رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 82

0
(0)

 

 

#پارت_۶۷۰

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

سر انگشت اشاره ام رو قفسه ی سینه اش گذاشتم و گفتم:

-نیما این جدی ترین تصمیم منه عوضش هم نمیکنم!

دستمو پس کشیدم و عقب رفتم.هنوز هم چشم تو چشم بودیم.
من هیچوقت توی زندگیم تا به این حد در مورد انجام کاری جدی نبودم.
اون اما انگار کاملا بر خلاف من دلش نمیخواست این ارتباط بهم بخوره‌.
به سمتم اومد.دستهاش دو طرف پهلوهام نشستن.
به چشمهام خیره شد و با صدای آرومی گفت:

-من معذرت بخوام همچی حل میشه!؟

این جمله منو عصبانی میکرد.
خیلی زیاد هم عصبانی میکرد چون حس میکردم یه نفر هر بلایی دلش میخواد سر یه نفر دیگه میاره و تهش با یه معذزت از نظر خودش رفع و حلش میکنه !!!
با تحکم پرسیدم:

-چطور باخودت فکر کرد میتونی هر رفتاری دلت بخواد با من انجام بدی و بعدهم بگی معذرت میخوام و تموم ؟هان ؟
نه…حل نیست…

مکث کردم.نفس نفس زدم و گفتم:

-من میرم بیمارستان! صبحونه ات رو با پدر و مادرت بخور…خوش بگذره!

از کنارش رد شدم که برم بیرون.باید زودتر آماده میشدم که برم بیمارستان
اسممو صدا زد و گفت:

-بمون لااقل از این کوفتایی که بخاطر تو خریدم بخور و برو..

ابرو درهم کشیدم و گفتم:

-من هیچ کوفتی نمیخورم..

بازهم گفت:

-بهار بیا حر…

حتی حاضر نشدم حرفش رو کامل بشنوم.از آشپزخونه بیرون رفتم و گفتم:

-خودت بخور.کنار پدر و مادرت! خوش بگذره بهت!

فورا به سمت پله ها رفتم تا زودتر خودمو برسونم بالا و آماده بشم.
حس کردم پشت سرم اومد و حسم اشتباه نبود.
بلافاصله بعد از اینکه وارد اتاق شدم سرو کله اش پیدا شد.
درو بست و یه راست اومد سمتم.
بازوهای منی که میخواستم مقنعه ام رو سر کنم رو گرفت و چسبوندم به در کمد.
مقابلم ایستاد و گفت:

-بهار….

با حرص گفتم:

-ولم کن نیماااا

ولم نکرد.دستهام رو محکمتراز قبل گرفت.زل زد تو چشمهام و گفت:

-عکساتو با یه مرد دیدم…با یه مرد…تمام روز داشتی باهاش میچرخیدی بدون اینکه قبلش در موردش حرفی بهم بزنی مگه بی غیرت و لامذهب بودم صم بکم بشینم و فقط تماشات کنم ؟هان لاکردار ؟

پلک زدم و خیلی آردم لب زدم:

-تو قصاص قبل محاکمه کردی….

دست راستش بازوم رو رها کرد.چونه ام رو گرفت و با نزدیکتر آوردن صورتش گفت:

-من عصبی بودم چون تورو با یه مرد دیگه دیدم میفهمی!؟درک میتونی بکنی؟

سکوت کردم.نمیدونم…نمیدونم اگه اونو با یه زن ببینم قراره چه واکنشی ازخودم نشون بدم.
ناراحت میشم یا خوشحال؟
عصبی میشم یا…
میدونم که احتمالا رفتاری مشابه با اون چه که اون داشت رو از خودم بروز نمیدادم.
اصلا من فکر میونم ما به درد هم نمیخوریم.
توزندگی قبلی مم صد تا خطا بود که هنوز ول کنم نیستن و تو زندگی اون رویایی که قصد نداشت بیخیال نیما بشه!
پس ادامه دادنمون بیفایده بود.
چون سکوتم طولانی شد سدش رو آورد جلو .بهم چسبید و بوسه ای رو لبهام نشوند و گفت:

-بیا به اتفاقایی که افتاد فکر نکنیم عزیزم…باشه؟!

این عزیزم گفتنهای نیما و این لمس کردنهاش کم کم داشت من رو شل میکرد.
اما نباید میشدم.
نباید.
پشت انگشتاش رو به آرومی رو پوستم کشید و گفت:

-فراموش میکنی!؟

خیلی بی هوا و یهوویی و خلاف انتظارش دستشو پس زدم و جواب دادم:

-نههههه!

متعجب پرسید:

-نه!

بدون اینکه به خودم اجازه بدم زیاد به این موضوع و جوابهام فکر کنم و قبل از اینکه از زدن حرفهام‌پشیمون بشم تکرار کردم:

-آره.همون که شنیدی…نه‌…من طلاق میخوام!

از کنارش زد شدم.مقنعه ام رو سر کردم و با پوشیدن لباس و برداشتن کیفم از اتاق زدم بیرون….

#پارت_۶۷۱

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

سوزن استفاده شده رو انداختم تو سطل زباله و همزمان یه تیکه پنپه گذاشتم رو قسمتی که سوزن رو فرو برده بودم و از روی صندلی بلند شدم .سرم گیج می رفت.
این احساس خوب نبودن از وقتی اینجا اومدم همراه من بود و حالا بیشتر از قبل منو درگیر خودش کرده بود.
دستمو به پیشونیم فشار دادم وچند قدمی راه رفتم اما یهو احساس کردم چشمهام داره سیاهی میره.
قدم بعدی رو که برداشتم تعادلم رو از دست دادم و شاید اگه نزدیک به دیوار نبودم حتما ولو میشدم روی زمین.
منیژه که داشت آمپول زنی که روی تخت بود رو تزریق میکرد تا متوجه شد من ناخوشم و تقریبا از حال رفتم فورا اومد سمتم.
دستم رو گرفت و پرسید:

-بهار خوبی!؟ ناخوشی!؟بهار جان….

نمیتونستم رو پا بند بشم.حتی حال گپ زدن هم نداشتم.
صدام بالا نیمومد.قامتم خمیده شد.
چون نمیتونستم جوابش رو بدم دوباره پرسید:

-بهار چت شد تو یهو ؟!

آهسته و آروم با صدای خیلی ضعیفی جواب دادم:

-نمیدونم…سرم گیج رفت! ضعف دارم…بدنم سست کرده!

دستمو گرفت و گفت:

-بیا…بیا یریم بشین رو صندلی!

کمک کرد روی نزدیک ترین صندلی بنشینم.
حالم اصلا خوب نبود.
سرم رو به عقب تکیه دادم و چند نفس عمیق کشید.چشمهام باز نمیشد اما این اولین باری نبود که این حالی میشدم .
تو این مدت اخیر مدام هیمنجوری گاه و بیگاه بد و ناخوش میشدم و احساس قوی ای بهم میگفت دلیلش صدرصد این فشارهای عصبی و اضطراب و استرسهای اخیره…
منیژه با نگرانی گفت:

-وای! رنگت پریده! وایسا من خانم دکترو صدا بزنم بیاد پیشت!

دستمو تکون دادم و با صدایی که انگار از ته چاه بلند میشد گفتم:

-نه نمیخواد…خوب میشم!

راضی نشد.به صورتم اشاره کرد و گفت:

-چی چی رو نمیخواد.تو رنگ به رو نداری.بزار بهش بگم

میخواستم بازهم بهش بگم نیازی نیست اما اون دستمو رها کرد و بدو بدو رفت سمت خانم دکتری که داشت وضعیت مریضهاشو بررسی میکرد و اونو همراهش خودش آورد پیش من.
دکتر فورا نبضم رو گرفت و گفت:

-احمدوند ..چیشدی؟! سرحال بودیاااا

چشمهام رو به آرومی وا کردم و جواب دادم:

-نمیدونم ..یهو ضعف کردم و چشمهام سیاهی رفت!

شروع کرد به گرفتن فشارم و همزمان پرسید:

-قبلا اینطوری شدی!؟

صدای ضعیفی از بین لبهام بیرون اومد:

-آره…یه چند روزی هست که اینجوری میشم.فکر کنم به خاطر فشار عصبیه!

از منیژه خواست برام یه آبمیوه بیاره و بعد گوشی رو از گوشهاش بیرون آورد و پرسید:

-صبحونه خوردی!؟

عاجز جواب دادم:

-همینجا پیش بچه ها یه چند لقمه خوردم..

نگاهی به صورت رنگ و رو باخته ام انداخت و بعد گفت:

-فشارت پایینه بهار جان!

سرم رو صاف نگه داشتم.آبمیوه ای که منیژه به سمتم گرفته بودم رو ازش گرفتم و بعدهم گفتم:

-خوبم.این آبمیوه رو هم بخورم فکر کنم بهتر هم بشم!
این مدت یکم اتفاق بد برام افتاد.بخاطر اونه…

لبخند زد و گفت:

-من یه آزمایش برات مینویسم حتما انجامش بده.ولی اگه خودتم خیلی هولی یه بی بی چک بخر!

متعجب پرسیدم:

-بی بی چک ؟ بی یی چک واسه چی خانم دکتر؟

هم من هم منیژه سراپا چشم و گوش خیره شدیم به لبهاش.
قلبم شروع به تپیدن کرد.
خدا خدا میکردم چیزی که فکر میکنم اشتباه باشه اما اون که به گمونش داره خب خوبی رو بهم میده
لبخندی زد و جواب داد:

-حدسم اینه بارداری…

وا رفتم. نفس بریده پرسیدم:

-باردار ؟

لبخند عریضتری زد و با بالا دادن دماغهی عینک طبیش جواب داد:

-آره عزیزم.حدسم اینکه بارداری. آزمایش رو هم انجام بده که خیالت راحت بشه.
ولی بی بی چک هم میتونه جواب احتمالی رو بهت بده!
آزمایش رو مینویسم میدم به منیژه…ازش بگیر آزمایشگاه همینجا انجامش بده

هاج و واج به دکتر خیره شدم.به اونی که بدترین خبردنیارو بی مقدمه گذاشته بود کف دستم…

#پارت_۶۷۲

🌓🌓‌ دختر نسبتا بد🌓🌓

هاج و واج به دکتر خیره شدم.به اونی که بدترین خبر دنیارو بی مقدمه گذاشته بود کف دستم.
وا رفتم.حامله بودم !؟
نه این امکان نداشت…
یعنی نباید داشته باشه.من بجه نمیخواستم.
من اصلا و ابدا بچه نمیخواستم.
منیژه اومد سمتم. خوشحال شاد و با هیجان،رو لپم ماچ آبداری نشوند و گفت:

-وای عزیزم.قراره مامان بشی! مبارکت باشه!

احساس کردم دارم نفس کم میارم.احساس کردم زمین و زمان ویرون شده روی سرم!
حتی باید اینطور بگم…
حس و حال کسی رو داشتم که یه جفت دست چنگ انداخته به گلوش و هی بیخ گلوش رو فشار میده و راه نفسش رو بنده میاره!

تنها چیزی که نمیخواستم دقیقا همین بود.
اون هم وقتی مصمم شده بودم از نیما جدا بشم!
اون هم وقتی به این باور و نتیجه رسیده بودم ادامه ی این زندگی ممکن نیست و جدا شدن به نفع هر دومونه!

انگشتهای دستم شل شدن و آبمیوه از دستم افتاد روی زمین…
بلند شدم و پرسیدم:

-دکتر شما مطمئنی!؟

گره های روسری ساتن خوشرنگش که ترکیبی بود از دو رنگ طوسی و صورتی رو شل تر کرد و جواب داد:

-تقریبا! یه حدسه! آزمایش انجام بدی بهتره!

رفتم سمتمش.اونا فکر میکردن از شوق و ذوقمه که دارم این سوالهارو میپرسم و نمیدونستن که تنها چیزی که از خدا نمیخواستم همین بود.
اینکه باردار بشم.
اینکه باز یه دردسر جدید برام درست بشه.
دستشو گرفتم و پرسیدم:

-پس فقط یه حدس خانم دکتر آره…؟

سر جنبوند و جواب داد:

-آره…یه حدسه!

امیدوارانه پرسیدپ:

-پس ممکنه نباشم؟

دستهاش رو تو جیبهای رو روپوش سفید تنش فرو برد و جواب داد:

-آزه…یه حدس و ممکنه نباشی! بیا من آزمایش بنویسم برات انجام بده…همینجا انجام بده که زود بدن دستت! سفارشت رو میکنم

وای! اون حس سرگیجه شدت گرفت.احساس کردم میخوام از حال برم.عقب عقب رفنم و چسبیدم به دیوار…
من میخواستج جدا بشم بچه میخواستم چیکار آخه ای خدااا ؟
کاش فقط یه حدس باشه.کاش حامله نباشم.
خدایااا….حقوق این ماهمو ندر شاعبدوالعظیم میکنم وه باردار نباشم!
قسم میخورم!
منیژه خوشحال و باهیجان دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت:

-یهت تبریک میگم بهار!

پوزخند زدم و زمزمه کنان گفتم:

-باید بهم تسلیت بگی!

صدام رو نشنید و همچنان با خوشحالی گفت:

– امشب یه جشن سورپرابز حسابی بگیر…شاباش درست و حسابی بگیری از شوهرتااا!
من واسه بچه اولم تا از شوهرم قول یه دستبند طلا نگرفتم خبرو بهش ندادم…

تکیه از دیوار برداشتم و گفتم:

-دعا کن برام! دعا کن حامله نباشم منیژه!

وا رفت.ماحیر و بهت زده به چشمهام خیره شد و پرسید:

-واااا !؟
یعنی چی !؟ دعا کنم حامله نباشی !؟

دستام از ترس باردار بودن می لرزیدن.
اونقدر استرس گرفته بودم لررز افتاده بود به جونم.
سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:

-آره …دعا کن برام منیژه! دعا کن حامله نباشم

فکر کنم اونجوری که اون داشت نگاهم میکرد تقریبا مطمئن بود با یه دیوونه سرو کار داره…یکی که پاک عقلش رو ازدست داده!
چشمهاشو درش کرد و گفت:

-معلومه چیمیگی بهار؟ خیلی ها میرن کلی دوا و درمون میکنن بجه دار بشن.نذر میکنن..دخیل میبندن…هزینه میدن …رحم اجاره میکنن بعد تو میگی دعا کنم بچه دار نشی!؟
بخدا خل شدی!

دستهام زو رو طرف لپهام گذاشتم.یخ بودن…یخ یخ!
باید میرفتم ازمایص میدادم باید!
ازش دور شدم گفتم:

-آره…دعا کن برام! من بچه نمیخوام منیژه..من الان تنها چیزی که نمیخوام بچه اس!

دوید سمتی منی که داشتم از اونجا بیرون می رفتم.
کنارم ایستاد.
دستش رو گذاشت رو شونه ام و بعدهم گفت:

-اگه بچه نمیخواستب اون روزی باید فکرشو میکردی که اقاتون ریخت توش!

اون خندید اما من عینهو یه آدم عزادار بودم!
بچه !؟؟؟
بچه اخه !؟ بچه تو این شرایط اون هم وقتی میخواستم دل بکنم از این زندگی و برم میخواستم چیکار؟
تند تند گفتم:

-دعل کن برام…دعا کن منیژه.من بچه نمیخوام…بچه نمیخوام ای خدا!

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

-حرفها میزنیا بهار! بچه نعمت!
دعا کنم خدا بهت نعمت نده؟!
از من یکی همچین چیزی نخواه لطفا!

اون که از زندگی من بخت برگشته باخبر نبود.
فکر میکرد منم مثل خودش یه اوضاع نرمال دارم.
با بغض گفتم:

-آخه من الان شرایطش رو ندارم…

شونه ام رو فشرد و گفت:

-پیدا میکنی! ایشالله که قدمش برات خیر باشه!

از ته دل لب زدم:

-ایشالله اصلا بچه ای درکار نباشه!

جدی جدی اشک تو چشمهام جمع شده بود و بغض کردم.
بچه واسه کسی تو شرایط من یه فاجفه بود.فاجعه!
رفتم اتاق خانم دکتر.
برام یه ازمایش نوشت که همینجا تو آزمایشگاه همین بیمارستان انجامش بدم.
حتی تماس هم گرفت تا کارمو سریعتر انجام بدن…
و من درحالی که خدا خدا میکرم جواب منفی باشه راه افتادم سمت آزمایشگاه…

#پارت_۶۷۳

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

تلفنم که زنگ خورد، شونه هام لرزیدن!
روی یه صندلی نشسته بودم و دستهامو دور تن خودم حلقه کرده بودم عین کسی که خودش رو بغل گرفته باشه…!
عین این آدمهای بی پشت و پناه!
آدمای تنها و بی کس.
چشمهامو باز و بسته کردم و نگاهی به دور و اطراف انداختم.
هنوز روی صندلی های انتظار نشسته بودم تا جواب آزمایش روبدن دستم البته اگه حالا حالا ها آماده بشه!
ساعتها یود که اونجا بودم
حتی قبل از تموم شدن شیفتم.
تلفنم هنوز داشت زنگ میخورد.
دست بردم تو جیب روپوش سفیدم و بیرونش آوردم.
نیما بود…
اصلا مگه من انتظار داشتم کس دیگه ای بهم زنگ بزنه !؟
تکیه از عقب برداشتم و با وصل کردن تماس خیلی سرد و بی رمق گفتم:

“بله…”

صدای گرم و آرومش توی گوشهام پیچید:

“کجایی؟”

ناملایم و با عصبانیتی که بیشتر دلیلش همین احتمال بارداریم بود جواب دادم:

“کجا میخواستی باشم.بیمارستانم”

کفری گفت:

“تو چرا خونه نیستی این ساعت؟ تو باید اینجا باشی نه اونجا…”

پوزخند تلخی زدم.لابد واسه این مورد هم میخواست الم شنگه راه بندازه.
با همون لحن سرد جواب دادم:

“بیمارستان شیفتم…”

گله مند و حتی عصبانی پرسید:

“الان ؟ میدونی ساعت چند؟ تو حتی صبحونه هم نخوردی! تو دیگه الان باید شام بخوری.اصلا زنده هی؟”

با لحن تلخی گفتم:

“متاسفانه آره زنده ام”

با عصبانیتی کنترل شده گفت:

” پاشو بیا خونه ..همین الان هم پاشو بیا…شنیدی چیگفتم !؟”

لبخند تلخی روی صورت نشوندم.
آخ نیما من اگه از تو باردار بشم تا ابد ازت متنفر می مونم!هم از خودم هم تو…
با لحن تندی گفتم:

“فکر میکردم من نباشم بیشتر بهت خوش میگذره…”

آروم اما دلخور گفت:

“چرت و پرت نگو بهار…بلدشو بیا خونه…همین حالا”!

بازم امرو نهی…بازم دستور.بازم خط و نشون کشیدن.واسه آزار دادنش گفتم:

“چیه؟ نکنه فکر میکنی بازم دروغ میگم و پیش دوست پسرمم هاااان؟!”

صداشو به کوچولو برد بالا و گفت:

“پاشو بیا خونه اینقدر دری وری تحویل من نده….پاشو بیا”

صدای بوق ممتد که تو گوشم پیچید موبایلمو گذاشتم توی جیبم.
همون لحظه متصدی ازمایشگاه صدام زد و گفت:

-خانم احمدوند…

سرم به سمتش چرخیده شد.لبهام نیمه باز موندن و دهنم خشک خشک شد.
تته چته کنان چواب دادم:

-ب…بله؟

با خوش رویی گفت:

-تشریف بیارید لطفا!

آخ که وقتی صدام زد حس کردم قلبم داره از جا کنده میشه.
به چنان استرس وحشتناکی دچار شده بودم که حتی نفس کشیدن و راه رفتن روهم واسم سخت و مشکل کرده بود.
آب دهنم رو قورت دادم و خیلی زود به سمتش رفتم.
گام هام سست بود و لرزش داشتم.
نفسم تو سینه حبس شده بود.
زیر لب زمزمه میکردم:

“خدایا…خدایا کاش حامله نباشم…کاش نباشم.خدایا…خدایا التماست میکنم.
من بچه نمیخوام…بچه نمیخوام…”

روبه روش ایستادم.
خیلی وقت بود که بیقرار و مضطرب کز کرده بودم روی اون صندلی تا جواب این آزمایش رو بگیرم و خوب میدونستم که اگه مثبت باشه چه حال خرابی پیدا میکنم.
با حالی زار بهش خیره موندم.لبخند زد و پاکت جواب آزمایش رو داد دستم و گفت:

-مبارکت باشه خانم احمدوند.مثبت…باردارین!

اون پیش از اینکه خودم نگاهی به این برگه بندازم جواب سوالم رو داده بود.
لبهامو به سختی از هم وا کردم و پرسیدم:

-مثبته،!؟

لبخند عریضتری زد و جواب داد:

-بله عزیزم مثبت….

آخ!کاش مرده بودم.کاش مرده بودم و این روز و این لحظه رو نمی دیدم.
رو برگردوندم و قدم زنان از اونجا فاصله گرفتم.
قامتم خمیده شد.
حتی انگشتهام شل شدن و پاکت افتاد روی زمین…
من الان باید چه غلطی میکردم؟
چطوری باید با این مصیبت کنار میومدم!؟
بغض کردم و همونجا بیصدا شروع کردم گریه کردن.
من خودم بدبخت بودم.یه بدبخت دیگه رو میاوردم تو این دنیا که چی!

#پارت_۶۷۴

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

با شونه و قامت خمیده به سمت در رفتم.
اون آزمایشی که جواب مثبتش حال و احوالم رو زیرو رو کرده بود چنان بهمم ریخته بود که با وجود اینکه هیچی نخورده بودم اما باز هم حس و حال خوردن هیچی رو نداشتم!
یعنب گشنه ام بود و ضعف داشتم اما حتی نمیتونستم یه لیوان آب بخورم!
من با این حال خراب و داغون دلم میخواست هرجایی باشم جز خونه!
الان از اون لحظه هایی بود که دلم میخواست با یکی حرف بزنم و خودمو خالی و سبک بکنم.
با یکی مثل سهند یا لااقل پگاه!
دست بی رمقمم رو بالا بردم و زنگ رو فشار دادم و یک گام عقب رفتم.
شاید به چند ثانیه هم نکشیده بودکه در باز شد و نیما تو چهل چوب نمایان!
چشم تو چشم شدیم!
نگاهش چنان گله مند بود که حس کردم باز قراره یه دعوای بزرگ سر دیر اومدن من راه بیفته.
چند دقیقه ای ساکت و بی حرف بهم خیره بودیم تا وقتی که خودش سکوت رو شکست و گفت:

-به به! بالاخره تشریف فرما شدی!

من حال گپ زدن هم نداشتم.
بقول یارو گفتنی اونقدر خراب و داغون خسته ام که هرچی شما بگی متینه!
آهسته لب زدم:

-میری کنار؟!

بجای اینکه بره کنار پرسید:

-کجا بودی تا الان !؟

بیزار بودم از این سوال و جوابها.
آخه اصلا چرا هی باید همچین سوالی از من بپرسه!؟
من این سوالهارو دوست نداشتم.من این بی اعتمادی رو نمیپسندیدم.
اخم کردم و جواب دادم:

-بیمارستان!

جوابج رو که شنید قامت بلندش رو کنار برد تا من بتونم برم داخل و وقتی رفتم درو محکم بست تا شاید عصبانیتش از من رو اینطوری خالی بکنه.
توجهی نکردم.
جلوتر که رفتم خم شدم و
کفشها و جورابهام رو درآوردم و پا برهنه درحالی که کیفمو رو پارکتها میکشیدم از راه رو گدز کردم.
صدام زد و گفت:

-بهار…

جوابی ندادم.
دوباره گفت:

-بهار با توام ؟کجا بودی تا الان هاااان !؟چیکار میکردی تو اون بیمارستان خراب شده!؟ جدیدا چند شیفت چندشیفت اونجا می مونی!؟

صداش رو میشنیدم اما متوجه حرفهاش نمیشدم.
دستمو رو شکمم گذاشتم و آهسته فشردمش و گفتم:

“آخه مادرسگ الان چه وقت رونمایی کردن از خودت بود هاااان؟”

تو این شرایط حامله شدن رو باید کجای دلم میذاشتم اون هم وقتی فکر و ذهنم پی رفتن بود!
چقدردلم میخواست همین امروز این بچه رو بکصم!
بکشمش و از شرش خلاص بشم!
اخ که کاش میتونستم.
کاش…
همینجور داشتم غرق فکر راه میرفتم که خیلی زود
خودش رو بهم رسوند.دستمو گرفت و با نگه داشتنم رو به روم ایستاد.
بهش خیره شدم.
مچ دستش رو بالا آورد گفت:

-الان چه وقت اومدنه؟

اخم کردم و گفتم:

-رفت و اومدهای من اینقدر مهمت ؟

سر تکون داد و گفت:

-آره مهمن…خیلی مهمن! هفت صبح رفتی الان هشت!
من نخوام تو دیگه بیمارستان کار کنی، من نخوام تو شاغل باشی باس کی رو ببینم!؟
آقا من نمیخوام زنم کار کنه.
من نمیخوام زنم هفت صبح بره هشت شب بیاد خونه.

به چشمهاش خیره شدم.
خیلی سعی میکرد از کوره درنره و گلایه هاش رو تو حالت عادی انجام بده.
و من اون لحظه فقط به این فکر کردم که اون اگه بفهمه باردارم اون چیکار میکنه!؟
میزاره طلاق بگیرم !؟
نباید بهش میگفتم…نباید میفهمید!
داشت حرف میزد اما من بی هوا گفتم:

-میخوام برم حموم!

نفس عمیقی کشید و دستهاش رو به پهلوهاش تکیه داد.
عصبانی بود اما هی جلوی خودش رو میگرفت تا از کوره در نره.
با یه مکث کوتاه پرسید:

-غذا خوردی!؟

خیلی آروم و با صدای ضعیفی جواب دادم:

-نه…

دستهاش رو پایین گرفت و گفت:

-من غدا سفارش دادم.برو حموم کن و بیا پاین بخور!

بدون اینکه حرفی بزنم از کنارش رد شدم و رفتم سمت پله ها.
تو فکر این بودم با این بچه میشه چیکار کرد!؟
چه جوری میتونم کاری کنم این بچه این بچه اصلا کارش به دنیا اومدن نکشه!؟
باید سقطش کنم…
اره…بهترین راه فقط کردنش بود.
در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.
اولین کاری که کردم حتی قبل از عوض کردن لباسهام این بود که اون برگه ی آزمایش رو تو کمد زیر جعبه قایم کردم.
جایی که نیما نتونه ببینه.
من اصلا نمبخواستم اون از همچین چیزی باخبر بشه.اصلا!
خیالم که از بابت اون راحت شد راه افتادم و رفتم سمت حمام!
لباسهام رو بکی یکی درآوردم و انداختم تو سبد رخت چرکها و به سمت دوش رفتم.
زیرش ایستادم و آب رو باز کردم.چمشهام ناخوداگاه روی هم افتادم و سرم به عقب خم شد!
چرا من همچین سوتی ای دادم !؟
چرا اون شب اصلا بعدش حتی یک درصد به این فکر نکردم اون رابطه ممکنه تهش ختم بشه به یه همچین فاجعه ای!
موهام رو با دستهام جمع کردم و به عقب زدم!
بچه بچه بچه….
این کلمه هی توی سرم رژه میرفت!
من بچه نمیخواستم.
من این بچه رو نمیخواستم!

#پارت_۶۷۵

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

رو لبه ی تخت نشسته بودم و درحالی که دو طرف حوله رو تو چنگم نگه داشته بودم زل زده بودم به رو به رو…
این بچه که بی دعوت سرو کله اش تو زندگی من پیدا شده بود لحظه ای خیال راحت برام نمیذاشت !
اخه من باید باهاش چیکار میکردم !؟
چه حوری باید ازش شرش خلاص میشدم وقتی تو بدترین موقعیت ممکن سرو کله اش تو زندگیم پیدا شده بود !؟
چرا نه راه پس داشتم و نه راه پیش…چرا !؟
قطره های آب از موهام میچکیدن و روی شونه هام میفتادن و سردیشون گاهی تنم رو می لرزوند اما از فکر بیرونم نمیکشید.
بچه…این بچه کاری باهام کرده بودم که افسار و دل و ذهنم رو از دست داده بودم!
در به آرومی کنار رفت و نیما اومد داخل.
چشمش که به من افتاد پرسید:

-چرا اینجا نشستی!؟

از هپروت بیرون اومدم و خیلی آروم سرم رو به سمتش برگردوندم.
حتی نمبدونم چه سوالی پرسیده بود.
فقط صداش رو خیلی گنگ شنیده بودم.
دستگیره رو رها کرد و اومد سمتم.
کنارم نشست. و سرش رو یه آرومی برگردوند به طرفم.
سنگینی نگاهش رو روی صورت خودم احساس میکردم.
اگه بدونه پدر شده چیکار میکرد!؟
اگه بدونه من هیچی بهش نگفتم چی!؟
اگه از هم جدا میشدیم و بعدش میفهمید من ارش باردار بودم اون موقع چه واکنشی از خودش نشون میداد!؟
نفس عمیقی کشید و پرسید:

-با من قهری !؟

پس تمام این تو فکر و خیال رفتنهام رو گذاشته بود پای احتمال قهر کردنم.
به گمونش قهرم که هیچی نمیگم و اینقدر کم حرف شدم.
چنددقیقه ای به نیمرخم خیره موند و بعد چون هیچی نگفتم دوباره خودش شد متکلم وحده:

-حتی اگه میخوای با من هم قهر باشی بهتره بیای غذاتو بخوری…

آهسته گفتم:

-نمیخورم…

خیلی جدی گفت:

-باید بخوری!
قهر هستی باش ولی خودت رو گشنه نگه ندار…پاو.پاشو بریم پایین یه چیزی بخوریم.منم ناهار نخوردم.یعنی هیچی نخوردم.
از شرکت که اومدم هر چقدر منتظر موندم نیومدی گرفتم خوابیدم
پاشو…

وقتی اون داشت اصرار میکرد بریم پایین یه چیری بخوریم من سرم رو به سمتش بدگردوندم و خیلی بی هوا پرسیدم:

-طلاقم میدی!؟

سوالم اونقدر یهویی و بی ربط بود که جاخورد!
آب دهنش رو قورت داد و لب زنان پرسید:

-چیکار کنم!؟

جمله ام مفهموم بود اما دوباره تکرار کردم:

-طلاقم میدی!؟

سیبک گلوش خیلی اهسته بالا و پایین شد!
میدونم سوالم یهویی بود اما خب…سوال مهمی بود که میخواستم حتمی جوابش رو بدونم.
فاصله ی بین ابروها نرم نرمک کم و کمتر شد طوری که کم کم تبدیل شدن به اخم!
با مکث کوتاهی جواب داد:

-نه! نمیدم!

اون ” نه ” رو اونقدر محکم گفت که به یفین رسیدم اگه بفهمه داره بابا میشه محاله دیگه بزاره من حتی این لفظ رو به زبون بیارم.
منج اخمو شدم.درحالی که همچنان حوله رو تو چنگم نگه داشته بودم پرسیدم:

-چرا نه ؟ تو که دوستم نداشنی! یادته اوایل ازدواجمون چقدر بهم سرکوفت میزدی؟ یادته میگفتی من شل گرفتم تا مجبور شدی بگیریم!؟
مگه ازم بدت نمبومد!؟خب…
طلاقم بده و ازشرم خلاص شو!

چونه ام رو گرفت و با نزدیک کردن صورتش به صورتم گفت:

-اونی که واسم تصمیم میگیره خودمم نه تو یا هر کس دیگه ای!
خودمم که تصمبم میگیرم چیکار کنم چیکار نکنم.
که طلاقت بدم یا نه! شیرفخم شدی؟

وقتی حرفهاش رو قرص و محکم زد چونه ام رو رها کرد و بلند شد.بازوم رو گرفت و گفت:

-پاشو…پاشو بریم غدا بخوریم!

به زور از روی تخت بلندم کرد.
فقط حوله تنم بود.حوله ای که بخاطر نمدار بودن بدنم خیس بود.
رفت جلو و من رو هم دنبال خودش کشید.
پاهامو سفت رو زمین نگه داشتم که بیتر از اون دنیالش کشیده نشم.
ایستادو چرخید سمتم و پرسید:

-بهار تو چه مرگته!؟

دستش رو هر جور شده از خودم جدا کردم و گفتم:

-هیج مرگیم نیست فقط طلاق میخوام

کفری شد و اومد سمتم
یقه حوله رو با دو تا دستش گرفت و تو صورتم با صدای بلندی گفت:

-د آخه بی شعور…گیریم من طلاقت دادم.
میخوای تنهایی چه گهی بخوری تو این شهر؟
میخوای چه جوری زندگیتو بگذرونی….میخوای چه غلطی بکنی…میخوای چه گلی به سر خودت بزنی…تنهایی چه ویژگی ای داره که الان نداریش!؟

با تاسف تو صورتش نگاه کردم و جواب دادم:

-شاید اولیش اینه که کسی نیست بهم تهمت بزنه…
دومیش اینه که کسی نیست بهم بگه کار نکن…
سومیش اینه کسی نیست بهم بگه کجا رفتی؟ کجایی؟ با کی هستی؟ چرا شام نپختی…چرا ناهار نپختی…چرا لباسامو نشستی…بازم بگم یا کافیه!؟

یقه لباسم رو ول کرد.عقب رفت و یکی دوگام ازم فاصله گرفت و در کمال تعجبم تسلیم گونه گفت:

-باشه! باشه من دیگه همچین چیزای به تو نمیگم! هم کار کن..هم برو با دوستات بگرد…اصلا هرچی خوبه! حالا دیگه بیخیال طلاق میشی!؟

بغض کردم و گفتم:

-نه! اصلا میدونی چیه! من طلاق میخوام چون…

مکث کردم.کنجکاوی همه جوره تو حالاتش مشخص بودپرسشی نگاهم کرد و گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
صادق
صادق
2 سال قبل

بچه ها من دیگه بیخیال رمان شدم فقط میام نظرات شمارو میخونم بعضیاتون خیلی باحالین🤣🤣🤣یه سوتی دیگه هم نویسنده داد اونم اینکه پرستارا تو دوران دانشجویی حقوق نمیگیرن چطور حقوق این ماهشُ نذر شابدلعظیم کرده😆😆😆

Zahrajon
Zahrajon
2 سال قبل

اقااا بهار چقدرمیره توفاز؟

گم گشته
گم گشته
2 سال قبل

میگممم
الان که بهار بارداره
ما تا ۹ ماه پارت بکن بکن نداریم؟🥲🥲🥲🥲
گلبم شکست

😉😉
😉😉
پاسخ به  گم گشته
2 سال قبل

شکست عشقی خوردم

گم گشته
گم گشته
2 سال قبل

بهار ک نیما رو نمیخواد
من برم بدزدمش؟😂😂😂
لامصب خیلی خوبهههه😂😂

مهدیس
مهدیس
2 سال قبل

یه سوال دارمم مگه گوشیه بهار شکسته نبود مگه سیمکارتشش رو نیما نشکستت پس الان چطوری نیما به بهار زنگ میزنه میپرسه کجایی این گوشی از کجا اومدد

گم گشته
گم گشته
پاسخ به  مهدیس
2 سال قبل

نکته ی ظریف و به شدت مهمی بود😂😂😂

raha
raha
پاسخ به  مهدیس
2 سال قبل

وای دقیقا😂

ی بنده خدا ....
ی بنده خدا ....
2 سال قبل

نویسنده جان بزار بهار با نیما بمونه بهش بگه ک ازش بارداره و باهم خوب بشن و برای گذشته بهار ؛ خود بهار همه چیز رو ب نیما بگه ک چیا کرده و همه اینا مال قبل از اونه و وقتی با نیما ازدواج کرد خیانت نکرد نیما هم ی دوروز باهاش سرد باشه ولی بعدش قبول بکنه ک اون کارایی ک بهار کرده مال گذشتس و ب الانش ربط نداره و باهم خوب بشن

مهدیس
مهدیس
پاسخ به  ی بنده خدا ....
2 سال قبل

بگهههههه دیوونه شدییی هیچ مردی تاکید میکنمم هیچ مردد ی این رو قبول نمیکنه اقاا این همه ادم قبل ازدواج این همه گوه میخورن در زندگییهه عادی همه هم میدونیم مطمئنن دیدین هممن ولیی شوهرشون هیچی نمیفهمه خوب بهار هم همین جوری باشه چه ایرادی دارههه اقا بعضی ها بد تر از کار های بهار رو میکنن ولی الان زندگیی خوش و خرمی دارنن

مهدیس
مهدیس
2 سال قبل

دقیقا تبدیل کنن به یه بهار قوی وایی الان میبینیینن تو پارت بعدی میگه منن کسی دیگه رو دوستت دارممم میخوام ازت طلاق بگیرمممم به خدا میبینینن نگینن نگفتمم بعد نیما سیلی میزنه بهشش باز میانه ی اینا شکر اب میشه تا اینکه نیما میفهمه باردار هستت بعدد بعد این هممم یه جریان بزرگ داریمم حتماا فک میکنه مال یکی دیگستت بچه که بهشش نگفتهه …

😉😉
😉😉
پاسخ به  مهدیس
2 سال قبل

نیما کی می‌فهمه بهار حامله اس؟؟!

ح
ح
2 سال قبل

نویسنده ی کاری کن از نیما خوشش بیاد خیلی استرس بدی میده

Zari
Zari
2 سال قبل

چرا داره حالشو قربانی گذشته اش میکنه…
بابا ول کن اون گذشته نکبتی رو بچسب ب زندگیت…

Zari✓
Zari✓
2 سال قبل

چرا داره حالشو قربانی گذشته اش میکنه…
بابا ول کن اون گذشته نکبتی رو بچسب ب زندگیت

raha
raha
2 سال قبل

با همین نیماعه پدسگ بمون دیگ عه

**
**
پاسخ به  raha
2 سال قبل

😂😂این میدونی از چی میترسه از اینکه نیما اگه بفهمه با چند تای دیگه بوده و پرونده سیاه دختر رو زنده به گور میکنه واسه همین میخواد الان طلاق بگیره با این بهونه که دستش اومد

Tina
Tina
پاسخ به  **
2 سال قبل

اخه این پرونده سیاه مال قبل از نیما بوده چه ربطی به نیما داره!گذشته هرکسی مال خودشه مهم زمانی هست که با نیما داره زندگی میکنه و خیانت نکرده

raha
raha
پاسخ به  **
2 سال قبل

آخه دیگ گذشت تموم شد واسه قبل نیما بود دیگ ب چ کسی چ
خدایی نویسنده ی کار کن این بهار تبدیل بشه ب ی بهار قوی همش تو گذشتس این بشر!

مهدیس
مهدیس
پاسخ به  raha
2 سال قبل

دقیقا تبدیل کنن به یه بهار قوی وایی الان میبینیینن تو پارت بعدی میگه منن کسی دیگه رو دوستت دارممم میخوام ازت طلاق بگیرمممم به خدا میبینینن نگینن نگفتمم بعد نیما سیلی میزنه بهشش باز میانه ی اینا شکر اب میشه تا اینکه نیما میفهمه باردار هستت بعدد بعد این هممم یه جریان بزرگ داریمم حتماا فک میکنه مال یکی دیگستت بچه که بهشش نگفتهه …

raha
raha
پاسخ به  مهدیس
2 سال قبل

فک نکنم چون نیما رو اون موضوع حساسه خود بهارم دیگ حوصله دعوا نداره احتمالا وسط این بگو مگو ها خود نیما جواب آزمایش و اتفاقی پیدا کنه و تمام

دسته‌ها

21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x