رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 31 - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 31

 

 

تو همون خیابون با قدم های سریع به راه افتادم.

چون خیابون دو طرفش پر از درخت بود زمین پر بود از برگهای زد و سبز و خشکی که زیر پا خش خش صدا میدادن….

صداصون عین دل من بود.یه دل پر از هزاران اتفاق با دروسرای خاص خودشون!

دستامو تو جیبهای مانتوم فرو بردم و با سرخمیده خیره به زمین زمزمه کنان باخودم گفتم:

 

“لعنتی…به من میگه بچه!؟ یه عمر تو رفاه بوده و ککش از درهم برهمی اوضاع ما نگزیده و حالا به من توهین میکنه…قضاوتم میکنه و میخواد تعیین تکلیف هم بکنه…هه…من بچه ام!؟ چطور به خودش اجازه میده اینجوری باهام صحبت بکنه؟ اون به جدا….چطور میتونه انقدر راحت قضاوتم بکنه!؟ اون نه از صبح من خبر داشت و نه از شبم…پس چرا؟ چرا هرچی دلش میخواست به زبون میاورد؟! ”

 

نفس عمیقی کشیدم وبا بالا گرفتن سرم نگاهی بی دقت به دوردست انداختم.وقتی به مادرم میگم نیازی نیست هربار که چیزی احتیاج دارم فورا بره سراغ نیما واسه همچین چیزاییه!

پسره ی لعنتی گستاخ هرچی از دهنش دراومد بهم گفت.

یکی نبود بهش بگه آخه تو که آدم شناسی چطوریاس که هنوز نفهمیدی زنت تا حالا ده بار بیشتر بهت خیانت کرده!؟

اونقدر عصبی بودم که متوجه نشدم داره پشت سر با ماشین دنبالم میاد.

بوق زد و من تازه اون زمان بود که فهمیدم پشت سرم هست با این حال توجهی نکردم و همچنان به راه رفتن و دور شدن ادامه دادم.

ماشین رو نگه داشت و بعداز اینکه پیاده شد اومد سمتم و گفت:

 

 

-وایسا بهار…با توام…وایسا میگم…

 

 

سرعت قدمهام رو بیشتر کردم و طعنه زنان گفتم:

 

 

-لطفا دنبالم نیا.زشته تو خیابون دنبال یه بچه باشی

 

 

بیخیال نشد و همونطور که تعقیبم میکرد و پشت سرم راه میومد تو جواب حرفهای معنی دارم گفت:

 

 

-تیکه میپرونی!؟؟ باشه بپرون ولی بیا سوارشو…باتوام بهار….هوووی….

 

 

کثافت به من میگفت هوووی! هوی خودتی و اون زن چندش تر از خودت.از پشت دستمو گرفت و با عصبانیت چرخودندم سمت خودش.

اینکارش باعث شد تعادلم رو از دست بدم و بیفتم تو آغوشش. دوتا مچ دستم رو گرفته بود سفت نگه ام داشته بود که یه وقت در نرم.

گویا آقا دزد گرفته بودن!

از برخورد تنم با تنش حس نفرت و انزجار بهم دست داد.فورا عقب رفتم و گفتم:

 

 

-میشه دست از سرم برداری!؟ میشه !؟

 

 

مچ دستم رو آهسته رها کرد و گفت:

 

 

– میشه !اگه به حرفم گوش کنی!

 

 

دست به سینه پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-برای اینکه از شرت خلاص بشم و دیگه مجبور به دیدن روی نحثت نباشم باشه بگو…گوش میکنم.امرتو بگو…

 

 

پورخندی زد و گفت:

 

 

-از وقتی اومدی تهرون بی تربیت و بی ادب و گستاخ شدی بهار خانم.قبلنا یه پخ میکردم دو متر نی مدیدی هوا…منو میدیدی از ترس به تته پته میفتی…الان شاخ شدی!؟؟

 

 

بیتفاوت و با کشیدن صدام گفتم:

 

 

-هرجور عشقت میکشه فکر کن آقای احمدوند!

 

 

کنج لبش باز به لبخند تلخندی بالا رفت.سرش یکم کج شد و گفت:

 

-حالا شدم آقای احمدوند!؟

 

 

با تحکم گفتم:

 

 

-آره.تو همیشه فقط پسرعمو بودی اما الان فقط آقای احمدوندی!

 

 

با پررویی و بدون اینکه کم بیاره گفت:

 

 

-خیلی به خودت فشار نیار شما هم از اول دختر عمو بودی و بس.حالا بیا برو سوارشو..بیا چون اگه منو بشناسی میدونی همچین یه نموره بی اعصابم متاسفانه دست بزن هم دارم

 

 

دندونامو روهم فشردم و پرسیدم:

 

 

-داری تهدید میکنی!؟

 

 

-نه دارم با زبون خوش میگم بیا سوار شو…اینکه تو در مقابل حرف خوش مقاومت میکنی به من ربطی نداره…بیا برو سوارشو…

 

 

نفس عمیقس کشیدم و سکوت کردم.وقت همینجوری داشت میگذاشت و من تو خیابون داشتم با آدمی مثل اون یکی بدو میکردم.

باید به این بگو مگو ها خاتمه میدادم پس از کنارش رد شدم و به سمت ماشینش رفتم آخه ظاهرا این ماجرا تموم نمیشد مگر به این روش….

درو باز کردم و سوار شدم به فاصله ی چند لحظه بعد اون هم اومد و سوار شد.

چیزی نگفتم و حتی سرمو به سمت دیگه ای برگردوندم تا باهاش چشم تو چشم نشم.

خودش بود که دوباره به حرف اومد و گفت:

 

 

-قید همخونه شدن با آدمایی که نمیدونی چی هستن و چیکارن رو بزن….تا ابان کجا بودی!؟ از این به بعدهم همونجا بمون تا وقتی که بهت خوابگاه بدن! بیخودی هم باخودت نگو من اون موقعیت رو واست بهم زدم. طرف ده بار تو ماشین به خودم چشمک زد حالا دیگه باید خیلی احمق باشی اگه بخوای تصور کنی فاز و نول طرف سالم!

 

 

سرمو با غیظ به سمتش برگردوندم و گفتم:

 

 

-من احمقم !؟

 

 

نیم نگاهی بهم انداخت و با کنایه پرسید:

 

 

-نیستی!؟ دارم بهت میگم طرف ده بار بهم چشمک زد و حرکات چندش نشون داد که من شماره ازش بگیرم. دوتا زن هم که جلوی خودت پته شو ریختن رو آب بعد تو همچنان مطمئنی احتمالا اشتباهی پیش اومده!

 

 

لبهامو ازهم باز کردم و گفتم:

 

-من….

 

 

منتظر موند ببینه من چی میخوام بگم اما …اما ادامه ندادم.

نه! منم میدونستم اون دختر مشکل داره اما چاره ای نداشتم.

اگه آرتین فردا برمیگشت باید

 

کجا می رفتم!؟

واقعا باید کجا میرفتم!؟

 

#پارت_۳۰۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

نگاهی بی میل و بی تفاوت به منوی توی دستم انداختم.

پیدا نکردن خونه دپرسم کرده بود و یه جورایی از اشتها افتاده بودم.

بیخود و بی حوصله منوی چند صفحه ای رو ورق میزدم و خودم نمیدونم دقیقا این چندمینباری بود که داشتم اینکارو انجام میدادم!

 

 

-کتاب چند جلدی جنگ و صلح تولستوی که نیست هی ورق میزنی…دنبال چی هستی!؟ انتخاب کن دیگه !

 

 

حرفهای نیما منو به خودم آورد.بار دیگه ساعت مچیم رو نگاه کردم و بعد مِنو رو کنار گذاشتم و گفتم:

 

 

-فرقی نداره…خودت یه چیزی سفارش بده!

 

 

دست راستمو زیر چونه ام گذاشتم و به نقطه ی نامشخصی خیره شدم. وحشت اینوداشتم که وقتی رفتم خونه آرتین رو اونجا ببینم یا اینکه پگاه بهم خبر بده که اون قراره بیاد.

حضور گارسون و آوردن غذاها و چیدنشون روی میز من رو دوباره از خیال بیرون کشید.

قاشق رو برداشتم که همون موقع نیما گفت:

 

 

-چندتا آپارتمان دارم اینجا که مستاجر دارن….یکیشون فقط چند ماه دیگه قرار داد داره…پول دوماه اجاره اخیرشو ازش نمیگرم که زودتر از موعود تخلیه بکنه تا تو بتونی بری اونجا…نا اون موقع همونجایی که هستی بمون!

 

 

سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم.اون اگه تو تهران هزاران خونه ی خالی هم داشته باشه باز من به خودم اجازه نمیدادم مدیونش بشم برای همین بدون ذره ای فکر کردن گفتم:

 

 

-هرگز همچین کاری نکن آقای نیما احمدوند ..من هیچوفت قبول نمیکنم.هیچوقت….

 

 

عبوس و جدی پرسید:

 

 

-با کی داری لج میکنی؟ با من یا خودت!؟

 

 

خیلی صریح و بی خجالت گفتم:

 

 

-با کسی لج نمیکنم.نمیخوام مدیون تو بشم.بعدشم من فکر نمیکنم کار خیلی عاقلانه ای باشه…منظورم همچین پیشنهادیه اونم بدون مشورت با خانمت!

 

 

صراحت من با ذائقه ی اون مغایرت داشت.کاملا مشخص بود از این نحوه ی حرف زدن من اصلا خوشش نمیومده.

و برای من این موضوع ذره ای اهمیت نداشت.

اون هیچوقت تو زندگی ما حضور نداشت الان هم نداشته باشه مثل گذشته….

چشماش رو ریز کرد و پرسید:

 

 

-با این حرفها میخوای چی رو برسونی آره؟ اصلا تو با کی در لجی؟ هان ؟ عین بی خانمانها حاضری حتی با چندتا هرزه ی پولی همخونه بشی ولی…

 

 

پریدم وسط حرفش و گقتم:

 

 

-پسر عمو…من بی خانمان نیستم.من فقط دلم میخواست یه جای مستقل داشته باشم خب حالا که جور نشده مشکلی نیست.بازم میگردم تا یه روز پیدا کنم. حالا بگو توضیحی هست که بخوای از طرف من بشنویش؟

 

 

پوزخندی زد و گفت:

 

 

-نه…وقتی یه آدم لجوج و یه دنده میخواد بره ته چاه باید از سر راهش کنار بری تا با کله بره تو سیاهی.پس برو…

 

 

نگاه اخم الودم رو ازش گرفتم و به غذاخوردنم ادامه دادم.اگه کسی که قراره من رو از افتادن تو چاه نجات بده اون باشه ترجیح میدم همون بیفتم توی چاه.

در سکوت به غذا خوردن ادامه دادم.

امیدوار بودم زودتر از شرش خلاص بشم.

من نمیخواستم اون از شرایطم باخبر بشه و تمام اینها به لطف مامان بود.

بعداز خوردن ناهار هردو از رستوران اومدیم بیرون.

یکم از تندی رفتارم پشیمون بودم. حس میکردم زیادی تند رفتم و شدم اون دختر پروری بی ادی….نه پرروی با ادب!

گستاخی من خودم رو این وسط دلگیر کرده بود.

پله هارو دوشادوش هم اومدیم پایین.

دستهامو تو جیب مانتوم فرو بردم و وقتی پامونو از آخرین پله پایین گذاشتیم رو به روش ایستادم و درحالی که سعی داشتم هرجایی غیر از صورت اون رو نگاه کنم گفتم:

 

 

-ببخشید…من…من نمیخواستم با تندی باهات رفتار کنم….اگه حرفی زدم که ناراحت شدی بابتش عذر میخوام!

 

 

برخلاف من که مدام نگاهم از چشمای اون درگریز بود صاف تو چشمهام نگاه کرد و بعد گفت:

 

 

-مهم نی! نادونا معمولن اول حرف میزنن بعد فکر میکنن!

 

 

تا اینو گفت چشم از زمین برداشتم و زل زدم تو چشمهاش.چقدر این بشر رو داشت.

دندون قروچه ای کردم و پرسیدم:

 

 

-با منی؟ من نادونم !؟

 

 

کنج لبش رو به بالا کج شد.آخرش زهر خودش رو ریخت و لفظی اومد تا منو ضایع بکنه.پشیمونم کرد از اون عذرخواهی!

بدون اینکه معذرت بخواد راه افتاد سمت ماشینش .

مچ دستم رو بالا آوردم و برای چندمین بار ساعت رو نگاه کردم.

دیگه وقتی نداشتم که بخوام برم خونه پیش پگاه .باید یه راست از همین جا راه میفتادم سمت کلینیک.

وقتی دید ایستادم و تکون نمیخورم گفت:

 

 

-بیا سواررشو…هرجا بخوای می رسونمت!

 

 

نه! دیگه نمیخواستم بیشتر از این اونو در جریان تمام این زندگی نکبتی خودم قرار بدم.نمیخواستم بدونه دارم کار میکنم و پی به زیر و بم زندگیم ببره.

سرمو تکون دادم و گفتم:

 

 

 

-نه دیگه.مزاحم نمیشم.فقط اگه میشه وسایلم رو بهم بدین….

 

 

خوشبختانه اینبار اصرار نکرد.دستشو از روی دری که از قبل باز کرده بود برداشت و گفت:

 

 

-خیلی خب.حالا که خودت اینطور میخوای مشکلی نیست.

 

وسایلم رو از عقب ماشین برداشت و اومد سمتم.

یه ظرف کوچیک پلاستیکی بود که مامان گذاشته بودش توی پاکت کاغذی نما.

به سمتم گرفتش و گفت:

 

 

-خونه پیدا کردن قاع

 

ده و قانون داره…اینجوری نیست که بگردی تو مجازی ها و آگهی هارو ببینی و بعد بگی عه اره این خوب….باید بری بنگاه…یه جایی که اطمینان داشته باشی قراره آدم حسابی بهت معرفی کنن!

 

 

ظرف رو ازش گرفتم و گفتم:

 

 

-نصیحتهات یادم میونه!

 

 

قبل از اینکه بره از اونجایی که میدونستم مامان برام لواشک گذاشته در ظرف رو کنار زدم و با یه بسته لواشک بیرون آوردمو به سمتش گرفتم:

 

 

-میدم که ناهارتو تلافی کرده باشم! البته امیدوارم قیمتهاشون رو باهم نسنجی

 

 

پوزخندی زد و گفت:

 

 

-بگو میدم که مدیون نباشی

 

 

اون منظور منو خوب گرفته بود اما من جوابی ندادم.لواشک رو که ازم گرفت خداحافظی کردم و جهت مخالفش به راه افتادم….

 

#پارت_۳۰۳

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

 

نمیدونم چقدر ازم دور شده بود اما لازم دونستم یه چیزایی رو بهش یاداوری کنم.لازم بود ازش بخوام اتفاقهای امروز بین خودمون بمونه و حرفی به مادرم نزنه.

اگه اون میفهمید من اینجا دنبال خونه ام یا اگه میفهمید واسه دربدر نشدن میخواستم همخونه ی چندتا تن فروش بشم حتما بلند میشد میومد تهرون و منو هرجور شده باخودش میبرد.

به سمتش برگشتم و قبل از اینکه فاصله به فرسخ برسه دویدم سمتش و براش دست تکون دادم تا بایسته و نره.

خوشبختانه فقط ماشینش رو روشن کرده بود و به محض اینکه متوجه ام شد دوباره خاموشش کرد و منتظر موند تا من به سمتش برم.

شروع کردم دویدن و نفس زنان خودمو بهش رسوندم.

شیشه رو دید پایین و پرسید:

 

 

-چیزی جا گذاشتی!؟

 

 

نفسی تازه کردم و بعد گفتم:

 

 

-نه فقط…فقط اومدم که بگم…فقط…

 

 

من منم رو که دید سعی نکرد سوال پیچم کنه و اجازه داد تا ریلکس کنم و حرفمو راحت به زبون بیارم.

نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم:

 

 

-نمیخوام مادرم چیزی راجع به اتفاقهای امروز بفهمه…پس لطفا راز نگه دار باش!

 

 

 

آرنجش دستش رو ،روی لبه ی پنجره گذاشت و گفت:

 

 

-ولی من فکر میکنم زن عمو باید یه چیزایی رو بدون!

 

 

نمیدونم داشت شوخی میکرد یا جدی این حرفها رو میزد اما اگه واقعا باخودش به این نتیجه می رسید که باید تمام پیشامدهای امروز رو با مادرم در مبون بزاره من حتما اسمشو از لیست آدمای زندگیم خط میزدم.

خیره نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-این زندگی شخصی من و من نمیخوام دیوار حریم شخصیم موش داشته باشه!

 

 

یکم سرش رو پایین گرفت و تو زاویه ای که چشماش بالا میان و به نظر میرسه اون داره چیزی در ارتفاع رو نگاه میکنه، نظری بهم انداخت و گفت:

 

 

-من موشم !؟

 

 

-بهتر از واژه ی خبرچین…نیست!؟

 

سری به تاسف برام تکون داد و بعد گفت:

 

 

-من همچنان معتقدم تو از وقتی اومدی اینجا گستاخ و بی ادب شدی.و این از علائم بی جنبگیه!

 

 

به من گفت بی جنبه واصلا هم سعی نکرد این رو با طعنه و کنایه بزنه.صاف و مستقیم به زبونش آورد.

دستمو رو لبه ی کیفم گذاشتم و گفتم:

 

 

– درهرصورت من نمیخوام کسی چیزی بدونه! و منظورم از کسی خیلی هاست…همسرت خانوادت و خانواده ی من….

 

 

یه نفس عمیق کشید و از ملشین پیاده شد.یه لحظه ترس برم داشت و عقب رفتم.

پیاده شد و با مرتب کردن لباس تنش گفت:

 

 

-ببین… تو همچین یکم زیادی داری چرند میگی.خب!؟ راجب من چی فکر میکنی هوم!؟؟

موش خبرچین!؟ اسم منو تو گوشبت چی سیو کردی ها!؟

موش خبرچین!؟

 

 

سرمو تکون دادم و گفت:

 

 

-نه!

 

دستشو دراز کرد و گفت:

 

 

-نه!

 

-الان مشخص میشه!

 

 

اینو گفت و دست برد توی جیب شلوارش و گوشب موبایلش رو بیرون آورد.دچار اضطراب لحظه ای شدم. اونقدر که مدام با خودم توی ذهنم میپرسیدم چی گفتم؟ دقیقا چی گفتم که اینجوری دلخورش کرد!؟جلوی خودم شماره ی موبایلم رو گرفت و بعد مناظر موند تا من اونو از توی کیفم بیرون بیارم….

اما…اما من چطور میتونستم بی هیچ نگرانی ای اینکارو بکنم وقتی اسمشو به یه لفظ افتضاح ذخیره کردم.

هی تو جیبم زنگ میخورد جرات نداشتم بیرونش بیارم.

ابروهاش رو تکون داد و گفت:

 

 

-بیارش بیرون!

 

 

دستپاچه لبهامو روی هم مالیدم و گفتم:

 

 

-خراب…خاموش میشه!

 

 

بیخیال نشد و گفت:

 

 

-ایراد نداره…تو بیار بیرون!

 

 

حس و حالم شبیه اون دختر بچه ای بود که دست گل به آب داده و حالا ناظمش منتظرش تاخودص به این جرم اعتراف بکنه.

مضطرب لبهامو روی هم مالیدم و گفتم:

 

 

-من…من باید برم.

 

 

دوباره شماره ام رو گرفت و گفت:

 

 

-شما اول اونو رو کن بعد برو! درش بیار بهار…یعنی باید دربیاری! اگه فقط اوایل قصد تلافی داشتم اما الان فقط حسابی کنجکاوم ببینم چی ذخیره کردی…بده…

 

 

عین چی تو گل گیرکرده بودم.آخه بگو چرا نرفتم؟ چرا موندم تا حالا ابنجوری بیفتم توی مخمصه !؟

دستش رو تکون داد و گفت:

 

 

-درش بیار و بده به من!

 

 

مونده بودم چیکار میشه کرد که از خر شیطون بیاد پایین و بیخیال این قضیه بشه!؟ فرار هم که نمیتونستم بکنم.

کفری شد و یکم عصبی گفت:

 

 

-میگم بیار بیرون!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و بالاخره گوشی موبایلم رو از کیفم بیرون آوردم و دادم دستش.

با غیظ از کف دستم برداشتش و بعد نگاهی یه صفحه اش انداخت.

خجالت زده لبو زیر دندون فشار دادم و سرم رو پایین انداختم.

پوزخندی زد و بعد گفت:

 

 

-مرد تخماتیک !؟ من تخماتیکم !؟

 

 

وای که دلم میخواست از خجالت آب بشم برم توی زمین.دیگه نتونستم تو چشمهاش نگاه کنم.

گوشیمو از لای انگشتاش بیرون کشیدم و تمد و باعجله گفتم:

 

 

-چیزی به مامانم نگو خدانگهدار…

 

 

اینو گفتم و بدو بدو از ماشینش فاصله گرفتم.حتی یک ثانیه هم صبر نکردم و نگاهی به پشت سرننداختم. اونقدر دور شدم که رسیدم به یه چهارراهی.یه مکث کردم و بعد از مسیریابی سریع ذهنی پیچیدم تقاطع سمت چپ و وقتی مطمئن شدم قرار نیست دنبالم بیاد یه جای ایستادم و یه نفس راحت کشیدم!

 

#پارت_۳۰۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

نفس زنون از در کلینیک رد شدم و رفتم داخل. حتی تو اون لحظات هم حس میکردم اون همچنان دنبالم.

کیفمو انداختم روی میز و نشستم روی صندلی.

نفس عمیق راحتی کشیدم و سرم روی میز گذاشتم.

عجب خجالت و افتضاحی به بار اومد از اینکه فهمید اسمش رو توی گوشی موبایلم “تخماتیک” ذخیره کرده بودم.

از نظر من اون همه چیزش تخمی بود برای همین اسمشو همچین چیزی ذخیره کرده بودم.

وقتی سرو کله ی اونایی که برای امروز نوبت داشت پیدا شد فهمیدم وقت استراحت کردن سر رسیده.

لپتاپو روشن کردم و همزمان بلند شدم و ورفتم سمت آشخونه تا اسپرسو ساز رو راه بندازم.

همزمان شماره ی پگاه رو گرفتم و گوشی رو بین کتف و گوشم نگه داشتم.

بعداز خوردن چند بوق جواب داد:

 

“سلام پگاه چطوری؟!”

 

“بهار…خدا میدونه من چقدر به تو زنگ زدم.یا خاموش بودی یا هم کلا دردسترس نبودی ”

 

“اومدم کلینیک…گوشیم هنوزم خراب.من صبح رفتم بیرون دنبال خونه بگردم آرتین برگشته؟! ”

 

“نه هنوز نه…نیم ساعت پیش داشتیم چت میکردیم.فعلا همونجاست…میگم..خیلی حوصله ام سررفته شب بیام باهم بریم یه چرخی بزنیم؟”

 

“باشه …منتظرت میمونم”

 

 

خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم توی جیب مانتوم و دوباره از اونجا اومدم و رفتم سمت میز تا به نوبتها رسیدگی کنم!

 

اینبار بر خلاف همیشه دکتر که ظاهرا یه مهمونی خانوادگی داشت خیلی زودتر تصمیم گرفت بره و حتی فرصت نشد بعضی از مریض هاش رو که نوبت هم داشتن معاینه بکنه.به پگاه پیام دادم که حالا میتونه بیادو خودمم باجمع کردن وسایلم از کلینیک زدم بیرون.

هوا به سردی همیشه نبود.اگه بود هم این سردی به دل مینشست.

قدم زنان تو لب جاده به راه افتادم.اون پایین یه ایستگاه بود که میتونستم تا اومدن پگاه چنددقیقه ای رو استراحت بکنم.

از قهوه خونه یه نساکفه ی داغ گرفتم و راه افتادم سمت صندلی های ایستگاه اتوبوس نشستم و کیفمو روی پاهام گذاشتم.

هر وقت مثل الان باخودم تنها میشدم حواسم می رفت پی مهرداد…

ترکیب عشق و نفرت حسی بود که من نسبت به مهرداد پیدا کرده بودم.

یه حس خماری…درست مثل اینکه وابسته به کسی یا چیزی باشی که میدونی قراره ازش آسیب ببینی…

هم داشتنش تلخ و هم نداشتنش!

یکم از نسکافه رو چشیدم تا تنم داغ بشه و بعد قفل گوشی رو زدم و رفتم توی گالری….

هر عکسش رو با دقت و بیشتر از چنددقیقه نگاه میکردم.

همه اش چند روز بود که ندیدمش اما انگار هزار سال میگذشت…

عکسهاش به من میفهموند دلتنگشم و میخوام به طرز تبلهانه ای این دلتنگی رو انکار کنم.

چرا بهم خیانت کردی مهرداد!؟ چرا اینقدر پست و رذل بودی!؟

تو که تنوع طلب بودی…تو که همه رو برای یه دوره ی گذری و عشق و حال میخواستی چرا منو انتحاب کردی که هم از تو ضربه ببینم هم از خود لعنتیم!؟

شرایط من فرق داشت…فرق داشت با اونی که با عشقش از سر ناچاری کات میکنه…

اونی که با طرف مقابلش کات میکنه و بهم میزنه فقط درد جدایی رو میکشه اما من علاوه براین باید درد خیانت به نوشین رو هم تحمل میکر م و زجر میکشیدم!

بغضمو قورت دادم و عکسهاشو با خشم و نفرت یکی یکی حذف کردم.

نباید با من اینکارو میکردی.من سزاوار اینهمه جفا و بی رحمی نبودم!

عکسهارو که حدف کردم گوشی رو انداختم توی کیف و به نسکافه خوردن و خیره شدن به نقطه ی نامعلوم و فکر کردن به هزارویه مشکل جدید و قدیمم مشغول شدم.

چند دقیقه بعد یه نفربه فاصله ی یه صندلی سمت راستم نشست و گفت:

 

 

-سلام…

 

 

سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم.آشنا نبود و دقیقا به همین خاطر مطمئن شدم از این پسرای خیلی بیکار که خوشی زده زیر دلش و هوس کرده تو کوی و برزن با دوسه تا جمله ی چقدر خوشگلی و چقدر فلانی وچقدر بهمانی یه دختر خر کنه و ببره اتاق خالی!

اخم کردم و سرمو برگردوندم تا بفهمه من حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به امثال اونو!

من خودمم رو دوش خودم سنگینی میکردم اونو میذاشتم کجای دلم!؟

 

 

-من نخواستم بیام محل کارتون چون نمیخواستم مزاحمتون بشم برای همین تقریبا دو سه ساعتی هست منتظرتون هستم….

 

 

عجیب حرف میزد.بیشتر مطمئن شدم که قصد مزاحمت داره و من خسته ام که

نه روحا نه جسما هیچ جوره حوصله ی هیچ ماجرایی رو نداشتم و برای همین گفتم:

 

 

-آقا لطفا برو…یا برو یا اگه میخواین بمونین هیچی نگین در اون صورت مجاب میشم برای یکبار هم که شده باید همچین مزاحمتهایی رو به 110گزارش بدم!

 

 

کامل به سمتم چرخید و گفت:

 

 

-من واقعا قصد مزاحمت ندارم بهار خانم. من فقط اومدم حقیقتو براتون روشن بکنم و چنددقیقه باهاتون صحبت کنم

 

 

اسممو میدونست!؟ حس کردم گوشهام اشتباه شنیدن ولی واقعا اینطور نبود.اون اسم منو به زبون آورد.

بالاخره بهش نگاه کردم .

یه مرد جوون حرود 27-28ساله که مزاحمت خیابونی نه به ظاهرش میخورد نه به حالت جدی صورتش…

 

#پارت_۳۰۵

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

 

بالاخره بهش نگاه کردم .

یه مرد جوون حدود 27-28ساله که مزاحمت خیابونی نه به ظاهرش میخورد نه به حالت جدی صورتش.

یه احساسی به من میگفت اون منو میشناسه کاملا هم میشناسه اما واقعا هیچ شناختی نسبت به اون نداشتم و کاملا مطمئن بودم اولینباره که دارم میبینمش!

کنجکاوانه پرسیدم:

 

 

-من شمارو میشناسم!؟

 

 

دستهاشو توهم قفل کرد وخیلی محکم گفت:

 

 

-نه! شما نمیشناسی اما من میشناسم…

 

 

خب! ماجرا کمی عجیبتر شد چون بقول خودش اون میشناخت اما من نمیشناختم. دلم میخواست روند بینمون سریعتر پیش بره برای همین گفتم:

 

 

-میشه واضحتر حرف بزنین؟ من نه شمارو میشناسم نه تا حالا دیدمتون اگه واقعا قضیه سرکاری نیست خودتون رو معرفی کنید و حرفتون رو بزنید.من با دوستم قرار دارم و نمیتونم وقت زیادی اینجا بشینم و کد وار حرف بزنم!

 

 

نگاهی به اطراف انداخت و بعد گفت:

 

 

-من سیامکم…دوست مهرداد!

 

 

تا اینو گفت فهمیدم داستان چیه.باز مهرداد میخواست به روش خودش همه چیز رو به نفع خودش دربیاره.

میخواست بگه من خوبم، من بی نقصم من اشتباه نکردم من خیانت نکردم من خطا نکردم و طبق معمول همه چیز میفته گردن من.

فورا بلند شدم و با خشم و با حتی حالتی از بی حوصلگی و خستگی گفتم:

 

 

-آهان!پس قضیه این…مهرداد! تون تورو فرستاده آره؟ فرستاده که….

 

 

حرفم رو ادامه ندادم.اصلا چه لزومی داشت راجع بهش حرف بزنم!؟ اونم چیزی که اصلا اهمیت نداشت.آره واقعا دیگه نداشت چون من از این رفتار مهرداد خسته شده بودم.

خسته بودم از اینکه هی گند میزد و بعد با حالتی طلبکارانه همه چیز رو به نفع خودش تموم میکرد.

نفس عمیقی کشیدم و خواستم برم که بلند شد و گفت:

 

 

-بهار خانم…صبر کنید بهار خانم…لطفا…

 

 

ایستادم ولی سرمو به سمتش برنگردوندم به سمتم اومد و مقابلم ایستاد.

همه چیز کاملا برای من مشخص بود.

مهرداد اونو فرستاده بود تا مثل همیشه همه چیز رو به نفع خودش تموم بکنه و دم از بی گناهی بزنه.

مهرداد واقعا خسته نشده از این بازی های مسخره؟؟ واقعا نشده!؟

 

در مقابلم قد علم کرد و گفت:

 

 

-من هنوز خودمو کاملا معرفی نکردم.

 

 

چشمامو بازو بسته کردم و گفتم:

 

-ببینید آقا…

 

 

مکث کردم چون خیلی عصبی شدم تو اون لحظه اسمش رو از یاد برده بودم اما اون چون مکثم رو دید خودش تو استارت له بهم کمک کرد:

 

 

-سیامک.

 

-یله سیامک….من با بازی های مهرداد کاملا آشنا هستم.قبلا یه چشمه اش رو دیدم پس خواهش میکنم سعی نکنید با این حرفها و این بحثا وقت من و خودتتون رو تلف کنید…

 

 

از مقابلم جم نخورد و با خونسردی و ریلکسی گفت:

 

 

-ببینید بهار خانم من اصلا نمیخوام کار بد کسی رو توجیه بکنم یا خطاکاری رو بیگناه جلوه بدم.من فکر میکنم با یه معرفی کلی از خودم همچی رو تقریبا حل میکنم….فقط یه امان و فرصت کوچیک میخوام

 

 

دستشو رو سینه ی پهن ورزیده اش گذاشت و گفت:

 

 

-من سیامک جنیدی هستم و اسم زید من فرانک…

 

 

نمیهمیدم واقعا کارها و رفتارهاشون رو نمیفهمیدم و متوجه نمیشدم.

دستمو رو بند پهن خردلی رنگ کوله ام گذاشتم و گفتم:

 

 

-من واقعا متوجه نمیشم! این که اسم زید شما چیه ربطی به من چی میتونه داشته باشه!

 

 

باهمون خونسردی و صدای بمی که یه جور عجیبی با هیکل درشت و ورزیده ش که مشخص بود زیادی تو باشگاه به خاطرش خودش روبه زحمت انداخته،هماهنگی داشت گفت:

 

 

-خب نه …من حس میکنم لازم شما هم اسم زید من رو بدونید و هم تصویرش رو ببینید…اجازه بدین!

 

 

دست برد توی جیب شلوارش و گوشی آیفون طلایی رنگش رو بیرون آورد و بعد رفت تو گالری و چنددقیقه بعد درحالی صفحه گوشیش رو به سمتم گرفته بود که همچنان من معنا و مفهوم کارها و رفتارهاش رو متوجه نمیشدم.

به تصویر زیدش که درکنار خودش توی یه پارتی مهمونی بودن اشاره کرد و گفت:

 

 

-این فرانک! ما تقریبا هفت ماهه باهم دوستیم!

 

 

کلافه ودرحالی که اینکارهاش تقریبا داشتن برای من خسته کننده میشدن گفتم:

 

 

-آقا سیامک! شما میخواین چی رو به من بقبولونین؟ میشه برین سر اصل مطلب!؟

 

 

سر تکون داد و بعد گفت:

 

 

-آهان اره افرین! باشه…اصل مطلب کلا چیز خوبیه اما من قبلش میخوام گوشی منو تودست بگیری و عکسهای منو ورق بزنی!

 

 

نمیدونستم چرا هنچین موردی عجیبی رو ازم میخواست انجام بدم.

با همون حالت جوی پرسیدم:

 

 

-چرا من باید همچین کاری انجام بدم!؟

 

 

-چون من دارم ازت خواهش میکنم! ورق بزن !

 

 

یه نفس عمیق کشیدم ودرنهایت تصمیم گرفتم کاری که میخواد رو انجام بدم.تلفن همراهش رو ازش گرفتم و عکسهای دونفره شون رو پشت سرهم نگاه کردم.

نمیدونستم با اینکار میخواست به چی برسه اما انجام دادم که زودتر بره.

تمرکز نداشتن به اندازه ی کافیه یکی از نتایج رفتارهای مهرداد بود.

مهردادی که عادت داشت گند بزنه و خطا کنه اما بعد به روشهای مضحک و حتی میتونم بگم دیکتاتورانه ی خودش،به دیگران تلقین بکنه بیگناه تر ازهمه است.

تلفن همراهشو

 

به سمتش گرفتم و گفت:

 

 

-بفرماییر دیدم…دوست دختر خوشگلی داری.مبارک باشه! اینو میخواستی ازم بشنوی!

 

 

گوشی رو گذاشت توی جیب شلوار جینش و بعد جواب داد:

 

 

-نه! بهت نشون دادم که ثابت کنم فرانک زید من نه زید رفیق صمیمیم…

 

#پارت_۳۰۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا 🌓🌓

 

 

 

گوشی رو گذاشت توی جیب شلوار جینش و بعد جواب داد:

 

 

-نه! بهت نشون دادم که ثابت کنم فرانک فقط زید من نه زید رفیق صمیمیم…

 

 

هنوزم نمیتونستم درکش بکنم.نمیدونم دلیل اینکارهاش چی بود و چه معنی ای داشت که بخواد خصوصی ترین عکسهاش رو به من که یه غیره به حساب میومدم نشون بده.

من حتی نمیدونم مهرداد در مورد من چی بهش گفته.یعنی دوستی و ارتباطمون رو صاف گذاشته کف دستش!؟به رفیقش گفته من یه دوست دختر دارم که اسمش بهار و…

هووووف! چقدر همه چیز درهم برهم شده بود.چشم از آسفالت برداشتم و گفتم:

 

 

-شما دقیقا میخواین به من چی بگید!؟ مهرداد واسطه تون کرد که چه داستان سرایی هایی بکنید!؟

 

 

ابروهای سیاه رنگ پُرش رو بالا انداخت و گفت:

 

 

-داستان سرایی!؟ چه داستان سرایی ای!؟ من خصوصی ترین عکسهام رو به شما نشون دادم. نشون دادم که فرانک رو ببینین….

 

 

کلافه گفتم:

 

 

-آقای محترم دیدن تصویر دوست دختر شما به چه درد من میخوره!؟

 

بازهم نامفهوم پرسید:

 

 

-شما اونو میشناسید؟ چهره اش واقعا براتون آشنا نیست!؟

 

 

دیگه واقعا داشتم گبج میشدم.عکسهای لخت و نیمه لخت و خصوصی خودش و دوست دخترش رو بهم نشون میداد و می پرسید میشناسمش!؟ آخه واقعا چرا من باید اونو میشناختم.

گوشی موبایلمو توی دستم جا به جا کردم و گفتم:

 

 

-نه نمیشناسم.آقا سیامک چرا سوالی میپرسین که جوابشو میدونید؟ من حتی خود شمارو هم نمیشناسم!

 

 

چشم از صورتم برنداشت و گفت:

 

 

-فرانک همون دختریه که شما تو خونه دیدینش…یعنی شما ندیدین…یکی دیگه دید و به شما خبر داد و شما تصور کردین دوست دختر مهرداد…

 

 

آهان! پس ماجرا این بود.حالا که حرفهای اون پسره بچه برام مرور شد فهمیدم که یه جورایی اون تعریفها با صورت دختری که این پسر ازش حرف میزد و من عکساشو دیدم هماهنگی داشت.

یه دختر با موهای بلوند، لبهای پر حجم ، چشمای رنگی و…آره.حالا که اون گفته هارو با این تصویر توی ذهنم تطبیق میدادم متوجه میشدم که خودش.

اما…این بازی ها برای من مسخره بودن.برای منی که قبلا چند چشمه اش رو از خود اون دیدم.

دست به سینه پورخندی زدم و بهش خیره شدم.

خودش از طرز نگاه هام فهمید که حرفهاشو باور نکردم و دقیقا به همین خاطر پرسید:

 

 

-باور نکردین آره !؟ خب ببینید بهار خانم…من اون مقدمه هارو با سند و مدرک واسه شما رو کردم.اون روز ما سه نفر اونجا بودیم.

مهرداد حموم بود ما توی اتاق خواب…قضیه اصلا مربوط به خیلی وقت پیش.یه مورد معمولی و پیش افتاده اس واقعا…آدم خجالت میکشه حتی توضیحش بده..

مهرداد با نوشین قهر بود طبق معمول اومده بود اونجا.من زنگ زدم بهش گفتم میخوام با فرانک بیام اونجا یکی دو شب بمونم اونم گفت باشه…

وقتی ما اومدیم مهرداد خودشم اونجا بود منتها وقتی فهمید ما میخوایم بمونیم گفت اوکی دوش میگیرم میرم شما اینجا باشید ناهارو ولی پیش ما بود…همه چیز همین بود! همین و بس!

 

 

اصلا نمیتونستم باور کنم.دلم میخواست ولی نمیتونستم.اجازه دازم حرفهاشو که بزنه و بعد گفتم:

 

-خب پس همه چیز همین بود!؟

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-بله …همین!

 

 

-خیلی خب شنیدم حرفهاتون رو .مرسی که خودتون رو به زحمت انداختین و اومدین اینجا تا همه چی رو بهم توضیح بدین.خدانگهدار!

 

 

از کنارش رد شدم ورفتم.مهرداد فکر میکرد من بچه ام.یه دختر بچه ی14ساله که خیلی راحت میشد فریبش داد.

دنبالم اومد و گفت:

 

 

-حرفهامو باور نکردین آره!؟

 

 

نموندم و همچنان به راه رفتن ادامه دادم.دنبالم اومد و شروع کرد حرف زدن.اینهمه مدت سکوت کرده بود و حالا بجای خودش رفیقش رو فرستاده بود.

چیزی نگفتم.همینطور راه می رفتم و انتظار تماس پگاه رو میکشیدم تا شاید سروکله اش پیدا بشه و تبدیل بشه به راه خلاصی من.

بازم دنبالم اومد و حتی دوید تا سد راهم بشه و بعد گفت:

 

 

-بهار خانم…چرا شما اینقدر سرسختین! والا ما هزارتا غلط میکنیم و یه نموره قیافه مظلوم میایم فرانک تو یه ثاینه کوتاه میاد شما…

 

 

قبل از اینکه حرفش تموم بشه با لحن تند و قیافه ی عبوسی گفتم:

 

 

-چرا وقتی فریبم میدن و گمون میبرن خرررم کوتاه بیام !؟بعدشم…من با دوست دختر شما فرق ندارم…قراره نیست که همه شبیه هم باشن…

 

 

اول خیره خیره نگاهم کرد و بعد آهسته خندید و گفت:

 

 

-بابا بهار خانم ترسیدیم بخدا…ما با صدتا گنده لات هم دعوا میکردیم اینقدر خُف برمون نمیداشت….یکم ملایمتر خشن چرا؟

 

 

لبهامو روهم مالیدم و سکوت کردم.نمیدونم شاید هم حق با اون بود و من یکم زیادی عصبانی شده بودم.

یکم که آرومتر شدم برای اینکه تکلیف خودش رو بدونه و بره رد کارش گفتم:

 

 

-آقا سیامک!

 

-جانم!؟

 

-لطفا به مهرداد بگین بهار گفته دیگه هیچی رو…هیچی رو باور نمیکنم هیچی رو!پس بیخیال بشه و دست از سرم برداره

 

 

متعجب ودرحالی که اصلا انتظارش رو نداشت من همچنان کوتاه میام گفت:

 

 

-بهاااار خانم….من که همه چیزو توضیح دادم.. چرا با

 

#پارت_۳۰۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

 

میتونستم بهش نه بگم اما نشد که اینکارو بکنم.

حس کردم غرورش رو جلو گذاشته و من به ابن دلیل در لحظه تصمیم گرفتم بهش گوش بدم.

البته…دلیل اصلی من این بود که زودتر ول کنه و بره بنابرین گفتم:

 

 

-خیلی خب…باید چیکار کنم؟!

 

خوشحال شد و اصلا هم سعی نکرد این خوشحالی رو مخفی نگه داره.چون لبخند عریض دندون نمایی زد و گفت:

 

 

-خیلی خیلی ممنون بانو! کار خیلی خاص نمیخوام انجام بدین فقط دنبال من تا یه جایی بیاین…

 

 

متعجب پرسیدم:

 

 

-دنبالتون بیام!؟ کجا و چرا!؟

 

 

چشماشو باز و بسته کرد و گفت:

 

 

-شما بیاین…جای دوری نیست…

 

 

دلخور ودرحالی که حس میکردم قراره مهرداد رو باهام رو به رو بکنه گفتم:

 

 

-آقا سیامک من اصلا حوصله وقت و اعصاب دیدن …

 

 

 

نذاشت حرفم رو کامل به زبون بیارم و گفت:

 

 

بفرمایید…شما فقط دنبال من بیاین!قرار نیست کسی رو ببینین که بعدا پشیمون بشین…فقط دنبال من بیاین

 

 

دنبالش راه افتادم و اون به سمت ماشین گرونقیمت پارک شده کنار خیابونی رفت که مدل لوکس و گرونقیمتش شدت پولداریش رو می رسوند.

البته همه ی آدمای اطراف مهرداد مثل خودش بچه ی بالا شهر بودن و به دور از فقر و نداری….

امیدوار بودم فقط ازم نخواد سوار ماشینش بشم که احتمالا بخواد منو با مهرداد رو به رو کنه.

این بدترین سورپرایزی بود که من میتونستم باهاش مواجه بشم.

با فاصله ایستادم که اون در صندلی کنار راننده رو باز کرد و کنار رفت.

فکر میکردم قراره مهرداد ازش پیاده بشه ولی وقتی چشمم به اون کفشه پاشنه ده سانتی صورتی رنگ افتاد فهمیدم طرف یه دختر نه مهرداد!

 

 

با ناز و مثل یک پرنسس که بخواد از کالسکه سلطنتیش پیاده بشه پای دیگه اش رو هم بیرون گذاشت و بالاخره از خودش رو نمایی کرد.

یه دختر فیک….

آره! بهتریم واژه برای اون دختر کلمه ی فیک بود.اندامش که تراشیده و حالتی شنی داشت به وضوح بیان میکرد این بدن چیزی هست که حاصل طراحی پزشکان نه یه اتفاق طبیعی!

سینه های غیر طبیعی، کمر زیادی باریک، باسن خیلی باد کرده، لبهای پف کرده گونه های ژل زده و دماغی که مونده بودم چجوری میتونست باهاش نفس بکشه!

چتری های بلوندش رو ریخته بود روی پیشونیش و مدام با ناز مژه های کاشته شده ی پرپشتش رو تکون میداد.

قدم زنان اومد سمتم. رو به روم ایستاد و گفت:

 

 

-هاای!

 

 

های ؟! مثلا سلام خودمون چش بود که میگفت های!؟ شایدم باید میگفتم علیک های… خیلی آروم جواب دادم:

 

 

– سلام.

 

با ناز سرش رو تکونی داد و گفت:

 

 

-من فرانکم!

 

 

پس این بود فرانک.دختری که تمام دردسرها بخاطر اون به وجود اومد.البته من ازش ممنونم چون با حضورش، با سفارشات ساده اش خیلی چیزهارو ناخواسته برای من روشن کرد.

به نگاه به صورتش انداختم و یه نگاه به سیامک.

دست به یکی کرده بودن که شاید کاری بکنن میونه ی من و مهرداد دوباره خوب بشه.

شاید البته باید در ساختارکلی جمله ام یه سری تغییرات به وجود بیارم. مثلا بگم دست به یکی کرده بودن که بازم از مهرداد عیسی مسیح بسازن!

لبهام رو از هم باز کردم و گفتم:

 

 

-خوشحالم از دیدنتون!

 

 

لبخندی روی صورت پر افاده اش نشست که جنس ناصادق و به دل نشینی داشت.مشخص بود از اعماق وجودش نیست و اونو صرفا جهت رفع تکلیفی روی صورتش نشونده.

اشاره ای به سیامک رفت و گفت:

 

 

-منو سیا خیلی وقت باهم در ارتباطیم و من عاشقشم.یعنی هردوی ما عاشق همیم.

 

 

اینو گفت و با یه نگاه عاشقانه به صورت دوست پسرش دستشو دور بازوی ورزیده اش حلقه کرد و گفت:

 

 

-مگه نه عشقم!؟

 

 

پسره لباشو بوسید و گفت:

 

 

-شکی توش نیست!

 

 

اینو گفت و رو کرد سمت من.چقدر از این بازی ها خسته بودم.کلافه نفسمو بیرون فرستادم که گفت:

 

 

-ببینید من وظیفه ی خودم دونستم که اتفاقی که یه جورایی ما باعثش بودیم و هستیم رو خودمون جمع و جورش کنیم برای همین من فرانک رو هم همراه خودم آوردم که جای شک و شبهه باقی نمونه…همه چیز دقیقا همونطور بود که من برات توضیح دادم و واقعا بی انصافیه اگه بخوای مهرواد رو باور نکنی

 

 

اینبار دوست دخترش بود که به دفاع از مهرداد خندید و گفت:

 

 

-وای خدا من اصلا باورم نمیشه یه خرید ساده ی من از سوپر مارکت ختم بشه به همچین موردهایی…در هرصورت گلم هرچی سیا گفت عین حقیقت…

 

 

گوشی توی دستم لغزید.اوردمش بالا و نگاهی به صفحه اش انداختم.پگاه بود ..چه موقع! هرچند دلم میخواست زودتر از اینها سرو کله اش پیدا بشه اما همین حالا هم به موقع پیداش شد.

شاید همه چیز داشت یه نحوی پیش می رفت که من بتونم ماجرارو جور دیگه ای هم بهش نگاه کنم!

سرمو بالا گرفتم و گفتم:

 

 

-ببخشید.من دیگه باید برم.دوستم منتظرم….

 

 

-مهرداد دروغ نمیگه….به هرکی هم بگه به تو نمیگه!این اولینباره اون برای اثبات بی گناهیش به یه نفر اینقدر خودشو تو خودش حبس میکنه….

 

 

پرسشی نگاهش کردم و پرسیدم:

 

 

-حبس!؟

 

 

-آره حبس…وقتی باهمه قهر کنی حتی باخودت یعنی خودتو حبس

 

کردی…

 

 

اینو سیامک گفت و معنای جمله اش همونی بود که خودم حدس میزدم.بی گناهی مهرداد و صدق و صحت داشتن چیزی که خودش تعریف کرده بود.

خداحافظی کردم و ازشون دور شدم….

 

#پارت_۳۰۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

معنای جمله ی سیاوش همونی بود که خودم حدس میزدم.بی گناهی مهرداد و صدق و صحت داشتن چیزی که خودش تعریف کرده بود.

خداحافظی کردم و ازشون دور شدم و همزمان شماره ی پگاه رو گرفتم.

گیر کرده بودم بین باور کردن و نکردن .بین بخشیدم و نبخشیدن.

صدای پگاه توی گوشهام که پیچید ذهنم از مهرداد پرت شد:

 

“کجایی بهار !؟ من جلو کلینیکم”

 

“بیا جلوتر…بیای جلوتر منو میبینی..پیاده تو خیابون دارم راه میرم ”

 

“عه! دیدمت…دیدمت”

 

گوشی رو گذاشتم توی جیبم و همونجا ایستادم تا اون از تاکسی پیاده بشه.سرمو خم کردمو همونطور که کف کفشمو رو زمین میکشیدم دوباره به مهرداد فکر کردم.

نمیدونستم باور کنم یا نه هرچند همه چیز خیلی طبیعی بود وبه نظر نمی رسید اونا بخوان دروغ بگن!

پگاه یکم پایینتر از تاکسی پیاده شد و بعداز حساب کردن کرایه بدو بدو اومد سمت من و نفس زنان گفت:

 

 

-چطوری؟ وای از نفس افتادم.یارو رو دیدی؟ واسه دوتا نیش ترمز ده تا اضاف ازم گرفت!

 

 

دستامو تو جیبهای مانتوم فرو بردم و پرسیدم:

 

-خب حالا اول بریم کجا !؟

 

لبخند زد و جواب داد:

 

-بریم رستوران مهمون من!

 

-باشه!

 

یاهمدیگه قدم زنان تو اون خیابون شلوغ و پرتردد به راه افتادیم.پگاه حرف میزد اما نمیدونستم راجع به چی چون تمام فکر و ذهنم شده بود مهرداد و حرفهای سیامک!

پگاه آرنجشو به دستم زد و گفت:

 

 

-اصلا حواست هست چیمیگم!؟ هوووی الووو…الوووو…

 

 

از فکر بیرون اومدم و سرم رو بالا گرفتم و گیج و ویج بهش نگاه کردم.فهمید به کل تو حال و هوای دیگه ای بودم برای همین پرسید:

 

 

-چیه بهار ؟ رو مود نیستی!؟

 

 

نتونستم چیزی به پگاه نگم.اون دیگه حالا همه چیز من رو میدونست.لبهامو روی هم مالیدم و گفتم:

 

 

-پگاه….دوست مهرداد اومد پیشم

 

کنجکاو و هیجان زده پرسید:

 

-واقعا!؟خب چیگفت؟ اصلا اومده بود که چی بگه !؟

 

نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

 

 

-اومده بود که بگه مهرداد خطایی نکرده!

 

 

پگاه یکم باخودش فکر کرد و بعد گفت:

 

 

-بنظرم برای یه قهر ساده واسطه کردن دوست یکم بچگانه است.نه؟ خودش میومد بهتر نبود!؟

 

 

اون از چیزی خبر نداشت و گمون میکرد همه ی ماجرا یه بگو مگوی ساده است:

 

 

-این قهر یه قهر ساده نبود.

 

 

-پس چی!؟

 

 

اون خیلی از همه چیز باخبر نبود.اما اگه میخواستم ماجرارو بهش بگم باید راست داستان رو میذاشتم کف دستش.برای همین گفتم:

 

 

-روزی که خونه ی دوست مهرداد بودم یه کم خرت و پرت از سوپرمارکت محل سفارش دادم.پسری که سفارشات رو آورد موقع حساب کتاب بهم گفت که از سفارشای که قبلا هم دادم یه مقدار پول بدهکارم…بهش گفتم من چیزی سفارش ندادم گفت چرا نشون به اون نشون شما پریروز یه چیزایی سفارش دادین تازه آقای موحد هم تازه از حموم اومده بود بیرون و پول نقد نداشت و خلاصه هزار جور نشون داد که ثابت میکرد اون روز یه دختر تو خونه ی مهرداد بود…

 

 

گرچه تا اون لحظه یه شنونده بود اما بعدش حیرت زده سرش رو به سمتم چرخوند و گفت:

 

 

-هییییین ! خیانت !؟ خیانت کرد !؟

 

 

شونه هام رو بالا و پایین کردم و گفتم:

 

 

-نمیدونم…نمیدونم پگاه! من همین فکرو میکردم.فکر میکردم که اون خیانت کرده برای همین واسه همیشه قیدشو زدم اما…اما حالا دوستش سیامک باهمون دختری که اون روز تو خونه بود اومد سراغم و گفت که فرانک دوست دختر اون و از این حرفها….

 

 

شونه به شونه ی هم سمت ورودی رستوران رفتیم و داخل شدیم.شلوغ بود.اول یه جای مناسب پیدا کردیم ونشستیم و بعد دوباره شروع کردیم در این مورد صحبت کردن:

 

 

-نمیدونم چیکار کنم پگاه!؟ نمیدونم باورش کنم یا نه!؟

 

 

پگاه منو رو برداشت و گفت:

 

 

-با توجه به چیزایی که تو تعریف کردی من بعید بدونم اون دروغ گفته باشه….

 

 

 

دستم رو زید چونه ام گذاشتم و گفتم:

 

 

-نمیدونم پگاه….خودمم همینطور فکر میکنم ولی ولی اگه کلک باشه چی؟ اگه سبسطه باشه چی؟! اگه سواستفاده گری باشه چی!؟

من به نظرهای پگاه در این مورد احتیاج داشتم.

تنهایی نمیتونستم این موضوع رو حل کنم.از پسش برنمیومدم!

تمام ماجرارو یکبار دیگه مو به مو براش تعریف کردم تا شاید اون بتونه راه حل مناسب تری نشون بده.

سرمو بالا گرفتم و گفتم:

 

 

-تو میگی من چیکار کنم!؟ باور کنم حرفهای سیامک رو یا نه!؟

 

 

-من تو دل قضیه نیستم ولی باتوجه به چیزایی که برام تعریف کردی بعید بدونم این وسط چیزی اشتباه باشه…شاید واقعا درست گفته و شک و شبه هات سختگیرانه باشن.البته تا مطمئن نشدی نبخشش…یادت باشه تو به خاطر اون پا تو مسیری گذاشتی که اگه ختم بشه به رسوایی هیچی برات نمیمونه پس اول مطمئن شو…

 

 

حرفهای پگاه درست و بجا بودن.

من بخاطر مهرداد به نوشین خیانت کردم. حتی میتونم‌بگم یه جورایی نمک خوردم و نمکدون شکستم….

 

#پارت_۳۰۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

 

با دستمال گوشه ی لبم رو تمیز کردم و بعد یه لیوان آب نوشیدم.

داشتم تلاش میکردم خودمو یه جورایی سرگرم بکنم تا ذهنم نره سمت مهرداد.با غذا یا حتی اگه شده باحرفهای بیخودی!

پگاه از پشت میز بلند شد و با برداشتن کیفش گفت:

 

 

-بریم !؟

 

 

لیوان رو گذاشتم روی میز و جواب دادم:

 

 

-آره بریم !

 

 

اون پول غذاها رو حساب کرد و بعدهم از رستوران رفتیم بیرون.پیشنهاد بعدی اون پیاده روی کردن تا نزدیک ترین سینما بود.دوتا نسکافه داغ از یه قهوه خونه گرفت و بعد هم پیاده به راه افتادیم.

من تو فکر بودم.یعنی هردو توی فکر بودیم.تو فکر آدمایی که که عقل و احساسمون درگیرشون بودن …

آدمایی که بخش مهمی از زندگیمون شده بودن و حالا ما با ابن بخش مهم درگیری ذهنی داشتیم.

با دست چپ اون لیوان کافه رو گرفتم ودست دیگه ام رو توی جیب لباسم فرو بردم و پرسیدم:

 

 

-آرتین کی میاد بالاخره !؟

 

 

ایندفعه دیگه شونه بالا ننداخت و اظهار بی اطلاعی نکرد:

 

 

-فکر کنم پسفردا! یعنی فکر که نه…پسفردا میاد دیگه.خودش گفت!

 

 

نفس عمیقی کشیدم.بدبیاری پشت بدبیاری.حالا من چجوری در عرض دوروز میتونستم خونه پیدا کنم!؟

شونه هام رو بالا و پاببن کردم و یه لگد به قوطی خالی و مچاله ی جلوی پام انداختم و گفتپ:

 

 

-پس…بنابراین..من دوروز وقت دارم یه گورستونی رو پیدا کنم که کپه مرگمو اونجا بزارم!

 

 

بهم نگاه کرد و پرسید:

 

 

-یعنی نمیخوای بری خونه ی دختر خاله ات !؟

 

پاسخ سوالش واضح بود.قاطع و جدی جوای دادم:

 

-نه اصلا…دیگه نمیخوام اونجا باشم..سختمه ولی میخوام تمرین کنم نداشتن مهرداد رو.میخوام حتی اگه این وسط بیگناه باشه بازهم نرم خونه اش و کم کم ترکش اعتیاد بکنم….

 

 

پگاه دستشو چندبار رو شونه ام زد و بعد گفت:

 

 

-فکر خوبیه….مهرداد واقعا خوشتیپ و خوشقیافه و پولداره…ولی اینکه متاهل هست تمام اون گزینه های خوب رو حذف میکنه!

 

 

سرم رو تکون دادم و گفتم:

 

 

-آره…این به من حس بدی میده و مجابم میکنه هرچقدرهم که دوستش دادم نبابد این رابطه رو ادامه بدم…البته.من واقعا نمیدونم میتونم از پسش بربیام یا نه….

 

 

لب و لوچه اش رو آویزون کرد و گفت:

 

 

-تا مردها هستن و وجود دارن ،ما دخترا هیچکدوم آرامش نداریم.خسته میکنن آدمو با کارهاشون…مثل همین آرتین که بی محلی ها و کم محلی هاش منو عاصی کرده این مدت! هوووف!

 

 

باهمدیگه از پله ها بالا رفتیم.چنددقیقه ای رو مشغول انتخاب فیلم شدیم و بعدهم پگاه رفت و بلیط خرید.خیلی شلوغ بود.از لای جمعیت رد شدیم و رفتیم داخل.

هردو کنارهم روی صندلی نشستیم.فیلم هنوز شروع نشده بود و چند دقزقه ای مونده بود تا آغازش و از طرفی مردم همچنان، کم کم داشتن میومدن داخل.پگاه کیفش رو گذاشت رو صندلی و گفت:

 

 

-من برم توالت وگرنه می ریزه…

 

 

بی رمق خندیدم و بعد سرمو به عقب تکیه دادم و گفتم:

 

 

-باشه برو…برو که میخوام با لواشکهای مامان سورپرایرت بکنم.

 

 

کف دستهاشو به هم مالید و با لذت گفت:

 

 

-جوووون…من جون میدم واسه لواشکهای خوشمزه ی مامانت…

 

 

آرنج دستمو تکیه گاه صورتم کردم و زل زدم به رو به رو که یه نفر درست سمت راستم روی یکی از صندلی های خالی نشست.

عطر آشناش به شَکم انداخت اما از بی حوصلگی تکون نخوردم تا وقتی که خودش گفت:

 

 

-عادلانه نیست یکی تو غم و ماتم شب روز آرزو کنه صداتو بشنوه و تو اینطوری بیتفاوت درحال گردش و تفریح باشی!

 

 

سرمو جرخوندم و ناباورانه بههرداد نگاه کردم.حتی یک درصدهم فکر نمیکردم اون اینجا باشه.

زل زده بودم به صورتش که پرسید:

 

 

-سیامک رو دیدی!؟ من نفرستادمش و حاضرم برای اینکه باور کنی جون مادرمو قسم بخورم….

 

 

اخم کردم تا بدونه دیدنش خوشحالم که نکرد هیچ، تازه دُز عصبانیتم رو هم بیشتر کرد:

 

 

-داشتی تعقیبم میکردی اره!؟

 

آهی کشید و گفت:

 

 

-اگه دل تو هم به اندازه ی دل من به جلز و ولز دلتنگی راه افتاده بود همچین حرفی نمیزدی…این یعنی اصلا دلتنگم نبودی…

 

 

اشتباه حدس زد.اون خوب به عنوان یه مرد باید میفهمید ما دخترا زودتر وابسته میشیم.

من هم دوستش داشتم هم ازش عصبانی بود اما الان حس مورد دومی تو وجودم بیشتر بود.نفس پرحرصی کشیدم و سرمو ازش برگردوندم و گفت:

 

 

-برو مهرداد….برو….

 

#پارت_۳۱۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

من هم دوستش داشتم هم ازش عصبانی بود اما الان حس مورد دومی تو وجودم بیشتر بود.نفس پرحرصی کشیدم و سرمو ازش برگردوندم و گفت:

 

 

-برو مهرداد….برو….نمیخوام پگاه تو رو اینجا ببینه!

 

 

دستهاشو روی دسته های دو طرف صندلی گذاشت و سرش رو به سمتم چرخوند و با حیرتی که از تاسف و غصه ی شدید سرچشمه میگرفت پرسید:

 

 

-داری منو می رونی از خودت؟ داری منو دور میکنی؟ منو پنهون میکنی از آدما !؟ رسمش اینه؟ آدم کسی رو که دوست نداره از خودش دور میکنه و پنهون نگهش میداره….

 

 

مهرداد همیشه همینطور بود.همیشه از هر حرفی حتی اگه اون حرف یه جمله ی عاشقانه و ساده باشه بدتربن منظور ممکن رو ازش برمیداشت و سعی میکرد باهاش طرف مقابل رو محکوم بکنه درست مثل همین حالا !

نفس عمیقی کشیدم.عاجز شده بودم از این شرایط.از این وضعیت.سرمو به سمتش که برگردوندم صورتم یه سانتی صورتش بود. فاصله بین چشمهامون اونقدر کم بود که

میتونستم تصویرمو تو مردمک چشماش ببینم. آهسته و مثل کسی که از همچی بریده و حوصله ی هیچی رو نداره گفتم:

 

 

-مهرداد…باشه.باشه هرچی تو میگی درست…هرچی تو میگی و تو میخوای درست فقط برو…برو…برو و قبوب کن دیگه فایده نداره این..

 

 

دستشو روی لبهام گذاشت.یه صدای” هیس ” آروم از حنجره اش برخاست و از بین لبهاش بیرون اومد.

انگشت اشاره اش اومد بالا و هربار که حرف میزد تکونش میداد:

 

 

-ببین…من بخاطر تو پا گذاشتم رو همچی…اونقدر دوستش داشتم و دارم که قید زن و بچه رو زدم.تا تو خوشی من خوشم تا خوش نیستی ناخوشم…حرف از رفتن نزن که اون روی سگم بالا میاد!

 

 

آروم حرف میزد اما حتی وقتی صداش آروم بود هم صلابت داشت و ترس رو ناخوداگاه به من القا میکرد.

آخه من باید چی بهش میگفتم؟انگار پاهام رو گرفته بود و وارونه و سروته توهوا نگه ام داشته بود.هیچ چیز بینمون اثباتی نداشت.

مسیری که داشتیم باهم طی میکردیم به کل غلط بود اما اون نمیخوایت بپذیره!

آروم نفس میکشیدم و چشمای خشمگینش رو نگاه میکردم.

دلگیر شدم از این لحنش که نمیدونم از خواستن نشات میگرفت یا از زورگویی و تهدید:

 

 

-تو داری تهدیدم میکنی مهرداد؟

 

 

سیبک گلوش آهسته بالا و پایین شد.نتونست چشم از چشمام برداره.بعدلز یه مکث و سکوت کوتاه گفت:

 

 

-وقتی آدم یه نفرو دوست داره و اون یه نفر نه باورش داره و نه حتی میخواد قبولش کنه و به حرفهاش گوش بده دست به دامن خیلی چیزا میشه….تو اگه من اینجا آتیش بزنم خودمو هم باز باورم نداری…تو باورم نداری…قلبمو از سینه ام دربیارم دو دستی تقدیمت کنم بازهم سعی میکنی یه بهونه واسه پس زدنم پیش بکشی!

 

 

نه اینطور نبود….نبود…داشت چیزایی میگفت که حقیقت نداشتن.

جوری که اون حرف میزد من یه گربه بودم.یه گربه ی بی وفا….یعنی اون باحرفهاش داشت یه تصور این مدلی از من میساخت.ناباورانه و آهسته گفتم:

 

 

-چیمیگی مهرداد ؟ چی میگی….

 

 

-حقیقتهای تلخ…

 

 

آب دهنم رو آهسته قورت دادم و باصدای خفه ای گفتم:

 

 

-اینا حقیقت نیستن…اینا چیزایی که تو فکر میکنی…ساخته های ذهن توئن…اگه میخوای بدونی من چرا نمیخوام باشم به خودت رجوع کن…

 

 

نگاهی به اطراف انداخت.دلم میخواست پگاه زودتر برگرده تا مهرداد بره …بره و باحرفهاش اینقدر آزارم نده!

سرش رو خم و راست کرد و گفت:

 

 

-من سیامک رو نفرستادم.اون خودش خواست…خودش خواست همه چیز رو توضیح بده ولی…

 

 

مکث کرد.پوزخندی زد و گفت:

 

 

-و مثل اینکه زورش هم بیفایده بود…کاملا مشخص باور نکردی…

 

 

دستمو برداشتم و خودمو عقب کشیدم و گفتم:

 

 

-برای من مهم نیست…دیگه هیچی برای من مهم نیست! واسم اهمیت نداره راستشو گفتی یا دروغشو…برام مهم نیست اون دختره فرانک دوست دختر توئہ یا دوست دختر سیامک.هیچی برام مهم نیست…

تو رفتاری از خودت اون روز نشون دادی که….

 

 

جمله ام رو ادامه ندادم حتی حوصله حرف زدن هم نداشتم.باید تمومش میکرد.

ادامه دادن این رابطه غلط بود.

حتی اگه اون میخواست من هم دیگه نمیخواستم.

چشم دوختم به رو به رو…

چندثانیه ای وسط اون شلوغی و بگو مگو و همهمه رو به رو رو نگاه کردم و بعد نفس راحت و عمیقی کشیدم گفتم:

 

 

-شاید حق باتوباشه…شاید درست بگی….ولی من دیگه نمیخوام ادامه بدم! دیگه نمیخوام…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شیطان کیست به صورت pdf کامل از آمنه محمدی هریس

      خلاصه رمان:   ویرجینیا بعد از مرگ پدر و مادرش، برای اولین بار نزد پدربزرگ و خانواده مادریش می‌رود. در آنجا با رفتارهای متفاوتی از سوی خاله‌ها و داییش و فرزندانشان مواجه می‌شود. پرنس پسرخاله‌اش که وارث ثروت عظیم پدری است با چهره‌ای زیبا و اخلاقی خاص از همان اول ویرجینیا را شیفته خود می‌کند. اتفاقات ناخوشایند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق صوری پارت 24
دانلود رمان خفقان

    خلاصه رمان:         دوروز به عروسیم مونده و باردارم عروسی که نمیدونه پدر بچه اش کیه دست میزارم روی یه ظالم،ظالمی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گل سرخ
دانلود رمان گل سرخ به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان گل سرخ :   ـ گلی!! صدایش مثل همیشه نبود. صدایش با من قهر بود و من مگر چند نفر بودم که ببینم و بشنوم و باز بمانم؟ شنیده‌ها را شنیده و دیده‌ها را دیده بودم؛ وقت رفتن بود. در را باز کردم و با اولین قدمم صدایش اینبار از زیر دندان‌های قفل شده‌اش به گوشم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهشید
مهشید
3 سال قبل

ننووییسسننددهه هنیشه دوتا دوتا پارت میزلشای الان فقط یکی واقعا که😣😤

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x