رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 69

5
(1)

#پارت_۵۹۲

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

با خیس بودن موهام کنار اومدم چون وقت سشوار کشیدن موهام رو نداشتم و باید میز ناهار رو میچیدم.
وای به روزی که زن عمو بفهمه غذای شازده اش دیر آماده شده.
تو همون حین تلفنش زنگ خورد.من بهش نزدیک بودم اما اون خیلی دور بود.
رو به روی تلویزیون لم داده بود رو کاناپه و پاهاشو دراز کرده بود روی میز و همزمان فوتبال می دید.
سرمو به سمتش چرخوندم و گفنم:

-موبایلت داره زنگ میخوره!

خیلی توجه نکرد.بعداز یه سکس و یه دوش فکر کنم هرکس دیگه ای هم بود دلش نمیخواست از اون جای گرم و نرمش دل بکنه.بدون اینکه سرش رو به سمتم بچرخونه جواب داد:

-کیه!؟

معمولا این اجازه رو نمیداد چشم من حتی به گوشیش بیفته اما حالا ازم میخواست نگاه بندازم و ببینم کی هست.
رفتم سمتش و برداشتمش.
رویا بود…
راستش از دیدن اسمش جا خوردم چون فکر میکردم کار و اون و نیما دیگه بهم نمیخوره اما اشتباه میکردم.
اینجوریا هم نبوده و نیست.اون همچنان زن نیما بود و فکر نکنم حالا حالا کارشون به مرحله ای برسه که بخواد راهشون ازهم جدا بشه
یا حتی اینکه دیگه بهم زنگ نزنن.
به سمتش رفتم و وقتی بهش نزدیک شدم دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم:

-بگیر…زنته!

تا اینو ازم شنید سرش رو به سمتم برگردوند و با ریز کردن چشمهاش پرسید:

-چی؟! زنم !؟

آهسته و خیره به چشمهاش جواب دادم:

-آره…رویا !

جوابم اخمو و عبوسش کرد.سگرمه هاش رو زد توی هم و همزمان که گوشی رو ازم میگرفت گفت:

– زن سابق!

من که حرفش رو درک نمیکردم.نمیتونست بگه زن سابق.دلایلش هم کاملا واضح و روشن بودن.
آهسته گفتم:

-نمیتونی بگی زن سابق…

پوزخندی زد و گفت:

-چرا عقل کل جان!؟

خیای آروم جواب دادم:

-چون تو هنوز طلاقش ندادی

اگار حرفی براش نیومد که بزنه.لبهاشو روی هم فشرد و سکوت کرد منم ازش رو برگردوندم و راه تفتادم سمت آشپزخونه درحالی که گوشم پی حرفهای اون بود:

“الو …..خب که چی!؟ نه…نه من نه میخوام ببینمت نه حوصله دبدنتو دارم تو دادگاه هم بهت گفتم….نه….نه اصلا و ابدا….داد بزن جیغ بکش اصلا هرچی دلت میخواد بگو….نه….نه تو گوش بده ببین چیمیگم….تا تمام چیزایی که بهت دادمو برنگردونی من طلاقت نمیدم.
یا برمیگردونیشون یا هم برگرد سر خونه زندگیت….”

داشتم بشقابارو میذاشتم روی میز اما تا اینو گفت متعجب سر برگردوندم و بهش خیره شدم.
یعنی با رویا همکاری نیمکرد و راه نیمومد صرفا بخاطر اینکه اون برگرده سر خونه زندگیش!؟
نکنه تو سرش بود هردوی ماروپیش خودش نگه داره…
نه!
شایدم میخواست اونو اینجوری برگردونه سر خونه زندگیش و وقتی ارتباطشون درست شد منو طلاق بده!؟
شونه بالا انداختم.
به درک !
اصلا واسم اهمیت نداشت اگه اینکارو میکرد.
اصلا چه بهتر! من خودمم تمایل چندانی به ادامه ی این زندگی نداشتم.
ظرفهای غذارو گذاشتم روی میز و رفتم سمت یخچال و بار نامحسوس به ادامه ی حرفهاش گوش سپردم:

” من به خودت گفتم به اون وکیل دوهزاریت هم گفتم رویا….تا شروطم عملی نشه خبری از طلاق نیستتتت میخواد یه سال طول میکشه میخواد دوسال میخواد سه سال میخواد صد سال…..آره….آره….آره من کلاشم دودوزه بازم….من صلا عوضی ام…ولی حرفم همونه که گفتم ملتفت شدی!؟”

نفس عمیقی کشیدم.پارچ نوشابه رو برداشتم و گذاشتم روی میز و بعد به سمت اپن رفتم و بااینکه میدونستم مشغول تلفن حرف زدنه گفتم:

-ناهار آماده اس…بیا …

از روی کاناپه بلند شد و همزمان که حرف میزد به سمت آشپزخونه اومد وگفت:

” همون که گفتم هرکاری دلت میخواد بکن …هرکاری…من طلاقت نمیدم مگر به شرط قبول کردن همون چیزایی که بهت گفتم”

تماس رو قطع کرد و اومد توی آشپزخونه….

#پارت_۵۹۳

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

تماس رو قطع کرد و اومد توی آشپزخونه.احساس کردم عصبیه چون یه تماس تلفنی پر تنش با رویا داشت و اینجور مواقع بهتر بود اصلا کسی باهاش صحبت نکنه چون میشد یه جریان لخت برق..هیچ سرانگشتی حتی نباید به فکر لمس کردنش میفتاد!
فقط نمیدونم چرا این فکر افتاده بود تو سرم که نیما دنبال راهی برای برگردوندن رویاست….
انگار اون عشق قوی نه تنها فروکش نشده بود بلکه تبدیل شده بود به یه عشق و علاقه ی سرکش…
انگار میخواست برش گردونه حتی با روش تحت فشار قرار دادنش…
آره حتما همینطوره وگرنه اصلا چه دلیلی داره نیما اینقدر این موضوع رو کشش بده یا طلب دادنی هاش رو بکنه درحالی که از مال دنیا بی نیاز بود!؟
صندلی رو با عصبانیت پس کشید و رو به روی من نشست.
از قبل براش برنج کشیده بودم و اون فقط زحمت برداشتن قاشق و چنگال رو کشید.
خیلی زود و سریع و بااشتها مشغول خوردن شد..به صورتش نگاه کردم چون میخواستم ببینم میشه باهاش دو کلوم حرف حساب زد یا حسابی اعصابش آتیشیه…
سگرمه هاش توی هم بودد اما خب…
اون در 99درصد مواقع همین ریختی بود پس جرات به خرج دادم و پرسیدم:

-رویا بود !؟

من درحالی این سوال رو ازش پرسیده بودم که اون داشت غذا میخورد پس مکث کرد و واسه چند ثانیه بر بر نگاهم کرد و درنهایت جواب داد:

-اهم…

همین! حتی زحمت باز کردن لبهاش رو به خودش نداد تا نشون بده علاقمند نیست من در مورد این قضیه خیلی باهاش همکلام بشم یا ازش سوال بپرسم.
اما خب… خودم مجاب میشدم اما کنجکاویم رو چه جوری باید مجاب میکردم !؟
مگه آروم میشدم اگه سوال بی جواب برام باقی می موند.

بدخلاف اون که با اشتها غذا میخورد من خیلی آروم مشغول بودم و همزمان گفنم:

-میتونم یه سوال ازت بپرسم!؟

بازم حین خوردن جواب داد:

-بپرس…

مردد بودم.آخه کاملا برام واضح بود اون دوست نداره سوالهای شخصی ازش بپرسم واسه همین گفتم:

-ممکنه عصبانی بشی….

سرش رو بالا گرفت.زبونشو به دندوش زد و پرسید:

-چقدر!؟

شونه هام رو به آردمی بالا و پایین کردم و جواب دادم:

-نمیدونم…شاید…شاید خیلی شاید هم نه …

بدون اینکه بهم نگاه بکنه گفت:

-پس بپرس!

نیما آدم توداری بود و بیزار از دخالت دیگران تو زندگی شخصیش یا حتی سوال پیچ کردنش.
من به این خصلتهای اون کاملا واقف و آگاه بودم با اینحال جرات به خرج دادم و پرسیدم:

-تو نمیخوای رویا رو طلاق بدی درسته!؟

وقتی سرش رو بالا گرفت ترس برم داشت.
حتی تو دلم به غلط کردن افتادم که آخه جلبک تو مگه مجبوری همچین حرفی بزنی و حتی لبهامو وا کردم که بهش بگم مجبور نیست جوابمو بده اما قبل از اینکه چیزی بگم خود نیما یود که جواب داد:

-آره درسته…

یا جوابش آب پاکی رو ریخت روی دستم و آرامشم رو ازم گرفت.
نه اینکه عاشق و شیفته اش باشم و حالا نگران از برگشت زنش نه….
من فقط عصبی بودم از بابت اینکه باید احتمالا از این به بعد توی یه خونه با همسرم و سر اول همسرم که یه شارلاتان به تمام معنا بود زندگی کنم.
قاشف و چنگال رو رها کردم و به کل دست از خوردن کشیدم.
تقریبا ده دقیقه ای توی همون حالت موندم.
تا اینکه بالاخره به خودم اومدم.
موهام رو پشت گوش جمع کردم و با شکستن سکون گفتم:

-من راضی ام…و …و مشکلی با این مسئله ندارم!

مکث کرد.یکم آب نوشید و انگار که متوجه حرفم نشده باشه پرسید:

-با کدوم مسئله هان!؟

میدونستم که اون رویا رو دوست داره.
گواه و دلایل خیلی زیادی برای این فکرم داشتم.
خیلی زیاد….
نمونه اش تعداد دفعاتی بود که نیما حاضر شد از خطاهای زنش بگذره.
لبهامو روی هم مالیدم و با کشیدن یه نفس عمیق جواب دادم؛

-با برگشتن زنت رویا…

#پارت_۵۹۴

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

لبهامو روی هم مالیدم و با کشیدن یه نفس عمیق جواب دادم؛

-با برگشتن زنت رویا…

به کل دست از همچی کشید حتی نوشیدن آب.
مستقیم زل زد تو چشمهام.
جوری بهم نگاه میکرد که انگار یه پدیده ی غیر طبیعیم.
اما این حرف ازته دلم بود…
من اونو دوست نداشتم.
یه خونه جداگونه بهم میداد که فقط مستقل باشم دیگه بعدش برام مهم نبود حتی اگه بخواد باز مابقی عمرشو بارویا بگذرونه…

لبهاشو روی هم فشرد و بعدگفت:

-فالگوش بودی!؟ وایمیسی پنهونی حرفهای منو گوش میدی بعد واسه خودت تز صادر میکنی!؟هان!؟

به کل از حرفهام چیزای دیگه ای برداشت کرد برای همین به سرعت جواب دادم:

-نههههه! من استراق السمع نکردم نیما…

بدجور ابروهاش رو درهم گره کرد و پرسید:

– پس الان به اینکارت چیمیگن؟!

مردد و من من کنان جواب دادم:

-خب…خب تو داشتی بلند صحبت میکردی منم شنیدم دیگه! نمیدونستم که وقتی تو میخوای تلفنی صحبت بکنی من باید دستهامو بزارم روی گوشهام! من حرفاتو شنیدم و احساس کردم تو نمیخوای
طلاقش بدی که خودت هم گفتی آره نمیخوای…

کمرش رو به صندلی تکیه داد و بعد با جنبوندن سرش گفت:

-خب خب…ادامه بده! داری حرفهای خوبی میزنی…بگو میشنوم…

نفس عمیقی کشیدم.زبونمو دور تا دور لبهام چرخوندم و مستقیم تو چشمهاش نگاه کردم و باتاخیر جواب دادم:

-اگه میخوای باهاش زندگی کنی من واقعا هیچی مشکلی با این مسئله ندارم. میتونم تنها زندگی کنم.تو هم با رویاااا جونت…
من تنهایی و بدون هیچ مردی از پس خودم برمیام! حتی بدون تو …

پوزخند زد و بعد دستشو دور لیوان روی میز حلقه کرد وهمونطور که آروم آروم میچرخوند گفت:

-من از شرو ور شنیدن خوشم نمیاد…تو هم الان داری شر ور میگی این یک…و اما دو…تو زمانی که بهت گفتم بیخیال اومدن به این زندگی نکبتی من بشو باید فکرشو میکردی…نه الان! الان باید کنار من بسوزی و بسازی حالیته!؟

لیوان رو با عصباینت کوبوند رو میز و از روی صندلی بلند شد و داد زد:

-دیگه شر تحویلم ندا.. هیچوقت

لیوان هزار تیکه شد. با ترسی که ناشی از هزار تیکه شدن لیوان شیشه ای بود از روی صندلی بلند شدم و خشمگین پرسیدم:

-تو فکر کردی من هیچ کاری نکردم؟ فکر کردی صم بکم نشستم تا به عقدت دربیام.من همه کار کردم.همه کار کردم ولی چیکار کنم که زورم نه به پدرت رسید نه به مادرم که تو فکر ازدواج مجدد بود دنبال راهی واسه از سر من وا کردن خودش …
آره من همه کار کردم که زن توی عوضی غووول تشن نشم اما بدبختانه نشددددددد….

نرسیده به در ایستاد.حس کردم یه نفس عمیق کشید آخه کمرش بالا و پایین شد و بعد چرخید و پا تند کرد سمتم.
وحشت زده جیغ کشیدم و دویدم به عقب چون مطمئن بودم میخواد کتکم بزنه….
خودشو بهم رسوند…
چسبیدم به یخچال و جیغ کشون گفتم:

-نیمابخدا اگه بخوای بزنی عالمو آدمو…

وقتی دستشو بیخ گلوم گذاشت دیگه حرفم رو ادامه ندادم.
آب دهنم رو به بدبختی قورت دادم و زل زدم به صورتش.
ترسناک شده بود.سفیدی چشماش قرمز شده بود و صورتش برافروخته….
دندوناشو روی هم سابید وباغیظ پریید:

-من عوضی ام آره…!؟

دست بر سمت شلوارک پام و یه ضرب کشیدش پایین جوری که حس کردم تو پام جر خورده.
تکون نخوردم.
با همون حالت ترسناک گفت:

-یه روز اومد پیشم…گفت نیما داداشم ورشکست شده.روش نمیشه به تو بگه…پول میخواد…

مکث کرد.دستشو از بیخ گلو برداشت و کشوندم سمت میز.
تمام وسایل میز رو با عصبانیت ریخت روی زمین.چرخوندم و با عصاینت درارم کرد روی میز و ادامه داد:

-گفتم همه چیزشو باخته…خونه میخواد و ماشین که زنش ولش نکنه…

دستهامو دوطرفم روی میز گذاشتم و یکم سرمو آوردم بالا و بهش خیره شدم.
دستش برد توی شلوارش.
مردونگیشو از خشتک شلوارش کشید بیرون و ادامه داد:

-ده میلیارد بهش پول دادم.ده میلیارد…که بده برادرش…که مبادا زنش بچه اش رو برداره و ولش کنه .که مبادا غرورشو بشکنه و به این و اون رو بزنه…

لنگهامو گرفت و کشیدم سمتش خودش.
پاهام یکم حالا آویزون پیدا کرد.مردونگیش رو به واژ*نم نزدیک کرد و با یه فشار محکم فرستاد داخل.
اونقدر سخت و محکم که بدنم کشیده شد به عقب و من واسه اینکه نیفتم دو طرف میز رو با دست گرفتم و اون با زدن دومین ضربه ادامه داد:

-ولی چاخان بود…ده میلیارد پولو واسه دوست پسرش میخواست…
براش خونه خرید…ماشین خرید…زن من شوگر مامی یه جغله ی دوهزاری شده بود…

حرکاتش باخشم بود.کوبنده و خشن.وقتی جمله ی پر تاسفش رو تموم کرد انگار که داره انتقام رویارو از من میگیره سومین ضربه اش رو اونچنان محکم زد که کمرم باهاش بالا و پایین شد اما تو خلسه ی پرلذتی فرو رفتم…

#پارت_۵۹۵

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

انگار که داره انتقام رویارو از من میگیره سومین ضربه اش رو اونچنان محکم زد که کمرم باهاش بالا و پایین شد اما تو خلسه ی پرلذتی فرو رفتم…
نفسم با اون ضربه تو سینه حبس شد.
هنوز تو بدنم خودم احساسش میکردم.رونهای پر سفیدم رو سفت و محکم گرفت و حین ادامه دادن ضرباتش ادامه داد:

-زن من منو تیغ میزد…هه

به چشمهای خشمگینش خیره شدم.حالا دیگه مطمئن بودم داره خشمش از زنشو روی من خالی میکنه.
خشمش از زن خیانتکارش رو.
من تماشا کردم درحالی که روی میز دراز بودم و اون باخشونت تو بدنم تلنبه میزد.
تو همون حین ادامه داد:

-زن من…زنی که هیچی واسش کم نذاشته بودم واسه معشوقه ی دوران نوجوونیش پول خرج میکرد..پولای منوووو خرج اون حرومزاده میکرد اونوقت من عوضی ام!!

شدت ضرباتش بیشتر و بیشترشد و این سرعت باعث میشد من حتی در عین عصبانیت به ارگاسم شدن نزدیک و نزدیک تر بشم.
دندونهاشو روی هم سابید و عصبی تر از قبل گفت:

-هزار برنامه می ریخت که دو شب جیم فنگ بشه..آخرش کاشف از عمل درمیون میومد تو خونه خالی با دوست پسرش اونقدر همو گاییدن که توله دار شده ارش…و من عوضی ام آره!؟

به نفس نفس افتاده بودم.
بااینکه محکم و با نفرت آلت* کلفتش رو واردم میکرد و بعد پس میکشید و دوباره با تمام توان وارد واژن تنگم میکرد اما بازهم بیشتر از همیشه تو اون شرایط مزخرف درحال لذت بردن بودم.
لبم رو زیر دندن فشردم که مبادا یه وقت تو اون شرایط صدای ناله ام به هوا بره…
چشمام ساهی رفت و پلکهام تکون خوردن..
سینه های بزرگ و سفیدم با شدت بالا و پایین میش ن و نوک صورتیشون سیخ تر از همیشه شده بود.
به هیچ کجای بدنم دست نمیزد.
فقط تلنبه….محکم و پشت سرهم ….
چشمهام خمار شد و ریتم نفسهام تند.لب پایینیم رو زیر دندنهایی بالاییم فشار دادم تا صدای ناله ام به هوا نره و درست همون لحظه بود که همزمان باهم ارضا شدیم.
یکم خم شد.
فرو رفتن و گرمی مایع داغی رو داخل بدنم احساس کردم.
چشمهامو بازو بسته کردم و یه نفس عمیق کشیدم.
هیچوقت فکر نمیکردم بخوام تو آشپزخونه سکس کنم…
اونم واسه تخلیه خشم یه نفر دیگه…
خودشو کشید عقب و مردونگیشو تو شلوارش جابه جا کرد و بعد کف دستشو محکم زد وسط بدن خیس و لزجم.
شونه هام تکون خوردن و صدای خیلی آروم هین مانندی بخاطر ضربه ی دستش به بدن از دهنم بیرون پرید.

خودش رو کشید عقب و گفت:

-خب…یه عوضی گاییدت و تورو به ارگاسم رسوند….

سرمو با عصبانیت کج کردم که چشمم بهش نخوره.اون هم خیلی سریع و بدون گفتن حرف اضافه از آشپزخونه رفت بیرون.
نفسم بالا نمیومد.
آب دهنمو قورت دادم و با دستهام صورتم رو پوشوندم.

هم من و هم نیما آدمایی بودیم که خشممون ازهم رو روی همدیگه خالی میکردیم بدون موقع زدن اون حرفها کنترلی روی زبونمون یا حرفهایی که از دهنمون بیرون میاد باشیم !
نباید…نباید اون حرفهارو میزدم !
دو طرف میز رو گرفتم و به سختی نیم خیز شدم.
سرم رو خم کردم و نگاهی با وسط پاهام انداختم.
سرخ و متورم شده بود اونقدر که نیما مردونگیش رو با خشونت واردم میکرد..
سینه هام رو که از زیر لباس تنم بیرون اومده بودم رو تو لباسم مرتب کردم و از روی میز اومدم پایین….

نگاهی عاجز یه وسایل ریخته روی زمین انداختم.
پر از شیشه خورده و تیکه های بشقاب و….
پووووف!دستهامو با کلافگی لای موهام فرو بردم و بعدچندتا دستمال بیرون کشیدم از جعبه روی بدنم کشیدم و با مچاله کردنشون پرتشون کردم تو کیسه زباله و با شستن دستهام مشغول جمع کردن وسایل از روی زمین شدم.
کمرم سوز میداد.
حس میکردم که یه تیکه شیشه تو کمرم رفته….اهمیت ندادم و مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.
نیما با عجله از پله ها اومد پایین و در حالی که یه راست سمت در می رفت گفت:

-بند و بساطتتو جمع کن فردا میریم

از لحن بدش اخم پررنگی مابین دو ابروم نشست.
زیر لب زمزمه کردم:

“عوضی…”

کفشهاش رو پوشید و با برداشتن سوئیچش از خونه زد بیرون…
کمرم رو به سختی صاف نگه داشتم.
مطمئن بودم…
مطمئن بودم یه تیکه شیشه تو کمرم رفته.
آشپزخونه رو تمیز کردم و رفتم بیرون.
باید وسایلم رو جمع میکردم.دیگه اصلا دلم نمیخواست بیشتر از این تو این خونه بمونم….

#پارت_۵۹۶

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

رو به روی آینه ایستادم و نگاهی به بدنم توی آینه انداختم.
هم توی آینه میتونستم سرخی رنگ خون رو تو سهم قسمت از کمرم ببینم و هم وقتی سر انگشتمو روش میکشیدم میتونستم حسش کنم اما هر چقدر سعی کردم نتونستم درش بیارم چون هم خیلی کوچیک بود و هم اینکه ریز…
خسته از این تلاشها و چون دیگه نمیتونستم اون درد ولو کم و ریز رو تحمل کنم رفتم سمت میز.
تلفن همراهمو برداشتم و همزمان نگاهی به ساعت دیواری انداختم.
یک نصف شب بود. شماره ی نیما رو گرفتم و تلفن رو کنار گوشم نگه داشتم و منتظرموندم تا جواب بده.
بعد از چندقیقه بالاخره صداش تو گوشم پیچید:

” چیه !؟ ”

سلام کردن و نرم حرف زدن هم که اصلا بلد نبود.
با دلخوری پرسیدم:

” کی میای خونه… !؟”

” نزدیکم…پنج دقیقه
ه دیگه”

بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی اینکه خداحافظی بکنم تماس رو قطع کردم و رفتم سمت تخت و رو لبه اش نشستم.
واسه اینکه این پنج قیقه رو طوری بگذرونم که حالیم نشه کی تموم شده و نیما سررسیده خودم رو سرگرم موبایلم کردم.
گشتی توی واستلپ زدم تا وقتی که رسیدم به اسم پگاه.
دوستی صمیمی و خوبی که هنوز هم نمیدونست من ازدواج کردم!
از استوری ای که پگاه گذاشته بود خنده ام گرفت.
اون روی تاب نشسته بود و نیشش تا بناگوش باز بود و دوست پسرش هم پشتش ایستاده بود و داشت هلش میداد…
چقدر الکی خوش بودن.
چقدر زندگی رو ساده میگرفتن و لذت میبردن از اوقاتشون به قول یارو گفتنی حتی به غلط…!
لبخند کمرنگی زدم و براش نوشتم:

“از ته دل ارزو میکنم همیشه همینقدر شاد باشی”

نفس عمیقی کشیدم.نمیدونم چرا پگاه هم خودش هم اسمش هم یادش ناخوداگاه منو وصل میکرد به فرزین….شاید چکن متعلق به زمان و دنیایی بود که دنیای من شده بود فرزین حاتمی…و امان از این لحظه ها.امان از وقتهایی که فرزین تو سرم رژه میرفت و شلاقشو رو اعصابم و آرامش فرود میاورد.
کجاست…درچه حال!؟
آیا زن یا نامزد داره؟
آیا عاشق شده…
آیا هنوز هم به من فکر میکنه؟
ایا ازم متنفره یا….
سرم رو تکون دادم و خیلی زود اینترنتم رو خاموش کردم و تلفن همراهم رو گذاشتم کنار…
به گمونم هرچی کمتر سراغ این موبایل لعنتی میرفتم کمتر یاد فرزین میفتادم.
یکی نبود به من بگه آخه الاغ…
تو الان زن نیمایی….
امیدت دقیقه به چیه که هی فکر و ذهنت میره پی فرزین هاااان !؟
نکنه فکر کردی میتونی ساده و راحت طلاق بگیری و بری پی فرزینی که اصلا معلوم نیست هنوز سر سوزنی از اون حس سابق رو بهت داره یا نه…
اون اصلا اگه تو براش مهم بودی خب حالتو میپرسید…
یا قبل از اینکه کار از کار بگذره میومد سراغت یا حتی اینکه نامحسوس سراغتو از پگاه میگرفت….
اما هیچکدوم از اینکارهارو نکرد.هیچکدوم رو و دلیلش چی میتونه باشه جز اینکه به محض فهمیدن اون ارتباط لعنتی برای همیشه منو از ذهن و قلبش دور انداخت !؟
اون حتی از همه جا بلاکت هم کرد پس دلت به چی خوشه بهار نادون!؟

در که باز شد از اون حال و هوا بیرون اومدم.
نیما بود.
اهسته و قدم زنان اومد جلو و همزمان با دست چپش شروع به باز کردن دکمه های پیرهن تنش کرد چون تو دست دیگه اش سیگار بود.
حس کردم نسبت به وقتی که باعصبانیت از خونه زد بیرون خیلی آرومتره….
نگاهی به من انداخت..به منی که با یه نیمه تنه بدون سوتین و یه شورتک نارنجی گل گلی خیلی خیلی کوتاه یی حرکت رو تخت نشسته بودم و مثل خل و چلها درو دیوارو نگاه میکردم..
پیرهنش رو از تنش درآورد و پرت کرد روی زمین و پرسید:

-چرا بیداری!؟

آره…نرم تر شده بود.اصلا بهتر بود اینطور بگم.وقتی رفت آتیش بود و الان که برگشته بود آب باد…آب یخ!
آهسته جواب دادم:

-درد دارم…

اینبار دستشو سمت سگگ کمربندش برد و همزمان سوالاتش رو ادامه داد:

-بخاطر سکس !؟

یکم کج شدم.
و با اشاره به کمرم گفتم:

-نه…احساس میکنم یه تیکه شیشه رفته تو پوستم و گیر کرده..میسوزه….نتونستم درش بیارم…

دستشو به لبهاش نزدیک کرد و یه پک عمیق و طولانی به سیگارش زد و بعد قدم زنان اومد سمتم.پشتم روی تخت نشست و پرسید:

-دقیقا کجا !؟

دستمو بردم پشتم و سر انگشتمو به همونجا نزدیک کردم و جواب دادم:

-اینجا…میبینیش!؟ یه تیکه کوچیک…نتونستم درش بیارم تو دسترسم نیست…

سیگار به دست یکم سرش رو آورد جلو و یه نگاه بهش انداخت و گفت:

-آره…کوچیک ولی درش میارم…دردت میکنه؟

-آره…ولی نه خیلی…

-موچین داری!؟

سرم رو تکون دادم و گفتم:

-آره..الان میارم…

خواستم بلند بشم که دستشو رو شونه ام گذاشت و گفت:

-نه…تودراز بکش…بگو کجاست من میارم!

بوی سیگارشو استشمام کردم و آهسته گفتم:

-تو کیف لوازم آرایشیم روی میزه…

بلند شد و گفت:

-به شکم دراز بکش خودم میارم…

آهسته گفتم:

-باشه…

خیلی آروم و به شکم روی تخت دراز کشیدم.نیما رفت سمت میز و چنددقیقه بعد از توی کیف لوازم آرایشیم موچین رو بیرون آورد و اومد سراغم….

#پارت_۵۹۷

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

خیلی آروم و به شکم روی تخت دراز کشیدم.نیما رفت سمت میز و چنددقیقه بعد از توی کیف لوازم آرایشیم موچین رو بیرون آورد و اومد سراغم….
سیگارشو تو جا سیگاری خاموش کرد وگفت:

-تکون نخور تا بیام!

از اتاق رفت بیرون و حدودا ده دقیقه بعد دوباره برگشت و یه راست هم اومد کنارم روی تخت نشست.
سرمو کج کرده بودم که بتونم ببینمش…
یکم خم شد و با دقت به زخمم نگاه کرد و بعد هم سعی کرد به آرومی با موچین درش بیاره…دردم کرد واسه همین لبم رو زیر دندونام فشردم و آهسته گفتم:

-اووووف! آاااخ….واییییی

مکث کرد.سنگینی نگاهشو میتونستم رو خودم حس کنم.
با مکثی کوتاه دوباره سعی کرد درش بیاره…
حس سوزشش خیلی بد بود واسه همین پلکهامو روی هم فشردم و بازم با فشار دادن لبم گفم:

-آااای….اووووف….آاااخ…ششش….

چون تکون میخوردم دست نگه داشت.سرش رو خم کرد و کنار گوشم به آرومی پرسید:

-مگه دارم میکنمت که آه و آخ راه انداختی!؟تمرکز منو بهم نریز…

اون آخ و ناله ها واقعا واکنش طبیعی من نسبت به دردی بود که متحمل میشدم واسه همین پرسیدم:

-درد کشیدن من احیانا بیدارش میکنه !؟

میکرد یا نمیکرد جواب داد:

-سوال نپرس…وول نخور من کارمو انجام بدم.

گفتم که…اون آخ ها واقعا بی منظور و صرفا از سر غریزه پیش میومدن
اما اگه باعث میشد تمرکز اون بهم بخوره خب مشکل از من نبود…
مشکل از اونجاش بود که زود به زود قد علم میکرد!

اهسته گفتم:

-خب درد داره…

-دزد رو باید تحمل کنی

اینو گفت و بعد دوباره دست به کار شد و بعد از یکم وررفتن باهاش بالاخره درش آورد وهمونطور که عین دکتری که یه گلوله رو از تن یه مجروح تیر خورده ییرون آورده باشه نگاهی به تیکه شیشه ی کوچیک انداخت و گفت:

-خب …گلوله رو درآوردم! گمونم از خطر مرگ نجات پیدا کردی!

ناخوداگاه زدم زیر خنده.
واقعا هم شبیه کسی بودم که یه گلوله خورده.
خواستم بچرخم که دستشو رو گردنم گذاشت و گعت:

-نه… بمون…

هیچ مقاومتی نکردم.تو همون حالت موندم و اون پوست چسب زخم توی دستش رو کند و به آرومی اونو به زخمم چسبوند.
حالا فهمیدم بخاطر چی از اتاق رفته بود بیرون.میخواست چسب زخم بیاره…

سر انگشتشو به آردمی روی چسب کشید تا صاف بشه…اینکار رو اونقدر آروم و محتاطانه انجام میداد که حس میکردم داره نوازشم میکنه واسه همین پلکهام میلیمتریی تنگ شدن…
اهسته گفتم:

-ممنون!

هیچی نگفت اما در عوض نوازشش فقط ختم به همون جای زخم نشد.
رفته رفته کف دستشو روی کمرم بالا و پایین کرد.
آروم آروم…
ملایم و محتاط….
پرسید:

-بابت چی تشکر میکنی!؟ چیزی که خودم باعثش بودم!؟

آره خودش باعثش بود اما درهرصورت اون تیکه شیشه اونقدری آزارم داده بود که واسه خلاصی از دستش از عمق وجود ازش تشکر کنم. چشمهای تنگ شده ام رو باز کردم و جواب دادم:

-درد زخمهای کوچیک همیشه بیشتره…

لبخند تلخی زد و دستشو پس کشید. کنار تخت ایستاد و شلوارش رو از پا درآورد و بعدهم به سما کلید چراغ رفت.
تمام مدت داشتم توی همون حالت تماشاش میکردم.
چراغ رو که خاموش کرد اومد سمتم و کنارم دراز کشید.
دستاشو گذاشت روی باسنم و به صورتم خیره شد.

ما…من و نیما….

ما خروس جنگی هایی بودیم که هی میپریدیم بهم و درنهایت مجبور میشدیم توی یه چاردیواری اوقات رو سر کنیم.
گاهی جنگ گاهی آرامش.
گاهی تنش گاهی مدارا…
سکوت رو من بودم که شکستم و پرسیدم:

-معمولا عادت داری عصبانیتت رو از به موضوع خاص یا یه شخص خاص روی کس دیگه ای خالی کنی!؟

دستش روی برجستگی باسنم نشست و آهسته فشردش و همزمان جواب داد:

-نه همیشه…

نی نی چشمهاش برق میزد.خیره به همون برق درخشان که به درخشش یه ستاره تودل تاریکی شب می موند سوال بعدیم رو پرسیدم:

-و معمولا عادت داری هروقت عصبانی میشی یکی رو خیلی سخت و خشن بکنی؟هوم؟

رو صورت خسته و کلافه اش یه لبخند نشست
با مکث جواب داد؛

-گاهی

دوباره پرسیدم:

-خب اگه یه موقعیت اینطوری پیش اومد و بجای یه زن یه مرد پیشت بود چیکار میکردی!؟ گی میشی!؟

همون دستش که رو برجستگی باسنم بود رو بالا برد و محکم اوردش پایین.
خندیدم و با یکم بالا بردن تنم و فاصله دادنش از تخت و دوباره فرود آوردنش گفتم:

-اووووخ! درد داره هاااا

ابرو بالا انداخت و گفت:

-اتفاقا چون درد داره اینکارو میکنم….

آهسته گفتم:

-پس خیلی بدجنسی…

دستشو دوباره بالا برد و یه بار دیگه رو باسنم فرودش آورد.
تنم لرزید و چشمهام خمار شد و لبهام با زیر دندونام فشرده شدن.
نمیدونم چرا این ضربات حالی به حالیم میکردن….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mona
Mona
2 سال قبل

لطفا مثل قبل پارت بگذار آخه چرا انقدر اذیت میکنید
امروز هم که پارت نگذاشتید 🙄

مهشید
مهشید
2 سال قبل

نویسنده عزیزم لللططفاا مثل قبللللااا پارت گذاری کن تا فوش کشت نکردممم😒

مهشید
مهشید
2 سال قبل

نویسنده ب خدا فوش کشت میکنما بابا مث قبلا روزی دو س تا پارت بزار دیگ ازت ک کم نمیشه ط هم مث همه نویسنده های دیگ ک اول رمانشون خیلی خوب پارت گذاری میکنن ولی بعدش گه میشن😒😒😒😒😒😒😒😒😒ریدم بهت اصن

ی بنده خدا ....
ی بنده خدا ....
2 سال قبل

پارت بعد رو کی میزارید خب در طول روز مثل قبلا دوپارت بزارید

Shab dorr
Shab dorr
پاسخ به  ی بنده خدا ....
2 سال قبل

واقعا
نه به روزای اول که روز سه چهار تا میزاشتین نه به حالا
ولی رمانتون عالیه
دستتون درد نکنه
با دیر پارت گذاری لطفا مزه رمانو نورون ♥️

Zari
Zari
پاسخ به  Shab dorr
2 سال قبل

دقیقااا

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x