهم کرده.اما من بی توجه مشغول بالا و پایین کردن کانالها شدم.
سگرمه هاشو زد تو هم و با همون لحنی که تعجبش رو نشون میداد گفت:

-جالبه! اونا پا شدن رفتن اراک بعد یه کلمه هم به من حرفی در این مورد نزدن! عجبا!

بیخودی داشت حرص و جوش میخورد.
چنگال رو توی تیکه کیک فرو بردم و با نگاهی خیره به صفحه تلویزیون پرسیدم:

-مثلا میدونستی میخواستی بری اراک!؟

خیلی سریع جواب داد:

-خب نعلوم نه!

-پس دیگه حرص اینکه هیچی بهت گفتنو نخور! چون درهر صورت تو که به قول خودت نمیخوای بری!

بالاخره رضایت دادم به اینکه یکی از همون کانالهای مزخرف رو تماشا کنم.
یکی از همین سریالهای آبکی….
چشمهام خیره به صفحه ی تلویزیون بود که گفت:

-یه تیکه کیک دیگه بده!

فکر میکردم برای اینکه بهم بفهمونه کیکم خوشمزه نیست دیگه ازش نخوره اما انگار نتونست مقاومت کنه و بیخیال خوردن اون کیک شکلاتی خوشمزه که تهش یه حالت سوختگی خوش مزه داشت بشه.
اون لبهاش رو باز کرد و من باز یه تیکه دیگه از کیک رو گذاستم دهنش رو همزمان پرسید:

-مزه اش خوبه !؟

اول لقمه رو جوید وخوردو بعد جواب داد:

-بد نیست!

از کنج چشم نگاهش کردم.بدجنس! عمدا میگفت بد نیست و گرنه من که میدونم خودم تو پختن انواع شیرینی جات استادم.
اینو به روش آوردم و گفتم:

-بد نیست!؟ باید بگی عالیه! برای اینکه من چندین ماه توی یه شیرینی فروشی کار کردم!آموزش هم دیدم.تازه صابکارمم همیشه تحسینم‌میکرد و میگفت دستپختم حرف نداره

نمیدونم کجای این حرفم براش تعجب برانگیز بود که چشم از لپتاپش برداشت و دوباره منو با تعجب نگاه کرد و پرسید:

-کار میکردی!؟

چهار زانو روی کاناپه نشستم و بدون انکار این موضوع قرص و محکم جواب دادم:

-خب آره…من تو شیرینی فروشی کار کردم…تو لوازم آرایشی کار کررم…فروشنده لباس هم بودم…بعد از فوت بابا برای اینکه دستم توجیب خودم باشه هم درس میخوندم هم کار میکردم!
ولی هیچوفت هیچکدوم از اون کارارو به اندازه ی همون شیرینی فروشی دوست نداشتم…

صورتمو با دقت ودرآرامش از نظر گذروند و پرسید:

-شیرینی دوست داری!؟

لبخند عریضی به پهنای صورت زدم و گفتم:

-آره خیلی! خصوصا کیک شکلاتی که تهش یه کوچولو سوخته باشه….

چیزی نگفت و فقط سرش رو به آرومی تکون داد و دوباره چشم دوخت به لپتاپش.
حوصله تلویزیون رو نداشتم.
خودمو چسبوندم به نیما و با کج کردن سرم نگاهی به لپتاپش انداختم و پرسیدم:

-داری چیکار میکنی یه ساعت!؟

سرش رو یکم کج کرد و به منی که بهش چسبیده بودم نگاهی انداخت.
داشت چندتا دارو رو بررسی میکرد.
آخه کار و بارش با دارو بود.
دستشو زیر چونه ام گذاشت و با کنار زدن سرم گفت:

-چیکار میکنی؟ کله ات رو ببر عقب!

با انزجار نگاهش کردم و گفتم:

-خب بابا نوبرشو آورده انگار!شام بیارم بخوریم!؟

انگار که معمولی ترین جوابهاشو هم نتونه عین آدم جواب بده با اخم گفت:

-آره برو همون غذارو بیار اما اینجوری به من نچسب!

خم شد و لیوان چاییش رو رو برداشت.بااخم از کنارش بلند شدم و گفتم:

-خیلی هم دلت بخواد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهشید
مهشید
2 سال قبل

ننووییسنده قبلا ک خوب روزی دوتا پپپارررت ببللنند میراشتی ولی الان هیچی الانم پارتت بلنده ها ولی دوتا نیس واقعا ک ط هم شدی لنگه همون نویسنده ک تا بخوان یکی دوتا پارت بزارن کون ملتو پاره میکنن بابا مثل قبل دوتا دوتا پارت بزار و بازم مثل قبل طولانی نمیگم پارت های الان طولانی نیست تست اتفاقا ولی دوتا نیس درضمن من رمانتو خیلی دووست دارم و خیلی مشتاقم زودتر پارت آخر رو بزارییی

Mahhboob
Mahhboob
2 سال قبل

چقد من از خاله هه بدم اومد..مامانشم یجورایی در حقش ظلم کردوفقط خواست بهارو از سرش باز کنه…بنظرم تنهافرد نرمال تو داستان زنعموهه باشه

💟
💟
2 سال قبل

رمانت تا اینجا قشنگ بود
من که لج بازی های باحال بینشون رو دوست دارم اما از اینکه رمان بخواد دو نفر رو از هم دور کنه خیلی حالم گرفته میشه حتی حاضرم مرده هم زنده بشه بهم برسن 😆 امیدوارم این دو تا هم حالا که رفتن سر خونه زندگی به خوشی کنار هم زندگی کنه
یه جوری ارزوی خوشبختی میکنم انگار نه انگار رمانه 😕

Mona
Mona
2 سال قبل

چه خوب میشد اگر که روزی دوتا پارت میگذاشتی

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x