رمان دچار پارت ۱۹ - رمان دونی

رمان دچار پارت ۱۹

*دوستان لازم دونستم اینو بگم که بعضی‌ها حرف منو اشتباه برداشت کردند و آقای رنجبر، مدیر سایت، منو توبیخ نکردن. فقط خواستن کمتر پارت بذارم که رمانم زود تموم نشه. که اونم من به خاطر شما نتونستم به حرفشون عمل کنم😬 ازشون تشکر می‌کنم که پنج ساله از من و رمان‌هام حمایت کردن و هر جوری که خودم دلم خواسته، بدون حق اشتراک اعضا، بدون محدویت پارتگذاری، اجازه دادن از سایتشون استفاده کنم. (که خیلی براش زحمت میکشن و تنظیم و اوکی کردن سایت بسیار کار سختیه)

 

************

سامان قرار است یک ماه بعد پیش پدر و مادرش برود و به سرعت کارهایش را انجام می‌دهد. از اینکه در شرکت نخواهد بود دلم می‌گیرد ولی مادرش با حضور او قدرت بیشتری برای جنگیدن خواهد داشت و برایشان دعا می‌کنم.

در حالیکه ماگ طوسی صورتی‌ام را در دست می‌فشارم و گرما و بوی خوش نسکافه برای سریع‌تر خوردنش ترغیبم می‌کند، عماد را می‌بینم. از صبح امروز آن خونسردیِ همیشه را ندارد و مضطرب است.
مدام به بالکن رفته و با تلفن حرف می‌زند. سامان کنار میز بهناز ایستاده و در حالیکه یک دنیا کاغذ مقابلش ریخته، عماد را زیر نظر دارد. سنگینی نگاهِ مرا که حس می‌کند نزدیکم می‌آید. می‌گویم
_مشکلی پیش اومده که اینطور ناآرومه؟

پوزخندی می‌زند و می‌گوید
_بخاطر هورمونهاشه

متعجب می‌گویم
_یعنی چی؟
_خیلی وقته سکس نداشته. نامیزونه

می‌خندد و من خجالت می‌کشم. سرزنش‌گر می‌گویم
_کاش یکم حیا داشتی. در ضمن سخت در اشتباهی، به تازگی داشته

با چشم‌های گشاد نگاهم کرده پقی زیر خنده می‌زند و می‌گوید
_تو از کجا می‌دونی؟

ناراحت می‌گویم
_توی سنندج
_آها اون دختر روس رو میگی؟
_می‌بینم که برات تعریف کرده
_نه عماد با اون دختر نخوابیده. باهاش رفته چون حس کرده اون یارو داره شک می‌کنه به اینکه تو خواهرشی. رفته تو اتاق ولی دست هم نزده به دختره

با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کنم و می‌گویم
_واقعا؟

عمیق نگاهم می‌کند و می‌گوید
_بله واقعا. ستاره‌های چشماتو جمع کن، ریخت

خوشحالی و ذوقم را دیده. سریع چشم‌هایم را به زمین می‌دوزم و می‌خندد.
از خجالت به اتاق می‌روم. عماد دارد تلفنی حرف می‌زند. دلم می‌خواهد مثل خجسته بغلش کنم و بگویم عاشقتم که با اون دختره‌ی لعبت نخوابیدی. عاشقتم که اینقدر مردی و هیز و لاشی نیستی. خدایی هیچ مردی از آن دختر بلوری و عروسک نمی‌گذشت.

اگر برگردد و مرا ببیند، درست شبیه ایموجی چشم قلبی هستم. ولی انگار از چیزی عصبانی است و حواسش به من نیست.
_گفتم که ناصر رو بفرست، گفتم که حمید از پس این کار برنمیاد

با دیدن من تماس را قطع می‌کند و پشت به من مقابل پنجره می‌ایستد.
_اگه مزاحمم برم بیرون

کلافه دستی به گردنش می‌کشد و بدون حرف از اتاق بیرون می‌رود. بعد از آن، دو روز خبری از عماد نیست و سامان می‌گوید رفته سفر. از اینکه اینطور ناگهانی و بی‌خبر گذاشته رفته هم نگران می‌شوم هم دلم می‌شکند. حتی خداحافظی هم نکرد. مرا هم با خودش نبرد. البته خودم گفته بودم که با او به سفر نخواهم رفت. خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
نکند باز هم برای رد کردن جنس قاچاق رفته و خدای نکرده باز هم درگیری‌ رخ دهد و اتفاقی برایش بیفتد. سامان هم بی‌حوصله است و چند بار دیده‌ام که به عماد زنگ زده و حالش را پرسیده. گفته خیلی گرفتار است و دِر و دِر زنگ نزند. بداخلاق لعنتی. ولی همینکه می‌دانم زنده است و جواب می‌دهد نفس راحتی می‌کشم.
دو روز بعد عماد دیگر به تلفن‌ها جواب نمی‌دهد و من و سامان مثل مرغ سرکنده در تکاپو هستیم. بالاخره سامان بعد از تماس با پنج شش نفر، کسی را پیدا می‌کند که از او خبر دارد. می‌گوید دو روز پیش رفته‌اند کوه و همه برگشته‌اند به‌ جز عماد. سامان دستش را به سرش می‌گذارد و از حالت صورتش می‌ترسم.
_چی شده سامان؟
_گم شده

گریه‌ام می‌گیرد.
_ینی چی گم شده؟ تنها بوده؟ هژار پیشش نبوده؟
_نه، هژار فقط کردستانه
_کجا گم شده؟ شاید دستگیر شده، ها؟
_رفته وان
_وان دیگه کجاست؟
_یه شهر مرزی ترکیه. باید برم دنبالش

چشم‌هایم پر از اشک شده.
_منم ببر تو رو خدا

سامان غمگین لبخند می‌زد و دستش را دور شانه‌ام حلقه می‌کند. دیگر فهمیده که عماد را دوست دارم. نتوانستم پریشانی‌ام را مخفی کنم.
_می‌برمت

هول‌زده ساکی آماده می‌کنم و با اولین پرواز به وان می‌رویم. شهر کوچک اما شلوغی است و ایرانی‌ها انگار بیشتر از مردم محلی در کوچه و خیابان دیده می‌شوند.
مردی که با یک سواری دنبالمان آمده ترک است، به اسم اورهان. شکسته بسته فارسی حرف می‌زند و نصف حرف‌هایش را نمی‌فهمیم. ما را به روستایی که فاصله کمی از شهر دارد می‌برد و در راه به کوه‌ها و تپه‌های اطراف نگاه می‌کنم. یعنی عماد کجای این سرزمینِ غریب است؟
کمی بعد مقابل خانه‌ای روستایی توقف می‌کند. مرغ‌ها و اردک‌ها در اطراف می‌گردند و کمی شبیه روستاهای شمال خودمان است. مردی که تلفنی با سامان حرف زده به استقبالمان می‌آید. مرد کچل قد بلندی که خوشبختانه ایرانی است.

زنی میانسال با لباس محلی روستایی وسایل در دست از کنارمان می‌گذرد و اورهان به او حرف‌هایی می‌زند که فقط “عماد بِی” اش را می‌فهمم. چشم‌های زن غمگین می‌شود و او هم انگار صاحب قلب مرا دوست دارد. کیست که او را دوست نداشته باشد! بغض لعنتی را به سختی قورت می‌دهم و با تعارف آن مرد که حمید نام دارد وارد خانه می‌شویم. خانه‌ی روستایی دو طبقه‌ای است و اورهان صاحب خانه می‌گوید که بالا اتاق عماد است. دلم بی‌تاب می‌شود که بالا رفته و رختخواب و وسایلش را بغل کنم، ولی بغض کرده سر جایم می‌نشینم.
سامان مرد را سوال پیچ کرده و او توضیح می‌دهد که برای تحویل کامیون در مرز بوده‌اند که خبر می‌آید کامیون لو رفته و نمی‌تواند جلو بیاید. عماد می‌آید و جنس را به وسیله‌ی کولبرها تا مرز می‌آورد ولی در کوه مامورها ریخته و هر کسی جایی فرار می‌کند و بعد از آن کسی عماد را ندیده است. از ناراحتی لب‌هایم را می‌جوم و ناخن‌هایم را کف دستم فرو می‌کنم که با این حرکت یاد عماد می‌افتم و قلبم آتش می‌گیرد. اگر مرده باشد چه؟ اگر حیوانی به او حمله کرده باشد، یا میان برف‌ها یخ زده باشد چه؟ زمستان است و وان منطقه‌ی بسیار سردی‌ است. صورتم را میان شالم مخفی می‌کنم تا اشکهایم را نبینند. ولی آن زن نگاهش به من است و مهربان و غمگین چیزهایی به ترکی می‌گوید که نمی‌فهمم. سعی می‌کنم لبخندی به مهربانی‌اش بزنم و بلند می‌شود شیرینی‌ای می‌آورد و می‌گوید
_Çatal tatlısı.Yeni yaptım, buyrun

زبانش را نمی‌فهمم و حمید آقا می‌گوید
_چاتال تاتلیسی از شیرینی‌های محلی وانه، میگه تازه درست کرده و بخورین

به خاطر زحمتی که کشیده یکی برمی‌دارم. مزه‌ی بامیه می‌دهد. کمی می‌خورم ولی بغضی که گلویم را گرفته اجازه‌ی بیشتر خوردن نمی‌دهد.
_بگید عماد که پیدا بشه همشو می‌خورم

رو به زن که با اشتیاق مرا نگاه می‌کند می‌گوید
_Emad bey bulunsun bol bol yicem diyor

زن از ته دل انشااللهی می‌گوید و من رو به سامان می‌گویم
_نمیریم دنبالش؟
_یه اکیپ رفتن، منتظریم منطقه‌هایی رو که نگشتن خبر بدن

کمی بعد پسر جوانی دم در می‌آید و حمید سراسیمه سامان را صدا می‌زند.
_یه چوپان اومده میگه توی دره چیزی دیده که فکر می‌کنه آدمه

سامان یا خدایی می‌گوید و سمت حیاط می‌دود. دنبالش می‌دوم و داد می‌زنم
_صبر کن منم بیام سامان

در حالیکه کاپشن و شال و کلاهش را می‌پوشد می‌گوید
_تو بمون، منطقه‌ش سخته

سمت ماشین اورهان می‌دوند و گریان همانجا روی ایوان می‌نشینم. زن صاحبخانه دستانش را به آسمان بلند کرده و دعا می‌کند. مرا که می‌بیند چیزهایی می‌گوید و بلندم می‌کند و داخل خانه می‌برد. اگر در دره افتاده باشد امکان زنده بودنش چقدر است؟ دعا می‌کنم دره‌ای که می‌گویند، عمیق نباشد و زنده و سالم برگردد.
سه ساعتی طول می‌کشد تا برگردند و چشمهایم از گریه باز نمی‌شود. دعا می‌کنم نمیرد. حتی به کارهای خلافش هم دیگر گیر نخواهم داد.
در آهنی خانه‌ی روستایی که باز می‌شود به حیاط می‌دوم. اول سامان وارد می‌شود و بلند به من می‌گوید
_زنده‌س نترس

پشت سرش چند نفر عماد را روی چیزی مثل برانکارد می‌آورند. از پله‌ها پایین می‌دوم و از دیدن صورت کبود عماد شوکه می‌شوم. بدنش را با چند پتو پوشانده‌اند و دارد می‌لرزد.
انگار انتظار دیدن مرا نداشته، خیره نگاهم می‌کند و داخل خانه می‌برندش. حمید به زن که مشغول گذاشتن چند بالش روی زمین است می‌گوید
_Zeliha çorba getir çabuk
(زلیحا سوپ بیار سریع)

عماد را روی زمین می‌گذارند و فریاد خفیفی از درد می‌کشد. پتوها را از رویش برمی‌دارند. لباس‌هایش پاره پوره است و بعضی قسمت‌های کاپشنش انگار یخ زده. سامان تاکید می‌کند به پایش دست نزنید و کاپشن او و بعد کاپشن و شال و کلاه خودش را درمی‌آورد و رو به حمید آقا می‌‌گوید
_باید زود ببریم با آب گرم بشوریمش، کبود شده از سرما

و رو به عماد می‌گوید
_عماد گرگ کش. سگ‌جونی، هر کی بود تا حالا مرده بود

تعریف می‌کند که نزدیک عماد دو لاشه‌ی گرگ بوده که به او حمله کرده‌اند و او با اسلحه هر دو را کشته. سامان همیشه می‌گفت عماد خیلی زرنگ است و با این اتفاق به این حرفش ایمان آوردم.
بریده بریده می‌گوید
_شانس آوردم… دو تا بودن… گلوله بیشتری نداشتم

زن که حالا فهمیده‌ام اسمش زِلیحاست سوپ قرمزی که شبیه سوپ‌های ما نیست و می‌گوید عماد دوستش دارد و اسمش ویریک چورباسی است، آورده و کاسه را دست من می‌دهد. داخلش چیزهایی مثل گوشت و عدس می‌بینم. کنار عماد می‌نشینم.
_خدا رو شکر که صحیح و سالمین

دستش را روی جیب شلوار پاره‌اش فشار می‌دهد و انگار می‌خواهد از بودن چیزی آنجا مطمئن شود. قاشقی سوپ توی دهانش می‌ریزم. چشمانش را بسته و با ولع قورت می‌دهد. با قاشق سوم انگار جان می‌گیرد و نگاهم کرده و ضعیف می‌گوید
_بازم اومدی فضولی کنی تو کارام؟ مگه قرار نبود دیگه نیای؟

لبخند بدجنسی روی لب‌های خشکِ ترک خورده و کبودش نشانده و از اینکه در این حال هم نیش زبان می‌زند حرص می‌خورم و حقش است که تلافی کنم. بوی خون کهنه و کثیفی می‌دهد و می‌گویم
_زود بخورین بلند شم برم، بوی گند می‌دین

طوری می‌خندد که زخم خشک شده‌ی کنار لبش جر می‌خورد و خون می‌آید. دستمالی روی زخمش فشار می‌دهم و می‌گوید
_یاد عمه‌م افتادم، همیشه اینو می‌گفت

من هم خنده‌ام می‌گیرد و زلیحا کنارمان آمده می‌گوید
_Çok ağladı karın, çok
(زنت خیلی گریه کرد، خیلی)

نمی‌فهمم چه می‌گوید ولی عماد می‌گوید
_Zeliş bu çirkin karım değil
(زلیش این زشت زنم نیست)

زن متعجب نگاهم می‌کند و می‌گویم
_چی گفتین بهش که تعجب کرد؟
_انقدر گریه کردی برام که فکر کرده زنمی

خجالت‌زده نگاه از او می‌دزدم و به سامان می‌گویم
_یکم خورد، ببریدش حموم

سامان خاری از لای موهای عماد برداشته می‌گوید
_همه جات زخمه مردک، چجوری بشورمت؟ سلطانِ بلا و حادثه
_مثل مرده‌شور که مرده می‌شوره

زیر لب دور از جونی زمزمه می‌کنم و با حمید سمت حمام می‌برندش. زلیحا با لبخند و دلسوزی به من می‌گوید
_Gözün aydın, sevdiğin geldi
(چشمت روشن، دلدارت اومد)

این جمله‌اش را می‌فهمم، کلماتش شبیه ترکی ایرانی است. دستم را تکان می‌دهم و می‌گویم

_Yok, sevmek yok
(نه، دوست داشتن نه)

شکسته بسته اینکه گفته دوستش داری را انکار می‌کنم و او زن زیرکی است و می‌خندد. اشاره می‌کند دنبالش بروم. به طبقه بالا رفته و در اتاق، تختی را که برای عماد است و ساکش هم در آن اتاق است، مرتب می‌کنیم. یک ساعت بعد سامان در حالیکه عرق از سر و رویش می‌ریزد از حمام بیرون می‌آید و ناراحت می‌گوید
_داغونه، پاشم شکسته انگار، باید ببریمش بیمارستان

از اینکه اینقدر بلا سرش آمده و درد دارد غمگین گوشه‌ای کز می‌کنم. بعد از اینکه لباس‌های تمیز تنش می‌کنند و کاسه‌ای دیگر سوپ می‌خورد، با حمید و اورهان و یک پسر جوان روی برانکارد چوبی به بیمارستان می‌بریمش.
عکس می‌گیرند، خوشبختانه پا نشکسته. ترک خورده و عمل لازم نیست. شب است که به خانه برمی‌گردیم. قبول نکرده بستری شود. در اثر آمپول‌ها و مسکن‌ها و سرم‌هایی که زده‌اند عمیق می‌خوابد.

*

« زخم‌هایم را بپوشان »

صبحانه می‌خوریم که سامان پایین می‌آید و رو به من می‌گوید
_لی‌لا صبحانه‌ت رو که خوردی برو پیش عماد. صبحانه‌شو دادم. من باید برم کافی‌نت توی شهر چند تا کار اینترنتی دارم

از دیشب ندیده‌امش و دلم برایش تنگ شده. از خدا خواسته باشه‌ای گفته و بعد از صبحانه بالا می‌روم.

با بالاتنه‌ی لخت به تاج تخت تکیه داده و فقط یک شلوارک سیاه به تن دارد. در این دو روزی که در دره گرسنه مانده کمی لاغر شده و عضله‌های خوش‌فرمش انگار مشخص‌تر از قبل است. پای چپش توی گچ، و بدنش پر از زخم و کبودی و پانسمان‌هایی است که روی زخم‌های عمیقش بسته‌اند.
به سمتش قدم برمی‌دارم و صدای پایم را که می‌شنود سر برگردانده نگاهم می‌کند. دست‌ها و بند انگشتانش به شدت زخمی است. برای دستگیر نشدن، از تپه پایین پریده و روی سنگ‌ها و خارها تا ته دره غلت خورده.
کنار تختش می‌ایستم. سامان ریشش را سه‌تیغ تراشیده و حتما سر و صورتش را بسته بوده که تنها جای سالمش صورتش است.
_تمیز شدین، دیگه بوی گند نمیدین

می‌خندد و چشم‌هایم را که هنوز پف دارد، نگاه می‌کند و با شیطنت می‌گوید
_اگه می‌مردم ناراحت می‌شدی که اینقدر گریه کردی؟
_آقای شاکریان گرگ کش هیچوقت نمی‌میره

می‌خندد ولی درد دارد و چشم‌هایش بی‌رمق است. دستم را با دست استخوانی و زخمی‌اش می‌گیرد، روی قلبش می‌فشارد و زمزمه می‌کند
_تسکینم میدی؟

دست خودم نیست که پرمهر نگاهش می‌کنم و می‌گویم
_اوهوم

کف دستانم را آرام روی کبودی‌ها و زخم‌هایش می‌گذارم. دستش را پشت کمرم حلقه می‌کند و زمزمه‌وار می‌گوید
_این‌بار نوازش جواب نمیده. بیا روی تنم. زخمامو بپوشون

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 131

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالاد به صورت pdf کامل از لیلی فلاح

    خلاصه رمان :     افرا یکی از خوشگل ترین دخترای دانشگاهه یکی از پسرای تازه وارد میخواد بهش نزدیک. بشه. طرهان دشمنه افراست که وقتی موضوع رو میفهمه با پسره دعوا میگیره و حسابی کتکش میزنه. افرا گیجه که میون این دو دلبر کدوم ور؟ در آخر با مرگ…   این رمان فصل دوم داره🤌🏻   به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آرین
آرین
5 ساعت قبل

از مدیر سایت خیلی ممنون هستیم و اینکه خیلی خوشحالم که خواننده‌ی رمانی هستم که نویسنده ی آن خوش فکر ،توانا و دل‌رحم است.♥️♥️♥️

نازی
نازی
6 ساعت قبل

وای مهرناز جون نمیشه یه پارت دیگه ام بزاری .خواهش میکنم😊

ماه
ماه
6 ساعت قبل

ممنونم مهرناز عزیز 😍قلمت زیباست❤️

مریم
مریم
6 ساعت قبل

عالی مهناز جان.بینظیری.
از مدیریت سایت هم بابت همراهشون تشکر میکنیم😁😅

نازی برزگر
نازی برزگر
6 ساعت قبل

سواستفاده چی پرو هست این عماد 😂😂

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x