رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 27 - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 27

 

وقتی از تاکسی پیاده شدم که شهناز داشت کیسه های آشغال رو تو سطل بیرون از خونه میگذاشت. حواسش به من نبود

به سمت در رفت اما قبل از اینکه بخواد درو ببنده صداش زدم و گفتم:

 

 

-شهناز خانم! صبرکنید…

 

 

درو نبست و تو چهارچوب ایستاد.رفتم سمتش و گفتم:

 

 

-سلام..کسی خونه هست!؟

 

 

-سلام.بله نوشین خانم هستن…

 

از کنارش رد شدم و رفتم داخل.نامحسوس حیاط رو نگاهی انداختم.خوشبختانه خبری از مهرداد و ماشینش نبود.نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل…

تو همون بدو ورود صدای بگو بخندهای زیادی به گوشم رسید.جوری که مطمئن شدم بجز نوشین قطعا یه چند نفر دیگه هم اونجا هستن.

یکم منتظر موندم تا شهنازهم بیاد و نزدیکتر بشه.

فاصله امون که کم شد پرسیدم:

 

 

-دخترخاله مهمون داره !؟

 

 

سرش رو تکون داد:

 

 

-بله…چندتا از دوستاش اومدن دیدنشون

 

 

شهناز اینو گفت و از کنارم رد شد و راه افتاد سمت آشپزخونه.پس همونطور که حدس میزدم نوشین این روزها فقط داره به خودش استراحت میده!

قدم زنان رفتم داخل…هرچه جلوتر می رفتم صدای بگو بخندهاشون رو بیشتر میشنیدم.

نمیشد بدون سلام و علیک برم بالا برای همین اول رفتم پیش اونا و وقتی پا توی سالن پذیرایی خصوصی که معمولا مخصوص دورهمی های دوستانه بود گفتم:

 

 

-سلام ..رورهمگی بخیر!

 

 

در لحظه و بلافاصله بعد از سلام من چشم اون خانمهای شیک و پیک زوم شد رو صورتم‌

چنان عمیق نگاهم میکردن که شک نداشتم دارن از کله تا نوک پام رو بررسی میکنن!

نوشین دستش رو گذاشته بود رو دسته ی مبل تا بتونه منو ببینه و بعد گفت:

 

 

-بهار! اومدی؟؟ چطوری!؟

 

 

-ممنون نوشین جان…خوبم تو چطوری!؟

 

 

با انرژی گفت:

 

 

-عالی بهتر از همیشه.خونه ی دوستت خوش گذشت!؟

 

 

-آره خوبه..داریم دوران پس از امتحانات رو میگذرونیم…

 

 

نوشین خندید و بعد رو به بقیه مهمونهاش گفت:

 

 

-دخترا این دخترخاله ی من بهار… بخاطر درس و دانشگاهش باما زندگی میکنه…

 

 

جواب سلامم رو دادن و ابراز خوشحالی کردن از دیدنم.نمیدونم هم حرفه ی نوشین بودن یا نه اما درهرصورت از سرو شکل و وجناتشون کاملا مشخص بود که از اون مایه دارن…

لبخندی تصنعی زدم و گفتم:

 

 

-بااجازتون من برم بالا یه سری وسایل دارم که خیلی لازم!

 

 

نوشین پرسید:

 

 

-مگه بازم میخوای بری!؟

 

 

انگشتامو توهم قفل کردم و گفتم:

 

 

-خب آره راستش دوستم پگاه همچنان تنهاست منم یه سری وسیله لازم داشتم که اومدم اونارو باخودم ببرن!

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-اهان متوجه ام باشه عزیرم.راحت باش.

 

 

لبخند زدم و از اونجا اومدم بیرون.باید زودتر وسایلم رو جمع میکردم اما هنوز چند قدم دور نشده بودم که پچ پچ های اون خاله زنکها سر جا نگه ام داشت….

 

#پارت_۲۶۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

هنوز چند قدم دور نشده بودم که پچ پچ های اون خاله زنکها سر جا نگه ام داشت.

حتی اگه نمیخواستم هم نمیشد نشنوم.

یکیشون پرسید:

 

 

-نوشین جون…گفتی این دختر باهاتون زندگی میکنه !؟

 

 

-آره خب…یه چندماهی پیشه!

 

 

یکی دیگه ازاون خانمها با ترس و وحشت گفت:

 

 

-وااای تو چه جراتی داری بخدا!

 

 

-چطور مگه !؟

 

 

-دختر جوون و خوشگل و خوشان اندام آوردی تو خونه ات بعد میپرسی چطور مگه!؟ تو خیلی باید مواظب باشی…

 

 

حرفهاشون بوی دردسر میداد.بدجورهم بوی دردسر میداد آخه سفت و سخت درحال مسموم کردن و پر کردن ذهن نوشین از هزار و یک احتمال که همه برمیگشت به من، پر میکردن.

اونا میخواستن نوشین رو بدگمان کنن و شاید موفق هم شده بودن…

موندم تا ببینم نوشین چی میگه.حتی چندقدمی هم جلوتر رفتم.

اول خوبه دری وری های دوستاشو گوش داد و بعد گفت:

 

 

-بهار دخترخاله ی من ..بهش اعتماد دارم.تازه بیشتر اوقات روهم یا تو اتاقش یا پیش دوستش…

 

 

-درهر صورت نوشین جون حسابی حواست باید به مهرداد باشه…به هرحال جوون خوشتیپ خوش قیافه پولدار…ازهمون ماهی هاست که خیلیها میخوان تورش کنن…

 

 

-آره خب…همیشه خیلی ها تو نخ شوهر من بودن.هنگامه که یادتون…اون یه نمونه اش زنیکه میدونست مهرداد شوهر من اما هی میخواست دختر ترشیده اش رو هرجور شده به مهرداد بچسبونن ولی خب مهرداد محل سگ هم بهش نذاشت…

 

 

-خب دیگه…اونم یه نمونه اش بود…

 

 

-نزار این دختر زیاد تو پروپاچتون باشه که بعدها بشه مار توی آستین…بهش التیماتیوم هم بده لباس لختی و بدن نما نپوشه خصوصا جلو مهرداو…

 

 

نوشین خندید و گفت:

 

 

-اوووو تو چقدر شکاکی ناهید…نه بابا بهار همیشه لباسهای پوشیده میپوشه…

 

 

-از ما گفتن بود..

 

 

نفس عمیقی کشیدم و با گامهای آروم به سمت پله های عریض و پر تعداد رفتم.

خاله زنکهای بیخودی..

با حرفهای تکراری و هشداردهندشون داشتن ذهن نوشین رو به سمتی هدایت میکردن که از این به بعد من رو بیشتر زیر نظر داشته باشه.

سری به تاسف تکون دادم و پله هارو بالا رفتم.

وقتی به اون مهرداد لعنتی میگم موندن من تو این خونه صلاح میست واسه همچین روزا و لحظه هاییه که اصلا تو کت اون نمیره!

هزار بار بهش گفتم بزار من لعنتی برم…بزار برم…

بزار دور باشم از تو و زنت ولی مگه اجازه میداد!

 

در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل…

یه کیف کوچیک از تو کمد بیرون آوردم و وسایل و چیزایی که مورد نیازم بودن رو داخلش گذاشتم.

مدارکم رو احتیاج داشتم و چنددست لباس برای مدتی که میخواستم خونه ی پگاه بمونم.

لااقل تا وقتی که آرتین از استاتنبول برنگشته…

کیف رو برداشتم و وسط اتاق ایستادم.

بادقت همه جارو نگاه کردم تا مطمئن بشم چیزی جا نذاشتم.

کاش میتومستم یه روز مهرداد رو راضی بکنم اجازه بده برم خوابگاه یاهرجایی غیر از این خونه…

اینکه پیش نوشین نباشم حس خوبی به من نمیداد…

لااقل صبح به به صبح باهاش چشم تو چشم نمیشدم و احساس عذاب وجدان مثل خوره به جونم نمیفتاد…

از اتاق اومدم بیرون درو بستم.

کاری درمورد اون زنهای وراج از دستم برنمیومد.

اونها درهرصورت همه ی حرفهاشون رو میزدن …

 

با عجله از پله ها پایین اومدم .

صلاح بود زودتر از اونجا بزنم بیرون تا بیشتر از این چرند نگن…

آحه یکم دیگه میموندم منو به عنوان قاتل بروسلی و عامل اصلی جدایی آنجلیناجولی و بردپیت معرفی میکردن…

 

#پارت_۲۶۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

‌‌

 

 

از اونجا که اگه دیگه میموندم منو به عنوان قاتل بروسلی و عامل اصلی جدایی آنجلیناجولی و بردپیت پعرفی میکردن خیلی زود تصمیم به رفتن گرفتم.

ولی قبلش باید از نوشین خداحافظی میکردم .زشت بود اگه بیخبر می رفتم.یه نوع بی احترامی بود.

پاجو از آخرین پله هم پایین گذاشتم.من باید می رفتم

منتها قبلش باید حال اون زنهای لعنتی رو جا میاوردم حتی اگه حرفهاشون درست و بجا بوده باشه.

کیف به دست به سمت اون نشیمن خصوصی که بانورپردازی های جالب و کاناپه های زرد و مشکی جلوه ی خاص و زیبایی پیدا کرده بود رفتم.

نزدیکایی ورودی ایستادم و بار دیگه با یه سلام توجه هاشون رو به خودم جلب کردم:

 

 

-سلام…ببخشید که باز مزاحم گپ و گفتتون شدم اومدم خداحافظی بکنم!

 

 

نوشین به سمتم چرخید و گفت:

 

 

-پس دیگه میری!؟؟

 

سرم رو تکون دادم:

 

-آره یه چند روزی باید پیش پگاه بمونم تا وقتی خانواده اش برگردن…و گفتم قبل رفتن هم خداحافظی کنم هم اینکه یه مورد مهمی رو بهت بگم

 

نوشین پرسید:

 

-چی ؟

 

 

نگاه همشون سمت من بود.لبخند زدم و گقتم:

 

 

-به عنوان دانشجوی رشته ی پرستاری و کسی که کتابهای روانشناسی خیلی خیلی زیادی رو مطالعه کرده بهت توصیه میکنم در این روزهای قشنگ زندگیت با کسایی همنشین بشی که به تو امید و عشق بدن…حرفهای خوب برات بزنن..توروشاد بکنن نه اینکه باحرفهای خاله زنکیشون و یا شاید اتفاقایی که ممکنه تو واقعیت براشون افتاده باشه بندازنت تو شک و تردید و کاری بکنن تا تو نتونی از زندگی لذت ببری…اینجور آدما با حرفهاشون به تو حس بد میدن و تو این حس بد رو وارد زندگیت میکنی و همین باعث میشه روزا و لحظه های بد جایگزین لحظه های خوبت بشن…

 

مکث کردم.نگاهی به قیافه های جا خورده و حتی عصبانی اون زنهای فضول انداختم و ادامه دادم:

 

 

-و به عنوان نکته ی آخر…

معمولا حسودها همچین حرفهایی میزنن.اطرافت خالی از آدم باشه بهتره تا توسط یه تعداد حسود و تاریک ذهن احاطه شده باشه.

روز خوبی داشته باشین خانما…

دوستت دارم دخترخاله! مواظب خودت و بچه کوچولوی عزیرت که لیاقت بهترینهارو داره باشه…فعلا تا چندروزی از شر من درامانی…

 

 

تصنعی خندیدم و بعدهم بوس از راه دوری براش فرستادم و از جلوی چشمای درشت شده شون رد شدمو رفتم.

قیافه هاشون تماشایی شده بود.

هاج واج داشتن منو تماشا میکردن.

من در مورد واقعیت کور نبودم.من میدونم با مهرداد رابطه مخفیانه اشتباهی داشتم اما درتلاش بودم.

درتلاش بودم تا این اشتباه رو رفع کنم.

داشتم از مهرداد دور میشدم.دور میشدم که به نداشتن و ندیدنم عادت کنه ولی اونا حق نداشتن اونجوری درمورد من حرف بزنن….حق نداشتن قضاو تم کنن…

اونا آخه چه بدونن نداری و بدبختی چیه!؟

چه میدونن اجاره سر ماه یعنی چی!؟ چه میدونن ؟؟

یه مشت زن پولدار لعنتی ان که بزرگترین غم زندگیشون شکسته شدن ناخنهای کاشته شده شون هست!

زنهایی که تو آسمون راه میرن و زمین رو لایق قدم برداشتن نمیدونن…

زنهایی که تا فکشون گرم میشه همه رو از دید زاویه ی مزخرفشون قضاوت میکنن!

 

باعجله از خونه زدم بیرون.اونقدر بابت سر رسیدن مهرداد نگرانی داشتم که ترجیح دادم از مسیر دیگه ای خودم به خیابون برسونم.

 

باعجله قدم برمیداشتم و از شدت راحتی درونی نفس های عمیق میکشیدم.

خالی شده بودم.سبک شده بودم از اینکه همه اون حرفهایی که تو گلوم مونده بود رو به زبون آوردم.

اصلا گاهی لازم…

گاهی لازم حرفهایی که تو گلوت گیر کرده رو به زبون بیاری…

تا سبک بشی.تا از خشم درونت کاسته بشه…

و من الان این احساس رو همجوره حس میکردم.همجوره…

سر خیابون ایستادم و تاکسی دربست گرفتم و آدرس خومه ی پگاه رو دادم.

خدایااا…

 

میشه از این روزای سخت عبور کنم!؟ میشه روزی برسه که دیگه مجبور نباشم با مهرداد بمونم و این عذاب وجدان لعنتی رو تجمل کنم!؟

 

من کار میکنم.روی پای خودم می ایستم و خودم خرج خودم رو درمیارم تا دیگه به پول اونا احتیاجی پیدا نکنم…

من همچی رو حل میکنم…حل میکنم.

وقتی راننده ماشین رو نگه داشت اطلاع داد که رسیدیم کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم…

 

#پارت_۲۶۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

 

خود پگاه در رو به روم باز کرد.

سلام کردم و اومدم داخل.

دستمام از سرمای زیاد یخ یخ شده بودن.

کیف رو کنار گذاشتم و پرسیدم:

 

 

-گیسو هنوز هست!؟

 

 

با تکون سر و یه نگاه یه پشت سرش خیلی آروم جواب داد:

 

 

-آره هست….داره برای فالورای گلش فیلم میگیره و از نگرانی درشون میاره…

 

 

متعجب یهش نگاه کردم.

نمیدونم چرا اینجور چیزا همیشه برام غیر معمولی و عجبب بود.

کیفم رو گذشتم کنار میز و به سمت شومینه رفتم جایی که گیسو نشسته بود اونجا و پشت به شومینه درحالی که گوشی موبایلش رو روی یه بالشت گذاشته بود و پشتش هم یه لیوان قرارداده بود تانیفته،بقول پگاه برای فالورای گلش فیام میگرفت.

زار زار گریه میکرد و گفت:

 

 

-فالورای گلم…ممنون از دایرکتهاتون…ممنون از نگرانی هاتون…من واقعا این مدت حالم خوب نبود برای همین این مدت براتون استوری و پست نذاشتم…خیلی بده یه نفر که تمام زندگیت رو به پاش می ریزی بااحساساتت بازی کنه…

قلب که بدرد بیاد واقعا انگیزه ی نفس کشیدن هم نمیتونیم داشته باشیم چه برسه به استوری و پست…

 

 

من احتیاج به گرم کردن خودم داشتم اما اون جوری نشسته بود که منظره ی پشت سرش شومینه باشه.

رو به روش ایستادم و با تکون دست لب زدم:

 

 

-سلام!

 

سرش رو بلند کرد و گفت:

 

 

-عه ! دوست خوشگلمم اومده…بهار خیلی خوشگل بچه ها…خیلی سلام بهار جون…

 

 

با ایما و اشاره ازش پرسیدم میتونم به شومینه نزدیک بشم و وقتی گفت آره فورا به سمتش رفتم و دستهامو رو به آتیش گرم شومینه گرفتم.

دختر عجیبی بود و دنیای جالبی داشت.

با اینکه از دوست پسرش باردار دشه بود اما اصلا واسش مهم نبود.

حالاهم که نشسته بود اینجا و واسه فالورهای گل گلابش لایو میگرفت.

 

پگاه با سه لیوان قهوه اومد پیشمون.نشست رو گلیم فرش و گفت:

 

 

-قهوه درکنار شومینه حسابی میچسبه!

 

گیسو با لبخند و شوخ طبعانه محض شوخی گفت:

 

 

-بهار جان هی ازتو تعریف میکنن…میگن چه نیمرخی…

بیا پیشم شاید یکم آمار لایو من بره بالا!

 

 

خندیدم و به صفحه گوشیش نگاه کردم.خوشبحالش…خوشبحالش که اینقدر دغدغه هاش ساده و پیش پا افتاده بودن…

براشون دست تکون دادم و بعدهم رفتم پیش پگاه نشستم.

فنجون قهوه رو برداشتم که پرسید:

 

 

-وسایلتو آوردی!؟

 

-آره…

 

-مهرداد هم اونجا بود!؟

 

 

غرق فکر انگشتمو رو لبه ی فنجون چرخوندم و جواب دادم:

 

 

-نه! خوشبختانه نبود…

 

 

درست همون موقع یه پیامک اومد رو صفحه گوشیم.

با دیدن اسم مهرد پورخندی زدم و زیر لب زمرمه کردم:

 

 

-چقدرم حلال زادس…پیام داده!

 

گوشی رو برداشتم و پیامکش رو باز کردم و باچشم خوندمش:

 

” بهار اومده بودی خونه؟؟؟”

 

 

پس فهمیده بود.نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

 

 

“آره.از عصر باید برم کلینیک.مدارکم رو نیاز داشتم”

 

 

بافااصله جوابم رو داد و گفت:

 

 

“من هنوزم نمیدونم تو کار میخوای چیکار؟من هستم تا همه جوره ساپورتت کنم..تو رقم بده من نامردم اگه پنج ثانیه بعدش نزنم به حسابت.پس بیخیال کارشو”

 

 

کلافه نفسمو بیرون فرستادم و گوشی رو گداشتم کنار…

دوباره شروع شده بود.

فکر میکردم دیگه قانع و راضی شده اما انگار این داستان همچنان ادامه داشت.

پگاه کلافگیم رو که دید پرسید:

 

 

-چیشده؟ چیگفت!

 

 

-هیچی…حرفهای کهنه و قدیمی و تکراری…میگه کار میخوای چیکار…رقم بگو واریز بزنم ولی نرو

 

 

چشمکی زد و گفت:

 

 

-خدا بده از این شانساااا..بده از این عابر بانکا….

 

#پارت_۲۶۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

قبل از ورود به کلینیک آینه ی کوچک جیبیم رو از کیفم بیرون و آوردم و نگاهی به صورتم انداختم.

همه چیز تاحدودی مرتب بود

لبهامو روهم مالیدم و به محض اینکه حس کردم یه نفر داره بیرون میاد فورا اون آینه ی کوچیک رو غلاف کردم و به راه افتادم.

مشخص بود هنوز کسی رو نمی پذیرفتن چون من اونجارو خالی از مراجعه کننده دیدم.

همینکه وارد شدم نگهبان اومد سمتم و گف:

 

 

-ببخشید خانم ولی شما نمیتونید بیاید داخل انشالله از فردا نوبت دهی هست…

 

 

 

لبخند زدم و خیلی محترمانه گفتم:

 

 

-نه من منشی جدید دکتر صداقت هستم!

 

 

-آهان…پس بفرمایید..

 

 

اون کلینیک رو از لحاظ طراحی داخلی وحتی صندلی و مبلمان و موردهای دیگه اونقدر بهش رسیده بودن که به محض ورود تصور میکردی وارد یه کاخ شدی!

و خب البته به همین خاطر بود که مدتی همه چیز رو تعطیل کروه بودن.

میخواست اینجارو با توجه به منطقه اش که تقریبا میشد گفت منطقه ی مایه داراست هماهنگ کنن که البته اونجور که من میدیدم کاملا هم موفق بودن…

از مسیری که باهاش آشنایی نسبی داشتم رد شدم وارد مطب دکتر صداقت شدم.

دکتری که تقریبا انواع و اقسام جراحی های زیبایی رو انجام میداد!

منشی قبلی یعنی خانم یگانه با دیدن من گفت:

 

 

-به به! خانم احمدوند… حال و احوال!؟

 

 

باهاش دست دادم و وقتی یه لبخند روی صورتم کاشتم

گفتم:

 

 

-ممنون از لطفتون.. خداروشکر خوبم…یه سری از مدارکم رو آوردم.راستی شما هنوز همینجایین!؟فکر میکردم دیگه نمیبینمتون

 

 

لبخند زد.من این دخترو هیچوقت بدون لبخند ندیدم.پوشه های توی دستشو مرتب کرد و گفت:

 

 

-آره دیگه قسمت شد بمونم…دکتر نذاشت برم.منتها جاهامون عوض میشه.. تو میای جای من و منم به همون دستیاربودنم ادامه میدم

 

 

خوشحال از این اتفاق و اینکه قرار نیست کس دیگه ای جای این دختر خوش برخورد رو بگیره گفتم:

 

 

-پس چقدر خوب که من قراره با شما همکار بشم

 

 

-مرسی عزیزم…آماده ای که تمام نکات رو بهت بگم و وظایفت رو بهت آموزش بدم!؟

 

 

با انرژی و علاقه گفتم:

 

 

-بله البته!

 

 

تقریبا تا هشت شب اونجا توی کلینیک بودنو خانم یگانه با صبر و حوصله همه چیز رو برام توضیح داد.

کار من از فردا ساعت سه و نبم بعداز ظهر شروع میشد و تا هرزمان که دکتر میلش میشکید تو مطبش بمونه باید منم می موندم…

و البته کار من همون نوبت دهی به مراجعه کننده هابود!

حدودا هشت-هشت و نیم بود که از خانم یگانه خداحافظی کردمو اومدم بیرون…

تو اون هوای آزاد سرد یه نفس عمیق کشیدم و دست درجیب به راه افتادم.

میخواستم خودمو به ایستگاه برسونم اما نمیدونم چرا با اینکه نگاهم رو به جلو بود حس میکردم یه نفر درتعقیبم برای همین ناخودآگاه ایستادم و بعد به عقب نگاه کردم.

چشمم که به ماشین مهرداد افتاد دهنم از تعجب باز موند.

داشت منو تعقیب میکرد!؟

واقعا داشت اینکارو میکرد!؟

پوزخندی عصبی زدم و به سمتش رفتم.

در ماشین رو باز کردم و نشستم.

خیره به رو به رو با خشمی که حس میکردم دیگه توانایی کنترل کردنش رو ندارم پرسیدم:

 

 

-تو داشتی منو تعقیب میکردی!؟

 

 

صدای خونسردش عین این بود که صدتا ماشین همزمان باهم بوق بزنن:

 

 

-تو اسمشو بزار تعقیب من میزارم نگرانی!

 

 

سرمو باعصبانیت به سمتش چرخوندم و گفتم:

 

 

-چرا داشتی منو تعقیب میکردی مهرداد!؟ چراااا

 

 

 

دستشو تو موهاش کشیدو اینبار نه اونقدر ریلکس بلکه دلخور و گله مند و شاکی گفت:

 

 

-چون تو اومدی خونه ولی نموندی…از عمد وقتی اومدی که من نباشم…داری ازم فرار میکنی …چرا…تو بگو چرا…

 

 

درست اینکارم عمدی بود اما به خیلی دلایل منکرش شدم و گفتم:

 

 

 

-عمدی درکار نبود.اومدم مدارکمو ببرم چون بهشون نیاز داشتم…

 

 

پوزخند زد:

 

 

-باشه تو گفتی منم باور کردم…

 

 

-این عین حقیقت…میخوای باور کن میخوای نکن…

 

 

با دست به عقب اشاره کرد و بحث رو اینبار سمت کار جدید من برد:

 

 

-بگو ببینم…یعنی تو قراره از این به بعد هرشب تا این موقع اینجا بمونی!؟

 

 

-شاید حتی بیشتر

 

 

پوزخندی عصبی زد:

 

 

-بس کن بس کن بس کن…

 

 

-نه تو بس کن عزیز من…ما قبلا راجب این موضوع باهم حرف زده بودیم.نزدیم!؟؟

من قراره بیام سرکار همین…

 

 

یه نفس عمیق کشید.نفسی که شونه هاش باهاش بالا و پایین شدن. بعداز یه مکث کوتاه شمرده شمرده گفت:

 

 

-ماهیانه چقدر قراره بهت بدن…ده برابرشو بهت میدم!

 

 

کلافه دستامو بردم بالا و مستاصل نالیدم:

 

 

-ولی خدا باز شروع شد!مهرداد جان…مهرداد عزیزم تورو خوا در این مورد بهم گیر نده…

 

 

با بدبینی گفت:

 

 

-من تورومیشناسم….میشناسمت…پول بیاد دستت مهرداد بی مهرداد…

 

 

داد زد:

 

 

-مهرداد بی مهرداد.

 

 

انگار اون فکرمو خونده بود!

 

#پارت_۲۶۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

انگار اون فکرمو خونده بود.

انگار حسش بهش گفته بود رفتن من یه تدارک برای نموندنم هست.

نه اینکه بخوام نارو بزنم نه…ولی یه آدم بی منطق و بیفکر هم میدونست ورود به زندگی یه مرد متاهل که قراره صاحب فرزند بشه درست عین سقوط آزاد میمونه اونم بدون کمربند بدون هیچ حفاظتی!

و من داشتم سقوط میکردم…

اجازه دادم چنددقیقه ای همه چیز بینمون آروم باشه.

یه سکوت ولو کوتاه گاهی میتونست جورو آروم آروم بکنه…

لب پایینیم رو تو دهنم فرو بردم.بی مقدمه که نمیشدحرف از رفتن زد.

اصلا مگه میشد از رفتن گفت؟؟؟

اونم منی که اگه مهرداد حمایتهاشو ازم دریغ میکرد میفتادم تو خنسی…

با صدا و لحن آرومی شروع کردم حرف زدن:

 

 

-وقتی پدرم رسما ورشکست شد و مجبور شدیم همه داروندارمون رو بفروشیم و بیایم پایین شهر من ازهمون روزهم درس خوندم هم کار کردم…

تو شیرینی فروشی کار کردم، تو کافه…تو رستوران…لوازم آرایشی ، هایپراستار وخبلی جاهای دیگه….

 

 

مکث کردم و بهش نگاه کردم تا واکنشش رو بیینم.ابروهای درهم گره خوردش همچنان شدت ناراحتیش رو میرسوندن اما…از اونجایی که دیگه چم و خم و قلقش دستم اومده بودم میدونستم داره حرفهام رو گوش میده و نسبت به قبل آرومتر…

این درست همون موقعه ای بود که بهش میگفتن تا تنور داغ باید….

 

 

-مهردا من اون موقع هم پدرم بهم پول میداد ولی بازم کار میکردم. کار کردن من تو کلینیک معنیش این نیست که قراره اونقدر اوضام توپ بشه که دیگه به تو فکر هم نکنم…اونم با این چندرقاز درآمد…

 

 

داشتم دروغ میگفتم یعنی در واقع نصف حرفهام راست بود نصف دروغ…این راست و دروغ قاطی شده بود تا من کارمو بخاطر تعصبها و ترسهای اون از دست ندم!

میخواستم کار کنم.پول دربیارم و کم کم خودمو بندازم رو غلتک تا دیگه نیازی به حمایتهای اون نداشته باشم!

 

دستشو چندبار زد رو فرمون و گفت:

 

 

-زن نباید کار بکنه…زن بخواد کارکنه دستش بره تو جیبش ادعاش میره تا آسمون هفتم….همه ی زنها پتانسیل این رفتارو دارن…توهم داری…

 

 

-من؟؟ من مهرداد….؟!

 

 

با تاکید فراوان گفت:

 

 

-آره آره دقیقا….همین نوشین…اگه سرکار نمیرفت اگه نصف این مال و املاک به نامش نبود جرات نمیکرد به من بگه تو…

 

 

 

کلافه ام میکرد با حرفهایی که اتفاقا گاهی درست بودن اما من نمیخواستم باشن:

 

 

 

-من و نوشین فرق داریم…چون هم جنسیم دلیل نمیشه شبیه هم باشیم…

 

 

هروقت میخواستم خودمو بابت دروغهایی که بیشتر واسه آروم کردن جو میگفتم شماتت کنم یادم میومد من گناه بزرگتری انجام دادم برای همین این گناه یه جورایی راه رو برای گناه های بعدی هموار میکرد.

پوزخند زد و با تاسف سرش رو به سمت دیگه برگردوند.

اسمش رو صدا زدم:

 

 

-مهرداد…مهرداد…

 

 

صدایی ازش نشنیدم:

 

 

-تو منو تعقیب کردی بعد خودتم قهر میکنی!؟

 

 

حرفی نزد.قهر کرده بود میدونستم.

باید رامش میکردم.باید دوباره کاری میکردم باهام خوب بهش و راحتم بزاره نه اینکه همچنان باهام رو دنده لج بمونه!

 

 

-فقط عصرها قراره بیام اینجا..اونم از سه و نیم چهار تا هشت نه شب…کارمم کار راحتیه فقط نوبت دهی و دادن ویزیت…پولشم خیلی نیست ولی من اینکارو دوست دارم چون راحت.چون تایمش خیلی نیست…

 

 

بازم حرف نزد.کاش یه چیزی میگفت.کاش دست از این حرفها و کارهاش برداره تا من برای خودم شرایطی به وجود بیارم که کم کم ازش فاصله بگیرم.

با ناز و ادایی که صرف جهت رام کردنش گفتم:

 

 

-مهرداد….مهرداد منو نگاه کن…نگام کن… برام آلوچه میخری؟؟ خیلی هوس کردم.ذرت مکزیکی هم میخوام و پیراشکی…اتفاقا هرسه این مغازه ها به ردیف کنارهمن…نگاه کن….میخری برام!؟

 

 

همچنان تو فاز قهر و دلخوری بود.دستمو به سمتش دراز کردم و رو بازوش گذاشتم:

 

 

-آشتی نکنی نیشگونت میگرماااا…گفته باشم!

 

 

بی حوصله دستمو پس زد و گفت؛

 

 

-بیخیال …اعصاب ندارم…

 

 

نیشگونش گرفتم و خندیدیم.اخ بلندی گفت و بالاخره سرش رو به سمتم چرخوند و گفت:

 

 

-ول کن بهار…ول کن

 

 

خندیدم و فشار انگشتامو بیشتر کردم:

 

-ول نمیکنم…

 

یا درد گفت:

 

-جاش میمونه دختر…نکن بهار…نکن جون مهرداد…

 

 

-بخند تا ولت کنم…بخند…

 

 

 

از سر ناچاری و بخاطری اهرمی مثل فشار انگشتای من و درد دست خودش بالاخره خندید و گفت:

 

 

-باشه باشه ول کن…آاا…ببین…

 

 

چون لبخند و باز شدن سگرمه هاش رو دیدم ولش کردم و گفتم:

 

 

-آفرین! حالا پسر خوبی شدی پاشو برو سفارشات منو بگیر.خیلی هم بگیر!

 

 

نگاهی به کبودی و سرخی دستش انداخت و گفت:

 

 

-خدا بگم چیکارت کنه…جاش میمونه این!

 

 

شونه بالا انداختم:

 

 

-تقصیر خودت بود.حرف گوش میکردی اینجوری نمیشد

 

 

چپ چپ نگاهم کرد و بعد با برداشتن کیف پولش از ماشین پیاده شد…

 

#پارت_۲۶۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

 

چند دقیقه ای تو ماشین تنها نشسته بودم.

نمیدونستم تا کی باید هرچند وقت یکبار اینجوری با مهرداد گپ میزدم تا از خر شیطونی که زیاد علاقه به سوار شدنش رو داره پیاده بشه و رضایت بده سر کار برم.

ترس داشت…ترسش از این بود که استقلال مالی پیدا کنم و رابطه ام باهاش کمرنگ بشه! ازش دور بشم و بعدهم سرد…

دستمو باخستگی رو پیشونیم کشیدم و تو دلم آرزو کردم زمان به سرعت بگذره و من زودتر برم خونه استراحت کنم!

مهرداد که اومد سر بلند کردم و سعی کردم یه لبخند روی صورتم بنشونم حتی اگه شده تصنعی …

 

در ماشین رو باز کرد.اول آبمیوه های توی دستش رو داد دستم و بعد پشت فرمون نشست.

همه ی اون چیزایی که خریده بود رو گذاشت رو پاهام و گفت:

 

 

-بریم یه جای خلوت آب میوه بخوریم!؟

 

خیلی زود جواب دادم:

 

 

-آره بریم!

 

-چشمممم

 

ماشین رو روشن کرد و چنددقیقه بعد یه جای بهتر ودرواقع خلوت تر نگهش داشت.

جایی که بشه بی دغدغه و توی یه آرامش نسبی چیزی خورد!

نوشیدنیش رو به سمتش گرفتم که پرسید:

 

 

-نوشین بهم گفت…

 

 

یکم از آب میوه نوشیدم و بعد پرسیدم:

 

 

-چی رو بهت گفت!؟

 

چشمکی زد و با رضایت جواب داد:

 

-اینکه حسابی هیکل خوشگل دوستاش رو قهوه ای کردی!

 

 

پورخند زدم.سرمو پایین انداختم و گفتم:

 

 

-درواقع اونا درست میگفتن!داشتن به نوشین هشدار چیزی رو میداون که اتفاق افتاده بود….و من باهاشون بحث کردم چون نمیخواستم حقیقت رو به نوشین بفهمونن…

 

 

صدای نفس عمیق از سرکلافیگش رو شنیدم.

سرش رو کج کرد که منو بهتر ببینه و بعد گفت:

 

 

-بهار…حواست هست بعضی وقتا میشی یه دختر نق نقو…!؟؟ هان ؟؟؟ یکی عین نوشین! همه اش دعوا همه اش نق بس..

 

 

فورا واکنش نشون داوم و گفتم:

 

 

-من اینجوری نیستم! من نق نقو نیستن…من نمیخوام تورو از خودم برنجونم…بحث با اون زها به توهم مربوط میشد…

 

 

-به کجای من آخه دختر…

 

 

-به اونجا که داشتن ذهن نوشین رو مسموم میکردن از حقیقتهای تلخ…من تورو دوست دارم مهرداد…دوست دارمو نمیخوام بیفتیم توهچل…

 

 

دستش رو آورد پایین و با قاطعیت گفت؛

 

 

-منم دوست دارم…منم میخوامت! منم میخوام هردومون درآرامش باشیم.اما حواست هست…؟ حواست هست یه گاهی اوقات مثل الان با بعضی رفتارات گند میزنی به همچی؟؟؟

 

 

نی باریک صورتی رنگ رو توی اون لیوان باریک بلند چرخوندم و بعداز مکث کوتاهی گفتم:

 

 

-مهرداد…یه گاهی اوقات از خودم بدم میاد.از اینکه چرا اومدم شدم نفر سوم زندگی دخترخاله ام…گاهی همه اش باخودم صورت نوشین رو موقعه ای که حقیقت رو بفهمه تصور میکنم و می لرزم..وحتی صورت خیلیهای دیگه.خیلیها مثل مادرم ..مثل داییم…مثل عموهام…و و و…یه همچین مواقع اینو نزن تو سرم…تنها چیزی که همچین وقتهایی ازت میخوام اینه که درکم کنی…

 

 

سرش رو تند تند تکون داد و بلافاصله گفت:

 

 

-نه نه نه…من حتی نمیخوام اجازه بدم این حسها بیان سراغ تو…عشق من تویی…جون و نفس من تویی قربونت برم…

همه کس من تویی…عمر من تویی…اونی که کنارش آرامش دارم تویی…تو نه نوشین نه هر کس دیگه.

من معنای عشق و زندگی رو از وقتی تورو به دست آوردم فهمیدم…

خودتو از من نگیر…خواهش میکنم!

 

 

به چشماش نگاه کردم.نمیدونم چرا عاشق و دلباخته ی این لعنتی شده بودم!

کاش اینقدر خواستنی و جذاب نبود..

کاش اینقدر برام خواستنی نبود…

من همیشه در مقابلش تسلیم بودم همیشه…خصوصا وقتی اینجوری صاف صاف زل میزد تو چشمام و قربون صدقه ام میرفت!

 

 

چنددقیقه ای ساکت بودیم.خودش جو رو عوض کرد و باخنده گفت:

 

 

-ولی دستت درد نکنه!

 

 

نگاه از محتوای لیوان برداشتم و با بلند کردن سرم گفتم:

 

 

-بابت چی!؟

 

 

خندید و گفت:

 

 

-بابت قهوای کردن صورت بزک کرده ی اون زنهای فضول!

 

خندیدم و سرم رو پایین انداختم.

 

#پارت_۲۶۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

مهرداد خندید و گفت:

 

 

-بابت قهوای کردن صورت بزک کرده ی اون زنهای فضول!

 

 

ظاهرا خیلی ازشون دل پری داشت چون لذت زیادی از رفتار من با اونا برده بود.این مسئله رو به روش آوردم و گفتم:

 

 

-انگار دل پری ازشون داری!

 

 

خیلی زودتر از من آبمیوه اش رو به ته رسوند.نی رو انداخت داخل لیوان و جواب داد:

 

 

-دل پر که نمیشه گفت اما…ببین اینجوری تصورش کن که من و تو زن و شوهریم.

 

 

دست از خوردن کشیدم و سراپا گوش پرسیدم:

 

 

-خب!؟

 

 

لیوان رو کنار گذاشت و ادامه داد:

 

 

-حالا فکرش رو بکن… یه عده آدم مدام من رو دوره کنن و هی راجب تو به من دری وی بگن.مثلا اینکه این زنت خیلی خوشگل پس چون خوسگل لابد با خیلی هاست…دنبالش برو…تعقیبش کن یه وقت خیانت نکنه….

نزاره با فامیل و آشناهایی که مرد مجرد دارن بگو بخند و مرواده داشته باشه یا بگرده…

به هر مردی سلام کرد یعنی باهاش رابطه داره و هزارو به جور چرت و پرت دیگه چطور میخوای اون موقع زندگی من و تو آرامش داشته باشه یا اینکه من اصلا نسبت به تو دید خوب داشته باشم؟؟؟

 

 

تک تک حرفهاش قابل فهم بودن.میخواست بگه این اتفاقها براش افتاده.ولی واقعا افتاده بود!؟؟

سوال توی ذهنمو به زبون آوردم و پرسیدم:

 

 

-میخوای بگی این ماجراها اتفاق افتادن!؟

 

 

خیلی سریع جوابشو از توی آستینش درآرد و تحویلم داد:

 

 

-خب معلوم که افتادن!تو فکر میکنی من آرامش داشتم!؟؟؟ نه به جان مادرم…لباس منو چک میکرد…ماشین منو چک میکرد…

تعقیبم میکرد.منشی های شرکت رو مدام عوض میکرد.کارمند زن نمیداشت استخدام کنیم من حق سلام با دخترخاله ی خودمم نداشتم. با زن پسرعموم که چار شکم زایید ه بود حق سلام نداشتم…باورت میشه؟

روزی صدمرتبه به من تهمت میرد و خدا میدونه روزایی که یه کبودی کوچیک رو تن من به وجود میومد….کنفیکون و قشقرق راه مینداخت…

میفهمی چیمیگم!؟؟؟

من هیچوقت زندگی نداشتم چون همیشه تو چالش بودم.

این تهمتهایی که داری ازشون حرف میرنی و گله میکنی اینارو من قبل از اومدن تو به زندگیم روزی سه وعده میشنیدم….

برای همین میگم یه گوشت رو در کن و یه گوشت رو دروازه….

 

 

مکث کرد.انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و بعد با لحن خیلی محکمی ادامه داد”

 

 

-اینارو گفتم که برسم به اینکه تو حق نداری احساس عذاب وجدان کنی چون تو با مردی هستی که عشقش رو کشف کرده…چون تو عشق منی…عشق منی که مجبور به تحمل یه زندگی سخت اجباری شدم.اینو بفهم…اینو بدون…

 

 

سرم رو پایین انداختم.اون خیلی محکم حرف میزد چون راجب رابطمون یه سری اعتقادات و ایمان و باورهای سفت و سخت داشت اما …امامن چی…?

منم داشتم؟؟

 

شیشه رو داد پایین و با پرت کردن لیوان به بیرون گفت:

 

 

-هی گل جان…بیا دیگه موج منفی نفرستیم خب…!؟

 

 

لبخندی کمجون زدم و گفتم:

 

 

-گل جان آشغال ننداز تو جوب..خوب اینکار اخه!؟

 

 

خندید و جواب داد:

 

 

-بیخیال بابا…ابن شعار شهرما خانه ی ما واسه دوران طفولیت بود و ماهم دیگه طفل نیستیم و مرد گنده ایم…

 

 

خنده ام گرفت و عین مامان بزرگا رفتم تو فاز نصیحت:

 

 

-دقیقا چون مرد گنده شدی میگم بعیده…دیگه آشغال ننداز بیرون عزیرم من

 

 

چشمی گفت و بعد از توی داشبور یه دسته کلید بیرون آورد و با لبخند به سمتم گرفت.

بهش خیره شدم و پرسیدم:

 

 

-این چیه!؟

 

 

گوشه و دوطرف لبهاش کش اومدن:

 

 

-خونه ی رویایی و مورد علاقه ات…کمی با من مدارا کن…دلم میخواد واسه یه روز یا واسه چندساعت هم که شده باهم تنها بمونیم….

 

#پارت_۲۶۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

گوشه و دوطرف لبهاش کش اومدن:

 

 

-خونه ی رویایی و مورد علاقه ات…کمی با من مدارا کن…دلم میخواد واسه یه روز یا واسه چندساعت هم که شده باهم تنها بمونیم….

 

 

کلید جلوی چشمان تکون میخورد و چشم من باز می دید که دلم رو بلرزونه…

ازش نگرفتم و گفتم:

 

 

-ولی….فردا…من…باید…

 

 

مکث کردم.این تیکه تیکه حرف زدنم باعث شد دوباره سوال هاش رو شروع بکنه و سعی کنه از زیر پام حرف بکشه:

 

 

-مشکلی هست؟؟ مگه پیش پگاه نیستی…؟؟خب دوروز نه اصلا یه روز نباش…چی میشه!؟

 

 

حس کردم اگه بخوام کار رو بهونه بکنم دوباره صراطش نامستقیم میشه و میزنیم به تیپ و تاپ من من هم که اصلا حوصله شنیدن حرفهای زور تکراری نداشتم برای همین اول حرف نوشین رو به میون آوردم:

 

 

-نمیخوای پیش نوشین بمونی؟ نباشی ناراحت نمیشه!؟ باردار…شاید دلش میخواد کنارش باشی…

 

 

دستم رو گرفت .کلید رو گذاشت کف دستم و بعد جواب داد:

 

 

-تو لازم نیست نگران اون قسمتش باشی…نوشین هرروز دورهمی داره…تنها نیست اصلا روزی نیست که اطرافش شلوغ نباشه…نیستی و خبر نداری!

 

 

دستم رو مشت کردم و بعد من من کنان بهونه ی دیگه ای آوردم و در کل محض اطلاعش گفتم:

 

 

-کارم از فردا عصر شروع میشه…راس چهار باید اونجا باشم!

 

 

نفس عمیقی کشید و جفت دستهاش رو گذاشت روی فرمون و خیره به رو به رو گفت:

 

 

-فردا صبح میرم کارخونه و شاید بوق سگ برگردم…هر زمان که بیکار شدم چه تو اونجا باشی چه نباشی میرم و یه سری یه اون خونه میزنم…بودی میمونم نبودی …

 

 

مکث کرد و بعد با یه لحن نسبتا غمگین گفت:

 

 

-نبودی هم خب میرم…به زور که نمیتونم بکشونمت پیش خودم …

 

 

جمله و لحنش یه جوری بود که انگار داره تیکه میپرونه.

یا اینکه داره به نحوی به من میگه تمام دقعات قبل خلاف میلم پیشش بودم ولی اینطور نبود برای همین خیلی سریع گفتم:

 

 

-اشتباه میکنی! من هیچوقت یه زور پیش تو نیومدم هروقت اومدم با میل خودم بود…با میل و اشتیاق و علاقه…

 

 

جوابم به دلش نشست لبخند زد و با باز کردن دستهاش گفت:

 

 

-میشه بغلت کنم؟؟

 

 

لبخند زدم و تو همون چند وجب جا بغلش کردم.دستهاش رو که رو ی کمرم کشید سرم رو آهسته روی دوشش گذاشتم و گفتم:

 

 

-اگه تونستم میرم ..

 

 

نوازشم کرد و گفت:

 

 

-باشه عزیزم….تونستی بیااا نتونستی هم هیچ مشکلی نیست

 

 

خوشحال شدم که خواسته هاش رو درآرامش مطرح کرد.

کاش همیشه همینطور باشه. منطقی نه اینکه تاخواست و هوس کرد با لجاجت کارش رو پیش ببره…

 

چند دقیقه ای تو آغوشش موندم و بعد با لبخند پرسیدم:

 

 

-منو میرسونی!؟؟کلی کار انجام نشده دارم…باید لباسهام رو بشورج…اتو کنم…

 

 

لبخندی زد و گفت:

 

 

-مثل اینکه خیلی خوشحالی از اینکه قراره بری سرکار

 

 

با کمی ذوق گفتم:

 

 

-خب آره خیلی…

 

 

کنجکاوانه و انگار که تازه یادش اومده باشه این سوال رو بپرسه گفت:

 

 

-راستی تو چجوری اینکارو پیدا کردی و یافتی!؟

 

 

نمیدونم چیشد که یادش اومد باید همچی حرفی بزنه اما یه چیز رو خوب میدونستم و اون این بود که اگه میفهمید فرزین منو به دکتر صداقت معرفی کرد حتما باید قید اینکارو میزدم برای همین به دروغ جواب دادم گفتم:

 

 

-یکی از همکلاسیام….

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-آهان!

 

 

-میرسونیم!؟؟

 

 

دستشو رو چشمش گذاشت:

 

 

-ای به چشم!

 

#پارت_۲۷۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

منو رسوند و رفت با دسته کلیدی که معنیش از سر گرفتن یه شروع تازه شبیه به اتفاقها و روزهایی بود که قبلا باهم داشتیم.

سرم رو خم کردم و با باز کردن مشتم به اون دسته کلید نگاه کردم.

وسوسه شده بودم.وسوسه به رفتن…به رفتنی که تهش ختم میشد به تخت خواب…

که ختم میشد به رشته شدن هرچی که پنپه کرده بودم!

بیش از اون تو اون هوای سرد بیرون نموندم و به سمت پله های عریض کم تعداد رفتم.

ترک مهرداد شبیه به ترک مواد مخدر بود.

مکافات داشت ترک کردنش ، رنج داشت…خود درگیری داشت…کل کل و بحث داشت !

کدوم معتادی تونسته بود چیزی که شدیدا بهش وابستگی داره رو در کمتر از چندهفته ترک کنه که من بتونم؟ این تقریبادمحال بود.

مهرداد برای من شده بود مواد مخدر….

موادی که تا چشمم بهش میفتاد وسوسه ی امتحان دوباره اش میشدم!

 

از آسانسور که اومدم بیرون کلید رو گذاشتم توی جیب مانتوم و چند ضربه به در زدم.به فاصله ی پنج دقیقه بعد پگاه با سرو وضعی آشفته و صورتی نسبتا کلافه ودلخور در رو به روم باز کرد.

رنگ رخساره اش خبر از سر درونش داد برای من!

پامو داخل نذاشته بودم که پرسیدم:

 

 

-چیزی شده؟؟ ناخوش احوالی!

 

 

ولوم صداش رو آورد پابین تا صداش احتمالا به گوش گیسو نرسه و بعد گفت:

 

 

-حرص میخورم حرص …بیاتو! بیاتو که هرآن ممکن به اینجا حمله کنن!

 

 

از حرفهاش چیزی سردرنمیاوردم! متعجب اومدم داخل و پرسیدم:

 

 

-چیشده مگه!؟

 

 

نگاهی به پشت سر انداخت و گفت:

 

 

-پسره خرش کرده آدرس رو یه جوری از دهنش کشیده بیرون بعد دوباره شروع کرد تهدید کردنش…گفته اگه خود گیسو نره سراغش میاد اینجا…

 

 

درو بست و با اضطراب گفت:

 

 

-میترسم …

 

 

اگه به چشماش نگاه نمیکردم میگفتم پگاه داره چاخان میکنه آخه پگاه و ترس!؟؟ولی حالا وقتی از ترس حرف میزد من اینو تو چشماش میخوندم…

 

 

-از چی میترسی؟ از اینکه دوست پسرش آدرس اینجارو پیدا کرده!؟

 

 

 

برای اولینبار با ناخن های کاشته شده اش ناملایمتی کرد و خشمگین پنجه هاشو تو موهاش فرو بردو گفت:

 

 

-آره آره…از همین میترسم.میترسم بیاد اینجا داد و هوار راه بندازه…

 

-خب بنداره!

 

 

موهاش رو تو چنگهاش فشار داد و گفت:

 

 

-وایییی! تو دیگه چرا قربون قدوقواره ات! تودیگه چراااا اینو میگی ؟ این یارو بیاد اینجا داد و هوار راه بندازه من و تورو از اینجا پرت میکنن بیرون !

اینجا اجاره ی آرتین…همسایه ها اعتراض بکنن باید آواره کوچه خیابون بشیم!

 

 

توضیحات مختصر پگاه ملتفتم کرد داستان چیه و چی ممکن پیش بیاد!

حق داشت بترس…اگه همسایه ها اعتراض میکردن افتضاح بزرگی به بار میومد و پگاه و حتی من سرگردون میشدیم!

آهسته پرسیدم:

 

 

-الان کجاست !؟

 

 

کلافه گفت:

 

 

-خبرمرگش تو حموم! نره کار من زار…بهش گفته اگه ده صبح رفت پیشش که هیچ نرفت میاد اینجا…بیاد هم که تکلیف مشخص..یارو روزگارمونو سیاه میکنه!

 

 

کیفم رو زمین گذاشتم و همونطور که دکمه های مانتوم رو یکی یکی باز میکردم پرسیدم:

 

 

-پسره تا چه حد کله خراب!؟

 

 

پشیمون از کرده ی خود و از اینکه چرا گیسو رو کشونده اینجا جواب داد:

 

 

-از اون مدل آقازاده هاس که هرجا میره یکی دوتا کله چماقی چپ و راستش وایمیسن ..حالا فکر کن خودش و قلچماقهاش پاشن بیان اینجا….

تا شب نشده اجاره نامه اینجارو باطل میکنن و عذرمونو میخوان!

 

 

-گیسو درچه حد کله خراب!؟

 

 

ناخنشو از لای دندوناش بیرون آورد و جواب داد:

 

 

-این واسه اینکه بچه رو نگه داره و خودشو بچسبونه به این یارو آقازاده کمترین کاری که انجام میده زیرپا گذاشتم من و توئہ…

 

 

چپ چپ نگاهش کردمو متاسف گفتم:

 

 

-این بود رفیق جینگی که ایهمه تعریفش میدادی؟؟

 

 

آه کشید و پچ پچ کنان گفت:

 

 

-بابا رفاقت ما حرف یه سال و دو سال نیست…ولی خب چیکار کنم.میدونستم اینجور دردسرایی داره اما فکر نمیکردم دردسرهاش دومن منم بگیره…

به ذره فکر من نیست این لامصب!

 

 

غرق فکر ودرحالی که اصلا دلم نمیخواست پگاه رو تواین حال و هوا به حال خودش رها کنم گفتم:

 

 

-پس فقط یه راه خلاصی هست…

 

 

کنجکاو پرسید:

 

 

-الهی من دورت بگردم…چه راهی؟

 

 

نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

 

 

-رفتن‌من و تو از اینجا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نوای رؤیا به صورت pdf کامل از حنانه نوری

        خلاصه رمان:   آتش نیکان گیتاریست مشهوری که زندگیش پر از مجهولاتِ، یک فرد سخت و البته رقیبی قدر! ماهسان به تازگی در گروهی قبول شده که سال ها آرزویش بوده، گروه نوازندگی هیوا! اما باورود رقیب قدرش تمام معادلاتش برهم میریزد مردی که ذره ذره قلبش‌ را تصاحب میکند.     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shab dorr
Shab dorr
3 سال قبل

قرار نیست پارت جدید گذاشته بشه؟ دو روز گذشت 😕

هستی
هستی
3 سال قبل

سلام اگر میشه پارت بعد رو زودتر بگذارید
ممنون 🤍🦋

〰️
〰️
3 سال قبل

پارت

مهشید
مهشید
3 سال قبل

پس چرا پارت جدید رو نذاشششتتییی نویسنده
بیا ط هم شدی مث بقیه نویسنده هاک هر هزار سال ی بار پارت میزارن تو رو خدا نکن اینکارا رو

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x