موهامو سشوار کشیدم.. آرایش کردم.. همه ی برق هارو روشن کردم و خونه رو چراغونی کردم…
آهنگ شاد گذاشتم و ذهنم خالی از فکروخیال های مسخره کردم..
حالم بهتر شد..
حتی دیگه از دست مازیار هم دلخور نبودم… دلارام واقعی همینه.. ازاون دلارام ترسو و ناتوان بیذار بودم…
تصمیم گرفتم واسه شام غذای مورد علاقه ام یعنی رشته پلو درست کنم!
داشتم آشپزی میکردم که مامان برگشت!
طبق معمول مثل روح باهام برخورد کرد ونادیده گرفت..
اما من با خوشرویی به استقبالش رفتم..
_سلام مامانم.. خوش اومدی!
انگار این بار جدی جدی روح بودم و متوجهم نشده بود چون با دیدنم ترسیده تکونی خورد ودستش رو روی قلبش گذاشت!
_وای خدا.. ترسوندی منو.. علیک سلام! کِی اومدی؟
_ببخشید نمیخواستم بترسونمت! خیلی وقته که اومدم..
_پس ماشین کو؟ اومدنی ماشین رو ندیدم.. مگه تو نبرده بودیش؟
_چرا من بردم..
موقع برگشت مازیار اومده بود دنبالم زشت بود بذارم تنها برگرده ماشین توی پارکینگ محل کارم موند، فردا میارمش!
_آهان.. باشه!
موهاشو مش کرده بود وخوشگل شده بود..
رفتم صورت تُپلش رو بوسیدم وگفتم:
_قربونت برم چقدر خوشگل شدی مبارک باشه موهات!
دستی به موهاش کشید و با خوشحالی گفت:
_واقعا خوب شدم؟ بهم میاد؟
میدونستم مامان از پیرشدن میترسه و ترس از پیری داشت به افسرده شدن دعوتش میکرد..
واسه همونم همیشه تلاش میکردم ازش تعریف کنم وبهش اعتماد به نفس بدم!
_خیلی! ازهمیشه خوشگل ترشدی. دوباره به گونه اش بوسه زدم و اضافه کردم:
_ماه بودی ماه ترشدی..
لبخند رضایت روی لبش نشست!
بالذت تابی موهاش داد و درحالی که ازکنارم رد میشد گفت:
_پس برم یه لباس خوشگلم بپوشم!
بالبخند توی سکوت نگاهش کردم..
صدای مامان از توی اتاقش اومد
_مازیار نیومده؟
به آشپزخونه برگشتم و همزمان جواب دادم:
_غروب اینجا بود اما کار پیش اومد رفت!
_آبی یا کرمی؟
منظورش رنگ لباس بود..
_کرمی بیشتربهت میاد!
دیگه چیزی نگفت ومنم مشغول درست کردن سالادم شدم..
چند دقیقه بعد مامان اومد توی آشپزخونه..
پیرهن بلند کرمی که آستین های گیپور داشت پوشیده بود یه کمم آرایش کرده بود..
_چطورم؟
انگشتمو به نشونه تحسین روی هم گذاشتم وچشمکی زدم وگفتم:
_بی نظیر!
_شام چی درست کردی؟
_رشته پلو!
بدون تشکر سری تکون داد وگفت:
_ الان سریال جدیده شروع میشه یه دونه چایی واسم بیار ورفت..!
پوووف کلافه ای کشیدم و زیرلب باشه ای گفتم..
بعدازشام ظرف هارو شستم و مامان هم مشغول تماشای فیلم بود تصمیم گرفتم برم یه کم راجع به بیماری سروش تحقیق کنم و کتاب بخونم.
رفتم توی اتاقم..
لبتابم رو روشن کردم ومشغول شدم..
نمیدونم چقدر گذشته بود عمیقا غرق کارم شده بودم که صدای اسمس گوشیم بلندشد..
به ساعت نگاه کردم.. از دوازده رد شده بود!
باتعجب رفتم ازروی تختم گوشیمو برداشتم وچشمم شماره ی مازیار افتاد!
_عشق من بیداره؟
لبخندی زدم و واسش نوشتم:
_بیداره!
_خوبی خانومم؟ حالت بهترشد؟ زنعمو برگشت؟
لبخندم تبدیل به پوزخند شد.. ساعت ۱۲ شب تازه یادش افتاده سراغمو بگیره و حالم رو بپرسه! انگار نه انگار ازش خواسته بودم تنهام نذاره!
اما من دوستش داشتم..
نمیخواستم ازش کینه ای به دلم بمونه و اگه ناراحتیم رو بروز نمیدادم تبدیل کینه وحرف ناگفته میشد ومن این رو نمیخواستم! پس واسش نوشتم:
_واسه پرسیدن این سوال ها یه کم دیرنشده عزیزم؟
فکرمیکنم این هارو باید زودتر می پرسیدی که نپرسیدی!
نوشت؛ معذرت میخوام عزیزم حق باتوئه!
بعدازظهر عصبی بودم نیاز داشتم باخودم خلوت کنم و یه کم فکر کنم!
منو ببخش اگه ناراحتت کردم..
_ناراحت شدم اما اشکال نداره پیش میاد.. بخشیدمت! وکنار کلمه شکلک چشمک گذاشتم…
_مرسی که اینقدر مهربونی عشق من! مرسی که بخشیدی!
اومدم جواب بدم که پشت بند پیامش پیام جدید اومد
_دلارام میخوام راجع به پایان نامه ات باهات حرف بزنم
لطفا فردا آسایشگاه نرو و منتظر من بمون تا بیام و راجع بهش حرف بزنیم!
اخم هام توی هم کشیده شد!
_چرا؟ چه حرفیه که قبل از شنیدنش نباید برم اونجا؟
_فردا حرف میزنیم خانومم به من اعتماد کن!
بدم میومد ازاینکه کسی واسه کار ودرسم تصمیم بگیره.. نوشتم:
_موضوع اعتماد نیست عزیزم..
توجایگاه خودت رو داری و درس و شغل آینده ام جایگاه خودش!
کنجکاو شدم.. چی میخوای بگی؟ الان بگو!
نوشت؛ جایگاه کدوممون بالاتره؟ من یا شغل آینده ات؟
اه چرا مقایسه میکنه هرچی تو زندگی جایگاه خودشو داره و اهمیت خودشو ، ممنونم از قلم خوب نویسنده
ههه چه اتفاق نظری منو دلارام هم شغل روان شناسی رو دوست داریم همه رشته پلو
😂😂 رشته روانشناسی خیلی رشته دوست داشتنی و خوبیه انشاءالله منم روانشناس اینده ام😍♥️