رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 24 - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 24

 

منو کشید تو آغوش خودش.اونقدر که تو بدنش مچاله شدم یا بهتره بگم احساس مچاله شدن بهم دست داد.

تو همون حالت تصمیم گرفتم سوالی رو بپرسم که این چند روز ذهنم درگیرش بود:

 

 

-مهرداد !؟

 

-جونم…

 

-میگم نمیدونم حسی که میخوام ازش حرف بزنم درست باشه یا نه اما…اما من…اما من حس میکنم نوشین یکم عصبی تر و بداخلاق شده!

 

 

صورتم رو بوسید و گفت:

 

 

-نوشین همیشه همینطوری بوده…همیشه

 

 

من مثل مهرداد فکر نمیکردم و مطمئن یودم یه تغییری تو خلق و خوی نوشین به وجود اومده.اون یکم بداخلاق شده بود و حتی گاهی رفتارش با منم بد بود.

 

-ولی منثل تو فکر نمیکنم…

 

-چطور!؟ مگه با تو بد حرف زده!؟

 

 

-نه من فقط میگم اون رفتارش عوض شده.حس میکنم یه بویی از ارتباط ما برده

 

جمله ی من نه تنها نگرانش نکرو بلکه خندوندش….

کنار رفت و دستهاشو گذاشت رو شکمش و گفت؛

 

 

-عجب !

 

آرنمجو رو تخت و دستمو زیر سرم گذاشتم و گفتم:

 

 

-میخندی!؟

 

-باید گریه کنم !؟؟؟

 

-مسخرههههه مم نگرانم اونوقت آقا میخنده!

 

 

-عریز من…نوشین اگه اینو میفهمید که خون بپا میکرد.پس خیالت راحت…

 

-واقعا !؟

 

-نه الکی

 

چشم غره ی تصنعی ای بهش رفتم:

 

-بی مزه

 

 

نیم خیز شد و گفت:

 

 

– بهار…

 

-جان!؟

 

-بلند شو یه چایی درست کن بخوریم…بلندشو…

 

از رو تخت کنار رفت و بعددستشو به سمتم دراز کرد.دستشو گرفتم و از روی تخت بلند شدم و بعدهم همراه هم از اتاق بیرون رفتیم.

بلند بلند خندید و گفت:

 

 

-چقدر موندن تو خونه بدون آدمای اضافی میچسبه!

 

 

پرسشی نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-آدمای اضافی !؟

 

کش و قوسی به بدنش داد و گفت:

 

-آره دیگه…بدون نوشین…یدون شهناز.این خونه وقتی قشنگ که اونا نباشن ولی تو باشی تو باشی و من!

 

اون روی صندلی نشست و من مشغول درست کردن چایی شدم.

پرسید:

 

-از امتحانات چه خبر!؟

 

چایی ساز رو روشن کردم و گفتم:

 

-فعلا که اوضاااع خوب!

 

#پارت_۲۳۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

دوتا لیوان چایی ریختم و بعد رو به روش نشستم و یکی از لیوانهارو دادم دستش.

با بلند کردن لیوان نگاهی پر تحسین به رنگ چایی انداخت وگفت:

 

 

-به به! یه چیزی رو میدونستی بهار!؟

 

 

حین نوشیدن چایی گفتم:

 

 

-چی!؟

 

 

-اینکه من عاشق دستپختتم….عاشق چایی هایی که دم‌میکنی…میگم اصلا یه پیشنهاد!

 

 

-چی!؟

 

 

یه روز ناهار درست کن دوتایی باهم بریم‌ بیرون…حالا تو اسمشو بزار پیکنیک!

 

خندیدمو گفتم:

 

 

-من این موقع امتحانات بهشت هم‌نمیرم

 

 

-باشه بچه خرخون! واسه بعدامتحانت!

 

 

یکم‌ فکر کردم و بعد لیوان نیمه رو گذاشتم روی میز و گفتم:

 

 

-ولی من یه پیشنهاد دیگه دارم.یه روز تو کلید خونه ی دوستتو میدی دست من. من میرم اونجا ناهار درست میکنم و بعد ….

 

 

نذاشت من حرفمو بزنم و با زدن یه بشکن گفت:

 

 

-بیستتتت….پیشنهاد تو بیست! قبول بچه خرخون!

 

 

بااخمی تصنعی جهت شوخی گفتم:

 

 

-عه!دیگه نگو بچه خرخون! میام براتاااا

 

 

خواست جرفی بزن که صدای باز شدن در اومد.از ترس فورا بلند شدم و گفتم:

 

 

-یعنی کیه!؟

 

 

اونم فورا بلند شد.نگاهی سمت پنجره انداخت و لب زد:

 

 

-نمیدونم…شهناز که نمیتونه باشه

 

 

هولزده و با ترس گفتم:

 

 

-پس حتما نوشین…مگه نگفتی نمیاد!؟

 

 

خودشم‌پاک گیج شده بود.بدون اینوه سرشو برگردونه گفت:

 

 

-آره قرار بود نیاد

 

 

-من باید زودتر برم تو اتاق…

 

 

لیوان رو گذاشتم رو میز و با عجله از آشپزخونه بیرون رفتم.

نفس زنون از پله ها بالا رفتم اما پاهام درست قبل رفتم به اتاق بدنم رو متوقف کردن‌‌‌.چند دقیقه ای همونجا ثابت موندم و بعد با گام های آروم سمت نرده ها رفتم.

میخواستم با چشمهای خودم نشوین رو ببینم هرچند گوشهام قبل از چشمهام صداش رو شنیده بود.

دستامو رو نرده ها گذاشتم و سرم رو خم کردم.

در رو کنار زد و اومد داخل…

صدای کفشهاش تق تق تو فضا میپیچید.

مهرداد رو که دید متعجب ازش پرسید :

 

 

-تو خونه ای!؟

 

 

-آره…تو چرا برگشتی!؟

 

 

-من یکم حالم خوب نبود زود برگشتم…کسی اینجا بود !؟

 

 

-نه چطور!؟

 

 

-آخه دوتا لیوان چایی هست رو اوپن…تازه یکیشم نصفه اس…..

 

 

اگه بگم تو اون لحظه تامرز مرگ رفتم دروغ نگفتم.حس کردم قلبم قراره بایسته.لبمو به دندون گرفتم و منتظر موندم ببینم مهرداد چی میگه….

خوشبختانه دستپاچه نشد و خیلی ریلکس گفت:

 

 

-چمیدونم…لابد مال دختر خالته چون من وقتی اومدم چایی آماده بود

 

 

نوشین شکاک پرسید:

 

 

-مگه تو کی اومدی!؟

 

 

-همین چنددقیقه پیش…حالا بیخیال…بگو ببینم چرا حالت بده!

 

 

سوئیچشو پرت کرد رو میز و از دیدم ناپدید شد.اما صداش رو شنیدم که گفت:

 

 

-نمیدونم…حالت تهوع داشتم….

 

 

-بیا برات چایی بریزم عزیزم

 

 

دیگه ندیدمش چون رفتن توی آشپرخونه.برای من همین کافی بود که شک نکرد یا پیگیر داستان نشد.نفس راحتی کشیدم و پارچین رفتم توی اتاقم….

 

#پارت_۲۳۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

زیر آلاچیق نشسته بودم و سایت رو برای دیدن نمراتم تا به امروز چک میکردم.خوشبختانه اوضاع بد نبود و نمره ی بد و شرمنده کننده نداشتم.

 

-سلام …

 

صدای استاد حاتمی بود.گوشیمو رو گذاشتم رو کتاب و با خوش رویی گفتم:

 

 

-سلام…

 

لبخندی زد و با تکون دستش گفت:

 

 

-طبق معمول داشتم رد میشد که چشمم به شما افتاد…و…البته باید بگم یه امانتی هم پیشم داشتی که اومدم پس بدم.مزاحم خلوتت که نیستم!؟

 

 

سرمو تکون داوم و خیلی زود گفتم:

 

 

-نه اصلا…

 

 

از توی کیفش کتابی که قبلا بهش داده بودم رو بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت:

 

 

-مرسی بابت این دوست خوب…هرکتابی واقعا یه دوست یه دوست کامل….

 

 

-میخواد مثل شما باشه…من خوندمش قبلا

 

 

قدرشناس خوبی بود.اینبارهم باعطوفت گفت:

 

 

-ممنون بانو…

 

 

کتاب روازش گرفتم و گفتم:

 

 

-خواهش میکنم

 

 

همچنان که داشت تو کیفش دنبال چیز دیگه ای میگشت پرسید:

 

 

-امتحاناتنو چطور دادی…

 

 

چون از طریق گوشی تو صفحه ی مربوط به نمرات وارد شده تو سایت بودم گوشی رو برداشتم و بعد با زدن رمزش اونو به سمتش گرفتم و گفتم:

 

 

-بفرمایید!!!

 

گوشی رو از دستم گرفت و بعد با نگاه به نمراتم با تحسین گفت:

 

 

-به به ! عالی! احسنت….خوبه همینطوری ادامه بده!

 

 

ذوق زده گفتم:

 

-مرسی!

 

بالاخره چیزی که میخواست رو پیدا کرد.از توی کیفش یه کتاب بیرون آورد و بعد اونو داد دستم و گفت:

 

 

-این جدیدترین کتابیه که خوندم…عالیه…چندتا امتحان دیگه مونده برات!؟

 

 

خوشحال و با ذوق جواب دادم:

 

 

-فقط یکی دیگه!فقط یکی ..

 

-عه پس به زودی خلاص میشین!

 

 

خندیدم:

 

 

-آره دقیقاااا…

 

 

-خب من مزاحمتون نمیشم.امیدوارم همیشه همینقور موفق باشی خانم احمدوند…

 

 

-ممنون استاد….

 

 

با رفتن حاتمی ، پگاه با دوتا هات چاکلت اومد سمتم و گفت:

 

-استاد بود!؟

 

-آره..

 

-جمع کن وسایلت بریم!

 

خم شدم و داشتم وسایلمو جمع میکردم که بخاطر گشادی مقنعه گوشواره از زیر مقنعه اومد بیرون…

 

پگاه پرسید:

 

-چه گوشواره های خوشگلی…تازه گرفتی!؟؟

 

 

کیفمو رو دوشم انداختم گفتم:

 

 

-من نخریدم!

 

 

یکی از هات چاکلت هارو داد دستم و پرسید:

 

 

-پس کی خرید!؟

 

-یه هدیه است…

 

با مکث گفت:

 

-از طرف مهرداد…!؟

 

 

با لحن خاصی اینو پرسید.دیگه موقع به زبون آوردن اسم مهرداد راجبش اون دید قبلی رو نداشت.یعنی من که اینطور حس میکردم.

نگاهی بهش انداختم و گفتم:

 

 

-آره…مهرداد برام خریده…

 

-خوشگلن…

 

-ممنون!

 

احساس میکردم یه ذهنیت بدی از مهرداد داره.داشتن حس بد نسبت به اون عین داشتن حس بد نسبت به خود من بود…

منم که اصلا دلم نمیخواست بهترین و تنها ترین رفیقمو تو تهرون ازدست بدم.

برای همین گفتم:

 

 

-مهرداد خیلی خوبه پگاه…فقط…فقط از شانس بدش برادرش فوت کرد و مجبور شد با نوشینی ازدواج بکنه که خیلی ازش بزرگتره و باهم تفاهمی ندارن…اون منو خیلی دوست داره…

 

 

 

لبخندی زد و گفت:

 

 

-من که چیزی نگفتم دختر…بیخیال! بهش فکر نکن…بخور از دهن نیفته….

 

 

نفس عمیقی کشیدمو رومو برگردوندم.امیدوارم هیچوقت هیچوقت زمانی نرسه که پگاه بخاطر این ارتباطم از من متنفر بشه…

 

#پارت_۲۳۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

قدم زنان تو خیابون راه می رفتیم و حرف میزدیم.

هوا سرد بود اما قدم زدن، گپ زدن و خوردن نوشیدنی های گرم این سردی رو جبران میکرد.

پگاه یه نفس عمیق کشید و با پایین تر آوردن شال گردنش گقت:

 

 

-میدونی چی تو کلمه !؟؟

 

 

لیوان توی دستم رو آوردم پایین و گفتم:

 

 

-چی !؟

 

 

-این مدت خیلی اذیت شدیم بخاطر امتحانات…خیلی…امتحان آخرو که دادیم یه جشن میگیرم…

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-اونوقت این جشن رو کجا میگیرین دوشیزه پگاه !؟

 

 

-خونه دیگه! آرتین آخرهمین دیگه میره استانبول…میخواستم باهاش برم ولی بخاطر امتحانات نمیشه…نظرت چیه بعداز اینکه هز شر امتحانات خلاص شدیم یه جشن توپ بگیریم هان !؟

 

 

پیشنهادش بد هم نبود.درواقع من از یه جایی به بعد هرجایی رو به بودن تو خونه ی نوشین ترجیح می دادم.واسه همین با کمال میل گفتم:

 

 

-باشه… موافقم….خیلی هم موافقم..

 

 

دستاشو با ذوق بهم مالید و بعد گفت:

 

 

-یه جشن توپ دخترونه…گیسو روهم دعوت میکنم!

 

 

-گیسو کیه!؟

 

 

-یکی از دوستای صمیمیم…ترکیه بوده یه چند روزی میشه برگشته.دختر خوبیه عکسشو بهت نشون ندادم؟

 

 

با لرزش گوشی موبایلم،نتونستم جواب سوال پگاه رو بدم.نگاهی به شماره ی ناشناس انداختم و بعد با تردید و تاخیر تماس رو جواب دادم اما چیزی نگفتم تا هرکی هست خودش اول حرف بزنه:

 

-الو…

 

اصلا این صدارو نمیشناختم:

 

-بله بفرمایید!

 

-نیما هستم…پسرعموت

 

 

جاخوردم چون اصلا انتظار این تماس رو نداشتم.حتی یک درصد.ماهیچ نوع ارتباطی باهم نداشتیم.هیچ ارتباطی حالا نمیدونم چطور شد که اون با من تماس گرفته:

 

 

-سلام. با من کاری دارین !؟

 

 

-من اومدم تهرون…مادرت یه چیزایی برات فرستاده که بیارم بیرونی که برسونم به دستت!؟؟

 

 

-من الان بیرونم…

 

 

-پس یه جای مشخص بمون من وسایالت رو بهت بدم.هرجا که میخوای بمونی پیامکش کن برام

 

 

بی ادب حتی خداحافظی ام نکرد .صدای بوق ممتد که تو گوشم رسید گوشی رو گذاشتم تو جیبم و غرولند کنان گفتم ” از بس من عاشق چشم و ابروشم …آخه بگو مامان من آدم قحط بود بدی این برج زهرمار بیاره”!

 

 

پگاه که صحبت کردن منو با خودم دید متعجب پرسید:

 

 

-با کی داری حرف میزنی تو!،

 

-باخودم!

 

-عجب! خل شدیااا حالا کی هست که باهاش قرار گذاشتی!

 

 

-پسرعموم..مامان یه سری وسیله برام داده اون بیار.اصلا ازش خوشم نمیاد…اصلا ولی الان مجبورم ببینمش

 

 

خندید و گفت:

 

 

 

-خب دیگه…آش کشک مامانت…بخوری پات نخوری پات

 

#پارت_۲۳۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

آدرس کوچه ای که خونه ی نوشین و مهرداد اونجا بود رو دادم به نیما.همونجا هم منتظر موندم تا بیاد.

و چون اومدنش داشت یکم طول میکشید تصمیم گرفتم کتابی که استاد حاتمی بهم داده بود رو از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم ورق زدنش…

با خوندن همون چند خط اول مجذوبش شدم اونقدر که یادم رفت نیمای عوضی یه ساعت منو کاشته سر خیابون…

تلفنم که زنگ خورد انگشتمو لای کتاب گذاشتم و جواب تماس رو دادم:

 

 

-سلام مامان…

 

 

-سلام عزیزم…نیما امانتی هارو واست آورد

 

 

-قراره بیاره.منتظرم

 

 

-دستش درد نکنه

 

 

گله مند و دلخود گفتم:

 

 

-دستش درد نکنه !؟؟ ای بابا…مامان من اصلا آدم قحطی بود دادی به نیما بیاره!؟؟ کس دیگه نبود!؟

 

 

متعجب گفت:

 

 

-واااا…بهار تو چرا اینقدر از زمین و زمان و همه بدت میاد.نیما اومد خونه سر زد یه چیزایی آورد بعد فهمیدم که میخواد بره تهران گفتم بدم ایمارو بیاره واست وسط امتحانت بخوری جون بگیری…

 

-دستت درد نکنه ولی دیگه هیچوقت از طریق نیما چیزی واسه من نفرست…من ازش خوشم نمیاد

 

 

-از دست تو…مواظب خودت باشه..خدانگهدار…

 

 

 

خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم تو جیبم و بعد تکیه دادم به درخت و دوباره سرگرم خوندن کتاب شدم.

بیشت صفحه از کتاب رو حونده بودم و حضرت آقا هنوز نیومده بود.دیگه داشتم کلافه میشدم که صدای بوق ماشین که اومد سرم رو از تو کتاب برداشتم و به روبه رو نگاه کردم.

نیما بود.

حالم ازش بهم میخورد.از این پسرعموی ماسه دار خودشیفته که فکر میکرد خدا خودش و زنش رو به صورت کاملا اختصاصی از آسمون انداخته رو زمین.

از ماشین پیاده شد و اومد سمتم.

رو به روم ایستاد و بهم نگاه کرد.منتظر بود سلام کنم اما من از عمد اینکارو نکردم و اونقدر طولش دادم تا خودش گفت:

 

 

-اومدی تهران بی ادب هم که شدی.سلام کردن هم بلد نیستی!

 

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-نه…تو یادم بده.

 

 

-اگه تا الان یاد نگرفتی از این به بعدهم یادنمیگیری…

 

 

 

تیکه ی سنگینش رو انداخت و رفت سمت ماشین و بعد وسایلی که مامان واسم فرستاده بود رو برداشت و اومد سمتم.

همین که وسیله هارو داد دستم از شانس بد ماشین مهرداد پیچید تو خیابون، من که شناختم اما اون اول نشناخت و بکم دور شد اما بعد دنده عقب گرفت و دوباره اومد سمت ما…

ماشین رو نگه داشت و شیشه رو داد پایین و بهم نگاه کرد.

قبل از اینکه فکری به سرش بزنه گفتم:

 

 

-سلام آقا مهرداد…پسرعموم…

 

 

مهرداد اول نگاهی به نیما انداخت و بعد پیاده شد و اومد سمتمون.

روبه روی نیما ایستاد و دستشو به سمتش دراز کرد و گفت:

 

 

-سلام…

 

 

نیما دست مهرواد رو تو دستش فشرد درحالی که همچنان نمیشناختش .من اما خیلی سریع گفتم:

 

 

-ایشون شوهر دخترخاله ی من هستن…آقا مهرداد…

 

 

نیما دست مهرداد رو فشرد و با تکونش گفتم:

 

 

-خوشبختم

 

-منم همینطور…

 

نیما دست مهرداد رو رها کرد و گفت:

 

 

-من فردا صبح برمیگردم تهران.اگه جیزی لازم داشتین یا قرار بود چیزی واسه زن عمو بفرستی باهام تماس بگیر.

 

 

بعد رو کرد سمت مهرداد وبعداز برانداز کردن سرو ریختش گفت:

 

 

-فعلا…

 

 

مهرداد دستهاشو تو جیب شلوار فرو برد و نه چندان صمیمی پرسید:

 

 

-تشریع نمیارید خونه !؟ البته تقصیر بهار…جای بدی قرار گذاشت اونم وقتی خونه همین چند قدمیه

 

 

-نه ممنون…من فرصت موندن ندارم…

 

 

 

نیما رفت سوار ماشینش شد و خیلی زود رفت و من موندم و مهرداد توی خیابون خلوت و سرد….

 

#پارت_۲۳۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

نیما رفت سوار ماشینش شد و خیلی زود رفت ومن موندم و مهرداد توی خیابون خلوت و سرد…

قدم زنان اومد سمتم.رو به روم ایستاد و بعد پرسید:

 

 

-این بود همون پسرعمویی که چشم دیدنشو نداری!؟

 

 

کیفمو رو دوشم انداختم و جواب دادم:

 

 

-آره خودشه…هر وقت مبینمش بدنم کهیر میزنه…احساش کسی بهم دست میده که انداختنمش تو انفرادی و بیخ گوشش ووزلا میزنن…از این بوقهای بزرگ…

 

 

با کمی شک پرسید:

 

 

-اینقدر ازش بدت میاد !؟

 

 

شال گردنم رو تا روی دماغم بالا آوردم و در جواب سوالش که واسه من بوی شک میداد شکاکیتش نسبت به این دیدار رو می رسوند گفتم:

 

 

-آره…دقیقا درهمین حد! هم از خودش هم از زنش!

 

 

به نظرم رسید چون از دهن من شنید که زن داره دیگه اونقدرها هم دچار شک و دلهره نشد چون خوشحال شد و پرسید:

 

 

-زن داره مگه !؟

 

 

خم شدم و وسایلی که مامان فرستاده بود رو از روی زمین برداشتم و گفتم:

 

 

-بله که داره

 

 

-گفتی اسمش چی بود!؟

 

 

-نیما…

 

 

-آهان…حالاخب چرا دادی اون واست بیاره!

 

 

-من ندادم…مامان فرستاد.این میخواست بیاد تهرون مامان یه سری خرت و پرت داد بهش واسم بیاره…

 

 

متفکرانه سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-آهان…اینطوریه…خب حالا بیا من برسونمت…

 

 

خنده ام گرفت.به راه کوتاهی که تا خونه مونده بود اشاره کردم و گفتم:

 

 

-واسه این سه چهار قدم راه باید سوار ماشین بشم!؟ نمیخواد…خودم میبرم…فعلا!

 

 

سد راهم شد.متعجب بهش نگاه کردم و با تصور اینکه میخواد هرجور شده منو ببره گفتم:

 

 

-وووی مهرداد…سه چهار قدم راهه بزار خودم برم دیگه!

 

 

لبخند زد و گفت:

 

 

-واسه این سد معبر نکردم که!

 

 

همونطور که از شدت سرما هی این پا اون پا میکردم گفتم:

 

 

-پس واسه چی سد معبر کردی آقا مهرداد خان !؟

 

 

به وسایل توی دستم اشاره کرد و گفت:

 

 

-واسه اون چیزایی که مامانت فرستاده…توشون لواشک خونگی پیدا میشه!؟؟

 

 

سرمو تکون دادم و گفتم:

 

 

-آهاااان…پس واسه اینی…نمیدونم فرستاده یا نه.ولی اگه فرستاد قول میدم سهم تو و نوشین رو بزارم جدا! حالا میزاری برم!؟ یخ کردم…چاییدم….

 

 

خجدید و دستاشو از جیب شلوارش بیرون آورد و بعد شال گردنمو کشید پایین و نوک بینیم که بخاطر سرما قرمز شده بود رو بوسید و گفت:

 

 

-حالا برووو

 

 

وحشت زده نگاهی به اطراف انداختم و گفت:

 

 

-هییییییین ! چیکار میکنی تووووو….کله خراب…

 

 

رفت سمت ماشینش و همزمان جواب میداد:

 

 

-نمیشد از خیرش گذشت…

 

 

با حرص و جوش گفتم:

 

 

-نمیگی یکی میبینه!؟ هان!؟ وای تو آخرش منو سکته میدی!

 

 

بلند بلند خندید و گفت:

 

 

-بابا تو این سرما هیشکی نمیاد بیرون حتی فضولی! برو…برو خونه سرما نخوری!

 

 

چرخیدپ سمتش و پرسیدم:

 

 

-مگه تو خودت نمیای!؟

 

 

-چرا…ولی تو اول برو…

 

 

-باشه…

 

 

پشت بهش راه افتادم سمت خونه.میخواست با فاصله از من بیاد که تصمیم درستی هم بود.

هوا سرد شده بود و من حس میکردم حتی با وجود دستکش هم انگشتام یخ و بیجونن….

سرمو بلند کردم و نگاهی به آسمون انداختم…

گمونم قرار بود به زودی برف بباره دوباره….

 

#پارت_۲۳۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

از پله ها اومدم پایین و رفتم سمت نوشین که لم داده بود رو کاناپه و همزمان هم چیپس و پفک میخورد و هم تلویزیون تماشا میکرد.

درست بود که اخیرا بد رفتار میکرد اما نمیتونستم الطافش رو فراموش کنم و سر لج چیزایی که مامان سفارش کرده بود سهم اون هست رو بهش ندم.

رو مبل نشستم و گفتم :

 

 

-چیپس و پفک خیلیم خوب نیستا دختر خاله!

 

 

پاهاش رو گذاشت روی میز و گفت:

 

 

-من حریف شکمم نمیشم…هی میرم کلی وقت و هزینه صرف باشگاه میکنم آخرشم اینجوری تسلیم چیپس و پفک میشم…

 

 

خندیدم و بعد ظرف پلاستیکی ای که پر بود از لواشک و آلو خشکه و چیزای دیگه به سمتش و گفتم:

 

 

-بفرما…اینو مامان واست فرستاده….داد پسرعموم آورد….

 

 

تکیه اش رو از پشتی مبل یپبرداشت و بعد ظرف توی دستش رو کنار گذاشت و گفت:

 

 

-عه! چی فرستاده خاله!؟

 

 

-یه دبه ترشی بادمجون.اونارو هم باز کن خودت ببین …

 

 

درپوش ظرف پلاستیکی رو برداشت و بعد محتویاتش رو بیرون آورد و با ذوق زیادی گفت:

 

 

-واااای کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم من…اینجارووو….به به عجب بویی دارن…اوممممم….لواشک سیب…انار…آاو خشکه..وای به به…دستش درد نکنه

 

 

با اشتهای عجیبی شروع به خوردن لواشک سیب کرد.عین تشنه ای که بعداز مدتها آب میدن دستش….

 

دستمو زیر چونه ام گذاشتم و محو تماشاش شدم.جدیدا زیاد چیزای ترشیجات میخورد و رفتارش شبیه به زنهای باردار و حامله بود.

همونطور که بی وقفه و ترمز لواشک پوست میکند و میخوردپرسید:

 

 

-امتحاناتت تموم شدن!؟

 

 

-نه…یکی دیگه مونده

 

 

-حالا همین یکی نفستو میبره…

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-دقیقاااا….

 

 

با نوشین مشغول صحبت بودم که مهرداد وارد سالن شد.سوئیچ توی دستشو انداخت روی میز و گفت:

 

 

-سلام بر دخترخاله ها!

 

 

نوشین سرشو به سمتش برگردوند و گفت:

 

 

-عه اومدی!؟؟ ببین خاله چی برام فرستاده…

 

 

مهرداد اومد سمت میز و یه تیکه لواشک برداشت و بعد دوباره برگشت عقب و با نشستن روی مبل گفت:

 

 

-دستش درد نکنه….من عاشق لواشکهاشم

 

 

بعد روبه من با یه لبخند گفت:

 

 

-این مامان شما اگه یه لواشک فروشی و ترشیجاتی راه بنداره من خودم همه رو نقد و یه جا میخرم….

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-مرسی از تعریفاتون…

 

 

نوشین اینبار شروع کرد خوردن آلو و بعد گفت:

 

 

-خاله استاد درست کرون لواشک و آلوچه اس.استادهاااا…من بچگی هامو یادم…من و خاله رفیق و همسن بودیم..کسی باور نمیکرد خاله و خواهرزاده ایم.همه فکر میکردن خواهر یادوستیم.آخه اون فکر کنم فقط یه سال از من بزرگتر باشه….ولی همیشه درحال درست کردن اینجور چیزا بود.

 

 

مهرداد که انگار این چیزارو الان میشنید واسش تازگی داشتن گفت:

 

 

-جدا !؟

 

 

-آره..خاله ولی زود شوهر کرد.خیلی زود…اصلا این بابابزرگ عادت داشت پسراشو زود زن بده و دختراشو زود شوهر…دایی جهان فکر کنم 16سالش بود با زن دایی گلاره ازدواج کرد….دایی کوچیکه هم همینطور…اونم کم سن و سال بود که زن گرفت

 

 

مهرداد متفکر سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-هجب…که تینطور…حالا تو اینقدر ترشی نخور ناقص العقل میشی…

 

 

نوشین خندید و گفت:

 

 

-نمیشه آخه خیلی خوشمزن…خیلی!

 

#پارت_۲۳۸

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

مشغول خوندن کتاب بودم که حس کردم از پایین صدای اوق زدن میاد.

یه لحظه ساکت و بی حرکت موندم و گوشامو تیز کردم.

فکر میکردم اشتباه شنیدم اما نه…اشتباهی درکار نبود.

لای کتاب رو بستم و با عجله از اتاق رفتم بیرون.

تا جلوی نرده ها رفتم و با خم کردن سرم نگاه ی به پایین اندختم.

نوشین رو دیدم که هی از سرویس بهداشتی توی سالن میومد بیرون و بعد دوباره اوق زنون برمیگشت داخل.

فکر میکردم مطبش اما الان می دیدم خونه است!

نگرانش شدم و باعجله خودمو رسوندم پایین و بعد یه راست به سمت سرویس بهداشتی رفتم و پشت درش ایستادم.

نوشین بود که داشت استفراغ میکرد.

یکی دو ضربه به در زدم و گفتم:

 

 

-نوشین!؟ حالت بده….نوشین؟؟

 

 

چنددقیقه بعد از سرویس بهداشتی اومد بیرون و گفت:

 

 

-خوبم خوبم …

 

 

نگاهی به صورت رنگ پریده و خیسش انداختم:

 

-بنظر که خوب نمیای…رنگت پریده

 

پشت دستشو رو پیشونیش گذاشت و گفت:

 

-نه خوبم…

 

با نگرانی پرسیدم:

 

 

-چیزی شده نوشین!؟ حالت بده! میخوای زنگ بزنم آقا مهرداد یا اورژانس….

 

سری تکون داد و گفت:

 

-نه نیازی نیست …

 

-حتی به آقا مهرداد هم زنگ نزنم

 

بازم سرشو رو به نشونه ی “نه” تکون داد و گفت:

 

-نه نمیخواد…نگران میشه.فقط یه دستمال بده دستم….

 

رفتم سمت میز و جعبه ی دستمال کاغذی رو برداشتم و اومدم پیشش.چندتا دستمال بیرون کشید و صورت خیسشو باهاش خشک کرد .

کنارش نشستم و گفتم:

 

-حالت خیلی بده !؟

 

سرش رو به عقب تکون دا: و گفت:

 

-الان بهترم…اَهههه…این شهنار بی شعور کجاست!؟ هر وقت بهش نیاز هست خبر مرگش نیست….

 

نگاهی به صورت بی رنگش انداختمو گفتم:

 

-فکر کنم رفت نانوا…چیزی لازمت هست بگو من بیارم برات!؟

 

-نه نمیخواد…

 

با شک نگاهش کردم.آدم که بی دلیل دچار تهوع و استفراغ نمیشد.پرسیدم:

 

 

-دخترخاله اگه اتفاقی افتاده یا حالت بده به من بگو یا اگه نیازهست بری دکتر بگو…خودم میبرمت.

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-آره آره…یه چیز خنک برام بیار…یه چیزی که مزه دهنم عوض بشه…

 

باشه ای گفتم و خیلی سریع بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه.

دریخچال رو باز کردم و نگاهی به محتویات داخلش انداختم ودرنهایت از بین اونهمه نوشیدنی یه شربت پرتقال بیرون آوردم.یه لیوان براش ریختم و بعد هم اومدم پیشش و لیوان روبهش دادم.

یکمش رو نوشید و دستمالو رو لبهاش کشید و گفت:

 

 

-اه لعنت به تهوع! از حالت تهوع بیزارم….

 

 

بهش خیره شدم.رفتارها تغییرات عادات غذایی، تهوع های گاه و بیگاه، بدخلقی ها بی حوصلگی ها….اینا بخشی از علائم بارداری بودن و من احساس میکردم که نوشین …

که اون….یعنی باردار بود!؟؟

دلم میخواست این سوالی که مدام تو سرم رژه می رفت و حسابی نسبت بهش حساس و کنجکاو شده بودم رو به زبون آوردم و گفتم:

 

 

-نوشین…

 

 

لیوان توی دستش رو گذاشت روی میز و بعد گفت:

 

 

-چیه؟

 

 

با تردید پرسیدم:

 

 

-تو…تو بارداری….!؟

 

#پارت_۲۳۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

 

باورم نمیشد.حتی نمیتونستم تصورش بکنم که اون باردار هست.

چرا آخه…چرا مهرداد در این مورد هیچی بهم نگفت!؟ واقعا چرا!؟

آب دهنمو قورت دادم و بعد دوباره محض اطمینان پرسیدم:

 

-واقعا تو بارداری!؟

 

سرش رو خم و راست کرد و گفت:

 

-آره…من واقعا باردارم

 

این خبر واقعا شوکه کننده بود.البته…وقتی رفتم خونه ی پدر مهرداد همه چیزو شنیدم چون حضور داشتم.پدر مهرداد وارث میخواست.انگار تصمیم داشت تا وقتی که زنده هست نوه اش رو ببینه.من به همه ی اینها واقف بودم اما…اما فکر نمیکردم که اون واقعا به این زودی بخواد تصمیم بگیره خصوصا اینکه اون و مهرداد مدام درحال جنگ و جدال بود و شاید در طول هفته فقط یکی دوبار باهم خوب رفتار میکردن.

یعنی اون و مهرداد واقعا حاضر شدن بخاطر حفظ مال و اموال پدر مهرداد بصورت جدی به بچه دار شدن فکر کنن!؟

 

دستشو روی شکمش کشید و با لبخند گفت:

 

 

-یه دو هفته ای هست که متوجه شدم.آزمایش هم دادم.جواب مثبت بود…تصمیم دارم کیک سفارش بدم و مهرداد رو سورپرایز بکنم.

 

 

اون لبخند زد و لبخند من روی لبم ماسید.مهرداد همیشه به من میگفت با نوشین آینده ای نداره و یه روز جدا میشه و با من ازدواج میکنه اماحالا…اما..حالا اونا یه خانواده شده بودن.حالا دیگه فقط بحث بحث نوشین نبود…پای یه بچه کوچولو درمیون بود.یه بچه…

بالاخره به هر سختی و بدبختی ای بود لبهامو ازهم باز کردم و با خوشحالی فیکی گفتم:

 

-برات خوشحالم دخترخاله…مبارکت باشه…

 

خندید و گفت:

 

-مرسی عزیزم!

 

یعنی مهرداد نمیدونست!؟؟ نه این غیرعادی بود.مگه میشه اون نخواد یا ندونه!

اون قطعا یاهمین نیت با نوشین رابطه داشته!

از فکر و خیال اومدم بیرون و پرسیدم:

 

 

-یعنی آقا مهرداد نمیدونه!؟

 

 

یه ذره ی دیگه از اون نوشیدنی رو نوشید و بعد گفت:

 

 

-خب نه…البته این تصمیم دونفره بود

 

 

-این یه تصمیم بود!؟

 

 

-آره…یه تصمیم و یه توافق بود.میدونی چیه بهار…ما باید یه خانواده ی واقعی میشدیم.زندگی ما یه بچه کوچولو کم داره…..دلم میخوادپسر باشه

..به اسمش فکر کردم… مهرزاد…به مهرداد میاد نه!؟

 

 

بهش خیره شدم درحالی که تک تک کلماتش همینطور تو سرم رژه می رفتن….این یه توافق بود!؟ یه تصمیم دونفره!؟

پس چرا مهرداد هیچی بهم نگفت؟ چرا همه چی روازم مخفی کرد! چرا!؟

با سوال نوشین از توی فکر اومدم بیرون:

 

 

-خوب نیست!؟؟ به اسم دیگه ای فکر کنم!؟

 

 

از فکر اومدم بیرون و گفت:

 

 

-هان!؟ چی!؟

 

 

-اسم رو میگم دیگه.مهرزاد خوب نیست!؟

 

 

سرم رو تکون دادم و قبل از اینکه بفهمه من لعنتی یه چیزیم شده گفتم:

 

 

-نه نه خویه…خیلیم خوبه

 

 

لبوان توی دستش رو کنار گذلشت و گفت:

 

 

-البته این یه پیشنهاد…شاید حالا بعدا نظرم عوض بشه…میگما…

 

-جان

 

از روی مبل بلند شد و گفت:

 

 

-چیزی به کسی و…فعلا نمیخوام کسی هیچی بدونه…میخوام مهرداد رو سورپرایز کنم و بعدهم پدرومادرشو…میخوام برگه رو بندازم جلوپاشون تا حالیشون بشه من اگه تاحالت بچه نخواستم بخاطر این بوده که خودم نخواستم..خب دیگه برم دوش بگیرم….اینقدر اوق زدم احساس کثیفی میکنم…

 

 

با صدای ضعیفی لب زدم:

 

 

-باشه برو…

 

#پارت_۲۴۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

حالا فهمیدم که شکم بی دلیل نبوده.از اول هم بجای این شک و تردیدها باید مطمئن میشدم نوشین بارداره و اون علائم ها بی دلیل نیستن .

ولی آخه چرا مهرداد هیچی یه من نگفت!؟

چرا حتی سعی نکرد این موضوع رو باهام درمیون بزاره! حالا این حس عذاب وجدان لعنتی چندبرابر شده بود.اونقدر زیاد شده بود که منو کلافه میکرد.

جدا از همه ی اینها من حس فریب خوردگی میکردم.

احساس کسی رو داشتم که به ابلهانه ترین شکل ممکن فریبش دادن.

پس چی میشد تکلیف اون وعده ها اگر پای بچه در میون باشه!؟

تو این یه روز هیچوقت وقت نشد که درست و حسابی مهرداد رو ببینم یا اینکه بخوام باهاش حرف بزنم!

نوشین کیک سفارش داده بود و این سفارش رو پسرشهناز براش آورده بود.

میخواست جشن کوچیکی راه بندازه و اینجوری مثبت بودن جواب آزمایشش رو به مهرداد بده.

اما هرچقدر اون خوب و خوشحال بود به همون اندازه من دلگیر و پکر بودم نه به این خاطر که یه زن قراره بچه دار بشه بلکه به این دلیل که همچی داشت جلوی چشمای خودم بر باد میرفت و احتمالاتی که تا قبل این خبر واسه خودم و مهرداد در نظر گرفته بودن حالا همه به صفر رسیدن…

نوشین چند بار از پایین صدام زد.

دل از اون اتاق کندم و اومدم بیرون….

صدای موسیقی ملایمی توی کل خونه پیچیده بود.

یه موسیقی ملایم و عاشقانه با ریتم آروم از لانا دل ری…

از پله ها پایین اومدم پایین و اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد رایحه ی گل نرگسی بود که احتمالا بخاطر خوش بو کننده بود.

دومین مورد اون قسمت از فضای اطراف شومینه بود که نوشین حسابی واسه تزئینش به خودش زحمت داده بود.

وسط میز یه کیک خوشگل شکلاتی بود و اطراف کلی خوراکی دیگه… حسابی سنگ تموم گذاشته بود.حسابی!

داشت یه بادکنک باد میکرد اما چشمش که به من افتاد سر بادکنکو از دهنش بیرون آورد و بعد گفت:

 

 

-اومدی بالاخره !؟؟قشنگ!؟ خوب تزئینش کردم!؟

 

 

نگاهی بی میل و بی شوق به اطراف انداختم و بعد گفتم:

 

 

-آره همچی خوب…واسه سورپرایز کردن اقا مهرداد!؟

 

 

لبخند عریضی زد و گفت:

 

 

-آره دقیقا! من مطمئنم مهرداد متوجه بشه داره بابا میشه از خوشحالی…

 

 

حرفشو ادامه نداد چون بدجور رفته بود تو نخ گره زدن بادکنک.نفس عمیقی کشیدم و عین یه موجود بی حس و بی جون سرجام ایستادم.

مهرداد که پدر بشه دیگه مگه میشه این ارتباط رو ادامه داد!؟؟ نه…نمیشه…چون اون دیگه یه پدر…یه پدر…

 

بادکنک رو گذاشت رو مبل کناری و بعد سرگرم شمع ها شد و گفتم:

 

 

-گفتم توهم بیای تو خوشی ما شریک بشی یکم سر از تو اون کتابها بیرون بیاری …دیوونه میشه آدم همه ش سرش تو گوشی باشه…

 

 

سرم رو تکون دادم و موهای بیروم اومده از زیر شالمو پشت گوشم زدم که یهو چشم نوشین رفت پی گوشواره هام و گفت:

 

 

-عه! گوشواره گرفتی!؟

 

 

دستپاچه گفتم:

 

 

-گوشواره!؟

 

 

-آره…تاحالا ندیدمشون تو گوشت…

 

 

-نه..داشتم قبلا اینارو…ولی خونه بودن حالا واسه فرجه ها که رفتم آوردم….

 

 

-خیلی خوشگلن…

 

لب زدم:

 

-ممنون….

 

 

شهناز با عجله اومد سمت ما و گفت:

 

 

-خانم آقا مهرداد همین الان اومدن…

 

 

نوشین شمع هارو با فندک روشن کرد و گفت:

 

 

-عه! خب خوب…به موقع اومد…یهترین زمان ممکن بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x