_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
با بیرون آمدنش از اتاق همه یک صدا هو کشیدند و دست زدند
ریز خندید
_ دیوونه ها
آزاده و خواهرش ، هنگامه و دو دختر دیگر که دوهفته پیش با آن ها آشنا شده بود و میدانست دخترخاله هایش هستند ، مانیا ، بنفشه و بیتا دوقلوهایی که در دبیرستان با هم دوست بودند و صحرا دوست دوران دبستان دلارای و مانیا
باورش نمیشد!
بدون اینکه هیچ کس و کاری داشته باشد و خانوادهاش قبولش کنند در جمعی دخترانه نشسته بود
پیشنهاد مهمانی سیسمونی گرفتن را هنگامه داد
آزاده و مانیا به شدت موافق بودند و او تمام مدت حسرت دلِ خوششان را میخورد!
مخالفتی سرسخت کرد اما برای آن ها ذره ای اهمیت نداشت
بادکنک ها و تدارکات دیگر هم کار هنگامه بود
مثل همیشه از جیب آلپارسلان
دستش را روی شکمش گذاشت و به سختی روی کاناپه نشست
مانیا دست زد
_ خب خب خب
شاید فکر کنید مهمونی گرفتیم برای سیسمونی و اون داستانا اما اشتباه میکنید
هنگامه با خنده ادامه داد
_ گفتیم دور هم جمع شیم بلکه دعای شما بگیره و دلارای تا زایمان منفجرنشه
بقیه خنديدند و او با حرص پشت چشم نازک کرد
پسرک معصومش اصلا هم تپل نبود!
آن ها کجا بودند زمانی که جنین بیچاره زیر دست و پای داراب در شکم او کتک میخورد؟
بعدها هم که ویار و حالت تهوع اجازه رشد نداده بود
ویتامین و … مصرف نمیکرد و اوضاع خوب نبود
حال در این چند ماه به بچه رسیده بود
قرص های ویتامین و آمپول های تقویتی خارجی با پیشنهاد دکترش بود!
دستش را روی شکمش گذاشت و به دخترها که میخندیدند چشم غره رفت
_ بسه جمع کنید خودتونو
بچم و چشم میکنید از آخر
آزاده خندید
_ به ما چه ربطی داره؟ میخواستی هنگامه رو دعوت نکنی
هنگامه ادا در آورد
_ هنگامه خودش صاحب مجلسه!
دلارای لبخند زد
_ ولش کنید شماها هنگامه رو
بچه دنیا بیاد هنگامه تا آخر عمر فحش عمه میخوره هرچی بدی تو زندگیش کرده بخشیده میشه
شماها فکر نامه اعمال خودتون باشید انقدر به وزن جوجهی من گیر ندید
همه خندیدند و هنگامه سمتش هجوم آورد
خودش را جمع کرد و با خنده جیغ کشید
_ حاملم هنگامه حامله
صحرا با خنده سرتکان داد
_ دلی خیلی خبرچینه بهتون هشدار میدم
بچه دنیا بیاد بهش میگه عمهات تورو حامله بودم دست روم بلند کرد
مانیا خودش را جلو کشید
_ وای یادته؟ سوم دبستان بودیم تقلب میکردیم میرفت به معلم میگفت؟!
دلارای با خنده کوسن کاناپه را سمتش پرتاب کرد و آزاده قهقهه زد
_ چه قدر چندش بودی دختر
بیتا ابرو بالا انداخت
_ این که چیزی نیست
سوم دبیرستان آزمون داشتیم دبیره یادش رفت بگیره
همهی کلاس خوشحال بودیم یهویی دلی خانوم یادآوری کرد
بنفشه خندید
_ چه قدر فحش خورد
بیتا سر تکان داد
_ انقدر حواسش به آزمون و امتحان بود ما شک نداشتیم دکتر میشه!
جمع ساکت شد
دلارای سرش را پایین انداخت و آه کشید
دکتر نشده بود
اصلا در چه ماهی بودند؟
کنکور گذشته بود؟
البته که گذشته بود
جوابش هم آمد؟
میدانست که آمده
حتی میدانست صحرا میکروبیولوژی قبول شده و دوقلوها مدیریت میخوانند
او چه؟
او زن شده بود
صیغه شده بود
مادر شده بود
مادر فرزند کسی که میترسید به او حرفی از پسرشان بزند!
هنگامه با دیدن سکوت جمع دست هایش را بهم کوبید
_ بسه بسه غصه نخور الکی
برادرزادم باید علی بی غم دنیا بیاد
از جا بلند شد و هم زمان که از کنار دلارای میگذشت سرش را خم کرد
بوسه ای روی شکم برآمده اش زد
_ دنیا بیاد خام خام جیگرشو میخورم
مانیا صوراش را کج کرد
_ اه این حرفا چیه میزنی
دلارای لبخند زد
_ هوس جیگر کردم!
همه یک صدا اعتراض کردند و غر زدند
هنگامه کنترل را برداشت
_ پاشید پاشید
تو جشن سیسمونی برادرزادم باید همه قر بدن وگرنه قبول نیست
اول از همه دست دلارای را کشید و او با خنده بلند شد
باید گذشته را پشت سر میگذاشت
زندگی او اینطور بود
شاید روزی دوباره برای کنکور میخواند ، شاید روزی دانشگاه میرفت و پیشرفت میکرد اما مگر راه خوشبختی همه یک جور بود؟
شاید میتوانست جور دیگری خوشحال باشد
نمیدانست…
راست ایستاد و همراه هنگامه چرخید
چرخید و چرخید و صدای خنده هایش بلند شد
پیراهن بلند حاملگی به تن داشت
روی شکمش پنگوئن کوچکی سرش را بیرون آورده و او عاشقش شده بود
دوباره چرخید و خندید
بلند تر
انگار پسرک هم از شادی مادرش خوشحال بود
بلندتر خندید
آزادانه و بدون ترس
هم زمان کلید در قفل چرخید
هیچکس متوجه نشد
همه با لبخند محو دخترک و خنده هایش بودند
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
..
ارسلانه باوا
وایییییی بزار پادت جدیدو حدعقل دوتا پارت بزار
حالا خوبه ارسلان نباشه😂😐
والا هیچی از این نویسنده بعید نیست!
هههههه زندگی چقدر کثیفه 🖕 آخه ارسلان الان باید بیاد 😑
بچه عااااا
صلاااام و درود
رمان دلارای گشنگه؟؟؟؟؟
بخونمش؟؟؟
اره قشنگه بخون حتما
قشنگه ولی به نظر من بزار تموم شد بخونش که اگه به اینجا برسی هفته ای یه پارت بگیری اعصابت بهم میریزه 🗿
صغرا حق گو😔😂
بزاررر دیگه مال امشب و بزار به خاطر من
مرسی فاطی جوونم من فردا باید برا کنکور بخونم اما الان شوق رمان و دارم تادرس
عزیزمم
ایشالله کنکور قبول شی
فکر کنم به سن من کسی اینجا نیست کدوم دیوونه ای همچین رمانی رو میخونه، قشنگه ها ولی یه موضوع تکراریه پسر خشن پولداره که دختر میخواد اونو عاشق خودش کنه، من میرم واسه عید میام امیدوارم تا آخرشو گذاشته باشه 😁
چند سالته مگه تو؟
30
نه بابا بقیر از شما بالای ۳۰ سالم هستن
واقعا بعد چهار روز یه پارت کم الانم هیچی
چرا پارت گذاری انقد نامنظم شده فقط این رمان نه هاا بقیه ی رمانام همین شدن
بیشتر رمانا شدن هفته ای سه پارت
چنتام جمعه ها پارتگذاری میشن،همین که سایت ترافیکه هم پارتا کمن چن روز ی بار اقلا یکم بیشتر میشه
چرا حس میکنم دلارای میمیره🥲
وای خدانکنه
فاطی کی پارت بعدی رو میزاری؟!
فردا عصر
منتظریماا فاطی جون
بزار برامون
فاطی فردا عصر مگه الان نیست چرا نمیذاری؟ ارسلان و بفرستم سراغت؟
چرا دیگه الان میاد
حالا نویسنده بگه سورپرایز حالا قر بده
سورپرایز…..ارسلان می آید
چرا پارت جدید نمی دی
همگی احترام بگذارید
این نشانِ ورودِ ارسلان میباشید احترام بگذارید
و پدر بچه وارد میشود دیش دری دیدین
ولی گمونم نگهبانس اومده میگه کمتر صدا بدید ن ارسلانه ن هیچ چیز دیگه 😂 😂
نگهبانه کلید از کجا آورده نوشته کلید در قفل چرخید
لطفا امروز پارت بدید خداروخوش نمیاد آنقدر ذهن ما کنجکاو بمونه😂
من یه تیکه ایش رو خوندم یه جایی
فکررر کنم که دلارای با خوردن بیش از حد قرص لاغری حالش بد بشه زایمان کنه بعد دکترا هم میگن تا ۴۸ ساعت بیشتر زنده نیست
اگه درست باشه این بالایی ارسلان میفهمه و فکر کنم کنار بیاد ولی دلارای معلوم نیست چی بلایی قرار سرش بیاد
داش اینو تازه داره مینویسه از کجا میدونی
بنظرم اون بنرهایی که ازش هست از آینده فیک هستن،چون نوشته نشده هنوز
شاید
عاخی دلی بدبخت قراره پراش سیخ شه😂😂😂