رمان دچار پارت ۱۸ درخواستی و دِلی - رمان دونی

رمان دچار پارت ۱۸ درخواستی و دِلی

« هیگیا »

صبح که به شرکت می‌روم هنوز نیامده. ساعتی می‌گذرد و از فکر اینکه امروز نخواهد آمد عصبی و بی‌قرار می‌شوم. لعنت به من. لعنت به قلبم که منتظرش است. وقتی در باز می‌شود و قدم توی اتاق می‌گذارد، جریان خوشحالی عمیقی مثل برق از جانم می‌گذرد. نگاهم نمی‌کند سلامی نمی‌دهد و پشت میزش روی صندلی می‌نشیند. دکمه‌ی کت خوش‌ دوختش را باز کرده دو طرفش را توی تنش مرتب می‌کند. یاد تیپ آمریکایی خفنش در پای کوه می‌افتم و لعنت به من که نمی‌توانم نسبت به او خشمگین باشم. روزی صد بار خودم را به‌ خاطر عماد شاکریان و این حس افسار‌گسیخته‌ام به او لعنت می‌کنم!

_فرم رایان گستر رو بیار

از شنیدن صدایش و اینکه با من حرف زده شوکه می‌شوم. تعللم را که می‌بیند نگاهم می‌کند. آخ… انگار یک ماه است چشم‌هایش را ندیده‌ام. چطور دو روز نشده دلم برای چشم‌هایش تنگ شده!
از خودم عصبانی‌ام و لب‌هایم را به هم فشار داده با خودم می‌گویم “محکم باش لی‌لا. توجه نکن بهش”
فرمی که می‌خواهد را از بین پرونده‌ها پیدا کرده برایش می‌برم. مقابلش که می‌گیرم نگاهش به کف دستم دوخته می‌شود.
کف دستم از آن شب در اثر بارها فرو کردن ناخن‌هایم زخم است. سریع فرم را روی میزش گذاشته و دستم را عقب می‌کشم. سر بلند کرده نگاهم می‌کند. سر جایم برمی‌گردم و می‌گویم
_آقای شاکریان بهتره در مورد شرایط جدید حرف بزنیم. طبق قراردادی که امضا کردم مجبورم به کارم توی شرکتتون ادامه بدم. ولی هیچ سفری باهاتون نمیام. اگه قبول نمی‌کنید هم استعفا میدم و پرداخت جریمه یا هر چیزی که لازمه قبول می‌کنم

نگاهم می‌کند و فقط یک کلمه می‌گوید
_باشه

نمی‌فهمم این باشه برای کدام بند از حرف‌هایم بود. ولی با جواب کوتاهی که داد می‌فهمم که نمی‌خواهد حرف بزند و سکوت می‌کنم‌.
کمی بعد می‌گوید
_می‌دونی هیگیا چیه؟

آیا دارد در مورد مفهومی شغلی و کاری سوال می‌پرسد یا چه؟!
_نه
_هیگیا در اساطیر یونانی الهه‌ی شفا و سلامتی هست. زنی که قدرت شفادهندگی داشته

از حرف بی‌ربطش تعجب می‌کنم ولی این چیزی که می‌گوید زیباست.
_چقدر قشنگ
_دست‌های تو دست‌های هیگیاست

چیزی در قلبم فرو می‌ریزد و هیچ انتظار چنین حرفی از او، بعد از اینهمه اخم و تنش ندارم.
بلند شده سمت میزم می‌آید و کنار صندلی‌ام می‌ایستد. چشم‌هایم را بالا می‌گیرم و نگاهش می‌کنم.
چه می‌کند این آدم؟ منی که از او انتظار توبیخ داشتم، اکنون با نرمیِ نگاهش و حرفی که زد، با چشم‌هایی مثل گربه‌ی شرک دارم نگاهش می‌کنم.
دستش را جلو می‌آورد و دستم را که روی میز است در دستش می‌گیرد. نفسم حبس می‌شود و ضربان قلب بی‌جنبه‌ام بالا می‌رود. کف دستم را باز می‌کند و نوک انگشتش را آرام روی رد ناخن‌ها می‌کشد.
_آیا هیگیا نمی‌تونه زخم‌های خودش رو تسکین بده؟

نگاهش دارد به قلبم رسوخ می‌کند. در نگاهش نه روباه هست، نه فریب. چیزی مثل غمی مبهم و یا حسرت در آن مردمک‌های سیاه لرزان می‌بینم.
پلکی می‌زنم و دستپاچه با دست دیگرم شاخک‌ مویم را از جلوی چشمم کنار می‌زنم. آن دستم را هم می‌گیرد و با نگاهی به زخم‌ها، کف دستانش را به کف دستانم می‌چسباند.
درون قلبم ولوله‌ای بر پا می‌شود. مستاصل نگاهش می‌کنم. نگاهم به وضوح می‌گوید “داری چیکار می‌کنی با قلب من؟”

نمی‌دانم حرفِ نگاهم را می‌خواند یا نه.
_باعث این زخم‌ها منم. ببین اون شب چقدر فشار روت بوده که دستهات رو به این روز انداختی

خجالت‌زده می‌خواهم دستانم را بکشم که نمی‌گذارد و انگشتانش را لای انگشتانم قفل می‌کند.
_کاش لمس‌های من هم مثل لمس‌های تو شفابخش بود و می‌تونستم سوزش زخمات رو آروم کنم

دستانم را رها کرده می‌رود و من گیج و منگ رفتنش را نگاه می‌کنم. در را که می‌بندد دست‌هایم را در هم قفل می‌کنم و هیجان‌زده نفس می‌کشم.
حس می‌کنم دست‌هایم بوی عماد را گرفته. کف دستم را بو می‌کنم و بله، بوی خوش اوست. چرا عطرش را مثل نوشدارو به جانم می‌کشم؟! چرا قلبم رهایش نمی‌کند؟!

**

« چقدر ضعیفیم »

سه چهار روزی از برگشتنمان گذشته و به دیدن خانم علوی و بچه‌ها می‌روم. ساختمان اصلی در دست تعمیر و بازسازی است و کارگرها مشغول کارند. بچه‌ها موقتا به ساختمان کوچک بغلی منتقل شده‌اند و از دیدن تغییرات و قشنگی‌های بنا لذت می‌برم. سمت ساختمان کوچک می‌روم و با دیدن اولین بچه‌ای که به استقبالم می‌آید و خندان و لی‌لا گویان می‌دود، ناگهان یاد قاچاق بچه‌ها و آن مرد می‌افتم. بین این حوادث فراموشش کرده بودم! شاید هم مغزم آن موضوع دردناک را جایی در ضمیر ناخودآگاهم مخفی کرده بود. پسش زده بود تا عذابم ندهد.
خم می‌شوم و آرمان ۵ ساله را بغل می‌کنم. دستان کوچکش، پاهای کوچک و جوراب‌های گشادش، شکم تپل و بامزه‌اش، و چشم‌های شاد و معصومش. چطور کسی می‌تواند چنین موجودی را آزار دهد؟! تجاوز؟! استفاده‌ی جنسی؟! فروش اعضا؟! دست‌ها و صورت آرمان را دیوانه‌وار می‌بوسم و اشک‌هایم مثل سیل جاری است. با ترس و تعجب نگاهم می‌کند و شیرین می‌گوید
_گریه نکن

آن موضوع مثل شوک به مغزم وارد شده و حالا که دورم پر از بچه‌هاست، نمی‌توانم از تحت تاثیرش بیرون بیایم. شاید برای دیگران اینقدر مهم نباشد ولی من از این ناحیه آسیب شدیدی دارم و مثل نوعی مشکل و آسیب روانی درونم حملش می‌کنم. بچه‌ها از سر و کولم بالا می‌روند و خانم علوی سمتم می‌آید.
_چی شده عزیزم؟ بیا ببینم

بچه‌ها را پخش می‌کند و سمت اتاقش می‌رویم. لیوانی آب دستم می‌دهد و می‌گوید
_زهره ترکم کردی. چی شده؟

با دست چشم‌هایم را پاک می‌کنم و می‌گویم
_یه چیزی راجع به قاچاق بچه‌ها شنیدم، الان که دیدمشون به هم ریختم

او هم مثل من زجر می‌کشد و دست‌هایش را روی پیشانی‌اش فشار می‌دهد.
_هیچ کاری برای این ظلم‌ها نمی‌تونیم بکنیم و چقدر ضعیفیم. چقدر ضعیفیم

با حسرت و ناامیدی حرف می‌زند و قرصی از کیفش درآورده می‌خورد. با خودم فکر می‌کنم این هم انسان است، آن مرد هم انسان است. چگونه می‌شود ذات یکی این قدر متعالی، ذات یکی آن قدر دنی!
وقتی از پرورشگاه خارج می‌شوم آن موضوع تمام ذهنم را پر کرده و درگیرش شده‌ام.

روز بعد که عماد را در شرکت می‌بینم مشغول اخراج یکی از کارمندهای دختر است و او دارد التماسش می‌کند. صدیق ناخنش را به دندان گرفته زیرزیرکی می‌خندد و آن دختر توجهی به کارمندانی که نگاهشان می‌کنند ندارد.
می‌خواهم پادرمیانی کنم و حرفی برای بخشش بزنم که عماد دستش را بلند می‌کند و می‌گوید
_هیچ‌کس دخالت نکنه. توام برو تو اتاقت

عصبانی است و چاره‌ای جز رفتن به اتاق ندارم. کمی بعد که می‌آید می‌پرسم جریان چیست.
_اگه این جلف‌ها رو کنترل نکنم میان میشینن تو بغلم

با تعجب نگاهش می‌کنم و می‌گویم
_چیکار کرده مگه؟
_مهم نیست. میای برای بدرقه‌ی خانم موحد؟

از یادآوری اینکه امشب خانم و آقای موحد برای معالجه به آلمان می‌روند غمگین می‌شوم.
_بله حتما

موقع خروج از شرکت سری به اتاق سامان می‌زنم. نیست. حدس می‌زدم که امروز نیاید. کمی پیش بهناز می‌نشینم و برای شب و رفتن به خانه‌ی موحدها قرار می‌گذاریم. سامان گفته که مادرش نمی‌خواهد کسی تا فرودگاه زحمت بکشد و در خانه با همه خداحافظی خواهد کرد. مشغول صحبت هستیم که یکی از دخترهای قسمت فتوکپی، سودابه می‌آید و با ذوق به بهناز می‌گوید
_خبر داری از آبروریزی خجسته؟
_شنیدم آقای شاکریان اخراجش کرد

بهناز انقدر نجیب است که حتی اهل کنجکاوی و فضولی هم نیست. من می‌پرسم
_چیکار کرده؟
_از پشت شاکریان رو بغل کرده گفته من عاشقتم

بهناز قرمز می‌شود و من هینی می‌کشم. سودابه خنده‌کنان می‌رود و انگار می‌خواهد کوس رسوایی خجسته را در کل شرکت به صدا دربیاورد.
کار خجسته خیلی زشت بوده ولی من از عماد بیشتر ناراحتم که او را رسوا کرده. هیچ بنده خدایی را نباید رسوا کرد.

«مرگ، انتقال و پروسه‌ی تکامل»

شب در خانه‌ی سامان می‌بینمش. کنار آقای موحد نشسته و گرم صحبت هستند. ساینا، خواهر سامان را اولین بار است که می‌بینم. کوچکتر از اوست و تقریبا هم سن و سال من است. متاهل است و پسری دو ساله دارد. بسیار غمگین است از رفتن مادر، و معلوم است که به زور جلوی اشک‌هایش را گرفته. دلم می‌سوزد برایش و وقتی سامان معرفی‌مان می‌کند آرام بغلش می‌کنم و می‌گویم
_مطمئنم خوب میشن و برمیگردن عزیزم

دستم را فشاری می‌دهد و با لبخند بغضش را قورت می‌دهد. سامان هم به هم ریخته است ولی نشان نمی‌دهد و من از تعداد سیگارهایی که با عماد بیرون رفته و می‌کشند حجم غمش را می‌فهمم.
با بهناز کنار خانم موحد می‌نشینیم و من این زن را واقعا دوست دارم. مو و ابرو و مژه ندارد ولی لبخندش زیباترین تابلوی دنیاست. شیک و موقر لباس پوشیده و دستمال ابریشمی سرمه‌ای سرخابی زیبایی را با مدل خیلی قشنگی دور سرش گره زده. لبخند از لبش پاک نمی‌شود و با همه مهمانانش که گروه گروه می‌آیند و می‌روند صحبت می‌کند.
با مهربانی نگاهش می‌کنم و دستم را می‌گیرد.
_خوش به حال سامان که مادری مثل شما داره

لبخند می‌زند و می‌گوید
_خوش به حال من که پسری مثل اون دارم

اشاره‌ای به دخترش که گوشه‌ای نشسته و با خانمی حرف می‌زند می‌کند و می‌گوید
_ساینا طفلکم مثل سامان قوی نیست. از الان خودشو باخته، فکر میکنه برنمی‌گردم و اونجا می‌میرم
_خدا نکنه خانم موحد، این چه حرفیه. اون فقط از دوریتون ناراحته

دستم را رها می‌کند و می‌گوید
_کاش درک می‌کرد که مرگ چیه. خیلیا درکش نمیکنن. من دارم میرم اونجا که با شرایط بهتر با بیماریم بجنگم، وگرنه اگر زمان مرگ و انتقال برسه هر جا که باشی کلید آفِت زده میشه

از اینکه انقدر راحت از مرگ حرف می‌زند غمگین می‌شوم. نگاهم کرده می‌گوید
_برای آدمایی که می‌میرن دلت نسوزه. اون‌ها بخشی از پروسه‌ی تکاملشون رو توی مدرسه‌ی دنیا طی کردن و منتقل شدن به مرحله‌ و دنیای بعدی

از حرف‌ها و نگرشش لذت می‌برم و می‌گویم
_کاش سعادت داشتم بیشتر خدمت زن قوی و آگاهی مثل شما باشم. کی برمی‌گردین به سلامتی؟

لبخند می‌زند و می‌گوید
_تو از من قوی‌تری. تنها و قوی و خودساخته

دستش را با محبت فشار می‌دهم و ادامه می‌دهد
_کِی نمی‌دونم. رفتنم با خودمه برگشتنم با خدا. ولی بالاخره یک روزی در یک دنیایی دوباره ملاقات می‌کنیم عزیزکم

گونه‌ام را آرام لمس می‌کند و گریه‌ام گرفته. تمام تلاشم را می‌کنم تا مقابلش فقط لبخند بزنم. کمی بعد به ایوان پناه می‌برم و در یک نقطه‌ی تاریک و کور، دست روی دهانم گذاشته و گریه می‌کنم. هنوز دلم خالی نشده که بوی عطر آشنایی در بینی‌ام می‌پیچد. این بو را از میان صدها بو می‌توانم تشخیص بدهم.
_گریه نکن هیگیا. فقط تا میتونی بغلش کن بذار شفا بگیره ازت

اشک‌هایم را پاک می‌کنم و می‌گویم
_کاش کاش این افسانه واقعی بود و کاش من این قدرت رو داشتم

او هم غمگین است ولی سعی می‌کند اوضاع را با شوخی تلطیف کند.
_داری، برای من که کار می‌کنه، بقیه رو نمی‌دونم

می‌خندم به حرفش و ناگهان یاد آن دختر، خجسته می‌افتم. ابرو در هم می‌کشم و می‌گویم
_ازتون در مورد اون دختره شاکی‌ام

متعجب می‌گوید
_خیره ایشالا، کدوم دختره؟
_خجسته

منزجر پوفی می‌کشد و می‌گوید
_از دخترهای آویزون که خودشون رو بی‌ارزش میکنن بدم میاد
_ولی دلیل نمیشه آبروشو ببرین. می‌تونستین مخفیانه تذکر بدین یا بی‌صدا اخراجش کنین

دست‌هایش را در جیب شلوار پارچه‌ای خوش‌دوختش فرو می‌کند و می‌گوید
_منم با شیپور جار نزدم
_ولی همه تو شرکت می‌دونن
_حتما خودش به کسی گفته. من حتی به سامان و یا به خود تو نگفتم، درسته؟

راست می‌گوید. من کار خجسته را پرسیدم و او فقط گفت مهم نیست.
شرمنده می‌شوم که قضاوتش کردم و می‌گویم
_ببخشید، ناعادلانه قضاوتتون کردم

قدمی از من دور می‌شود و می‌گوید
_بار اولت نیست

و من فکر می‌کنم که قبلا سر چه موضوعی او را ناعادلانه قضاوت کرده‌ام!

 

 

*رنجبر منو خواهد کشت🫢

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 177

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دنیای بعد از تو
دانلود رمان دنیای بعد از تو به صورت pdf کامل از مریم بوذری

    خلاصه رمان دنیای بعد از تو :   _سوگل …پیس  …پیس …سوگل برگشت و  نگاه غرانش رو بهم دوخت از رو نرفتم : _سوال ۳ اخمهای درهمش نشون می داد خبری از رسوندن سوال ۳ نیست … مثل همیشه گدا بود …خاک تو سر خرخونش …. پشت چشم نازک شده اش زیاد دلم شد و زیر لب غریدم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
37 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Novel
Novel
7 ساعت قبل

ممنون بخاطر پارت 🦋🦋🌹
اونقدر ملموس مینویسی که اشکم در اومد 🥹

Novel
Novel
8 ساعت قبل

ممنون که پارت دادی ابهام جون🦋🦋🦋🌹

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
مدیر
18 ساعت قبل

می بینم که خوب منو فروختید ب مهرناز و مهربون مهربون می بندین ب نافش اگه دیگه براتون رمان گذاشتم 😂😂😂

neda
عضو
7 ساعت قبل
پاسخ به  Ebham

کار رمان گذاشتن از کار معدنم سختره 👀👀

بابا این لم‌ میده تخمه‌ بدست رمان می‌ذاره،

خواننده رمان
خواننده رمان
16 ساعت قبل

مهربون اول سایت که خودتی دخترم 😍حسودی نکن فقط بعضی وقتا باید خیلی التماست کنیم برا یه پارت😂

neda
عضو
7 ساعت قبل

به به …ببین کی اینجاست …
یاران قدیمی 😂♥️

neda
عضو
7 ساعت قبل
در انتظار تایید

عزیزم تو همیشه چش دیدن موفقیت بقیه رو نداشتی …
یادته بار اول املا بیست شدم حسودی میکردی چرا مامان برام جایزه خریده 😌
چه کنم مجبور به تحملتم

خواننده رمان
خواننده رمان
19 ساعت قبل

ممنون نویسنده عزیز و مهربون دستت طلا بانو جان

نازی برزگر
نازی برزگر
20 ساعت قبل

ابجی دمت گرم بد خواه مدخواه داشتی یه ندا بده اسم بده کت بسته تحویل بگیر کاکو 😂😂😂عالی بود دستت طلا

Yas
Yas
20 ساعت قبل

ممنون از شما بابت پارت هدیه ♥️♥️

Tina&Nika
Tina&Nika
20 ساعت قبل

واقعا لذت میبرم از این رمان ممنونمممم انرژی گرفتم بعد درس و قلمچی و کنکور و…همیشه همیشه همیشه موفق و شاد باشی عزیزم 💚💚💙💙🙏🏻

آخرین ویرایش 20 ساعت قبل توسط Tina&Nika
mobina
mobina
18 ساعت قبل
پاسخ به  Tina&Nika

من هنوز آزمونو تحلیل نکردم نشستم رمان میخونم😂

مریم
مریم
21 ساعت قبل

عالی مهناز جان.لاییییییییککککک داریییییی حسابیییی.
قلمت مثل همیشههههه عالییییه.

ماه
ماه
21 ساعت قبل

مرسی از پارت دوم امروز عزیزم 😍😍❤️❤️❤️
ی دونه ای ، دلی دوست داریم مهرنازجون 😘😘😘

نازنین
نازنین
22 ساعت قبل

عالی بود عالی و چه زیبا مادر سامان از مرگ گفت کاش هممون اونقدر قدرتمند بودیم که اینقدر راحت باهاش کناربیایم🥺یه دنیا ممنون 😘😍♥️

هیفا
هیفا
23 ساعت قبل

نویسنده عشق منی
مثل تو ، نبوده و نیست!

Ana
Ana
23 ساعت قبل

وييييييي مرسيييي از سوپرايز مهرناز جان ميخوام اسمتو بزارم نويسنده اي ك تافته ي جدا بافته از بقيه نويسنده هاس
فك كنم از قضاوت ديگش منظورش اون شب با باقلوا رو ميگ😁كه بعش گف بايدم بري حموم

Afre Tahde
Afre Tahde
23 ساعت قبل

سلام ممنون که روزجمعه برامون ۲تا پارت گذاشتید.
کاش مدیر سایت بجای توبیخ شما که بموقع و فعال تلاش می‌کنید به افرادی خاطی که حداقل هفته ای یکبار هم قسمتی را قرار نمیدادن تذکر میدادن ،چون امثال شما باعث بالا رفتن آمار سایت میشه نه افراد بی نظم…

ریحانا
ریحانا
21 ساعت قبل
پاسخ به  Afre Tahde

اره واقعا مثل رمان دلارای که چند هفته س پارت نداده یا رمان سکوت تلخ که هرماه ۲ خط پارت میده
نویسنده یعنی تو بقیه اداتو درمیارن 🤪😅

ریحانا
ریحانا
23 ساعت قبل

مرررررسی ازت گلم
مثل همیشه زیبا و عااااالی

فرشته منصوری
فرشته منصوری
23 ساعت قبل

مرسیییی روز جمعه مون رو شاد کردی
کاش همه مث توبودن

Mamanarya
Mamanarya
1 روز قبل

ای جووووون😍😍😍😍 دست و پنجه ت طلا بانوی گل😍🌺
رنجبر خان لطفا به مهرناز چیزی نگو بخاطر ما تو زحمت میفته🙈🙈😍😍

دسته‌ها
37
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x