رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 79

5
(1)

#پارت_۶۵۲

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

دو سه ساعتی میشد که خودمو کشون کشون تا نزدیک به دیوار رسونده بودم.تکیه ام رو داده بودم به دیوار و با جمع کردن پاهام سرمو گذاشتم روی زانوهام!
چند ساعتی میشد که توی همون حالت گیر کرده بودم.
با اینکه نیما پیم نبود اما صدای داد و بیدادهاش رو توی سرم احساس میکردم.
احساس میکردم هنوزم داره کتکم میزنه …
احساس میکردم هنوزم داره توی سرم داد میزنه…
احساس میکردم هنوزهم داره هزار کلمه ی ناجور روونه ام میکنه یدون اینکه بهم مجال دفاع کردن بده.
خدا لعنتت کنه رویا..ببین چه جوری زندگیمو بهم ریختی!
اصلا اگه زندگی ای در کار بوده باشه!
آه سردی کشیدم.تازه این زندگی داشت میشد یه زندگی.
تازه داشتم اون روی خوب چرخ گردون و اون روی خوش نیما رو میدیدم.
کاش…کاش با فرزین میرفتم.
کاش حالا که منو بخشیده بود دل خوش نمیکردم به این زندگی و دل میکندم ازش…
آره….
نیما باز خودش رو از چشمم انداخت و منو رسوند به اون مرحله ای که ای کاش با فرزین میرفتم.
تنها کسی که هیچوقت به وجود و ارتباط من و سهند نه تنها گیر نداد بلکه تشویقم میکرد دوستیمو با اون بیشتر وقویتر کنم!
آره…کاش با فرزین میرفتم و تصمیم نمیگرفتم دل ببندم به همین زندگی نکبتی!
کلید که توی قفل چرخید و در که باز شد سرمو بالا گرفتم.
صورتم خیس اشک بود و چشمهام قرمز و پف کرده…

در با ضرب باز شد و قامتش توی چهارچوب نمایان شد.
هنوزم برزخی بود…
هنوزهم کارد میزدن خونش درنمیومد.
یه راست اومد سمتم.
با ترس از روی زمین بلند شدم و به دیوار چسبیدم.
دستشو دراز کرد و گفت:

-سوئیچ و گوشیت…زودباش…یالا!

زل زدم تو چشمهاش و بجای اینکه چیزایی که میخواد رو تحویلش بدم گفتم:

-نیما…بزار برات توضیح بدم.

دستشو تکون داد و داد زد:

-گقتم ردشون کن بیاد!

مدار منطقش انگار سوخته بود لعنتی. حرف حالیش نمیشد لامصب!
از طرفی این رو خیلی خوب میدونستم که اگه اونارو یدم دستش چه بلوایی به پا میکنه!
اما اگه مجال میداد و یه حرفهام گوش میسپرد دیگه شاید میفهمید داره اشتباه میکنه!
کفری و عصبانی گفتم:

-محض رضای خدا به حرفهام گوش بده نیما…بزار همچی رو برات توضیح بدم.بزار بگم اون کی بود

مجاب نشد.نعره زنان گفت:

-میگم اون بی صاحاب شده رو بده تخم جن!

مرغش یک پا داشت.درمانده و مستاصل آه سرد دیگه ای کشیدم.
تکرار کرد و داد زد:

-با توام لعنتی….

آب دهنمو با ترس قورت دادم و دست لرزونمو توی جیب مانتوم فرو بردم.
سوئیچ و تلفن همراهم رو بیرون آوردم و گداشتم کف دستش و گفتم:

-نیما خواهش میکنم بزار برات توضیح یدم

سوییچمو گذاشت توی جیب شلوارش و با تکون دادن گوشی موبایلم بی توجه به التماسهام پرسید:

-رمز…

عاجزانه اسمشو به زبون آوردم :

-نیما…خواهش میکنم…

تکرار کرد:

-رمز…

اگه رمز رو بهش میدادم میرفت تو پیامهام.
کلی پیام و تماس با سهند داشتم.
میخوند تمام فکر و شکهاش تبدیل میشدن به یقین!
عاجزانه لب زدم:

-نیما التماس میکنم.

نعره زنان گفت:

-یه ریگی توی کفشته که نمیگی…میگی با نه…

اشکم سرازیر شد:

-نیما…

زد توی گوشم و گفت:

-گفتم رمز!؟

دماغمو بالا کشیدم و پشت انگشتامو روی پوست صورتم بالا و پایین کددم و از سر ناچاری جواب دادم:

-هفتادو هفت،هفتاد …

میدونستم این آغاز یه دردسر جدید دیگه اس. حتی میدونستم میخواد چیکار کنه و بعدش قراره چی پیش بیاد!
رمز رو زد و طبق پیش بینیم یه راست رفت تو پیامهام.
چند ثانیه بعد پوزخند پر بغضی زد.
شبیه آدمایی شده بود که از سر خشم زیاد کارشون میرسه به اون حالت از گریه آلودی!
گوشی رو نشونم داد و پرسید:

-سهند ؟ سهند؟ اسم دوست پسرت سهنده؟ هان بی صاحب شده؟

عقب عقب رفتم و گفتم:

-نیما بخدا اونطور که تو فکر میکنی نیست…به روح پدرم اشتباه میکنی…

باز دستشو بالا آورد و زد تو گوشم و عصبی و با صدای بلند گفت:

-همه پیامهات با اون بی ناموس هست…قرار گذاشتنت اینجا نوشته بعد میگی من اشتباه میکنم !؟ هااان !؟

و دکمین و سومین و چهارمین سیلی رو هم روانه ی صورتم کرد.
اشکهام سرازیر شدن.
گیر کرده بودم و فریاد رسی هم نداشتم.
سرمو تکون دادو با صدای خفه ای لب زدم:

-دوست پسرم نیست… بقران نیست…

نعره زنان گفت:

-تف تو ذاتت بهار من عاشقت شده بودم…من میخواستم یه زندگی توپ واست بسازم.
تو ریدی به همچی…تو گند زدی به همچی عوضی هرزه….

اون داد وبیداد میکرد و هی میزد تو گوشم و من گریه میکردم و هیچ جوابی نداشتم که تحویلش بدم و خودم رو از این مهلکه خلاص بکنم….

#پارت_۶۵۳

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

اون دد وبیداد میکرد و هی میزد تو گوشم و من گریه میکردم و هیچ جوابی نداشتم که بدم.
پشیمون بودم.
پشیمون بودم که چرا اون روز همه چیز قبل از رفتنش همه چیز رو باهاش درمیون نذاشتم.
درب و داغون بودم شکسته! حس بی کسی و بی گناه محکوم شدن تبدیلم کرده بود به یه دیوونه ی افسرده که ویگه حتی قادر نبود از خودش دفاع بکنه!
انگشتهای لرزونم که آغشته به خون بینیم یودن رو مشت کردم و فریاد زدم:

-من هیچ دروغی به تو نگفتم…هیچ دروغی…هیچ دروغی…اینو بفهم!

گوشی موبایلمو که از نظر اون قویترین مدرک واسه اثبات خیانتکار بودنم بود رو دوباره بالا آورد و گفت:

-عوضی آشغال تو کلی با این حرومزاده چت داری…تو تمام طول مدتی که زن من بودی داشتی بهم خیانت میکردی چون با اون هم رابطه داشتی و حالا میگی بیگناه و کاری نکردی…

انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم و گفتم:

-آره داری اشتباه میکنی و وقتی اینو بقهمی من هیچوقت نمیبخشمت…
بابت تهمتهات.بابت کتکهایی که زدی…

یه گلدون شیشه ای روی میزم بود.اونو برداشت و محکم کوبوند به آینه تا خشمشو اینجوری خالی کنه و همزمان رفت توی پیامهام و شروع کرد یکی یکی خوندن پیامکهام:

-چطوری عزیرم؟… کی میتونم ببینمت….؟ دلم واست تنگ شده….بیا همو ببینیم…بسه؟ بسه یا بازم ادامه بدم خانم بیگناه و پاکدمن!؟

لبهامو روی هم فشردم و با بازو بسته کردن چشمهام نومیدانه لب زدم:

-بخدا من خیانت نکردم…

گوشی موبایلم رو برد توهوا و محکم کوبوند روی زمین و داد زد:

-خدا بزنه تو کمرت دروغگو…

صدای خورد و شکسته شدن گوشی موبایل باعث شد با ترس روی هم فشار بدم.عقب عقب رفت و با تکون دادن سرش به تاسف گفت:

-لعنت به تووووو بهار…لعنت به توی حرومزاده…لعنت!

خسته شده بودم.
از حرف زدن…از قسم خوردنهایی که راه به جایی نمی بردن .
اما بازهم برای چندمینبار عاجزانه و مستاصل نالیدم:

-من به تو خیانتی نکردم…قسم میخورم…به روح

حرفم تموم نشده بود که داد زد:

-اینقدر روح پدر بدبختتو قسم نخور کثافت…

سرم رو یا شرم پایین انداختم.
لعنت به من…کاش حقیقت رو همون زمان میگفتم.کاش.
پشت سرهم با صدای بلند داد زد:

-دروغ نگو کثافت…دروغ نگو..دروغ نگو..تو اصلا چطوری روت میشه تو چشمهای من نگاه کنی و بگی اینکارو نکردی وقتی اینهمه مدرک ازت دارم هااان؟

بغضمو قورت دادم و گفت:

-بخدا اشتباه میکنی

گوشی توی دستشو کوبوند به دیوار و گفت:

-گه نخور بی شرف..اگه دوست پسر داشتی چرا وارد این زندگی نکبتی شدی؟ هااااان؟ چرااا ؟

نه! صحبت کردن دراین مورد بیفایده و بیخودب بود.
اون حاضر نبود اصلا حرفهای من رو قبول بکنه یا حتی بهشون گوش بده.
نفس عمیقی کشید.
عقب رفت و گفت؛

-اینقدر اینجا می مونی تا بپوسی آشغال….

چرخید و به سمت دررفت.
عاجزانه و با گربه داد زدم:

-من خیانتی نکردم…نکردم نکردم…

مکث کرد.سرش رو برگردوند سمت و گفتم:

-حالم ازت بهم میخوره بهار…

اینو گفت و از اتاق بیرون رفت و درو خیلی محکم پشت سر خودش بست.

#پارت_۶۵۴

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

زانوی غم بغل گرفته بودم و خیره شده بودم به نقطه ی نامعلومی.
مونده بودم مشکل پیش اومده رو چه جوری باید حل کنم.چه جوری باید از سد این مشکل بگذرم و چه جوری باید این روزای سخت و این حرفهای تلخ رو تحمل کنم و از پسشون بربیام !؟
مگه یه آدم چقدر توان داره.
من که صبر ایوب نداشتم.
بس نبود اینهمه درد و مشکل؟!
گاهی این میشد درگیری ذهنیم و گاهی هم از خودم میپرسیدم اصلا چرا باید اهمیت داشته باشه !؟
این زندگی میتونه کدوم قسمتش خوب باشه که من واسه درست کردنش انگیزه بگیرم…!؟
حبسم کرده بود توی اتاق و اصلا هم واسش اهمیت نداشت حرفها و عجز التماسهام اون هم فقط واسه دو دقیقه گوش دادن به توضیحاتم.
آخه تا کی میخواست منو اینجوری و تو این حالت نگه داره !؟
تا کی…
دست راستمو از دور پام پایین آوردم و سرانگشتمو به آرومی روی فرش کشیدم و یه سری خط و شکلک فرضی کشیدم اون هم از سر بیکاری و بی عاری و سر رفتن حوصله.
کلید که توی قفل چرخیده شد چونه ام رو از روی زانوم برداشتم و سرم رو فورا بالا گرفتم.
در کنار رفت و قامت نیما تو چهار چوب نمایان شد.
فورا از جا بلند شدم و چرخیدم سمتش.
یکی دو گام اومد جلو.
یه ساندویچ توی دستش بود.
پرتش کرد سمتم و گفت:

-البته که حقته هیچی نخوری…

سر خم کردم و نگاهی به ساندویچ افتاده جلوی پای خودم انداختم.
پوزخندی زدم و گفتم:

-اینو آوردی که یه وقت از گشنگی نیمرم!؟

با نفرت لب زد:

-کاش میشد خودم بکشمت

اون به خودش حق هر رفتاری رو میداد.
انگار داشت با یه عوضی برخورد میکرد.یه عوضی خیانت کار که باید مثل یه حیوون باهاش برخورد کرد و دورش انداخت.
دلخورانه و با عصبانیت آشکاری پرسیدم:

-این رفتارها یعنی چی نیما؟من تا کی باید اینجا حبس باشم و تو مثل حیوون استخون بندازی جلوم !؟

مشت محکمی به در زد و گفت:

-تا وقتی که مغز خسته ام بهم بگه باید با زنی که بهم خیانت کرده چیکار کنم!

با صدای بلند گفتم:

-من خیانت نکردم…

انگار لطیفه شنید.مثل بدبخت بیچاره ها تلخ و تاسف برانگیز خندید و گفت:

-تف به این اقبال که هرکی از راه میرسه و ما بهش دل میبندیم فرداش خیانتکار از آب درمیاد و ادعای پاکدامنیش هم که …

حرفشو بریدم و با بغض گفتم:

-نیما دو دقیقه…دو دقیقه. فقط دو دقیقه بشین پای حرفهام و بشنو چی میگم!

انگار همچی برای نیما تموم شده بود و اون عکس و فیلمها واسش حجت بودن چون با تاسف براندازم کرد و گفت:

-حرفهای تو به درد من نمیخوره!

موهام رو دو طرف پشت گوش جمع کردم و یک قدم جلو رفتم و گفتم:

-بزار برات توضیح بدم.بزار حرف بزنم.هر بلایی میخوای سرم بیاری بیار اما …

حرفمو برید و تقریبا با صدای خیلی بلندی داد زد و گفت:

-خفه شوووو…خفه شو و هیچی نگو!

خسته از اینجا موندن من هم صدام رو بردم بالا و گفتم:

-چرا خفه شم !؟ خفه بشم که تو هر تهمتی میخوای بهم بزنی !؟
خفه بشم که هر انگی دوست داشتی بچسبونی به پیشونیم!؟
نه من خفه نمیشم…یا بزار حرف بزنم یا جونمو بگیر و خلاصم کن

با نفرت گفت:

-حرفهای تو واسه من ذره ای اهمیت ندارن…

خم شدم.نفس زنان ساندویچ رواز روی زمین برداشتم و پرت کردم سمت دیوار و گفتم:

-پس حالا که ازم متنفری و اینجا حبسم کردی بهم غذا نده و بزار همینجا ذره ذره اب بشم و بمیرم از شرم خلاص بشی!

دستشو روی صورت ته ریش دار خودش کشید و گفت:

-تو لیاقت خوبی نداری…
لیاقت دوست داشتن نداری.
لیاقتت همون پسره اس.
همون پسره ای که باهاش اینور اونور رفتی.همون…

لبهاشو روی هم فشرد و انگار که دیگه نتونه ادامه بده حرف قبلیش و چیزی که میخواست بگه رو خورد و بجاش گفت:

-لعنت به تو بهار! اونقدر اونجا بمون تا بپوسی!

اینو گفت و عقب گرد کرد تا از اتاق بره بیرون…

#پارت_۶۵۵

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

اینو گفت و عقب گرد کرد تا از اتاق بره بیرون.
دویدم سمتش اما وقتی متوجه شد ایستاد و چرخید سمتم و گفت:

-جلوتر نیاااا….

به حرفش گوش ندام بازم جلوتر رفتم و لجوجانه گفتم:

-اما من میخوام از اینجا برم بیرون…همین حالا!

براق شد تو چشمهام و تهدیدکنان گفت:

-پاتو بیرون بزاری قلم پاتو میشکنم!
کاری باهاشون میکنم که دیگه هیچوقت نتونی راه بری….

تو چشمهام اشک درخشید.دندونامو روی هم فشردم و پرسیدم:

-چرااا !؟ هااان ؟! چراااا ؟

داد زد:

-دلیل چراهاتو خودت میدونی لعنتی!

آخ که بعضی تهمتها و رفتارها قلب رد به درد میاوردن و تو سینه مچاله میکردن.
با بغض زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

-نیما تو پشیمون میشی…

پوزخند تلخی که زد، صورتش رو عبوس تر از قبل کرد.از قاب در رد شد و گفت:

-زر نزن کثافت…

با همون صدای بغض دار و بلند گفتم:

-تو پشیمون میشی نیما وقتی هم پشیمون شدی محاله بابت این رفتارات ببخشمت…شنیدی؟ محاله

بی توجه به حرفهام درو باز کرد و رفت بیرون و حتی از بیرون هم قفلش کرد.
نمیتونستم اونجا بمونم و بازهم شاهد حبس بودن خودم توی اتاق باشم واسه همین داد زدم:

-نیما من نمیخوام اینجا بمونم….

از بیرون یه مشت به در زد و گفت:

-تو باید بمونی!

دویدم سمت درو چند مشت پی در پی بهش زدم و گفتم:

-نیما این در لعنتی رو باز کن ..نیمااااا…نیما با توام…
نیما لعنتی این درو باز کن برام….

اهمیتی بهم نداد و من شروع کردم به مشت و لگد زدن به در و جیغ کشیدن :

-نیماااااا…نیما من دیگه نمیخوام اینجا بمونم.
این در لعنتی رو باز کن.
نیمااااا…

حتی با پا هم به در ضربه زدم. اونقدر ضربه زدم که یهو درو بی هوا باز کرد و اومد سمتم.
صورتش چنان برافروخته و خشمگین بود که ناخوداگاه
،از ترس عقب عقب رفتم و چسبیدم به دیوار .
رو به روم ایستاد و دستشو بیخ گلوم گذاشت.
هیکل بلندش سایه انداخت رو تنم.
احساس کردم داره خفه ام میکنه که اگه شدنی بود حتما اینکارو باهام میکرد.
راه نفسم رو بند آورد و
زل ز تو چشمهام و گفت:

-همین که الان زنده ای و من زنده به گورت نکردم از خوش شانسیته و گرنه
سزای آدم خیانتکار مرگ!

پیرهنش رو چنگ زدم و با صدای خش داری گفتم:

-من بهت خیانت نکردم.اونی که دیدی …

انگشت اشاره اش رو گذاشت روی لبهام و گفت:

-هیششش! ساکت باش و هیچی نگو!
هیچی نگی سنگینتری!

قفسه ی سینه اش تند تند بالا و پایین میشد و من خشم و کینه و نفرت رو تو وجودش کاملا احساس میکردم.
دستهامو روی مچ دستش گذاشتم و گفتم:

-نیما من دوست داشتم.گند نزن به این دوست داشتن

دستشو از بیخ گلوم برداشت و درحالی که از خشم زیاد رگهای گردنش از زیر پوستش مشخص بودن گفت:

-منم دوست داشتم ولی تو جوابمو چطوری دادی ؟با خیانت …

اشکهام سرازیر شدن رو پوست صورتم.
با صدای بلند و با ته مونده ی توانم داد زدم:

-من خیانت نکردم….

داد زد:

-چرا اینکارو کردی…اونقدر ازت مدرک دارم که فکرشم نمیتونی بکنی!

عاجزانه لب زدم:

-نیما…

دستشو آورد بالا و با منتهای تاسف عدد دو رو نشون داد و گفت:

-دوبار عاشق شدم هر دوبارش خیانت دیدم تف به این قلب اگه باز بخواد حرف از دوست داشتن بزنه!
تف…

نفس عمیقی کشید.
رهام کرد و ازم فاصله گرفت و گفت:

-همینجا می مونی تا وقتی که تصمیم بگیرم باید چه غلطی باهات بکنم…

رفت بیرون و درو محکم بهم کوبید و بازهم قفلش کرد.
اهی کشیدم و درمانده و مستاصل جلوتر رفتم و بازهم روی زمین نشستم و زانوی غمل بغل گرفتم…

#پارت_۶۵۶

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

دستهام رو که دور زانوهلم حلقه کرده بودم،کف زمین گداشتم و نگاهمو دوختم به پنجره.
تیکه از دیوار برداشتم و از روی زمین بلند شدم و قدم زنان سمت پنجره رفتم.
پرده رو کنار زدم و نگاهی به بیرون انداختم.
حس زندانی بودن بهم دست بود.
حس اونی که حبسه و حسرت آزادی به دلش مونده.
پرده رو رها کردم و چرخیدم.ناخوداگاه چشمم رفت سما به لاشه ی تلفن همراهم.
حس کردم بررسی کردنش بهتر از اونجا نشستن و ماتم گرفتن و تماشای درو دیواره…
تیکه از پنجده برداشتم و اینبارقدم زنان به سمت تلفن همراهم رفتم و کنارش زانو زدم.
خاموش بود و کاورش شکسته .
هم کاورش هم گلسش هم هم صفحه ی اصلی خود گوشی…
آهی کشیدم و از روی زمین داشتنش.امیدوار بودم و آرزوم میکردم روشن بشه.
دکمه اش رو فشار دادم و امیدوارانه بهش چشم دوختم و منتظر موندم ببینم قراره خوشحال بشم یا همچنان دمغ روشن که شد لبخند کمرنگی روی صورتم نشست.
رمز عبور و کد امنیتی رو زدم اما نیمی از نمایشگرش سیاه و تاریک بود.
داشتم باهاش ور میرفتم این که با پیچیده شدن صدای زنگ توی خونه بی هوا رهاش کردم.
ناخوداگاه سرم رو به سمت در برگردوندم.چند ثانیه صبر کردم و بعد دوباره گوش سپردم.
اشتباه نکردم.یعنی صدای زنگهای پی درپی و متوالی بعدی بهم ثابت شد که اشتباه نمیکنم.
پا تند کردم سمت در و شروع کردم بالا و پایین کردن دستگیره.
در قفل بود و لعنتی انگار اصلا قصد باز کردنش رو نداشت حتی نمیدونم خونه بود یه نه…
چند ضربه ی متوالی و پی درپی به در زدم ولی فایده نداشت.
فکر کنم اصلا خونه نبود.
اگه بود لااقل خودش جواب میداد!
چون کاری از دستم بر نمیومد رو برگردوندم که همون لحظه تلفنم زنگ خورد.
واقعا فکر نمیکردم اصلا کار کنه.
آخه اونجوری که نیما پرتش کرده بود شک نداشتم این موبایل دیگه واسه من موبایل بشو نیست اما حالا اثبات شده بود که تصورات من غلط از آب در اومده بودن.
دویدم سمت تلفنم و برداشتمش.عمو بود.
اولش نمیخواستم جواب بدم.یه جورایی دو دل شده بودم اما احساس کردم ممکنه این جواب ندادن نگرانشون کنه برای همین فورا تماس رو پاسخ دادم و گفتم:

“سلام عمو…”

صدای گرمش از اونور خطم به گوشم رسید:

“سلام عموجان…خوبی؟ خوشی”

و به دسم عادت جواب دروغ و تکراری ای تحویلش دادم:

“بله عمو جان…خوبم.ممنون”

“کجایی بهار جان ؟!”

نمیدونم چرا این سوال رو پرسید اما ناچارا و چون جواب دیگه ای نداشتم گفتم:

“خونه ام عمو…”

ای بابایی گفت و پرسید:

” پس چرا درو باز نمیکنی اگه خونه هستی؟ نیم ساعت اینجا علافیم…زنگ زدم به نیما در دسترس نبود اینجا هم هرچقدر زنگ میزنیم جواب نمیدادی”

دستاچه شدم.
پس عمو بود که داشت زنگ خونه رو میزد.ته پته کنان جواب دادم:

“آخه…چیزه…ببخشید…حموم بودم.آره حموم بودم عمو نفهمیدم”

خندید و گفت:

” ایراد نداره عموجان…حالا بیا دروبار کن که زن عموت خیلی داره بقول شما جوونا رو مخم راه میره .بیا…”

تند تند و دستپاچه گفتم:

“چشم .چشم…لباس میپوشم و الان میام”

تماس رو قطع کردمم و دویدم سمت میز.
مانتوم رو برداشتم و پوشیدم و دوباره سمت دررفتم.
چندین مرتبه دستگیره رو بالا و پایین کردم و آخرش هم باز نشد.
مستاصل و درمونده تو اتاق دنبال یه چیزی گشتم که بتونم درو باهاش بشکنم.
جز این چاره اب نداشتم آخه اصلا نمیخواستم بفهمن چی پیش اومده یا اینکه اونقدر پشت در معطل بمونن که شستشون خبر دار بشه چی پیش اومده!
بالاخره یه چیزی پیدا کردم که بتونم باهاش به در ضربه بزنم و امیدوار شدم به شکستن قفل.
یه مجسمه ی فلزی سنگین.
برداشتمش و چندینبار محکم و پی درپی به اون قفل ضربه زدم و همزمان گفتم:

“امیدوارم بابت اینکار نیما نقشه ی قتلمو نکشه”

اونقدر اینکارو کردم تا بالاخره قفل شکست و در باز شد.
مطمئن بودم اگه نیما بفهمه بدجور به حساب من می رسید اما امیدوارم دیگه اونقدر غیر منطقی نباشه که متوجه نشه مجبور به انجام اینکار بودم!
فورا دویدم سمت پله ها.پایین رفتم و خودم رو رسوندم به آیفن و دکمه رو فشار دادم و درو براشون باز کردم.
تو اون فاصله دیدم سمت آینه و نگاهی به صورتم انداختم.
نخواستم ردی از خون بینیم به جا مونده باشه هرچند زخم لبم کاملا مشخص بود حتی بعد از چندینبار شست و شو…
صدای عمو و زن عمو رو که شنیدم چشم از آینه برداشتم و فورا به استقبالشون رفتم.

#پارت_۶۵۷

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

آشپزخونه بهم ریخته بود و حتی خونه هم همینطور!
تو این یکی دور روزی که مشکل پیش اومده بود و اون من رو تو اتاق حبس کرده لود و خودش تنهایی تو خونه جولون میداد همه جارو بهم ریخته و نامرتب کرده بود.
لباسهاش هرکدوم یه ور بودن و همینطور وسایل.
آشپزخونه هم پر بود از ظرف نشسته!
جلوتر از عمو و زن عمو راه میرفتم و هی وسیله هارو یکی یکی از روی زمین برمیداشتم.
جورابش یه طرف بود. کوسن مبل یه طرف دیگه و کلا هر چیزی یه گوشه افتاده بود.
عمو د زن عمو هم تعجب کرده بودن هم احتمالا این نامرتبی زده بود تو ذوقشون.
تند تند و با خجالت گفتم:

-ببخشید ببخشید…من یکم این چند روز زیاد شیفت میرفتم واسه همین نشد که به کارهای خونه برسم…نیما هم که یکم شلخته اس…

عمو با خنده رویی گفت:

-عب نداره عموجان! همیشه که نباید خونه ی آدم مرتب باشه!

زن عمو اما نظرش چندان با نظر عمو یکی نبود.
نگاه تاسف بارش در سرتاسر فضاهایی که در شعاع دیدش قرار داشتن به گردش دراومد.
نارضایتی رو میتونستم تو صورتش ببینم و حتی بعد هم گفت:

-زن کارمند همینه دیگه! وقت نمیکنه به خونه و زندگیش برسه!

این حرفهای گزنده ی زن عمو، بدتر از حرفهای پسرش نبود.یا حتی کتکهاش.
خودش یه جور زخم میزد و پسرش یه جور دیگه.
کوسن مبل رو برداشتم و کمر راست کردم و وسایل جمع شده رو گذاشتم یه گوشه و گفتم:

-بفرمایید…الان چایی درست میکنم میارم…

عمو و زن عمو نزدیک به هم روی یکی از مبلهای سه نفره نشستن.
خودمو به آشپزخونه رسوندم و باهمون حالت دستپاچگی مشغول درست کردم و آماده کردن چایی شدم.
عمو نگاهی به اطراف انداخت.
نمیدونم داشت کجای این خونه ی تکراری رو تماشا میکرد اما پرسید:

-نیما کجاست که در دسترس نیست؟ فکر میکردم این ساعت خونه باشه!

هبچ جوابی نداشتم که بدم و ار طرفی دیگه واقعا خسته بودم از دروغ گفتن!
رابطه ی من و نیما اونقدر داغون شده بود این اواخر که انگار با هزارتا چسب زخم هم نمیشد وادار به ترمیمش کرد.
چایی ساز رو روشن کردم و با زدن یه لبخند مصنوعی و من من کنان جواب دادم:

-نیما…نیما …نیما نمیدونم.رفته بود بیرون…شاید گوشیش شارژ خالی کرده!
کجا بودین که گذرتون افتاد اینورا عموجان!؟

سوال آخری رو پرسیدم چون میخواستم ذهنشون از نیما رو منحرف کنم.
عمو بلند بلند خندید و جواب داد:

-شما که به ما سر نمیزنین گفتیم لااقل ما سر بزنیم…

چندنا استکان توی سینی چیدم و ظرف خرما و شیرینی رو هم گذاشتم کنارشون.
مثل همیشه عمو ولو الکی هم که شده خندون بود و زن عمو ناراحت و دلگیر و توی هم.
تو فاصله ی آماده شدن چایی شروع کردم به جمع و جور کردن وسایل بهم ریخته و ظرفهای نشسته ی تلنبار شده!
چنددقیقه هم نگذشت که نیما درو باز کرد و اومد داخل.
احساس حضورش باعث شد تنم از ترس بلرزه…
وحشت اینو داشتم بخواد جلوی پدر و مادرش کتکم بزنه.
جرات نکردم حتی سرم رو بالا بگیرم یا حتی اینکه بچرخم و پشت درو نگاه کنم.
با اینحال بعد از دیدن پدر مادرش نه سرحال و شاداب بلکه آروم و خسته پرسید:

-سلام اقا و خانم احمدوند!
اینورا !؟

از گوشه چشم و با ترس به نیما نگاه کردم.
سرش رو برگردوند سمتم و یا چهره ای بی نهایت عبوس نگاهم کرد اما وقتی
زن عمو با ناراحتی جواب سوالش رو داد وباره جهت نگاهش رو تغییر داد:

-از وقتی مهناز بیخودی باهامون بحث کرد دیگه اجازه نداد بچه رو ببینیم لااقل …یعنی خانم خانما نمیومد اونجا.حتی نمیزاره نوید هم بیاد.
با بابات گفتیم بریم یه سری بهشون بزنیم…

آهانی گفت و راهش رو به سمت آشپزخونه کج کرد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Romina
Romina
2 سال قبل

ساعت چند پارت میذارید؟

Romina
Romina
2 سال قبل

هرروز ساعت چند پارت میذارید؟

'
'
2 سال قبل

لطفاااا روزي دوتا پارت بزار دق کردیم خب
چرا بین این همه حرف یه کلمه نگفت ترنسه هوف

Taress
Taress
2 سال قبل

پلیززز دوتا پارت

Taress
Taress
2 سال قبل

تروووووو هرکی که دوست داری روزی دو تا پارت بزار تروخدااااااااااا!!!!!!!

M
M
2 سال قبل

خنگ خنگ خنگ بگو بهش دیگه اه

یاس
یاس
2 سال قبل

نویسنده عزیز به معنای کلمه یعنی تر زدی به هرچي رمانه من خودم رمان خونم توروخدا این چيه ميدي به خورد ما برین رمان زحل یا اغوش سرخ رو بخونين تا بدونين رمات یعنی چی

Nafas
Nafas
2 سال قبل

دوستان عزیز نویسنده دوست داره داستان کش پیدا کنه به خاطر اون همش تواین پارت گفت من خیانت نکردم یک‌کلام‌نگفت‌اون‌سهند ترنس

شیدا
شیدا
2 سال قبل

لابد نیما از لج این میره رویا رو هم می یاره تو خونه با یه زن دبگه میگیره حال اینو بگیره بعد بهار باردار میشه و الی آخر

...
...
2 سال قبل

از نظر من اینکه بهار نگه ترنسه بهتره اینطوری وقتی نیما بعداً بفهمه ازکارش پشیمون میشه و اعتماد بینشون زیاد تر میشه و خب یه مشکل هم داره اینکه پارت گذاری روزانه عالیه ولی اگه نویسنده یکم بیشتر تو هر پارت بنویسی خیلی عالی تره🙏

Parisa
Parisa
2 سال قبل

وااااااییییییی دوست دارم پاره پورش کنم ک انقد احمقه!

...
...
پاسخ به  Parisa
2 سال قبل

اون فقط یه شخصیته!
اینا همش تقصیر نویسندس=/
نویسنده نامصن قصدت چیه؟ اینکه ما رو اذیت کنی؟
خب اگه این اسمش اذیت کردن خواننده ها نیس پس چیه؟

Mina nur
Mina nur
پاسخ به  ...
2 سال قبل

هر کی اونهمه کتک بخوره صورتش کبود میشه یه ذره گریه کنی مشخص میشه چه برسه به کتک و کی چند روز گذشت متوجه نشدیم
ضعیف بود این پارتش

Maleka
Maleka
2 سال قبل

به جای اینکه این همه بگه بزار برات توضیح بدم میتونه بگه یارو ترنسه کرم ازخودشه این همه حرف زد ولی نتوتست اینو بگه

صبا
صبا
2 سال قبل

دختره اسکل ی کلام بگو ترنسه دیگ هی میگه مین خیانت نیکیردم خنگ

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x