رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 67

0
(0)

#پارت_۵۸۰

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

بعد از خوردن شام دوباره برگشتیم همون جای قبلی و روی همون کاناپه کنار هم نشستیم.
لپتاپش رو برداشت و همزمان تلفنی هم مشغول صحبت شد.داشت راجب یه داروی نایاب حرف میزد که قصد خرید و وارد کردنش رو داشت.
بخشی از صحبتش در همین مورد بود و بخش دیگه اش درمورد عرض دولتی برای خرید دارو!
کنارش نشستم.کوسن رو روی پاهام گذاشتم و به دارویی که داشت اطلاعاتش رو بررسی میکرد نگاهی انداختم.
من هم تاحدودی نسبت به این دارو آگاهی و شناخت داشتم.
وقتی تماسش تموم شد گفتم:

-چندمدت پیش یکی از پزشکها این دارو برای یکی از مریض ها نوشت.بنده خدا اصلا مال اینجا نبود…
کلی گشت اینور اونور اما حتی بازارسیاه هم گیرش نیومد.
آخرش فکر کنم مجبور شد تو بازار سیاه تهرون تهیه اش بکنه…

سرش رو تکون داد و گفت:

-آره! نایابه! ولی دارم با یه شرکت فرانسوی وارد معامله میشم که تعداد زیادی ازش وارد کنم…اونجوری بقول تو اونجور آدمایی مجبور نمیشن همچین دارویی رو تو ناصرخسروی تهرون با بدبختی گیر بیارن اونم چندبرابر قیمت!

آهسته و از ته دل گفتم:

-امیدوارم!

تلفنمو برداشتم و از سر بی حوصلگی و بیکاری سرگرم خوندن یه رمان اینترنتی شدم.
حوصله اینکه برم توی اتاق رو نداشتم.اینم میدونستم که اگه حالا بخوام برم عمرا اگه خوابم میبرد!
اونقدر سرگرم خوندن رمان شدم که نفهمیدم کی خوابم گرفت فقط حس کردم سرم کج شد و افتاد رو شونه ی نیما با اینحال اونقدر این خواب عمیق شده بود که نتونستم چشمهامو باز کنم حتی وقتی که نیما سرم رو از روی شونه ی خودش بلند کرد و گفت:

-اینجا خیلی شبیه تخت خوابه!؟ پاشو…پاشو برو تو اتاق بخواب….

صداش رو میشنیدم اما خیلی گنگ و نامفهوم.
حتی با اینکه سرم رو برداشته بود اما دوباره سرم کج شد و افتاد روی شونه اش.
پووووفی کرد و گفت:

-ای بابااااا ! حالا اگه وا کرد چشماشو…

چقدر نق میزد.من فقط دلم میخواست اون لحظه بخوابم اصلا هم مهم نبود کجام و سرم کجا قرار داره.
پلکهام سنگینر شده بودن و دیگه بازشون نکردم حتی میلیمتری و اون خواب رفته رفته عمیق و عمیقتر شد تا وقتی که حس کردم روی هوام…
چشمهامو باز کردم و دستپاچه از همون بالا نگاهی به اطراف انداختم.
چون واسه چند لحظه گیج خواب بودم ودرکی از اطراف نداشتم واسه همین کمرم رو خواستم بلند بکنم که گفت:

-وقتی که باید بلند بشی نشدی حالا میخوای بشی..نترس بغل منی!

کم کم یادم اومد که کجا خوابم برده بود.رو کاناپه و کنار نیماااا…دستهامو دور گردنش حلفه کردم که نیفتم ولی حرفی نزدم و باز پلکهامو روی هم گذاشتم.
نمیدونم چیشد که دلش به رحم اومد و بجای رها کردنم بغلم کرد که بیارم توی اتاق!
واقعا جای تعجب داشت!
در اتاقش رو با پا باز کرد و بعد چرخید و دوباره با پا بستش
بردم سمت تخت.
کمرش رو تا کرد و به آرومی گذاشتم روی تخت.
دستهامو از دور گردنش خودش جدا کرد و خواست کمرش رو صاف نگه داره که چشمامو واکردم و خوابالود پرسیدم:

-خودت نمیخوابی!؟

فکر کنم میخواست بده اما وقتی این سوال رو ازش پرسیدم مردد نگاهم کرد.چنددقیقه ای تو سکوت فکر کرد و بعد آهسته گفت:

-چرا! میخوام چراغو خاموش کنم!

کناررفتم تا براش جا باز کنم.
چنددقدمی از تخت فاصله گرفت.چراغ رو خاموش کرد و در همون حین که به سمت تخت میومد تیشرت و شلوار رو پاش رو از پا درآورد و اومد سمت تخت…
کنارم دراز کشید.
دستهامو زیر سرم گذاشتم و بهش نگاه کردم….

#پارت_۵۸۱

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

اومد سمت تخت…
کنارم دراز کشید.
دستهامو زیر سرم گذاشتم و بهش نگاه کردم.
چشمهام خوابالود بود اما فاصله اش اونقدر باهم زیاد نبود که نفهمم داره خیره خیره منو نگاه میکنه….
آهسته گفتم:

-اگه بیدارم میکردی خودم میومدم بالا…

نفس عمیقی کشید و مستقیم دراز کشید.ساعد دستشو گذاشت روی پیشونیش و بعد با صدای آرومی گفت:

-ایراد نداره…خودمم میخواستم بیام‌بخوابم

یکم‌خودمو جا به جا کردم.چشمهام هنوز به کوچولو تار میدید.
پلکهامو بهم‌نزدیکتر کردم چون اینجوری دیدم واضحتر میشد و بعدهم‌گفتم:

-آخرش چیکار کردی…منظورم اون دارو هست؟

با صدایی که یه کوچولو خش داشت جواب داد:

-باید بیشتر بررسیش کنم…باید یه متخصص بفرستم تا تستش کنن

خوابالود گفتم:

-آهان…پس شب بخیر…

خیلی یهویی پرسید:

-میخوای بخوابی!؟

گرم خواب بودم اما نه اونقدر که متوجه حرفشم نشم.پلکهامو به آرومی ازهم باز کردم و نگاهش کردم.
سوال عجیبی بود. یعنی چون از طرف اون پرسیده میشد عجیب بود.آخه گفتنش تو همچین موقعیتی حکایت آن‌چیز که عیان این چه حاجت به بیان هست ، بود!
پرسیدم:

-نباید بخوابم !؟

قفسه ی سینه اش به آرومی بالا و پایین شد.حس کردم میخواد باهام حرف بزنه اما غرورش نمیزاره…
شاید هم‌چون هنوز نمیتونست باهام ارتباط برقرار بکنه.
زبونشو توی دهن چرخوند و بعد از چنددقیقه جواب داد:

-چرا…چرا…

یکم عجیب میزد این نیما.چشمم رفت سمت لبهاش.روی هم فشارشون داده بود و هی چپ و راست کجشون میکرد.
موهامو از روی چشمهام کنار زدم و پرسیدم:

-تو خوبی !؟

سرش رو چرخوند سمتم و جواب داد:

-آره چطور مگه!؟شبیه کسی ام که خوب نیست !؟

یه مژه افتاده بود زیر چشمش و من اون مژه رو تو تاریکی مهتابی اتاق زیر پلکش میتونستم ببینم.
دستمو زیر چشمش بردم و با کنار زدن اون مژه با صدای دورگه ی خوابالودی گفتم:

-نه آخه فکر کردم…نه هیچی ولش کن…

یه چندتا سرفه کرد خش صداش بره و بعد یه کوچولو خودش رو جا به جا کرد تا بهم نزدیک بشه.
اونم مثل من به پهلو دراز کشید و بعد من من کنان پرسید:

-ببینم هنوزم…اِ…چیزه…هنوزم هستی!؟

نمیفهمیدم چیمیگه چون جست و گریخته و نامیزون حرف میزد.
یعنی متوجه منظورش نمیشدم برای همین گفتم:

-هنوزم چی هستم!؟

دستشو پشت گوشش بردو آهسته خاروندش .همونطور که حدس میزدم میخواست یه چیزی بگه اما نمیدونست چه جوری به زبونش بیاده برای همین مِن مِن کنان گفت:

-منظورم…منظورم اینکه هنوزم پَد استفاده میکنی!؟

اینو گفت و به مابین پاهام اشاره کرد.
آهان! پس منظورش اون بود.
خنده ام گرفته اما لبهامو روی هم فشردم و گفتم:

-نه! دیگه خونریزی ندارم…

بی مقدمه پرسید:

-این یعنی میتونی سکس کنی !؟

بهش خیره شدم بدون اینکه سریع و فوری جوابشو بدم.
پس دلش سکس میخواست این مِن مِن هاش هم برای این بود که مطمئن بشه من دیگه خون ریزی ندارم.
نفسم تو سینه حبس شد.
خواب ار سرم پرید.
بعد از چنددقیقه سکوت جواب دادم:

-آره…میتونم…

جواب من همون چیزی بود که اون بهش احتیاج داشت.
وقت رو تلف نکرد و خیلی سریع خیمه زد روی تنم…

#پارت_۵۸۲

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

جواب من همون چیزی بود که اون بهش احتیاج داشت.
وقت رو تلف نکرد و خیلی سریع خیمه زد روی تنم…
لبهاش روی لبهام افتادن و دستش بی وقفه از زیر تاپ تنم بالا رفت و رسید به سینه ام.
چشمهام بسته شدن و سینه ام توی مشتش فشرده شد.
زبونشو توی دهنم فرو برد و بهم فهموند دلش میخواد تو اون لحظه براش چیکار کنم.
دهنش کاملا روی دهنم بود و دستهاش هرکدوم یه قسمت از بدنم رو لمس میکردن…بااینکه کلا در حال جرو بحث بودیم اما انگار تو سکس نه من بهار بودم و نه اون نیماااا…
سکس انگار یه جهان دیگه بود.
یه جهان‌متفاوت‌…
یه جهان که فقط توش لذت خالص!

دوست داشتم سینه ی فراخ تن عضله ایش رو لمسش کنم.
کف دستمو روی بدنش از بالا تا پایین کشیدم.
هنوزم لبهام توی دهنش بودن اما بعدش هم اون نفس کم اورد و هم من….
حرکات عطش وارشو قطع نکرد.
اینبار سرش رو برد تو گردنم و لبهاشو چسبوند به گردنم.
با صدای بلندی آه کشیدم و همزمان دستمو از کمر لباسش رد کردم و رسوندم به وسط پاهاش.
نرمی آلت*ش رو توی دست فشار دادم و همزمان لاله ی گوشش رو به دندون گرفتم.
بدنش توی دستم یه حالت شق و سفت پیدا کرده بود و هرچه من بیشتر می مالیدمش این حالت بیشتر و بیشتر میشد.

سرش رو از توی گردنم کشید عقب و لباس تنم رو تا زیر گلوم داد بالا…
لباس ریر نپوشیده بودم و همین باعث شد به محض بالا دادن پیرهنم سینه هام دو طرف کج بشن…
یکیش رو تو دست گرفت و یه بوسه روش نشوند اما انگار بی طاقت تر از اونی بود که بخواد به خوردن سینه ادامه بده…

پاهام رو از هم باز کرد وخیلی سریع شورتک پام رو کشید پایین و روی تنم قرار گرفت.
لباس خودش رو از پا درآورد و بعد عضو کلفتش رو توی دستم گرفت و بعداز اینکه با شکاف وسط پام تنظیمش کرد توی یه حرکت فرستادش داخل…
لبم رو زیر دندون گرفتم که جیغ نکشم.
چشمهامش رو بست و طعم لذت رو با بند بند وجودش چشید.
رو پیشونی و کمرش قطره های ریز عرق نشسته بود.
خودش رو عقب میبرد و بعد با ضرب واردم میکرد.
تمام حرکاتش با نرم خوئی شیرینی بود.
هم‌میخواست بهم‌لذت بده و هم‌مواظب بود درد زیادی نکشم.
بدنم تکون میخورد و سینه هام بالا و پایین شدن.
سرش رو خم کرد و دهنشو گذاشت روی سینه ام و آهسته میکش زد.
رو تختی رو چنگ زدم و با کج کردن سرم ریز ریز آه کشیدم.
حرکاتش رو دوباره ادامه داد تا وقتی که با یه اه عمیق همزمان باهم ارضا شدیم .
نفس عمیقی کشید و افتاد روی تنم….
فکر کنم دو نفر وقتی مدت زمان زیادی باهم‌سکس نداشته باشن، وقتی اینکارو انجام بدن خیلی سریعتر از اون که بشه فکرش رو کرد ارضا میشن و این‌اتفاقی بود که برای ما هم افتاد.

چنددققه ای هردو بی حرکت فقط نفس نفس میزدیم.
فکر کنم یکم زیادی زود ارضا شده بودیم.
به خودش که اومد خیلی آروم از روی تنم کناررفت.
دستهاشو رو سینه ی کم موش گذاشت و پرسید:

-دردت که نکرد!؟

چرا ..دردم گرفته بود چون این دومین رابطه ی جنسیم به حساب میود اونم با فاصله زمانی کم، اما من درد کشیدن رو هم دوست داشتم.
سکس یعنی ترکیبی از عشق بازی درد و لذت…
این ترکیب اگه اینجوری باشه به دل میچسبیه.
سرمو گج کردم و با کنار زدن موهام گفتم:

-چرا…ولی من درد رو توی سکس دوست دارم…

تعجب کرد.صورتمو تو تاریکی مهتابی اتاق از نظر گذروند و با همون حالت متعجب پرسید:

-چی!؟ دوست داری درد بکشی!؟

بدون خجالت جواب دادم:

-خب آره…سکس با ضربات خشن همراه با درد! فکر کنم دلچسبترین نوع سکس باشه!

تو گلو خندید و گفت:

-عجب! پس…سکس خشن پسندی…

لباس تنمو که خودش زیر گلوم بالا آورده بود رو آهسته آوردم پایین و بدون هیچ خجالتی جواب دادم:

-آره…البته نه از اون سکس ها که طرف رو شتک پتک کنن نه…منظورم یه رابطه ی جون دار و پرتحرک…

از کنج چشم نگاهم کرد و جمله ام رو خودش ادامه داد:

-با ضربات قوی…!؟هوم؟

حدس بدی نبود.چشمامو بازوبسته کردم و جواب دادم:

-آره…یه چیزی تو همین مایه ها…

سرش رو به نشانه ی فهمیدن جنبوند و خیره به سقف گفت:

-بَد ترکیبی نیست…باحاله!

-از نظر تو باحاله؟

سرش رو به آرومی تکون داد و نفسش رو فوت کرد بیرون…

#پارت_۵۸۳

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

سرش رو به آرومی تکون داد و نفسش رو فوت کرد بیرون…
چشمهاش رو دوخته بود به سقف و من حس میکردم رفته توی فکر.
به نیمرخ جذبش نگاه کردم.
من از نیما خوشم نمیومد هیچوقت.
حتی همین حالاش هم دلم پی فرزین بود و هیچ حسی نسیت بهش نداستم و اگه کنارش بودم به این دلیل بود که مجبور بودم.
اما نمیتونستم انصاف رو کنار بزارم و نکته های مثبتشو نادیده بگیرم…
اون خیلی خوش چهره و خوش فیس بود.
و پولدار…و باجذبه و ثروتمند!
البته اخلاقای گه زیادی هم داشت اما من میدونستم عاشق رویاست…
فقط نمیفهمم چرا رویا با داشتن همچین مردی که من خوب میدونستم داشتنش آرزوی خیلی از دخترای فامیل بود سراغ مردهای دیگه هم میرفت.
شاید خوشی زده بود زیر دلش….

سکوت رو شکستم و پرسیدم:

-تو چی…!؟

بدون اینکه نگاهم بکنه پرسید:

-من چی!؟

بازهم موهای مزاحم ریخته رو چشمهام رو کنار زدم و پرسیدم:

-تو چه جور چه سکسی دوست داری!؟

دستهاش رو گذاشت روی پیشونی و موهای کوتاهش رو دادبالا.
قفسه ی سینه اش خیلی مشخص و آشکار بالا و پایین شد و گفت:

-دونستنش چه فایده داره آخه! ؟

یکم خودمو بهش نزدیک کردم.منم عین اون دلم میخواست بدونم.خوابو که کلا از سرم پرونده بود و حالا فقط کرخت بودم و مطمئن بودم حالاحالاها هم قرار نیست خوابم بگیره برای همین جواب دادم:

-تو از من سوال پرسیدی در این مورد منم بهت جواب دادم حالا نوبت توئہ…

از گوسه چشم نگاهی به صورتم انداخت و بعد اون هم دوباره به پهلو دراز کشید و بهم نگاه کرد.
یکم به حالت فکر کردن لبهاش رو روی هم فشرد و بعد جواب داد:

-فرق نمیکنه….سکس سکسه دیگه…هرجور حال بده!همراهی کردن خوبه دیگه…اینکه تو سکس همه کار بکنن…طرف نگه نه نه اینکار نه اونکار نه…

وقتی این حرف رو زد ذهنم رفت سمت یکی از همکلاسی هامون تو تهران…
یکی از دخترایی که یکی دوباره دلیل جداییش سوژه ی پگاه و بقیه شده بود.
با تصور اون تو ذهنم گفنم:

-دانشگاه تهران یه همکلاسی داشتیم به اسم ماریا…همسرش تو سکس ازش میخواست کارایی انجام بده که اون دوست نداشت برای همین کارشون رسید به طلاق ..

پوزخندی زد و پرسید:

-واقعا!؟

آهسته خندیدم و گفنم:

-آره!

گویا کنجکاو شده بود.شقیقه اش رو با یکم تعجب خاروند و بعد پرسید:

-مثلا چه کارهایی!؟

لبهامو روی هم فشار دادم و دستهامو گذاشتم روی سرم و بعد جواب دادم:

-رابطه از پشت…سا*ک…البته اینارو پگاه میگفت.پگاه دوستم رو میگم…

آهسته و آروم خندید.ما نمردیم و خنده های اون روهم دیدیم.
موهای خودش رو که کلا هروقت دستاش بیکار میشدن هی باهاشون ور میرفت رو رها کرد و گفت:

-پس یارو زن نگرفته بود..یکی رو میخواست که فقط بکنش!

تا اینو گفت خندیدم چون یهو یادپگاه افتادم.
اون هم همیشه همینو میگفت.
اوووخ پگاه ..
چقدر وقتی یادش میفتادم پرت میشدم تو گذشته!
چه روزایی که باهم نداشتیم.روزای خوب و خوش…
نیما با کمی تعجب نگاهم کرد و پرسید:

-به چی خندیدی!؟

ار فکر بیرون اومدم و بعد پتورو کشیدم بالا روی تنم و همزمان جواب دادم:

-به پگاه…آخه اون هم همیشه همین حرف تورو میزد!

آهانی گفت و دوباره به کمر دراز کشید و دستهاش رو زیر سرش گذاشت.
دست از تماشاش کشیدم و پرسیدم:

-الان دیگه میتونم !؟

-چی رو میتونی!؟

-میتونم‌بخوابم…

لبخند کم رمقی زد و گفت:

-آره…میتونی..

چرخیدم و پشت بهش دراز کشیدم و همزمان‌گفتم:

-شب بخیر!…

#پارت_۵۸۴

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

جارو برقی رو مرتب و منظم گذاشتم همونجایی که بود و و حتی دستمالهایی که باهاشون گرد گیری کرده بودم رو هم شستم و گذاشتم کنار.
بااینکه خونه تقریبا نیازی به جارو یا گردکشی نداشت اما من اینکارو کردم چون میدونستم زن عمو چه جور آدمیه و اصلا دلم نمیخواست وقتی برمیگرده باخودش بگه اوه اوه! دختره حتی یه تکون هم به خودش نداده و تو این یکی دوروزی که نبودم دستی روی سرو روی این خونه نکشیده و اون دقیقا آدمی بود که گفتن همچین حرفی ازش بعید نبود!
پیرهنمو که حس میکردم به تنم چسبیده از بدنم فاصله دادم و با تکون دادنش سعی کردم بدنم رو خنک نگه دارم و یکم باد بخوره!
وقتی برگشتم توی هال، نیما درو باز کرد و اومد داخل..
درحالی که بهش خیره بودم زیر لب باخودم زمزمه کردم:

“الان دسته کلیداشو پرت میکنه رو میز آویز لباس، بعد خم میشه جوراباشو درمیاره گولشون میکنه پرتشون میکنه یه گوشه بعد دوباره کمرشو صاف میکنه دکمه های پیرهنشو وا نیکنه و اگه منو ببینه میگه اون جورابای منو بشور بعدشم پیرهنشو پرت میکنه رو میز و میپرسه ناهار چی داریم. ”

طبق عادت، دقیقا همون کارایی رو انجام داد که حدس زده بودم.درو بست و اومد جلوتر.
اول دسته کلید خونه و سوئیچشو پرت کرد روی میز بعد خم شد جوراباشو درآورد ، گوله شون کرد و هر کدوم رو پرت کرد یه وری و بعد هم دوباره کمرش رو صاف نگه داشت و همونطور که میومد سمت من بی سلام و علیک حین باز کردن دکمه های پیرهنش گفت:

-این جورابای منو بشور!

هیچی نگفتم.حتی بهش سلام هم نکردم.
بچه پررو!
فکر میکرد من له له و نوکرش خونه زادشم!
یه راست اومد سمت مبل های راحتی.
پیرهن تنشو انداخت رو میز و بعد لم داد رو مبل و لنگهاشو انداخت روی هم.
چقدر این آدم شلخته بود.جوراباشو مینداخت یه ور گوشی موبایلشو یه ور دسته کلیداشو یه ور پیرهنشو یه ور…
عین مردسالارها بلند گفت:

-یه چیز خنک برام بیار!ترجیحا شربت البالو !

اوه! دستور پشت دستور.
مطمئنن نیما فکر میکرد من نوکرشم نه زنش!
رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان شربت براش درست کردم و بعد برگشتم سمتش.
خم شدم و لیوان رو به طرفش گرفتم و همزمان پرسیدم:

-همه وسایلو بردن تو خونه؟

نیم خیز شد که بتدنه نوشیدنیش رو بخوره.
لیوان رو ازم گرفت و همزمان با نزدیک کردنش به لبهاش جواب داد:

-آره…تا الان اونجا
مشغول وصل کولر بودیم…فردا پسفردا میتونی بری وسیله هارو بچینی!

این نسبتا بهترین خبر این دو سه روز بود.هرچه زودتر از اینجا میرفتم بهتر بود.
من دلم نمیخواست جلوی عمو وزن پر دقتش مدام ادای کسی رو دربیارم که عاشق شوهرشه.
اگه جای دیگه ای بودیم، یعنی خونه ی خودمون از همه لحاظ میتونستم اوقات راحت تری رو بگذرونم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-کاش میشد زودتر بریم!

نوشیدنیش رو یه نفس و بدون مکث خورد و بعدهم با کشیدن اون نفسهای عمیق بعداز سیراب شدن، سگرمه هاش رو زد توی هم و پرسید:

-چرا؟ مگه اینجا بهت بد میگذره!؟

نمیدونستم چه جوری بهش بفهمونم اینکه مدام این سوال رو میپرسم معنیش این نیست که دارم حسابی بد میگذرونم.
من فقط حس که نه….مطمئن بودم هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه.
اونجا از هر لحاظ میتونستم راحت تر باشم.
لبهامو ازهم باز کردم و جواب دادم:

-بد که نه…ولی گفتم که…خیلی راحت نیستم.خصوصا وقتی مادرت میپرسه دکتر رفتی؟نمیخوای بچه دار بشی؟ نیما سنش رفته بالا باید بچه بیاری….

نیشخندی زد و بعد لیوان رو به سمتم گمرفت و گفت:

-فردا میریم…حالا راحت شدی!؟

خوشحال شدم و جواب دادم:

-آره!

سرش رو به سمت راست تکون داد و گفت:

-پس حالا پاشو ناهارو بیار من هم گشنمه هم عاجزم!

باز امرو نهی هاش شروع شد.
اینو بیار اونو بیار…
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-یه نیم ساعت باید صبر کنی تا قورمه آماده بشه.
دیرتر بارش گذاشتم چون فکر کردم دیر میای…

اصلا با خبرم حال نکرد و شنیدم که یه ای بابا گفت.
من خوب میشناختمش.
بااینکه خیلی مراقب هیکلش بود اما شکمو هم بود.
ولی به من چه! من که زودپز نبودم!
شونه بالا انداختم و گفتم:

-میرم دوش بگیرم!

دستشو تو هوا تکون داد و گفت:

-برو ولی زودبیا ناهار منو بده…

عجب! هیچ چی رو به شکمش ترجیح نمیداد!
لیوان رو گذاشتم روی اپن و راه افتادم رفتم سمت حمام.
دلم الان فقط یه دوش میخواست و بس!

#پارت_۵۸۵

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

آب که روی سرو صورتم فرود میومد حس خوبی بهم دست میدادکه باهیچی قابل مقابسه نبود.
حس سبکی و راحتی و خنکی!
چشمامو بستم و سرم رو به عقب خم کردم و موهای خیس چسبیده به صورتم رو به آرومی دادم بالا….

نمیدونم هنوز به این زندگی عادت کرده بودم یا نه، حتی نمیدونم باهاش کنار اومدم و پذیرفتم که زن نیما هستم یا نه اما یه چیزی رو خوب میدونستم اونم این بود که گاهی شدیدا یاد فرزین برام تداعی میشد و در واقع فیلم شدیدا یاد هندستون میکرد!
این جور مواقع اگه ذهنمو از اون پرت نمیکردم صدرصد کارم به جایی کشیده میشد که میرفتم سراغ موبایل و شماره اش رو میگرفتم.
دسرت مثل الان که تا چشمهام رو بستم و ذهنم رو خالی کردم ناخوداگاه فکرم کشیده شد سمت اون که چیکار میکنه، کجاست، باکسی هست یا نه…و هزار یه حرف و پرسش دیگه!
برای همین خیلی دوباره چشمهام رو باز کردم که عمیقا درگیرش نشم.
نمیخواستم خودم دستی دستی خودم رو اذیت و آزار بدم.
خسته بودم از رنج کشیدن.
از فکر کردن به کسی که میدونی رسیدن بهش تقریبا محال…
از آه کشیدن…ار افسوس خوردن!
دستهامو روی صورتم کشیدم اما تا سرم رو صاف نگه داشتم بی هوا چشمم افتاد به سوسکی که درست از کنار دمپایی پام رد شد.
دهنم اندازه غار باز موند و چشمهام ا نقدر گرد شد که آمادگی از حدقه بیرون زدن رو کاملا داشتن!
من با سوسک توی یا مکان؟
از اونجایی که شدیدا از سوسک وحشت داشتم، با دیدنش اونم درحالی که کمترین فاصله رو باهام داشت یه جیغ بنفش بلند کشیدم و دویدم سمت دیوار.
این ترس تو بند بند وجودم رخنه کرده بود و من فکر نکنم هیچ موجود دیگه ای بتونه تا به این حد منو بترسونه!
تو خودمم جمع شدم ودرحالی که تقریبا خودمو چسبونده بودم به کاشی های سرد و یخ حموم دوباره و دوباره جیغ کشیدم.
اون صدا ها نیما رو فورا تا بالا کشوند.
چندبار پشت سرهم و پی درپی به در ضربه زد و پرسید:

-چیشده؟ بهار….بهار باتوام چیشده؟ اتفاقی افتاده؟ افتادی؟بهار ….بهار

با وحشت و آشفتگی بلند بلند گفتم:

-توروخدا بیا کمکم…تورو جون مادرت! جون مادرت بیا کمکم …

التماسهام وحشت اون که همچنان پشت در بسته ی حموم ایستاده بود رو بیصتر و بیشتر کرد و باعث صد با نگرانی بپرسه:

-درو وا کن….چیشده آخه؟ جواب بده….بهار…

سوسکه یه مکث کرد.بعد چرخید سمتم و بعد یهو بال درآورد و پرواز کرد به طرفم.
اینبار جیغ بنفش دیگه ای کشیدم و دویدم سمت دیگه ای از حموم و مستاصل و هراسون نیمارو صدا زدم:

-واااای…نیما….نیمااا جون مادرت کمکم کن…وااااای….

چند مشت محکم به زد به در و با ترس پرسید:

-چیه؟ چیشده ؟ کی اونجاس؟درو باز کن..این در لامصبو باز کن بهار…

سراسیمه و در حالی که از ترس به خودم می لرزیدم دویدم سمت در و بازش کردم. نیما فورا پرید داخل.
خیلی ترسیده بود.
یعنی بهتره بگم نگران شده بود.
دستپاچه نگاهم کرد و پرسید:

-چیه؟ چیشده!؟

با دست به سوسک اشاره کردم و تته پته کنان گفتم:

-س…سو…سوسک…سوسک بالدار….

تمام اون نگرانیش پر کشید و جاش رو به حالتی شبیه تعجب و کلافگی داد.چشمهاشو ریز کرد و پرسید:

-چی!؟ سوسک !؟؟ واسه خاطر یه سوسک اینهمه قشقرق راه انداختی و منو کشوندی تا اینجا !؟ هان!؟

با لرز و تته پته گفتم:

-خب ترسناکه…

نگاهی به سوسک انداخت و بعد گفت:

-آخه این‌ کجاش ترسناک…

وحشت زده گفتم:

-همه جاش….من از سوسک میترسم. تازه س..

جمله ام رو کامل نکرده بودم که اون موجود زشت بدترکیب تکون خورد و همون تکونش باعث شد از وحشت اینکه مبادا بخواد بیاد سمتم دوباره هراسون بشم و جیغ دیگه ای بکشم.
دویدم پشت نیما و ناخواسته خودمو بهش چسبوندم و دستهامو دور تنش حلقه کردم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Manizhe
Manizhe
2 سال قبل

اگر لطف کنید روزی دوبار پارت بذارید مطمئنا خواننده های بیشتری خواهید داشت ممنون.

ی بنده خدا ....
ی بنده خدا ....
2 سال قبل

اگر میشه مثل قبل روزی دو پارت بزارید اینجور واقعا خواننده های رمان رو از دست میدید مثل باقی رمان ها

Zari
Zari
2 سال قبل

چرا انقدر دیر به دیر پارت میذارین!؟
اخه روزی یکی؟

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x