رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت ۲۳ - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت ۲۳

 

 

زیر همون بارون شدید ایستادم و شماره اش رو گرفتم….

کاپشن یشمی رنگ تنش رو درآورده بودو بالای سرنوشین نگه داشته بود تا خیس نشه…تلفنش که زنگ خورد ایستاد و از جیبش بیرونش آورد اما

رد تماس داد.

عصبی شدم اونقدر که حس کردم رگهای سرم درحال انفجارن…چجوری میتونست اینکارو بامن بکنه!؟؟؟

کلافه دندونامو روهم فشردم و برای دومین بار شماره اش رو گرفتم درحالی که از دور درحال تماشاش بودم.

در ماشین رو برای نوشین باز کرد.عین یه شاه که بخواد ملکه اش رو با احترام همراهی بکنه!

تو سرما می لرزیدم و شماره اش رو میگرفتم.جواب نمیداد.اول که رد میداد اما بعدش گوشی رو گذاشت تو جیبش و پشت فرمون نشست!

 

رفتم تو صفحه پیامو و با عصبانیت تند تند براش تایپ کردم:

 

 

” کجایی چرا جواب نمیدی!؟”

 

 

همزمان رفتم سمت جاده و منتظر تاکسی شدم درحالی که به فاصله ی هر چنددقیقه یکبار گوشیم رو چک میکردم.درست وقتی برام از طرف مهرداد پیام اومد یه تاکسی جلوی پام ترمز کرد.

خم شدم و گفتم:

 

 

-دربست!؟

 

 

-بیا بالا!

 

 

نشستم تو ماشین و درو بستم و خیلی سریع رفتم تو پیامکها و پیامش رو باچشم خوندم:

 

 

” سلام تو جلسه هستم ”

 

 

ماتم برد و از این دروغ کثیف و آشکارش! چطور میتونست اینقدر راحت و ساده عین اب خوردن به من دروغ بگه!؟

گوشی رو کنار گذاشتم و دستمو به پیشونیم تکیه دادم.

سرم درد گرفته بود از این دروغ…از چیزهایی که دیده بودم و روحمو آزار میدادن..

شده بودم یه آدم بی اعصاب.آدمی که هنوزم باورش نمیشد اینقدر راحت بخوان فریبش بدن و چرت و پرت تحویلش یدن!

چندینبار پیامشو خوندم چون هنوزهم باورم نمیشد اون واقعا همچین حرفی زده باشه!!!

دیگه نتونستم ببشتر از این، این دروغ کثیف رو تحمل کنم.دوباره رفتم تو پیام ها و شروه کردم تایپ کردن جنله ای که صرفا جهت بیشتر روشن شدن دروغش بود:

 

 

” جلسه؟؟ اونم این ساعت!؟ ولی همیشه اینجور مواقع خونه بودی ”

 

بیقرارانه واسه جواب پیامکم لحظه شماری میکردم.شدیدا کنجکاو بودم ببینم باز قراره چه دروغهایی بهم بگه تا بعدا همون دروغارو بکوبم تو صورتش…

چون عصبی بودم مدام مام رو تکون میدادم و ناخنمو بین دندونام می جویدم و به فاصله هرچند ثانیه یکبار پیامهام رو چک میکردم تا اینکه بالاخره بعداز بیشت دقیقه که انگار به درازی بیست ساعت بود جواب داد:

 

 

” آره پیش اومد. مهمون مهم دارم .فعلا”

 

 

از شدت تاسف زیاد خنده ام گرفته بود.خنده های عصبی! مهمون براش اومده بود…هه…لابد اون مهمون نوشین بود!

وای خداااا…این دیگه کی بود!!!

گوشی رو پرت کردم تو کیف و با بستن چشمام سرم رو به عقب تکیه داد.

نمیدونم من زودتراز اونا رسیده بودم خونه یا اونها همچنان درحال گردش دونفره ی عاشقانه بودن که خبری ازشون نبود.

شهناز درو باز کردبرام.تمام تنم خیس بود.اونقدر عصبی و دلخور و کلافه و ناراحت بودم که حتی نتونستم و یادم رفت بهش سلام کنم….

فقط سرم رو انداختم پایین و از کنارش رد شدم.

من تو اون لحظات تمام حسهای بد رو یکجا باهم داشتم.حسهایی که حاصل دروغ بیخودی مهرداد بود اونم درحالی که خودم با چشم خودم دیدم کجاست ودرچه حالیه!

 

رفتم توی اتاق ودرو از داخل بستم.لباسهای خیسم رو از تن درآوردم و مقنعه خیسم رو روی بقیه ی لباسهام انداختم.

سعی کردم برخودم مسلط بشم.با دستهام موهام رو دادم بالا و چند نفس عمیق کشیدم.

من باید بخاطر خودم به اعصابم و فکرم تسلط پبدا میکردم.آره…آره….منم بلدم اونو رنج بدم…منم بلدم.

رفتم سمت کتابهام.باید برای امتحان بعدیم میخوندم.

پشت میز نشستم و کتاب رو روی میز گذاشتم.

اگه خودمو میباختم.اگه این عصبانیت رو بهش دامن میزدم و بیشتر بهش فکر میکردم دیگه نمیتونستم خودمو جمع و جور بکنم.

شاید اگر سرگرم خوندن و مطالعه میشدم روح و ذهنم آرومتر میشد.

اونقدر با این روش خودم رو سرگرم کردم که متوجه گذر زمان نشدم…متوجه هیچی نشدم تا وقتی که یک نفر با پشت دست چندینبار به در کوبید.

نگاه از کتاب برداشتم و از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت درو بازش کردم.

شهناز با دیدن من

یک قدم عقب رفت و گفت:

 

 

-شام آماده است.تشریف بیارید میل کنید

 

 

بدون اینکه درو رها بکنم گفتم:

 

 

-ممنون.چیزی نمیخورم

 

 

اول خیره نگاهم کرد و بعد سرشو تکون داد و گفت:

 

 

-باشه.شب بخیر…

 

 

-شب بخیر…

 

 

درو بستم و دوباره رفتم داخل.چطور میتونستم پشت میز بشینم و کنار اونا شام بخورم وقتی دیدم مهرداد با دروغش چه بی احترامی بزرگی بهم کرده بود.

باید به صورت جدی به فکر یه خونه باشم.به فکر هرجایی غیراز اینجا….

 

#پارت_۲۲۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

دوسه روزی میشد که ساده ترین رفتارهارو بهانه کردم تا لازم نباشه اون پایین حضور پیدا کنم و باهردوشون چشم تو چشم بشم.

صبحانه ، ناهار و شام را با زودتر و یا دیر تر از بقیه میخوردم و بعد دوباره می رفتم تو اتاق و به بهانه ی حجم زیاد درس بیرون نمیومدم.

گوشیم رو هم کلا خاموش کرده بودم که مهرداد زنگ نزنه یا پیام نده!

صبح با صدای آلارم گوشی از روی تخت بلند شدم.دستپاچه نگاهی به ساعت انداختم.دیرم شده بود…خیلی دیر …

با عجله سمت سرویس بهداشتی رفتم.مسواک زدم، دست و صورتمو شستم و بعد هم باعجله مشغول پوشیدن لباسهام شدم .کل وسایل موردنیازمو ریختم تو کوله پشتیم و بعدهم درحین بستن ساعت مچیم باعجله از پله ها اومدم پایین….

تو مسیر چه میخواستم و چه نمیخواستم باید از کنار آشپزخونه رد میشدم.

اما من دلم نمیخواست بامهرداد چشم تو چشم بشم واسه همین گرچه متوجه شدم هردو توی آشپزخونه و پشت میز درحال خوردن صبحانه هستن اما بدون اینکه نگاهشون کنم فقط گفتم؛

 

 

-سلام.صبح بخیر…

 

نوشین جواب داد:

 

-صیح بخیر…صبحونه نمیخوری!؟

 

-نه ممنون دیرم شده.خداحافظ…

 

-به سلامت…

 

 

کفشهامو پوشیدم و به سرعت از خونه زدم بیرون.به خودم در مورد فکر کردن به مهرداد نهیب زده بودم.نباید به خاطر دروغ اون اعصاب خودمو خوردم میکردم و گند میزدم به امتحانم….نباید!

 

تو خیابون باعجله راه می رفتم که صدای بوق ماشین از پشت سر توجه ام رو جلب کرد.

درحین راه رفتن و بدون توقف کردن نگاهی به پشت سر انداختم اما با دیدن مهرداد سگرمه هامو زدم تو هم و ثانیه ای صبر نکردمو نموندم و حتی با قدمهای سریعتری به راه افتادم.

دنبالم تا سر خیالون اومد.بوق زد و بعد رو پاشین رو همانطور که همراه بامن حرکت میداد شیشه رو داد پایین و گفت:

 

 

-بهار….بهار با توام….

 

 

نه تونستم و نه حتی خواستم بهش نگاه کنم.دوباره و دوباره صدام زد اما از من چیزی مشنید.عصبانی شد و گفت:

 

 

-د لعنتی تو چه مرگت شده این چند روز!

 

 

با عصبانیت سرمو به سمتش چرخوندمو گفتم:

 

 

-دست از سرم بردار مهرداد! ولم کن…نه میخوام ببینمت و نه میخوام صدات رو بشنوم!

 

 

چهره ی متحیری به خودش گرفت و گفت:

 

 

-آخه چیشده؟ چیکار کردم مگه!؟

 

 

خه! چقدر مسخره…البته مسخره تر هم میشد اگه بعد همچی رو انکار میکرد یا سعی میکرد مظلوم نمایی کنه.

پوزخندی زدمو گفتم:

 

 

-یکم به مخت فشار بیاری متوجه میشی!

 

 

ماشین رو نگه داشت و ازش پیاده شد و بعد اومد سمتم و گفت:

 

 

-من نمیفهمم داری از چی حرف میزنی بهار….

 

 

حوصله اص رو نداشتم.واقعا نداشتم چون اونقدر ازش دلگیر و عصبانی بودم که موندن پیشش دیوونه ام میکرد.

 

-مهرداد برو…فقط برو…

 

 

سد راهم شد و گفت:

 

 

-آخه تو اول بگو چرا …چیشده که لایق این رفتارم!؟؟

 

 

نگاهی یه ساعت مچیم انداختم و با بالا بردن ولوم صدام گفتم:

 

 

-دیرم شده دست از سرم بردااااار…

 

 

-من نمیزارم بدی تا نفهمم چی شده…

 

 

-مهرداد گفتم دیگه نمیخوام ببینمت….برو …لطفا برو

 

 

-آخه چرا!؟؟؟ کسی چیزی گفته!؟ کسی حرفی زده!؟؟؟خب لعنتی بگو تا بدونم…

 

 

حوصله ی توضیح نداشتم.نه حوصله اشون داشتم نه اعصابش.نفسمو باحرص دادم بیرون و تکرار کردم:

 

 

-برو کنار مهرداد…

 

-نمیرم….

 

وقتی دیدم ول کن نیست و از سر راه کنار نمیره عقب رفتم و بعد دویدم تا نتونه دنبالم بیاد.از توی پیاده رو رفتم.من همچی رو باچشم خودم دیدم پس احمق بودم اگه میخواستم خودمو گول بزنم…کاش راحتم میذاشت.کاش ولم میکرد به حال خودم.

دستمو برای تاکسی تکون دادم.جلوی پام ترمز کرد اما قبل از اینکه بخوام سوار بشم مهرداد از ماشینش پیاده شو و دوید سمتمو با گرفتن در گفت:

 

 

-تو چت شده دختر!؟؟ هان!؟ چرا با من این رفتارو میکنی!؟

 

 

با خشم و کینه بهش نگاه کردمو گفتم:

 

 

-ول کن این درو…

 

-د آخه اول تو بگو چی شده

 

 

راننده پرسید:

 

 

-خانم نمیخوای سوار بشی!؟؟

 

 

دستمو رو بازوش گذاشتم و گفتم:

 

 

-محض رضای خدا از من فاصله بگیر…حوصله تو ندارم…حالتو ندارم…میبینمت بد میشم…پس برو..برو و نشو عامل بدحالی احوالم!

 

 

ناباورانه نگاهم کرد.تاحالاهمچین رفتاری از من ندیده بود.دستش شل شد و من از این متعجبیش نهایت استفاده رو بردم و سوار تاکسی شدم و با بستن در گفتم:

 

 

-حرکت کن اقا لطفا….

 

 

با دستهام صورتم رو پوشوندم.کاش این روزای سخت بگذرن…کاش تموم بشن…..

 

#پارت_۲۲۳

 

 

🌓🌓 دخنر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

بازهم مثل همیشه این من بودم که زودتر از پگاه از سر جلسه امتحان بلند شده بودم.

حدس میزدم اون حالاحالاها نیاد آخه میگفت تا آخر جلسه میمونه چون به ضرب المثل ” از این ستون به اون ستون فرج” شدیدا اعتقاد داره.

تا اومدن پگاه ترجیح دادم برم وسایلم رو از امانت تحویل بگیرم.

کارت رو دادم مسئول امانت و گفتم:

 

 

-لطفا کیفمو بدین!

 

 

براساس شماره کارت گشت و بعد کیف رو پیدا کرد و باحالتی که انگار از دست چیزی عاصی شده باشه گفت:

 

 

-هووووف! این مال توئہ!؟

 

 

-بله چطور مگه !؟

 

 

-پدر مارو در آورد…بس که ویبره خورد!

 

 

کیف رو ازش گرفتمو از سالن زدم بیرون و همزمان دست بردم تو جیبش و گوشی رو بیرون آوردم.32تماس بی پاسخ و ده پیام از مهرداد داشتم.

پوزخندی زدم و قفل گوشی رو زدم.نمیدونم آخه با چه رویی میخواست منو ببینه و باهام حرف بزنه!!!

 

داشتم می رفتم سمت حیاط که دستی از پشت روی شونه ام نشست.سرمو که برگردوندم نگاهم به پگاه خوش و خندون افتاد.پرسیدم:

 

 

-خیلی شنگولی!

 

 

با تکبر گفت:

 

 

-چرا نباشم!؟مخ عزیزم ایندفعه حسابی بهم لطف کرد…

 

 

سرمو تکون دادم و بند کوله ام رو روی دوشم انداختم و گفتم:

 

 

-پس ایندفعه امتحان رو خوب دادی!؟؟

 

 

-آره…خوب بود! توهم که عالی دادی آره!؟ باید هم عالی بدی…ناسلامتی شاگرد اول کلاسی….

 

 

یکی از بچه ها به سرعت برق و باد از کنارمون رد شد و همزمان گفت:

 

 

-بچه ها نمره هارو زدن…

 

 

این حرف منی که درگیر مشغله های ذهنیم بودم رو بهم نریخت یا مضطرب نکرد اما پگاه رو چرا…باترس و دلشوره گفت:

 

 

-وای..یا حضرت عباس…یا فاطمه زهرا….یا خدا ..یاخود خدا….

 

 

-عه چرا همچین میکنی!

 

 

با دستای لرزون گوشیش رو از جیبش آورد بیرون و گفت:

 

 

-بیفتم که بیچاره ام…خدایا جون هرکی دوست داری فقط پاس شم…دیگه هیچی ازت نمیخوام.صدتا صلوات نذر میکنم

 

 

شروع کرد قسم دادن خدا و صلوات فرستادن و بعدهم رفت توی سایت و نمره اش رو نگاه کرد.چند لحظه بعد،

عین کسی که نفراول کنکور سراسری شده باشه پرید هوا و گفت:

 

 

-وای واااای….وای خدایا شکرت…خدایا عاشقتم…واسه همه حال دادنات مرسی….

 

 

خندیدم.خنده ای که خیلی رنگ و رو و طراوت نداشت و بعد پرسیدم:

 

 

-چندشدی!؟

 

 

نیششو تا بناگوش باز کرد و گفت:

 

 

-با افتخار 13….

 

 

دستمو چندبار به پشتش زدم و طعنه زنان گفتم:

 

 

 

-از سر تویی که هیچی نمیخونی هم زیاده…

 

 

-سرکوفت نزن این درس خیلی سخت بود خداییی..همه بچه ها از نحوه سوال دادن استاد بهمنی گله داشتن.. …حالا اون شماره دانشجویی و کد ملیت رو بگو بببنم چند آوردی…

 

 

برای من اهمیت نداشت چند آوردم.حتی اگه میفتادم…با این حال شماره و کد دانشجوییم رو دادم و اون رفت تو سایت و بعد با بهت گفت:

 

 

-ولی دختر هلاک اون مخچه اتم من….حدس برن چند شدی!

 

 

-چمیدونم….

 

 

-19شدی بهار…درسی که همه یا ده شدن یا دوازده تو شدی 19…بابا تو دیگه کی هستی…

موندم تو چرا پزشکی قبول نشدی آخه!

 

 

این خبر ذره ای خوشحالم نکرد.چوت این روزا ذهنم درگیر هرچیری غیر از درس بود.تو پیاده رو داشتیم راه میرفتیم که سرو کله ی مهرداد پیدادشد.

اصلا فکر نمیکردم بخواد بیاد اینجا اما اومده بود.

پگاه تنه ای بهم زد و گفت:

 

 

-مهرداد اومده….

 

-ولش کن….

 

-قهری!؟

 

-آره…

 

از ماشینش پیاده شد و بدو بدو اومد سمتم.اینبار اسممممو صدا نزد و منتظر نموند من بایستم.اومد سمتم و با گرفتن دستم ، قلدرانه گفت:

 

 

-سوار معشبن میشی یه کلمه هم حرف نمیزنی وگرنه اینجارو میزارم رو سرم….

 

 

سعی کردمو دستمو آزاد کنم و باعصبانیت گفتم:

 

 

-چرا دنبالم اومدی!؟ مگه نگفتم نمبخوام ببینمت….

 

 

-کفر منو درنیار دیگه بهار

 

 

-این تویی که داری کفر منو درمیاری …چرا راحتم نمیزاری؟؟

 

 

-بهار به ولله اگه سوار نشی کنفیکون راه میندازم…میدونی که اینکارو میکنم…

 

 

 

میترسیدم الم شنگه راه بندازه و آبروم رو جلوی دانشگاه ببره.نگاهی به پگاه انداختم و باهمون نگاه ها سعی کردم بهش بفهمونم چیزی نگه و بی سرو صدا بره….

مچ دستمو سفت گرفت و دنبال خودش تا نزدیک ماشینی که درش رو باز نگه داشته بود برد و بعد هلم داد تو ماشین و خودشم پشت فرمون نشست ..

 

#پارت_۲۲۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

مچ دستمو سفت گرفت و دنبال خودش تا نزدیک ماشینی که درش رو باز نگه داشته بود برد و بعد هلم داد تو ماشین و خودشم پشت فرمون نشست .

از دستش خیلی عصبانی بودم اما شرایط طوری پیش رفت و اون جوری جلو اومد که نتونستم باهاش همراه نشم.

کیفم رو گذاشتم رو پاهام و سرمو به سمت دیگه چرخوندم چون هنوزهم برام سخت بود که بخوام باهاش مواجه و رو به رو بشم.

 

 

باحرص و عصبانیت گفت:

 

 

-سی و چندبار من به تو زنگ زدم…چرا جواب ندادی هان چرا!؟؟

 

 

جواب ندادم.سکوتم عصبیش کرد.صداشو رو برد بالاتر و گفت:

 

 

-باتوام بهااااار…چرا جواب ندادی؟؟ حرف بزن…حرف بزن که تو سه روز ذهن منو به اندازه تمام سالهایی که با نوشین بودم بهم ریختی…

 

 

گرچه دادش منو ترسوند اما سعی کردم این ترس رو به روی خودم نیارم و باخونسردی حتی اگه تظاهری و تصنعی بوده باشه گفتم:

 

 

-سرجلسه امتحان بودم…نبودم هم بازم جواب نمیدادم!

 

 

-چرا !؟

 

 

با صراحت گزنده ای که میدونستم میتونست آزاردهنده باشه گفتم:

 

 

-چون دلم نمیخواد صدات رو بشنوم!!

 

 

ظاهرش نشون میداد حتی یک درصد هم انتظار شنیدن این حزف رو از طرف من نداشت.اول بر و بر نگاهم کرد و بعد با تاسف شدی گفت:

 

 

-ای خدااااا! هه…اینو باش…نمیخواد صدامو بشنوه…

 

 

دوباره سرشو به سمتم برگردوند و گفت:

 

 

-بهار تو چرا یهویی اینجوری شدی هاان!؟ دلیلت چیه!!! چرا شدی عین نوشین…نق نقو و رو مخ….!؟

 

 

وای خدا چقدر منو حرص میداد وقتی اینطوری پشت سر نوشین حرف میرد.

پوزخند زنان بهش نگاه کردمو گفتم:

 

 

-عه!؟؟ نوشین نق نقو و اعصاب خوردن کن!؟ ببینم…تو که سر من داد میزنی که چرا جواب تلفنت رو ندادم تو خودت چرا جواب تلفنهای منو ندادی!؟ تو چرا اون روز منو کم محل کردی!؟؟ هااان!؟

 

 

زد رو ترمز و ماشین رو نگه داشت.متعجب نگاهم کرد.

حالم از این نگاه مثلا پر تعجبش بهم میخورد.از اینکه یه طوری رفتار میکرد که انگار روحش از هیچی خبر نداره!.با اون قیافه ی حق به جانب ساختگیش شروع کرد حرف زدن:

 

 

-من تو رو کم محل کردم!؟ من بهاااار !؟؟ چطور میتونی این نسبتو به من بچسبونی…اونم منی که هیچوقت تو زندگیم هیچوقت واسه هیچکس به اندازه ای که واسه تو وقت گذاشتم واسه هیچکس نذاشتم…

 

 

چقدر قیافه اونایی که از دروغشون باخبری ولی بازم راست راست تو چشمان نگاه میکنن و یه دروغ دیگه تحویلت میدن مسخره است!

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-آره…آره تو اینکارو کردی! تو…اینکارو کردی…چند روز پیش اینکارو با من کردی!

 

 

از تعجب زیاد خنده اش گرفت.یعنی در ظاهر که اینطور به نطر می رسید.با دوتا دستش به خودش اشاره کرد و گفت:

 

 

-تو سر این قضیه سه روز با من یه کلمه هم حرف نزدی؟؟

 

 

با خشم گفتم:

 

 

-این قضیه کم اهمیت !؟؟ شاید از نظر تو کم اخمیت باشه ولی از نظر من نیست!

 

 

دستشو زد رو فرمون و گفت:

 

 

-سر این توهم سه روز دل منو خون کردی!؟ سه روز بهار همیشگی نیستی!؟؟ همش بخاطر این موضوع!؟؟ توکه اینطوری نبودی بهار…تو چت شده!؟

 

 

عصبی پوزخند زدم و گفتم:

 

 

-هه….توهم…جالب!

 

 

عصبی شد و گفت:

 

 

-پوزخند نزن…اگه دردت اینه بگو من این دردو درمون کنم…

 

 

صدامو بردم بالا و گفتم:

 

 

-درد من دروغ گفتن توئہ!

 

 

متعجب تر از قبل گفت:

 

 

-دروغ؟؟؟من چه دروغی گعتم به تو آخه !؟ اون روز من جلسه داشتم بهت که گفتم….

 

 

وای! سرم داش درد میگرفت از شنیون این جملات مضحک!دستامو مشت کردمو گفتم:

 

 

-بس کن مهردااااد…اینقدر به من دروغ نگو…وقتی داشتی به من پیام میدادی که تو جلسه ای من داشتم تماشات میکردم اونم وقتی داشتی جلوی رستوران مثل یه شاهزاده در ماشینتو برای نوشین بازی میکردی…میدونی چیه!؟ من با این قضیه مشکلی ندارم…

من با دروغ گفتن و دورو بازی مشکل دارم…

 

 

قیافه ی جاخورده اش واقعا تماشایی شده بود.

اما من لذت نبردم بلکه برعکس…دلگیر شدم.چون هیچکسی دلش نمیخواد اونی که باهاش هست توزد از آب دربیاد

سرمو با تاسف به حال خودم و بیشتر اون تکون دادم و بعدهم با گفتن جمله ی ” برای خودم متاسفم” از ماشین پیاده شدم و تو مسیر به راه افتادم…..

 

#پارت_۲۲۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

سرمو با تاسف به حال خودم و بیشتر اون تکون دادم و بعدهم با گفتن جمله ی “برای خودم متاسفم”از ماشین پیاده شدم و تو مسیر به راه افتادم…

رهام نکرد و بیخیال نشد.با قدمهای سریع دنبالم کرد.

پشت سرم اومد و گفت:

 

 

-بهار…صبرکن بهار من لامصب باید بفهمم توی لعنتی داری از چی حرف میزنی….صبر کن بهار…

 

 

دستمو از پشت گرفت و چرخوند سمت خودش.مچ دستم خیلی درد گرفته بود.زل زد تو چشمام و با پررویی تمام گفت:

 

-تو داشتی منو تعقیب میکردی آره !؟

 

 

پوزخند زدم و باتحکم گفتم:

 

 

-نه آقای راست گووو…نه! من خیلی اتفاقی اونجا بودم و وقتی تو مدام تماسهای منو رد میکردی چندمتریت ایستاده بودمو تماشات میکردم….خب.چه جوابی میخوای بدی!؟؟ چه دروغ دیگه ای داری تحویلم بدی!؟؟

 

 

دستاشو به کمرش تکیه داد و گفت:

 

 

-داری پیش داوری میکنی عزیزم..داری پیش داوری میکنی!

 

 

چشمامو ریز کردمو با اون قیافه ی که درهم شدنش حاصل اون فرافکنی ها و سبسطه بازی های مهرداد بود گفتم:

 

 

-پیش داوری میکنم!؟؟؟ من اینایی که میگم نشنیدم…دیدم…باهمین جفت چشمهام…میگم یکم مسخره نیست!؟؟؟ مسخره نیست که تو هزار ایراد از نوشین میگیری ولی بعد دست همون نوشینو تو دستت میگیری و به خوردن ناهار دعوت میکنی!؟؟این رابطه کم نم داره خسته کننده میشه چون داره میره سمت دروغ و دورویی….

 

 

حرفهای من جو بینمون رو متشنج کرد چون اون صداش رو برد بالا و گفت:

 

 

-حق نداری تکون بخوری تا برات توضیح بدم…من به تو دروغی نگفتم…

 

 

-تو گفته بودی سر جلسه ای درحالی که همون لحظه دستت تو دست نوشین بود!

 

 

-یعنی نمیشه صحبت با یه نفرو بهش گفت جلسه!؟؟ نگه جلسه چیه ؟؟ جلسه صحبت با یه نفر یا چندنفر..مهم هم نبست کجا باشه…شرکت یا رستوران یاهرگورستون دیگه…

 

 

پوزخند آشکاری زدم.انگار داشت بچه گول میزد.اینو به روی خودم آوردمو گفتم:

 

 

-بس کن مهرداد مگه من بچه ام!

 

 

بیخیال نشد.کم نیاورد و شروع کرد حرف زدن:

 

 

-بهار من هیچ دروغی به تو نگفتم.هیچ دروغی!

 

 

یه قدم بهش نزدیک شدمو گفتم:

 

 

-مهرداد دروغ از نظر تو یعنی چی هااان!؟؟؟ ببین…من از اینکه واسه نوشین وقت بزاری یا ببریش اینور اونور عصبانی نیستم…من از این ناراحتم که تو بهم دروغ گفتی و بدتر اینکه مدام داری این دروغ رو انکار میکنی!

 

 

یه نفس عمیق کشید و گفت:

 

 

-ببین…من فقط الان یه چیز از تو میخوام…فقط پنج دقیقه به حرفهام گوش بده!

 

 

شده تاحالا اونقدری به یه نفر وابسته باشین که نتونین رو حرفش حرف بزنین!؟ یا اینکه نه ..بهش فرصت بدین درعین اینکه بدونین چیزی برای دفاع کردن وجود نداره و این کار قطعا به خاطر آرامش خودمون.

منم نتونستم بگم نه…نتونشتم بگم نه این فرصت رو بهت نمیدم.

ایستادم تاحرفهاش رو بزنه و اون بعداز یه مکث کوتاه گفت:

 

 

-من باید با نوشین سر یه مسئله ای به توافق می رسیدم.برای همین دعوتش کردم به رستوران باید دلشو به دست میاوردم وگرنه یه سری چیزا بهم می ریخت و من نمیتونم این قضیه رو واست باز کنم…اون روز جلوی اون که نمیتونستم جواب تورو بدم و باهات خوش و بش کنم قربون چشمات برم! میتونستم !؟؟ من نمیتونستم این فرصت رو از دست بدم.متوجهی؟؟ وگرنه توافق رسیدن با نوشین سر اون قضیه به درازا میکشید…

 

 

قانع ام کرد اما…سعی نکردم نشون بدم که به این زودی رامش شدم صرفا به این دلیل که بهش وابسته ام…به این دلیل که به محبتش وابسته بودم…به صداش…به قربون صدقه رفتنهاش…به همه چیزش…

 

 

-میتونستی بهم توضیح بدی! نمیتونستی!؟

 

 

-چطوری!؟

 

 

باورم نمیشد این خودش که داره این سوال رو میپرسه:

 

 

 

-چطوررری!؟ تواینکارو دست کم با یه پیامک میتونستی انجام بدی!؟؟

 

 

 

با جدیت جواب داد:

 

 

-نه نه نمیتونستم…خودتو بزار جای من! چطور میتونستم اینکارو بکنم؟ جلوی اون و حین رانندگی گوشی رو تودستم بگیرم و به تو پیام بدم!؟

 

 

آرومتر از قبل شده بودم.

چون…چون حس کردم دلیلی نداره دروغ بگه….

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-مهرداد…

 

 

-جانم عزیزم…

 

 

-میخوام تنها باشم.دنبالم نیا…

 

 

چیزی نگفت و فقط سکوت کرد.یعنی بهترین کار ممکن.

رو پاشنه ی پا چرخیدم و خلاف جهتی که ایستاده بود به راه افتادم.

من واقعا به تنهایی و خلوت احتیاج داشتم….

 

#پارت_۲۲۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

من واقعا به تنهایی و خلوت احتیاج داشتم.

میخواستم فکرم آروم بشه.میخواستم دیگه عصبانی نباشم.دیگه بهم ریخته نباشم روزمرگی ها ی ساده ام رو لااقل درآرامش انجام بدم.

پیاده تا خونه رفتم.خونه ای که از صمیم قلب راضی نبودم دیگه اونجا وقت بگذرونم.

چشم که باز کردم دیدم درست رو به روی درایستادمو چشمام رو نقطه مشخصی ثابت موندن….

ماشینش جلوی در بود و این یعنی زودتراز من اومده خونه.حالا دیگه مثل چند دقیقه پیش از دستش عصبانی نبودم.

آرومتر شده بودم و حس میکردم از درون بخشیدمش!

وقتی زنگ زدم و درو برام باز کردن با خونسردی رفتم داخل…

نوشین دراز کشیده بود رو صندلی ماساژور و همزمان که از توی آینه صورت ماسک زده اش رو تماشا میکرد با تلفن هم حرف میزد.

نامحسوس ودرحالی که قدم برمیداشتم نگاهی به اطراف انداختم و باچشم دنبال مهرداد گشتم.

به نوشین که نزدیک تر شدم ایستادم و گفتم:

 

 

-سلام…

 

 

فقط یه سر تکون داد.سعی میکرد خیلی حرف نزنه ولی ظاهرا نتونست از خیر این تلفن بگذره ، همزمان دستشو گذاشت رو گوشی موبایلش تا اونی که پشت خط چیزی نشنوه و بعد با عصبانیت داد زد:

 

 

-کدوم گوری هستی شهناز !؟؟این تلویزیون بی صاحاب شده رو کم کن…

 

 

شهناز چشمی گفت و بدو بدو رفت سمت تلویزیون تا خاموشش کنه.نوشین خیلی بداخلاق شده بود.یعنی یه جورایی رفتارش عوض شده بود و همین منو به شک انداخت.در مورد اینکه نکنه چیزی فهمیده!؟ نکنه واقعا چیزی فهمیده و مهرداد واسه همین برده بودش رستوران که یه جورایی فکرهای توی ذهنش رو حذف کنه….

مجموع این تفکرات دوباره آشفته ام کرد اونم منی که اونهمه واسه رسیدن به آرامش باخودم درتلاش بودم.

همینطور داشتم از پله ها بالا می رفتم که بامهرداد چشم تو چشم شدم.

تازه از یکی از اتاقها اومده بود بیرون و میخواست درو ببنده که بامن چشم تو چشم شده بود.

سرمو پایین انداختم و دو سه پله ی باقی مونده روهم رفتم بالا که اومد سمتمو با صدای آرومی گفت:

 

 

-خوشحالم که برگشتی…

 

 

چیزی نگفتم.فقط نگاهش کردم و بعد خواستم برم سمت در که اسممو صدا زد:

 

 

-بهار…

 

 

ایستادم ولی سر نچرخوندم.صدای آرومش از پشت سر به گوش رسید:

 

 

-هنوز از من دلخوری !؟

 

 

نه دیگه…واقعا نبودم.دلم آروم شده بود و پذیرفته بودم گناهی نداره.و این بخشش واقعا دست خودم نبود.

وقتی بحث دوست داشتن و بخصوص وابستگی درمیون دیگه نمیشه و نمیتومی از طرف مقابلت دلخور بشی چون هی میبخشیش…هی میبخشیش …جتی اگه گناهکار باشه!

اما ترجیح دادم این بخشش رو به زبون نیارم.

 

نفش عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

– من خسته ام…

 

 

همین! تنها همین دوکلمه رو به زبون آوردم و بازخواستم برم اما اون بازهم اسمم رو صدا زد:

 

 

-بهار…من خوابم نمیبرا اگه تو باهام حرف نزنی…اگه حس نکنم دیگه دلخور نیستی…زود قضاوتم کردی بهار…زود!

 

 

نمیدونم! شاید اون درست بگه.شاید من واقعا زود قضاوتش کرده باشم.

صرفا واسه اینکه آروم بگیره گفتم:

 

 

-نیستم…

 

 

-من اعتراف زبونی تورو نمیخوام…باید خودم حسش کنم!

 

 

-بهتره بجای اعتراف گرفتن از من و به آرامش رسیدن خودت بری پیش نوشین که تنها نباشه….

 

 

دیگه منتظر نموندم که ببینم قرار چیز دیگه ای بگه یا نگه…با عجله سمت اتاق رفتم و بعد درو پشت سرم بستم…

 

کیفمو گذاشتم یه گوشه و یه راست رفتم سمت تخت.

با صورت رو تخت فرود اومدم.

خسته بودم.

ذهنی، روحی، جسمی….

دلم میخواست چشمام رو ببندم و سالها بعد بیدار بشم.

وقتی همه چیز خوب…همه چیز قشنگ…همه چیز گل و بلبل….

نه مثل حالا آشفته و بهم ریخته…نه مثل حالا کمجون و تلخ و سرد!

 

#پارت_۲۲۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

گوشی من همچنان خاموش بود و ارتباط من همچنان سرد.

بازهم مثل تمام چند روز گذشته وعده های غذاییم رو توی زمانهای مختلفی میخوردم که نخواد با نوشین و مهرداد هم سفره و روبه روبشم.

نه اینکه مهرداد رو نبخشیده باشم نه.

فقط همچنان اون انزوارو میپسندیدم چون برای درس خوندن تمرکز داشتم.

اگرچه اینکار لذتی نداشت و جنگ واسه نمره بود اما خب…بهترین حالتش این بود که ذهنم سمت موردایی که آزارم میداد کشیده نمیشد.

 

از درس خوندن عاجز بودم اما نمیشد هم بیخیال بشم .سر که بلند کردم دیدم ساعت 4بعدازظهر و من علاوه بر تایم صبح از 12تا اون ساعت بکوب داشتم درس میخوندم و سرم حسابی توی کتاب بود.

برای اینکه حال و هوام عوض بشه بلند شدم رفتم سمت بالکن….

نگاهی به بیرون انداختم تا لااقل واسه یه روخونی ساده یه انرژی کوچیک بگیرم هرچند که خواب امونم نمیداد.

چند دقیقه ای همونجا کنار پایستادم و بعد که یکم ذهنم آرومتر شد و حال و هوایی عوض کردم، دوباره برگشتم سمت میز و روی صندلی نشستم.

خودکارو از لای صفحات بیرون کشیدم و یه چند صفحه دیگه خوندم اما بعد نفهمیدم چیشد که سرم خیلی آروم اومد پایین و پلکهام بسته شدن….

خوابم برده بود از فرط خستگی!

نمیدونم چقدر من تو حالت چرت زدن بودم اما حتی تو اون حالت هم علاوه بر احساس سنگینی نگاه های یه نفر حس کردم دستی روی موهام نشسته وداره نوازششون میکنه.

بین خواب و بیداری، تمام این حسهارو گذاشتم پای خیال و واهمه اما رفته رفته عطر آشنایی به مشامم خورد که باعث شد هوشیارتر بشم …

پلکهامو خیلی آروم باز کردم و اونجا بود که چشمم به صورت مهرداد افتاد.

تا چند ثانیه ی اول همچنان تصور میکردم داره خواب میبینم اما وقتی حرف زد فهمیدم اون واقعیه نه توهم:

 

 

-میدونستی توی خواب میلیونهابار عزیزتری!؟؟؟

 

 

با وحشت سرمو بلند کرد.اول نگاهی به سمت در انداختم و بعد نگاهی به مهرداد که باخیال آسوده کنارم نشسته بود.

وای وای….اگه کسی اونو اینجا می دید چی میشد!؟

وحشت زده پرسیدم:

 

 

-تو اینجا چیکار میکنی مهرداد!؟

 

 

لبخندی زد و با آرامش جواب داد:

 

 

-چون دلم برات تنگ شده بود.اومدم تماشات کنم…

 

 

دوباره نگاه پریشونی به درانداختم و مضطرب گفتم:

 

 

-بلندشو برو مهرداد…الان ممکن نوشین یا شهناز تورواینجا ببینن…

 

 

آرامش و بیخیالیش شک برانگیز بود.با خونسردی گفت:

 

 

-نترس…نوشین رفته مطب.شهنازهم مرخصی گرفته و زودتر رفته خونه….

 

یکم مکث کردم.پس دلیل این آرامش و خونسردیش و اینکه جرات پیدا کرده بود بیاد اینجا خالی بودن خونه از آدمیراد بود!

 

 

-یعنی ما الان تنهاییم!؟

 

 

چشماشو آهسته بازو بسته کرد:

 

 

-آره قناری!

 

 

نفس راحتی از ته دل کشیدم و بهش خیره شدم که گفت:

 

 

-میگم…تو قصد نداری این گوشی لامصبتو روشن کنی!؟

 

 

خودکار توی دستمو گذاشتم کنار و گفتم:

 

 

-فعلا که خاموش بودنش بیشتر خوشایند.

 

 

-نکن اینکارارو با من دلبر…توواسه من عین ژلوفنی…عین آرامشبخشی که اگه مصرفش نکنم خوابم نمیبره..

 

 

 

سراپا گوش حرفها یا بهتره بگم درد و دلهاش بودم که یه جعبه کادوی کوچیک به سمتم گرفت.

به جعبه ی کادو پیج شده نگاه کردم و پرسیدم:

 

 

-این چیه!؟

 

-یه کادوی ناقابل برای دلبر!

 

-برای من!؟

 

-مگه من چندتا دلبر دارم….!؟

 

نگاهمو از کادو برداشتم و پرسیدم:

 

 

-حالا مناسبتش چیه!؟

 

 

دستشو زیر چونه اش گذاشت و جواب داد:

 

 

-دو چیز هیچوقت دلیل نداره و اگه داشته باشه پوچ و بی معنیه مگر درموارد خاص و استثنایی….یکی دوست داشتن و یکی کادو خریدن…حالا بازش کن

 

 

-پس یعنی الان این بی دلیل!؟

 

چشمکی زد و جواب داد:

 

-حالا تو باز کن…

 

 

با آرامشی که حاصل آگاهی از نبودن کسی جز خودم و مهرداد توی خونه بود مشغول باز کردن کادوی توی دستم شد…

کادویی که حتی نمیتونستم حدس بزنم چی میتونه باشه!!

 

#پارا_۲۲۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

با آرامشی که حاصل آگاهی از نبودن کسی جز خودم و مهرداد توی خونه بود مشغول باز کردن هدیه ی توی توی دستم شدم.

کادویی که حتی نمیتونستم حدس بزنم چی میتونه باشه!

آروم و سرحوصله کاغذ کادورو باز کردم و بعد سر جعبه رو آوردم بالا و چشم دوختم به محتویات داخلش…

 

یه جفت گوشوار طلایی زرد رو مخمل قرمز به من چشمک میزد.گوشوارهایی که از خوشگلی نظیر نداشتن….

سرمو بالا آوردمو ورو به مهرداد که غرق تماشام بود پرسیدم:

 

 

-این واسه من !؟

 

 

-بله دیگه! زیباترین گوشوارها برای زیباترین معشوقه ی دنیا!

 

 

در زیبایی و گرونقیمتیشون شکی نبود و من حتی تو اون لحظه هم باورم نمیشد اون گوشوارهای خوشگل واسه من باشن!

محو تماشاشون ، خوشحال و خرم گفتم:

 

 

-خیلی خوشگلن….خیلی زیاد!

 

 

-پس پسندیدی!؟

 

 

-مگه میشه همچین گوشواره هایی رو نپسندید!؟

 

 

خندید و بعد از منی که محو تماشای گوشواره ها بودم پرسید:

 

 

-من بندازم تو گوشت!؟

 

باخنده پرسیدم:

 

-مگه تو میتونی؟

 

-آره پس چی!

 

 

اینو گفت و صندلیش رو کشید جلو و بعد یکی از گوشواره هارو از توی جعبه بیرون آورد.

موهام رو خیلی آروم پشت گوشم زد و بعد مشغول آویزون کردن گوشواره از گوشم شد…

با درد گفتم:

 

 

-آااای چیکار میکنی! انگار داری سوزن میزنی!

 

 

خندید و گفت:

 

 

-ناشی بودنمو به روم نیار…اینقدرهم وول نخور الان درستش میکنم

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-باشه! من تکون نمیخورم ببینم میتونی ببندی!

 

 

-این کادا جز کارای زنونه به حساب میان اما الان من ثابت میکنم تو کارای زنونه هم استادم

 

 

چنددقیقه ای بی حرکت موندم تا اون بالاخره تونست کاری رو انجام بده که بقول خودش میگفت جز کارای زنونه به حساب میان و بعد خودش رو کشید عقب و گفت:

 

 

-بفرما! بی نظیر بودی و بی نظیر تر شدی…

 

 

گوشواره هارو گرفتم و گفتم:

 

 

-چون اینا تو گوشم بی نظیری شدم!

 

 

-نخیر خانم!توهمیشه بی نظیر بودی و هستی ….

 

 

از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت آینه.روبه روش ایستادم و به گوشواره ها نگاه کردم.

زیبا بودن.اونقدر که نمیتونستم وصفشون بکنم.

قبلا گوشواره داشتم اما بابام که اوضاعش خورد به خنسی فروختمشون و اون پولش رو داد واسه بدهیش!

اما حالا…

حالا من یه جفت گوشواره ی خوشگلتر داشتم.خیلی خوشگلتر….

لبخندی به پهنای صورت زدم و گفتم:

 

 

-مرسی مهرداد! خیلی خوشگلن …خیلی!

 

 

اومد سمتم.پشتم ایستاد .سرشو گذاشت رو شونه ام و دستاشو دور تنم حلقه کرد و گفت:

 

 

-دوستشون داری!؟

 

 

-آره خیلی…

 

 

-قشنگن چون از گوشای تو آویزونن..نبودن نمیشد نمره قبولی بهش داد!

 

 

این حرفهارو بیخ گوشم زد و بعد گردنم رو بوسید.

چشمام رو آهسته بستم و سرم رو کج کردم.

نفس عمیقی کشیدو و گفت:

 

 

-چقدر دلم واسه بغل کردنت تنگ شده بود …

چقدر دلم واسه بوسیدنت تنگ شده بود….

 

 

پلکهامو آهسته باز کردم ودستامو روی دستهاش گذاشتم.

بوسه های ریزش روی گردن و لاله ی گوشم نفسهام رو کشدار و منقطع کرده بود…

 

#پارت_۲۲۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

بوسه های ریزش روی گردن و لاله ی گوشم نفسهام رو کشدار و منقطع کرده بود.

لبخندی زدم و پشت دستش رو نوازش کردم.

نفس داغش روی گردنم پخش شد.

بوسیدم و پرسید:

 

 

-دیگه قهر نیستی!؟

 

 

چشمامو باز کردم و از توی آینه به چشماش نگاه کردم و جواب دادم:

 

 

-نه

 

دیگه دلخور نیستی!؟

 

-نه

 

خودش با دست سرم رو کج کرد و بعد پشت سرهم و بدون وقفه همه جای گردنم رو بوسه بارون کرد.

هم خنده ام میگرفت و هم لذت میبردم.

دستش توی موهام بالا و پایین شد و گفت:

 

 

-بدترین روزای عمرمو گذروندم…بدترین….هیچوقت باهام قهر نکن….

 

 

با ناز ودرحالی که از نوازش موهام لذت میبردم گفتم:

 

 

-این دیگه بستگی به رفتار توداره! پسر خوبی باشی قهر نمیکنم!

 

 

گله مند پرسید:

 

 

-نیستم!؟؟

 

 

-بعضی وقتا بد میشی…

 

 

-این بعضی وقتها شامل اون روز بارونیه!؟

 

-این یه نمونه اش…

 

 

-ولی منم قبلش صدباربهت زنگ زدم عزیزم.میخواستم بهت بگم که میخوام با نوشین برم منتها تو جواب نمیدادی….حتی تو رد تماس دادی

 

 

این یه مورد رو درست میگفت.اون زنگ زد من جواب ندادم و حتی رد تماس دادم.

اینجا دیگه واسه حفظ آبروی خودمم که شده بود گفتم:

 

 

-کیفم دست امانت بود.ظاهرا وقتی دیدن زیاد زنگ میخوردن قطع کردن تو دیگه زنگ نزنی

 

 

-پس دیدی من بدیخت بیگناه بودم!

 

 

تو بغلش چرخیدم و دستامو قاب صورتش کردم.

زل زدم تو چشماش و گفتم:

 

 

-مهرداد…

 

 

بی حرکت ایستاد و گفت:

 

 

-جونم!؟

 

 

-میخوام راجب یه چیزی باهات حرف بزنم!

 

 

-چی!؟

 

 

نمیدونستم باید اینو بگم یا نه.حتی نمیدونستم الان زمان مناسبی برای اینکار هست یا نیست اما…این چیزی بود که دلم میخواست اون بدونه چون خیلی وقت بود تو فکرش بودم.

درهرصورت دلو زدم به دریا و گفتم:

 

 

-نمیشه من از اینجا برم…مثلا برم خوابگاه!؟

 

 

تا اینو گفتم صورتش برافروخته شد.رگهای گردشن باد کردن و رگه های چشماش از خشم سرخ شدن.

دستامو از دو طرف صورتش پایین آورد و با جدیت گفت:

 

 

-نه اصلااا…ابداااا…ابدااا ابدا…

 

 

لحظه به لحظه ولوم صداش بالا و بالاتر می رفت و حالتهاش غیرقابل کوتاه تر.

این مقدار از عصبانیت اصل برام قابل پیش بینی نبود واسه همین یکم دستپاچه شدم اما بعد دستشو گرفتمو گفتم:

 

 

 

-مهرداد….آخه چرا عصبانی میشی!؟ هاااان !؟

 

 

صداشو برد بالاتر و گفت:

 

 

-یعنی چییییییی!؟؟ تو میگی میخوای بری خوابگاه بعد توقع داری من نیشمو تا بناگوش وا کنم و بگم بفرما عزیزممممم….فرش قرمز باید برات پهن بکنم!؟؟؟

 

 

برای اینکه آروم بشه دستامو بالا و پایین کردم و گفتم:

 

 

-باشه باشه…باشه عصبی نشو.من فقط میخواستم نظرتو بدونم خب….؟

 

 

عصبی و کلافه نشست رو لبه ی تخت و به زمین خیره شد.

رفتم سمتش و کنارش نشستم.باهمون حالت عصبی گفت:

 

 

-آخه چراااا !؟ مگه اینجا بهت بدمیگذره….ببینم…نکنه اصلا رفتی واسه خوابگاه اسم نوشتی هاااان!؟

 

 

به صورت برافروخته اش نگاه کردم.یه آن از خشم و جدیتش ترس برم داشت و با وجود اینکه اسم نوشته بودم اما انکارش کردم و گفتم:

 

 

-نه…ننوشتم من فقط خواستم نظر تورو بپرسم

 

 

-نظر من پرسیدن داشت!؟ خب نعلوم که نظر من چیه! من اصلا نمیخوام توازم دور باشی…اصلا…متوجهی! هااااااان !؟؟

 

 

صرفا واسه اینکه آروم بشه گفتم:

 

 

-باشه…باشه من نمیرم تو آروم بگیر!

 

 

سرشو تکون داد و کلافه گفت:

 

 

-اعصاب واسه آدم آخه میزاری تو….ای بابا…خوابگاه آخه!

 

 

-باشه بابا بگم غلط کردم کافیه!

 

 

وسط عصبانیتش یهو خندید و بعد منو کشید و انداختم رو تخت و خیمه زد رو تنم….

 

#پارت_۲۳۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

وسط عصبانیتش یهو خندید و بعد منو کشیدو انداختم رو تخت و خیمه زد روی تنم…

سنگینی وزنشو ننداخت روی تنم و یکم بدنش رو بالاتراز بدنم نگه داشت و گفت:

 

 

-چرا کاری میکنی که من عصبانی بشم و بعد دوباره تلاش کنی عصبانیت من فروکش بشه!؟؟ هان!؟

 

 

دوتا دستش رو گرفتم و گفتم:

 

 

– علم غیب که ندارم آقا مهرداد! من چجوری و از کجا بفهمم اگه یه حرفی رو بزنم تو ممکن که ناراحت بشی!؟

 

 

سرش رو خم کرد و چشم چپم رو بوسید.خنده ام گرفت:

 

 

-به جز چشمم جای دیگه ای توصورتم نبود ببوسی!؟؟

 

 

محو تماشام گفت:

 

 

-کاش میتونستم صداتو ببوسم!

 

 

ابروهامو بالا انداختم و گفتم:

 

 

-اووووه! چه عاشقانه!

 

 

-جدی میگم…صدای خنده های تو قشنگیرین موسیقی دنیاست!

 

 

یکی از دستهاشو از روی تخت برداشت و موهای ریخته رو صورت و پیشونیم رو با دست کنار زد و پیرو حرفهای قبلیمون گفت:

 

 

-بعضی حرفها عواقب گفتنشون مشخص…مثلا معلوم شنونده از شنیدنشون دلگیر میشه…مثل چیزی که تو گفتی…مثلا من الان همه اش به این فکر میکنم که من چه کار بدی کردم یا اینجا چه اتفاقی افتاده که تو تصمیم که جای خود دارد…اصلا فکر از اینجا رفتن به سرت زده….!؟

 

 

به صورتش نگاه کردم نمیدونم باید حس و اتفاقات رو به زبون میاوردم یا نه…واقعا نمیدونستم.

واسه همین صرفا جهت پیچوندن گفتم:

 

 

-خب…خب ….دلیل مشخصی براش نداشتم!

 

 

دروغ گفتم.دلیل من مشخص بود.اول مهرداد و بعد خود نوشین! مهردادی که کارای زیرجلکی انجام میداد و نوشینی که بدخلق شده بود و رفتارش نشون میداد از حضور من توی خونه اش ناراضی هست.

خودش نامطمئن بود واسه همین پرسید:

 

-مطمئنی!؟

 

 

-اهوم!

 

 

لب پایینیمو که تو دهنم فرو برد با دست مجابم کرد رهاش کنم و بعد گفت:

 

 

-این مال من دلبر خانم…تو حق نداری بخوریش!

 

 

خم شد و لبهاش رو گذاشت رو لبهام.مشتاقاه همراهیش کردم دستهام دو طرف صورتش قرار گرفتن و پاهام دور کمرش…

سرش رفت تو گردنم….

پوست داغ گردنم رو لیس زد و بعد دوباره لبهامو بوسید و همزمان دستش رو آروم آروم به وسط دوتا پام هدایت کرد.

 

با لمس بدنم ناخواسته پاهام رو سفت و چفت کردم و با رها کردن لبهاش ، نفس بریده گفتم:

 

 

-نه مهرداد….الان نه.

 

 

صداش خمار بود و خواستن توش موج میزد:

 

 

-چرا !؟ من میخوام….

 

 

دستش روی سینه ام کشیده شد.مشخص بود دلش میخواد اما من نه…من نمیخواستم چون ترسش داشتم.ترس سر رسیدن نوشین یا اصلا هرکس دیگه…

دوباره جایی که نباید رو لمس کرد و مالید.

نفس بریده مچش دستش رو گرفتم و با وجود تحریک شدن گفتم:

 

 

-نه مهرداد لطفااا

 

 

-ولی توهم میخوای…این خیسی رو میتونم حس کنم..

 

-آره ولی ادامه نده خواهش میکنم…بزارش برای زمان بهتری

 

 

تسلیم شد هرچند میتونستم همه جوره تحریک شدنش رو احساس بکنم.همه جوره…

با اینجال به خواسته ام احترام گذاشت و از روی تنم کنار رفت و مثل خودم رو تخت دراز کشید و گفت:

 

 

-دوست دارم بهار…

 

لبخند زدم:

 

-منم….

 

منو کشید تو آغوش خودش.اونقدر که تو بدنش مچاله شدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان زمستان ابدی به صورت pdf کامل از کوثر شاهینی فر

    خلاصه رمان:     با دندوناش لبمو فشار میده … لب پایینیم رو .. اونو می ِکشه و من کشیده شدنش رو ، هم می بینم ، هم حس می کنم … دردم میاد … اما می خندم… با مشت به کتفش می کوبم .. وقتی دندوناش رو شل میکنه ، لبام به حالت عادی برمی گردن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی

    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی
هستی
3 سال قبل

سلام نویسنده جان میشه هرچ زودتر نوشین بفهمه من از بهار خیلی بدم میاد دختره ی رومخ اخه با ی مرد زن دار
ولی رمانت عالیه خیلی خوشگله مشکل من فقط بهار هست خیلی رو مخمه😐

مهشید
مهشید
3 سال قبل

و سرعت پارت گذاری و حجم پارت ها هم ک خخییلی بخخووبهه ینی عالیه ولی بازم بیشترش کن

خیلی دوست دارم رمان رو

مهشید
مهشید
3 سال قبل

خدایی ک رمانت ععاااللییه دمت جیز نویسنده جان

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x