رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 78

5
(1)

رو پل نشسته بودیم و پاهای آویزون شده مون رو آهسته و آروم تکون میدادیم.
هم من ساکت بودم و هم اون…
من که حتی اگه کنارش هم مینشستم و مثل الان هم حرف نمیزدم و فقط صم بکم اوقات رو میگذروندم هم باز چون بود حالم از هر حال بهتری بهتر میشد!
آخه آدما میتونن کلی رفیق صمیمی داشته باشن اما فقط با یکی از اونها اونطور که باخودش راحت هست عیاق بشن!
یه دونه شکلات از لای خرت و پرتهایی که خورده بودیم و حالا فقط پوستشون به جا مونده بود برداشتم و حین جدا کردن پوستش گفتم:

-میخوام به نیما معرفیت کنم.که از این به بعد راحت تر بتونیم همدیگرو ببینیم…نه مثل دوتا مجرم یا خلافکار!

سرش رو متفکرانه تکون داد و پرسید:

-واقعا !؟ یه وقت جری نشه همین روزای خوبت هم به فاک برن…

باخنده جواب دادم:

-نه.فکر نکنم.آخه اون روز جسته و گریخته یه حرفهایی بهش زدم اونم اصلا شبیه آدمای کوته فکر درمورد همچین موضوعی برخورد نکرد.
خلاصه دید خوبی داشت…من حتما در مورد تو بهش میگم!

بازهم فداکارانه صرفا بخاطر خراب نشدن حال زندگی من گفت:

-اگه دیدی واکنشش اون چیزی که فکر میکنی نیست بیخیالش شو…چیزی که مهمه زندگی توئہ…

خیلی زود گفتم:

-نه من سر فرصت مناسب حتما میگم!

دستی لای موهاش کشید و گفت:

-اگه خوشش نیومد سخت نگیر.اون اگه دلش نخواد من درک میکنم…

دستمو دوسه بار زدم به کمرش و گفتم:

-من که مثل تو بدبین نیستن…

سرش رو به آرومی تکون داد و سکوت کرد.
این سکوت پنج دقیقه ای طول کشید تا وقتی که یه سنگ برداشت و پرت کرد و همزمان پرسید:

-دوستش داری!؟

سرمو به سمتش برگردوندم و پرسیدم:

-کی رو !؟

خندید و جواب داد:

-عمه ی منو.خب معلوم…شوهرتو میگم! نیما جون! دوستش داری!؟

من خودمم جواب این سوال رو دقیقا نمیدونستم.
شونه هام رو بالا انداختم و جواب دادم:

-نمیدونم!

یه سنگ دیگه پرت کرد و خیره به دوردست گفت:

-زندگی کنار آدمایی که حسی بهشون نداریم سخت و تلخه…

آهی کشیدم و گفتم:

-آره…واقعا سخته! هم سخته هم تلخ…فکرش رو بکن؟ شب و روزت رو باید کنار آدمی بگذرونی که دوستش نداری و رغبتی بهش نداری…

حرفهام رو که شنید سرش رو به سمتم برگردوند پرسید:

-تو میل و رغبتی به نیما نداری؟

یه مشت سنگ سنگ ریزه برداشته بودم اما وقتی اون این سوال رو پرسید همه ی سنگهای توی مشتم رو انداختم روی زمین و با رها کردنشون هموطنور که دستهامو به هم می مالیدم جواب دادم:

-نه اینجوریا هم نیست…گاهی خوبه گاهی بد اما در کل آدم بدی نیست.البته…یه سری رفتار بد و افتضاح هم داره. رقتارهایی که گاهی غیرقابل تحمل میشن.اما….

مکث که کردم لبخندی زد و کنجکاوانه پرسید:

-اما چی!؟

سهند اون آدمی بود که میشد پیشش خیلی اعترافها انجام داد.من با اون راحت بودم..اونقدر راحت که میتونستم جرف دلمو بزنم واسه همین گفتم:

-اما به اون داغونی ای که فکرش رو میکردم نبود!

وقتی اینو گفتم شروع کرد خندیدن.اونقدر خندید که اون خنده ها ناخوداگاه من رو هم خندون کرد.
پرسیدم:

-چیه !؟ به چی میخندی!؟

باز هم یه سنگ پرتاب کرد و بعد پرسید:

-واقعا فکر میکردی داغونا!؟

خیلی زود جواب دادم:

– خب آره.هنوزهم یه کوچولو داغونه…

-عجباااا….

پاهامو به آرومی جنبوندم و گفتم:

-میدونی سهند…من همیشه از نوید خوشم میومد اما از نیما نه.
نوید خیلی خوب و مهربون اما نیما نه.
یعنی فکر میکردم که نه اما خیلی هم ترسناک نیست…در هر صورت دارم کم کم با این زندگی کنار میام البته اگه گند نزنه بهش!

سرش رو به نشانه ی فهمیدن تکون داد و گفت:

-اهوم.امیدوارم گند نزنه…میدونی بهار…آدم باید جایی باشه که بهش خوش میگذره.جایی که حالش خوبه…جایی که دست کم بتونه یه زندگب آروم و بدون قضاوت شدن داشته باشه…

ابروهام رو بالا بردم و از اونجایی که مطمئن بودم در نهایت بعد از همه ی این مقدمه چینی ها میخواد به مورد خاصی برسه گفتم:

-اینا مقدمه ات که چیز خاصی رو به من بگی!؟

تو گلو و کوتاه خندید و جواب داد:

-گیرایت بالاست هاا…آره…

پرسشی نگاهش کردم و گفتم:

-و در نتیجه میخوای چیکار کنی!؟

نفسش رو فوت کرد بیرون و جواب داد:

-تو فکرم از اینجا برم…

متعجب پرسیدم:

-واقعا!؟

سرش رو تکون داد و گفت:

-آره! واقعا!

خواستم سوال بعدیم رو بپرسم که یه آن متوجه زنگ خوردن تلفن همراهم شدم.چون سایلنت بود تا قبل از این متوجهش نشده بودم.
دستپاچه گفتم:

-نیماست!

-خب جواب بده…

تلفنمو برداشتم اما قبل از اینکه تماس رو وصل بکنم قطع شد.اونجا بودم که فهمیدم تقریبا 23 تماس بی پاسخ از طرفش دارم.
همین تعداد تماسها ناخوداگاه منو ترسوند…

#پارت_۶۴۷

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

فهمیدم تقریبا 23 تماس بی پاسخ از طرفش دارم.
همین تعداد تماسها ناخوداگاه منو ترسوند.
این نگرانی یهویی حتی قلبم رو هم به تپش انداخت چون یه چیزی شبیه به یه حس بهم الهام می کرد این تعداد تماس قراره بقیه ی روز منو گند بزنن بهش و این لحظه های قشنگی گه گذرونده بودم رو از دماغم دربیاره.
صدای سهند از فکر بیرونم کشید:

-چیزی شده بهار ؟

رو کردم سمت سهندی که متوجه نگرانیم شده بود و گفتم:

-23بار زنگ زده و من متوجه نشدم چون حواسم نبود تلفنم سایلنته. میتونم تصور کنم الان چقدر کفریه!

برای اینکه آرومم بکنه جواب داد:

-نترس…شاید رفته خونه دیده نیستی نگرانت شده.خودمون هم خیلی وقته بیرونیم.بهش زنگ بزن! نگران نباش…مشکلی پیش نمیاد

راستش جرات اینکه بهش زنگ بزنم رو نداشتم دلیلش هم تعدادتماسهای بی پاسخ مونده اش بود.
آاااخ! لعنت به من! آخه چرا یادم نبود این صاب مرده رو از حالت سایلنت دربیارم.
اب دهنمو قورت داوم و اینبار خودم شماره اش رو گرفتم.
چند ثانیه هم طول نکشید که صدای نعره اش از پشت خط گوشم رو به گز گز کردن انداخت:

“گدوم گوری هستی کثافت”

ترسم بی دلیل نبود.از اول هم احساس کردم یه اتفاق ناخوشایندی پیش اومده که اون اینهمه بهم زنگ زده وگرنه من که بهش گفتم که با دوستم میریم بیرون.
چشم از سهند برداشتم و آهسته گفتم:

“بیرونم….”

داد زد:

“با کدوم حرومزاده ای؟لابد با دوستت؟ آره؟ ”

قلبم به تپش افتاده بود.واسه چند ثانیه حتی اونقدر دچار استرس و اضطراب شدم که قدرت تکلم رو از دست دادم.
با تاخیر یه خودم اومدم و جواب داد:

“آره با دوستم بیرونم.تلفنم سایلنت بود متوجه نشدم.اتفاقی افتاده؟”

نه آروم بلکه با عصبانیت شدید و صدای مرتعش و دورگه شده از خشم و عصبانیت گفت:

“هر گوری هستی همین الان خودتو برسون خونه فهمیدی کثاااافت…همین الااااااان”

با وحشت و نگرانی شدیدی پرسیدم:

“آخه نگه چیشده !”

بازهم داد زد:

“خفه شو.گفتم بیا خونه وگرنه هرجا باشی پیدات میکنم و میام همونجا خونت رو می ریزم”

و صدای بوق ممتد…
بوووووووق…بووووووق…
ریتمش انگار صدای ضربان خاموش قلب از کار افتاده ی من بود.
آخه چرا و چی اون رو اینقدر عصبی کرده بود!؟
صدای سهند از اون حالت شوک و بهت زده بیرونم کشید:

-چیه؟ چیشده!؟

دستم رو پایین گرفتم و با ترس جواب دادم:

-خیلی عصبانی بودسهند.. .خیلی.قلبم گواه اتفاقای بد میده.

دستشو روی شونه ام گذاشت و با فشردنش بهم دلگرمی داد و گفت:

-نترس…جتما فقط بخاطر اینکه چند بار زنگ زده و جواب ندادی بوده…نگران نشو!

سرم رو تند تند به چپ و راست تکون دادم و خیلی سریع از روی زمین بلند شدم و گفتم:

-نه…احساسم بهم میگه قضیه فقط این نیست یه اتفاق بدتر هم افتاده.بیا بریم…من اول تورو می رسونم!

خواستم به سمت ماشین برم که دستمو گرفت و نگه ام داشت و قبل از اینکه من حرفی بزنم اون خودش گفت:

-نه! تو برو تا نیما عصبانی تر از این نشده.من خودم اسنپ میگبرم میرم!

نمیخواستم اینجوری ولش کنم واسه همین گفتم:

-آخه اینطوری که نمیشه.بیا برسونمت.توپ و تشر نیما که درهر صورت قراره بابت اون موبایل لعنتی سایلنت شده نصیب من بشه پس فرقی به حالم نمیکنه …بیا بریم!

سرش رو تکون داد و گفت:

-نه…کلا میخوام یه کم تنها باشم.تو برو!

نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

-خیلی خب باشه… پس ببخشید بابت همچی! امیدوارم بتونم جبران کنم!

لبخند زد و گفت:

-امروز یکی از قشنگترین روزای زندگیم بود.قسم میخورم.
برو…فکر منم نباش!
به من به اندازه ی کافی خوش گذشته…

لبخندی روی صورت پریشونم نشوندم و بعد عقب عقب رفتم و گفتم:

-پس خداحافظ…

دستشو برام تکون داد و گفت:

-به سلامت…

خیلی سریع به سمت ماشین رفتم و پشت فرمون نشستم تا زودتر خودمو برسونم خونه…

#پارت_۶۴۸

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

از ماشین پیاده شدم و قدم زنان به سمت در خونه رفتم.نمیتونستم از شدت اضطرابی که اون لحظات داشتم حرف بزنم یا حتی اینکه توصیفش بکنم.
قلبم بی امان خودش رو به قفسه ی سینه ام می کوبید و من همه جوره احساس بدی نسبت به این بگو مگوی تلفنی داشتم.
همیشه حسها به آدم حالی میکردن قراره اتفاق خوبی بیفته یا اتفاق بدی مثل حالا.مثل حالا که ندایی تو درونم بهم میگفت ادامه ی روزم اصلا قرار نیست خوب پیش بره!
صدای نیما، اون حالت عصبیش اون لحن پر تشر و عصبانیش لحظه به لحظه که به خونه نزدیک و نزدیک تر میشدم بیشتر برام تداعی میشد و منو بیشتر می ترسوند.
اما تا صبح هم که نمیشد اونجا نزدیک به در بمونم.

دل رو زدم به دریا…کلید انداختم و رفتم داخل.
دعا دعا میکردم همه چیز فقط و فقط مربوط بشه یه همین دیر جواب دادن…کاش! کاش…
از راهرو که گذشتم بالاخره چشمم افتاد بهش.
من حتی از همون فاصله هم میتونستم عصبی بودن اون رو احساس بکنم.
عصبی و کلافه قدم رو میرفت و سیگار میکشید و شک نداشتم بیصبرانه منتظره تا من سر برسم و اون خشم و اون عصبانیت رو به جوری سرم خالی بکنه!

چند قدمی جلو رفتم و به اولین چیزی که نگاه کردم جا سیگاری شیشه ای بود که فکر کنم بالای بیست نخ سیگار رو میشد توش پیدا کرد.
یعنی در این حد کفری بود؟ آخه بابت چی !؟
بابت چند تماس بی پاسخ مونده!؟
نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون فرستادم و گفتم:

-سلام…

تا صدام روشنید و انگار که کلا تا پیش از این اونقدر ذهنش درگیر بوده که حتی متوجه اومدنم هم نشده باشه فورا سرش رو برگردوند سمتم.
سیگارشو از لای لبهاش بیرون آورد و با صورتی بی نهایت افروخته از خشنم داد زد:

-سلام و زهر مار …کدوم گوری بودی!؟

ترس و وحشت ناخوداگاه مجبورم کردچند قدمی رو به عقب بردارم.
آب دهنمو قورت دادم و با تته پته جواب دادم:

-چ ..چطور…چطور مگه؟

نهیب و تشر زد:

-سوال نپرس…جااب بده فقط…کدوم گوری بودی بی شرف؟

عصبانیتش غیر طبیعی بود.خیلی هم غیر طبیعی بود و من اصلا درک نمیکردم چرا باید اون اینقدر از من کفری و عصبی باشه!
لبهام رو به آرومی از هم باز کردم و با تاخیری که حاصل ترس بود گفتم:

– بیرون با دوستم بودم…

سیگارشو با عصبانیت پرت کرد روی زمین و در حالی که از عصبانیت زیاد سفیدی چشمهاش سرخ شده بود و رگهای گردنش زده بودن بیرون و زیر پوستش کاملا برجسته و مشخص شده بودن با داد و فریاد گفت:

-با دوستت یا دوست پسرت؟ هااااان؟ کدومش؟

سوالهاش به حدی برام عجیب بود که واقعا شوکه پرسیدم:

-چی !؟

انگار که کلا نمیتونه ولوم صداش رو پایین بیاره بازهم داد زنان گفت:

-گفتم اون حرومزاده ای که باهاش بیرون بودی کی بود؟ هاااان؟ دوست پسرت؟؟؟

نمیفهمیدم داره از چی حرف میزنه.گذاشتمش پای عصبانیتها و شک های بیخودیش واسه همین گفتم:

-چی میگی نیما؟! دوست پسر چیه!؟

مثل روانی ها تند تند و غیر نرمال گفت:

-دوست پسر چیه؟ دوست پسر همونیه که تو داری…همونی که پیچوندی و باهاش رفتی بیرون…

بهت زده گفتم:

-من…من با دوستم بودم…

آتیش و گر گرفت.پا تند کرد سمتم و انگار که تا دست روم بلند نکنه آتش خشمش خالی نمیشه خودشو یهم رسوند و یه کشیده ی محکم خوابودند توی گوشم.
دزد به کنار …شوک اینکارش بهت زده و متحیرم کرد.
سر کج شده ام رو صاف نگه داشتم و دستمو گذاشتم روی صورتم، جایی که اون ضربه زده بود و بعد ناباورانه و شوکه شده بهش خیره موندم که با داد و بیداد گفت:

-خفه شو هرزه ی کثافت…

زبونم بند اومده بود.
گیج و سردرگم و ناباور، به خودم که نمیدونستم دقیقا به چه خاطر دارم محکامه میدم پرسیدم:

-م…من…؟ من هرزه ی کثافتم؟ من؟

داد زنان و پشت سر هم گفت:

-آره آره تو تو تو…

هی لبهامو بازو بسته میکردم حرف بزنم اما آوا و صدایی از حنجره ام بیرون نمیومد.
من گیج شده بودم و هیچ جوابی هم واسه سوال توی ذهن خوم نداشتم.
واسه دلیل اینکارها و رفتارهای اون…
رو صورت دلخورم اخم نشست.
یه اخم پررنگ و واضح…
بانفرت پرسیدم:

-من چیکار کردم !؟

داد زد:

-چیکار کردی؟ بگو چه غلطی کردم …

برگشت سمت میز. خم شد و تلفن همراهش رو از روی میز برداشت و دوباره پا تند کرد سمتم.
تلفن همراهش رو پیش روم گرفت و گفت:

-این کیه؟ این کیه که تو کافه کنارش نشستی هاااان؟ کیههههه!؟

#پارت_۶۴۹

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

تلفن همراهش رو پیش روم گرفت و گفت:

-این کیه؟ این کیه که تو کافه کنارش نشستی هاااان؟ کیههههه!؟

چشمهام رو عکسهایی که رویا براش ارسال کرده بود به گردش در اومد.
میگم رویا چون دیدم شماره اش هنوز تو گوشی موبایلش ثبت شده بود.
لعنتی عوضی…حالا میفهمم که اشتباه نکردم و واقعا یکی من و سهند رو تعقیب کرده بود.
فتنه گر تر از اون ندیدم.واقعا ندیدم…
اینهمه مدت کمین نشسته بود تا بتونه همچین عکسهایی بگیره و برای نیما بفرسته تا منو خیانتکار جلوه بده و از چشمش بندازم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

-حرفهای رویا رو باور نکن نیما…

متشنج و برزخی نگاهم کرد و گفت:

-چیزی که من باور میکنم این عکسهایی تو کنار یه مرد غریبه اس…

چشمهام روی اون چند تا عکس و اراجیفی که رویا نوشته بکد به گردش دراومد.
لب خشک شده از استرسم رو با زبونم تر کردم و گفتم:

-بزار برات توضیح بدم!

با صدای بلندی نعره زد:

-توضیحاتت به درد من نمیخوره آشغاال من اگه زن هرزه میخواستم با اون کثافت جنده بهم نمیزدم…

اونقدر عصبانی شده بود که اصلا و ابدا نمیتونست به خودش مسلط باشه.
شده بود اسپند روی آتیش…
شده بکد اون دینامیتی که آتیشش زدن و حالا تا انفجار فاصله ای نداره.
اصلا مگه من میتونستم حالا و تو همچین شرایطی با همچین آدمی حرف بزنم و بهش حالی کنم داستان چیه!؟
آب دهنمو قورت دادم و ته پته کنان گفتم:

-ن…نی…نیما…بزار برات توضیح بدم..

تلفش رو پرت کرد روی میز و بلند بلند گفت:

-تو چی رو میخوای توضیح بدی؟ میخوای یه مشت دروغ تحویلم بدی؟
میخوای بگی اون یارو اتفاقی اونجا بود…!؟

یکی دوگام عقب رفتم.برای چندمینبار با ترس مشهودی آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

– نه…نه من به تو دروغ نمیگم. فقط بزار برات توضیح بدم…

نه! نیما توی این لحظات آدمی نبود که بخواد یا بتونه به این حرفها گوش بسپاره.
تنها چیزی که توی سرش رژه میرفت خیانت کردن من بود.
هجوم آورد سمتم و یه سیلی دیگه به گوشم زد و با همون صدایی که انگار ولومش قرار نبود پایین بیاد گفت:

-خفه شو کثافت…چی رو میخوای توضیح بدی هااااان؟ هرزگیاتوووو؟
کثافت کاریاااات !؟

ضربه اش اونقدر سنگین یود که جیغی کشیدم و افتادم روی زمین.
بالای سرم ایستاد و بازهم دادو ییداد کنان گفت:

-چرا با من اینکارو کردی بهار ؟ چی واست کم گذاشتم که رفتی با اون پسره دوستت شدی؟ هان؟ چی؟

صورتم میسوخت و قلبم چنان تو سینه تند می تپید که به نفس نفس افتاده بودم.
دستهای لرزونمو سپر سر و صورتم کردم و گفتم:

-اشتباه میکنی نیما بزار برات توضیح بدم …اون دوست من نیست…بخدا نیست

لگد محکمی به میزی که همون نزدیکی بود زد و گفت:

-تو چه طوری تونستی با من اینکارو بکنی؟
چطوری تونستی منو بازی بدی…چطوری تونستی!؟

با صدای ضعیف بغض داری گفتم:

-من اینکارو نکردم…من به تو خیانت نکردم.

صدای نعره اس چهارستون خونه رو لرزوند:

-چرا کردی کردی…توی لعنتی به من خیانت کردی…نمیبخشمت بهار.تو یکی رو اصلا نمیبخشم…

گوشش بدهکار این حرفها نبود چون خون جلو چشمهاش رو گرفته بود.
خدایااا…باید چه جوری به این مرد حالی میکردم داره اشتباه میکنه آخه !؟ چه جوری؟
سرمو بالا گرفتم و با اینکه حتی تو دهنم مزه ی خون رو احساس میکردم اما گفتم:

-من خیانت نکردم چرا باور نمیکنی؟؟؟

چند لگد پی در پی به بدنم زد و گفت:

-خفه شووووو…خفه شو هرزه…تو هم یکی هستی عین اون زنیکه …یه هرزه ی خیانتکار…یه عوضی…
صد شرف به اون! آره…صد شرف به اون…

واقعا مونده بودم چه جوری توی اون شرایط به اون حالی کنم داره اشتباه میکنه و قضیه اونطور که اون فکر میکنه نیست….

#پارت_۶۵۰

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

واقعا مونده بودم چه جوری توی اون شرایط به اون حالی کنم داره اشتباه میکنه و قضیه اونطوری که اون فکر میکنه نیست.
توی شرایط بدی بودم.توی شرایطی که اون فکر میکرد حق کاملا باخودشه و من واقعا گندترین و پلید ترین کار ممکن رو در حقش کردم و هر توضیحی از طرفم یه توجیه و جواب دروغ و بیخودیه!
خون جلو چشمهاش رو گرفته بود و تنها چیزایی که توی سرش رژه میرفتن عکسهایی بودن که رویای عوضی براش فرستاده بود اون هم وقتی که کنار سهند بودم.
درمونده بودم و محزون و بی دفاع…
خون از بینیم جاری شده بود و اون بی توجه به این اتفاق باز هم ضرباتش رو ادامه داد و همزمان با داد و بیدادگفت:

-پس واسه این از من متنفر بودی؟ واسه این همیشه داشتی ازم فرار میکردی؟
واسه همین همیشه زندگی خودت رو بربادرفته میدیدی؟
واسه همین میخواستی ازم دور بشی؟
بخاطر این پسرهههههه؟!

مکث کرد و دیگه به اون ضربه ها ادامه نداد .
نفسش رو فوت کرد بیردن و با تاخیر کوتاه، دستشو آورد بالا و گفت:

-تو هم یکی هستی لنگه ی اون رویای هرزه…
یکی از اون بدتر…یکی صدبرابر از اون چندش تر و حال بهم زنتر و جنده تر…

سرمو بالا گرفتم و دستمو زیر بینی خونیم کشیدم.
قطره های اشکم قاطی اون خون شده بود.
خونی که حاصل ضربه ها و کتکهای اون بود.
سرمو بالا گرفتم و با چشمهای پر اشک و صدای لرزونی گفتم:

-داری اشتباه میکنی…

داد کشید و درحالی که از خشم زیاد حتی رگهای شقیقه اش هم از زیر پوستش زده بودن بیرون بلند بلند و با صدایی که صدرصد از ته حلقوم خراش برداشته بلند شده بودگفت:

-اشتباه میکنم؟؟؟

با بغض و خشم جواب دادم:

– آره…داری اشتباه میکنی

کاملا حق به جانب و مطمئن گفت:

-پس اون مرتیکه کی بود به بهونه چرخیدن با دوستت کل امروزو پیشش بودی!؟
کدوم تخم سگی بود!

با صدای بلند جواب دادم:

-دوست پسرم نبود…ولله نبود بزار…

ازم فاصله گرفت.دوتا دستشو لای موهاش فرو برد و با نشنیده گرفتن تمام حرفهام گفت:

-وای وای وای…من چقدر احمقم…چقدر احمقم که نفهمیدم تو هم مثل رویای حروم لقمه یه دوست پسر پنهونی واری که فرت و فرت به بهونه های مختلف میره سراغش و باهاش خلوت میکنی…توهم عین اون ..تو بدتر از اون…یه پشت کثافت منو احاطه کردن.
یه مشت جنده….

بهم امون حرف زدن نمیداد.یه بند واسه خودش تصور سازی میکرد از خیانت من.
از چیزی که واقعا اتفاق نیفتاده بود و واقعیت نداشت.
طاقت نیاوردم و با گریه داد زدم:

-داری اشتباه میکنی…بخدا داری اشتباه میکنی

سرش رو چرخوند سمتم و نعره زنان گفت:

-دهنتو ببند جنده….

کلمه ی جنده اونقدر روانمو بهم ریخت که با جیغ گفتم:

-من جنده نیستم…

صندلی کنار دستش رو برداشت.برد هوا و محکم کوبندش روی زمین و گفت:

-هستی هستی…

هجوم آورد سمتم و بهم حمله ور شد.
جیغ کشیدم و خواستم بلند بشم اما قبل از اینکه موفق بشم خودش رو بهم رسوند.
چند ضربه ی محکم به سرم زد و گفت:

-خفه شو هرزه …خفه شو کثافت.خفه شو حروم لقمه

اون میزد و من جیغ و داد میکشیدم و فریاد رسی نیود.
خون بینیم ریخته بود روی زمین و نیما کوتاه بیا هم نبود.
شدت عصبانیتش از این تصور که این یکی زنش هم بهش خیانت کرده به حدی بود که نمیتونست حتی واسه چندثانیه هم شده یک درصد به این فکر کنه شاید همچی یه اشتباه باشه.
یه اشتباه فاحش…
یا اینکه حداقل به من مجال صحبت بده …

جلو چشمهام با حالتی بی نهایت کلافه و کفری شروع کرد قدم رو رفتن و همزمان گفت:

-من باید میفهمیدم.باید از اول میفهمیدم تو هم داری بهم خیانت میکنی…

#پارت_۶۵۱

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

جلو چشمهام با حالتی بی نهایت کلافه و کفری شروع کرد قدم رو رفتن و همزمان گفت:

-من باید میفهمیدم.باید از اول میفهمیدم تو هم داری بهم خیانت میکنی.

حرفهاش نشون میدادن عمیقا به این باور رسیده که من بهش خیانت کردم و بدبختی من این بود که اصلا بهم فرصت گپ زدن و دفاع هم نمیداد.

یه دستش رو به کمرش تکیه داد و اوم یکی دستش رو لای موهاش فرو برد و حین قدم رو رفتن و چپ و راست اومدن گفت:

-همتون سرو ته یه کرباسین.همتون عین همین.
به زن جماعت نمیشه اعتماد کرد.
چرا من اینکارو کردم؟!
چرا من احمق باور نکردم تو هم از اون جنده جنده تری!؟
چقدر احمق بودم که اینهمه مدت نفهمیدم دوست پسر داری…

ایستاد.سرش رو چرخوند سمتم و با منتهای تاسف پرسید:

-چند وقته باهاش دوستی هااان؟ چند وقته هم با منی و هم به اون خدمت رسانی میکنی!؟ هان ؟

سرمو بالا گرفتم و باهمون صورت خونی و خیس اشک داد زدم:

-لعنتی چرا حرف گوش نمیکنی میگم اشتباه میکنی.اشتباااااه…

له خودش اشاره کرد و گفت:

-من دارم اشتباه میکنم؟ من؟ من لعنتی؟

با گریه زاری جواب داوم:

-آره آره تو…بخدا داری اشتباه میکنی…

داد کشید:

-دهنتد ببند جنده ی حروم لقمه…پس این عکسا چی ان هاااان؟ لابد میخوای بگی ساختگین….

صدام بغض داشت.عاجز و خسته نالیدم :

-نه…

ابروهاش رو داد بالا و پرسید:

-پس نیستن درسته!؟

نمیتونستم دروغ بگم.حتضر بودم راستشو بگم جتی اگه راستش برابر باشه با کتک خوردنم:

-درسته…

خشم و غیظی که درونش رو سوزونده بود وادارش کرد دستاشو مشت کنه و نعره زنان بگه:

-پس دیگه خفه شو…

تند تند و با گریه گفتم:

– چرا به حرفهام گوش نمیدی…چرا نمیزاری حرف بزنم؟

تو صورتم داد کشید:

-چون هر گهی که بخوای بخوری دیگه واسه من مهم نیست…

بلند بلند و با گریه گفتم:

-من نمیخوام گه بخورم میخوام حقیقت رو بهت بگم..

براق شد تو چشمهام و گفت:

-حقیقت اینکه که تو هم عین رویا یه جنده ای…جنده ای که دوست پسر داره و تمام این مدت داشت به ریش من می خندید…

امون نمیداد !
شده بود اون قاضی بی رحمی که بی شنیدن حرفهای طرف خودش سرخوشانه و با قلدری حکم صادر میکرد و بیگناه رو متهم جلوه میداد.
اومد سمتم.گوشه لباسم رو گرفت و خودش از روی زمین بلندم کرد و گفت:

-راه بیفت عوضی…روزگاری من از تو سیاه کنم کثافت…

اومد وکشون کشون به دنبال خودش سمت پله ها برد.جیغ کشون گفتم:

-نیما بزار برات توضیح بدم…حرفهامو بشنو ..نیماااا…

نعره زد:

-دهنتو ببنده جنده ی عوضی…خاک بر سر من و تف به گور زنده و مرده ام که داشتم به توی حروم لقمه دلبسته میشدم…

مونده بودم چه جوری از خودم دفاع کنم و اصلا چیبگم و چیکار کنم که واسه چنددقیقه هم که شده به حرفهام گوش بسپاره.
کشون کشون بردم سمت یکی از اتاقها.
درو باز کرد و پرتم کرد داخل و گفت:

-گمشو داخل کثافت…

اونقدر ازم متنفر و بیزار شده بود که حتی دیگه نمیخواست به حرفها و دفاعیه هام گوش بده.
تلاش کردم و گفتم:

-نیما لطفاااا

بانفرت گفت:

-خفه شو نمیخوام صدات رو بشنوم…

پرتم کرد داخل و درو محکم بست…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
Darya
2 سال قبل

سلام پارت بعدی را کی میزارید
؟

M
M
2 سال قبل

میشه زود تر پارت رو بزاری

یاس
یاس
2 سال قبل

یعنی دهن آدمو به فحش دادن باز میکنید من فقط چون 3 ساله وقت عزیزمو پای این رمان گذاشتم منتظرم تموم بشه وگرنه با این رمانای آبکی و دوزاري و قلم ضعیف ارزش نداره پنج دقیقه وقتتو صرفش کنی نویسنده عزیز فقط بلدی سکس کردناشونو با دقت بنويسه درواقع يه رمانه سکسی دختره با همه سکس کرد همیشه هم از همه نالید دخترم انقد سبک انقد ضعیف النفس

Zari
Zari
2 سال قبل

ب جونم خودم دختره لاله… الاغ ی کلمه بگو یارو ترنسه خو این حرفا چیه تی بزار توضیح بدم بزار توضیح بدم
ی کلام بگو دیگه
بعدم چرا اینا ت ی پارت با هم خوبن ت ی پارت سگ میشن پاچه همو میگیرن؟

یه بنده خدا
یه بنده خدا
2 سال قبل

جان من پارت رو بزار تورو خدا تورو جان مادرت بیا بزار من الان تا فردا صبح دق میکنم نخونم

شيدا
شيدا
2 سال قبل

چقدر سطحی با موضوع برخورد میکنید به هر حال مردم وقتی میبینن یه خانم متاهل با یه آقای غریبه تو کافی شاپ قرار داره نمیگن اون یارو ترنسه یا خواجه اس یا عقیمه مهم اینه که بدون اطلاع همسر با یه مرد غریبه با هر عنوانی قرار داره پس شوهرش هر قضاوت و فکری میتونه راجع بهش بکنه دوستش نیست شوهرشه ها…نویسنده یه این نکته کمتر پرداخته که این بهار چرا اینقدر سرکشه و حرف حساب رو یاد نمیگیره و از رسوایی نمیترسه این خیلی عجیبه

رویا
رویا
پاسخ به  شيدا
2 سال قبل

کاملا موافقم
خیلی بی فکر برخورد میکنه

رویا
رویا
2 سال قبل

به جای تکرار اینکه اشتباه میکنی تکرار میکرد اون ترانسه
لال که نبود
نویسنده چه کارایی میکنی

Mobina
Mobina
2 سال قبل

میشه امروز یه پارت دیگه هم بزارید🙏🙏🙏

مریم
مریم
2 سال قبل

میشه پارت بعد رو امروز بزاری ادمین جااااان.مخلصیم به خدا

ی بنده خدا ....
ی بنده خدا ....
2 سال قبل

واقعا همش میگ داری اشتباه میکنی خوب مثل ادم بگو ترنس

مریم
مریم
پاسخ به  ی بنده خدا ....
2 سال قبل

ادمین جان امید داشته باشیم که یه پارت دیگه هم امروز برامون بزاری یا نه؟؟؟

admin
مدیر
پاسخ به  مریم
2 سال قبل

هر روز فقط یدونه پارت داریم

مریم
مریم
پاسخ به  admin
2 سال قبل

حالا نمیشه ببخشید بر ما و یک وارت دیگه هم بزارید لطفا،خداحفظت کنه

Zari
Zari
پاسخ به  admin
2 سال قبل

چرا خب؟
چی میشه که چند تا بزارین؟

Parisa
Parisa
2 سال قبل

خب لال مونی زده به دهنت؟ نمیتونی ی کلام بگی این همون ترنسس؟؟!!!؟
مسخرههههههه

Tina
Tina
پاسخ به  Parisa
2 سال قبل

همین و بگو تو هم مثل اون داد بزن بگو ترنسه

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x