دلارای لبخند زد و سر تکان داد
_ بریم ، پدرشوهر عزیزمو بیشتر منتظر نذاریم
ارسلان سمت در رفت
_ فکر کردم مخالفی
دلارای سمت در قدم برداشت
صدای پاشنه های کفش را دوست داشت
حاج خانم هرگز اجازه پا کردن چنین کفشی را به او نمیداد!
_ مخالفم ، استرس دارم ، دستام یخ زده حالمم بده
ولی تو این چهل دقیقه ای که تو اتاق بودم با خودم فکر کردم به این نتیجه رسیدم انقدر بدبختی دیدم که این یکی توش گمه!
آب اصلی ریخته شده جمعم نمیشه
بذار دودش فقط تو چشم ما نره…
ثانیه ای مکث کرد و تصحیح کرد
_ تو چشم من نره!
ارسلان در آسانسور را باز کرد
_ پس این نقاب جدید دخترحاجیه!
دلارای آرام زمزمه کرد
_ نه حاجی مونده نه دختر بودنی…
این نقاب دلارایه
فقط دلارای
ارسلان نگاهش را روی بدنش گرداند و تا شب چند ساعت مانده بود؟!
_ هرچی هست مرموزه ، سرگرم کنندست!
دلارای از گوشه چشم نگاهش کرد
_ آلپارسلانم که عاشق سرگرم شدن!
ارسلان سوییچش را بالا آورد و پوزخند زد
_ زدی به هدف!
از سمت دیگر سوار شد و پاهایش را روی هم انداخت
سعی کرد استرسش را صورتش نشان ندهد
باید کنار ارسلان آرام میبود
باید امروز نقش بازی میکرد
هم در برابر حاج ملک شاهان و هم شب کنار آلپارسلان
تنها یک سوال باقی مانده بود که شک به دلش میانداخت
اگر پاسخ سوالش مثبت بود شاید شب باز هم برنامه اش را اجرا میکرد اما نه با دلش!
نه با دلارای واقعی
با دلارایی نقاب زده
روحش را بیرون در این خانه میگذاشت و جسمش را تقدیم ارسلان میکرد
_ آلپارسلان؟
ارسلان سری برای نگهبان تکان داد
مرد با تعجب بلند شد و با احترام ایستاد
نگاهی به سرووضع مرتب و شیکشان انداخت و در دل غر زد
_ پولدارا همشون دیوونه و دو قطبیان!
ارسلان متفکر زمزمه کرد
_ هوم؟
بدون حاشیه پرسید
_ با اون دختره خوابیدی؟
ارسلا ابرو بالا انداخت
دلارای تکرار کرد
_ بگو ، راستشو بگو
_ میدونی که دروغ نمیگم
_ برای همین ازت پرسیدم
یا جوابمو نمیدی یا راستشو میگی
_ انتخابم اولیه!
_ بگو. تو از من نمیترسی فقط میخوای با سکوتت عذابم بدی
ارسلان کوتاه خندید و دلارای نفس عمیقی کشید
_ باهاش نخوابیدی مگه نه؟
ارسلان که زیرچشمی نگاهش کرد مطمئن تر شد
_ باهاش رابطه نداشتی
_ چیزی که زیاده دختر ، هر وقت بخوام تو اون برج صف میکشن
دلارای ناخواسته لبخند زد
حالش بهتر بود!
انگار سنگینی از روی قفسه سینه اش بلند شده بود
_ ولی نمیخوای…
_ اعتماد به نفستو گ***دم
لبخند دلارای عمیق تر شد
_ بی ادب
_ جای فکر به دختره به برنامه های شبت فکر کن رئیس! نشه که دختره تکرارشه
دلارای در آینهی آفتاب گیر رژلبش را مرتب کرد
کم کم وارد محله های آشنا میشدند
قدیمی و با اصالت!
_ هیچ کدومشون دلی نمیشن
ارسلان نگاهی به کوچه آشنا انداخت
چه سال هایی در نوجوانی حاجی قصد داشت مجبورش کند به فیلم بازی کردن
به بستن دکمه های زیر گلویش و تسبیح دست گرفتن و پسر ملکشاهان ها بودن!
_ آره … ادا تنگا و شل نکن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بابا پارت دیگ اههه
😂😂😂
Ggh
هعی خدا اخر عاقبت این رومانو بخیر کنه منکه دیه سکوت
سقت نمیشی یه دوخط بیشتر بدی
ناموساااا دو خط بیشتـر مینوشتـی میمردییی بعضیتاون امدیدن که فقط ادمو بدین به گـــا
بعد ی چیز دیگه، اینکه چجوری توی ماشین پاهاشو روی هم انداخته 😐 مگه اومده خونه خاله؟!!! اصلا هر جور حساب کنی نمیشه 😂
مگر اینکه ماشینش کشتی باشه🤣
این جمله ی اخر که نوشته اره ادا تنگا و شل نکن، منظورش حرف ارسلانه یا جواب به دلی؟!! من اینو متوجه نشدم
ارسلان به دلی میگه در جواب دلی که گفته بود هیچکدوم دلی نمیشن
هعی😑
جونز
خیلی کوتا بود یه پارت دیگه هم بذارررر
عالیه
چقدد کممممم☹️
نویسنده رسما ریده 😐 😂