رمان دچار پارت ۲۶ - رمان دونی

رمان دچار پارت ۲۶

*سخنی با مخاطبینم

همراهان عزیز من، دچار داره تموم میشه و فقط یک پارتش مونده. از همه‌ی کسانی که توی این مدت با کامنت‌ها، ری‌اکت‌ها و انرژی‌های قشنگشون خوشحالم کردن تشکر می‌کنم🙏😍 مخصوصا تشکر ویژه از کیمیای عزیزم، مشوق اصلیم در رمان دچار، و یاری‌دهنده‌م🙏😘

رمان بعدیم (برای من برقص) در حال تایپه و به زودی منتشر میشه. پارتگذاریش نخواهم کرد چون برام خیلی خاص هست و نمیخوام دزدها پارتهاش رو بدزدن و اراجیف وارد محتواش کنن. pdfاش رو براتون همینجا خواهم گذاشت. بخونیدش و حتما حتما مثل رمان دچار براش کامنت بذارید تا نظراتتون رو بخونم.

_________________

تلفنش زنگ می‌خورد و انگار دستی به دنیای واقعی پرتمان می‌کند. جواب می‌دهد، هژار است و نگران شده. دستی به موهایش می‌کشد و من سر به زیر می‌اندازم. از آن حالت نشئگی کمی خارج می‌شویم و از او خجالت می‌کشم. اتفاقی که بینمان افتاده باورم نمی‌شود. دستم را می‌گیرد و می‌گوید

_بریم، هژار داره دنبالمون می‌گرده

 

دستی به لب‌هایم که کمی متورم شده می‌کشم. رژم کاملا پاک شده. روی صندلی که می‌نشینیم شلوغ است و حواس کسی به ما نیست. خم شده و رژی را که خانم ناصری برای تمدید به من داده از کیفم درآورده به لبم می‌زنم.

عماد شبیه سیاه‌ مست‌هاست. انگار یک شیشه ویسکی خورده و من هم در خلاء شناور هستم انگار. هنوز از خلسه خارج نشده‌ایم.

 

️هژار اشاره‌ای می‌کند و عماد می‌گوید

_آره وقتشه، بریم

 

دست و دلم می‌لرزد. انگار همه چیز یادم رفته بود و با حرف عماد تلنگری به بزرگی یک شهاب سنگ به سرم خورد.

بعد از تجربه‌ی بوسیدن عماد، رفتن به آغوش چنین اتفاقی دردناک است. ولی تردید نخواهم کرد. مصمم بلند می‌شوم و هر سه سمت جایگاهی که کمی قبل فربد را دیدیم و گم شد می‌رویم.

 

«سونامی نفرت»

 

عماد دستم را رها نمی‌کند و با مردی که هدست به گوش دارد حرف می‌زند و او می‌خواهد که منتظر بمانیم.

بالای سر مرد چند دوربین وجود دارد که عماد می‌گوید

_نگاه نکنین ولی با این دوربینا دارن میبینن ما رو

 

چند نفر دیگر به غیر از ما آنجا هستند و معلوم است که برای ملاقات با کله گنده‌ها و رفتن به قسمت وی آی پی درخواست داده‌اند.

کمی بعد همان مرد ما را به داخل دعوت می‌کند و چهار پنج نفر دیگر را رد کرده به سالن بزرگ برمی‌گرداند. از استرس دستانم می‌لرزد ولی دنبال عماد وارد سالن دیگری که خیلی کوچکتر و شیک‌تر از قبلی است می‌شوم. ایرج فربد و پرویزی و مردی دیگر که نمی‌شناسم در صدر مجلس هستند و به تقلید از عماد با حرکت سر سلامی می‌کنیم و جلوتر نمی‌رویم. نگاهشان به وضوح به من است و می‌بینم که عماد و هژار مثل حیواناتی که خطر را حس می‌کنند گوش تیز کرده‌اند. پرویزی پفیوز یک لحظه هم چشمش را از من نمی‌گیرد.

عماد دستش را حائل کمرم کرده ولی من نیاز دارم که بیشتر از این توجه فربد را جلب کنم. دیدنش دوباره احساسات این مدت اخیرم را پررنگ کرده و قلبم از نفرتش در حال انفجار است.

 

حدود پنجاه نفری در آن سالن هستند و بعضی مشغول صحبت، بعضی مشغول نوشیدن و بعضی مشغول رقص هستند. بعضی هم تا جایی که من می‌فهمم مشغول مواد زدن. صدای موزیک تند و غربی خیلی زیاد است و صدا به صدا نمی‌رسد. چند قدم جلوتر می‌روم و عماد و هژار دنبالم می‌آیند. دستهای شیطان را نگاه می‌کنم. تمیز و سفید است. ولی خون بچه‌هایی که کشته از نوک انگشتانش می‌چکد. صدای جیغ دردناک کودکانی که این مرد معامله‌شان می‌کند و مورد تجاوز قرار می‌گیرند در گوشم می‌پیچد‌. پشتم را صاف‌تر می‌کنم و نگاه عشوه‌گر خاصی به فربد می‌اندازم که مطمئنم پیام نگاهم را دریافت می‌کند. با مردان اطرافش مشغول صحبت است و زود زود مرا نگاه می‌کند. کمی دیگر باید وسوسه‌اش کنم. طوری که عماد و هژار نبینند لبخند لوندی می‌زنم و دستم را به گردنم می‌کشم. نگاه هیز شغال رویم ثابت می‌ماند.

کمی بعد فربد با زنش و دو تا از بادیگاردهایش به اتاقی می‌روند و مردی کنار ما آمده و می‌گوید

_آقای فربد شما رو دعوت می‌کنن

 

از شدت استرس کم مانده تشنج کنم. عماد را نگاه می‌کنم و کاش میشد آن دو را از اینجا خارج کنم. ولی شدنی نیست. امیدم به هژار است که از عماد محافظت کند. عماد زمزمه می‌کند

_عجیبه. اینا به هر کسی اعتماد نمیکنن و توی خلوت نمیرن

 

نمی‌دانم چه خواهد شد. خدا را صدا می‌زنم. پشت سر هم. با تمام قدرت و قلبم. خدایا دستم رو بگیر. خدایا بیا باهام.

 

یخ زده‌ام انگار و عماد دستم را گرفته می‌گوید

_حالت خوبه؟ چرا اینقدر سردی؟

_خوبم خوبم

 

دم در به هژار نگاه می‌کنم و در حالیکه با چشمانم التماسش می‌کنم زمزمه می‌کنم

_مواظب عماد باش، اگه چیزی شد فرار کنین

 

هژار گیج و نگران نگاهم می‌کند و فرصت نمی‌شود چیزی بپرسد یا به عماد بگوید. با اشاره‌ی مردی وارد اتاق می‌شویم. اتاق بزرگی است با یک دست مبل راحتی، دو آباژور بزرگ و یک شومینه‌ی خاموش. فربد با زنش روی مبل‌ نشسته. دو بادیگارد پشت سرشان ایستاده‌اند و مرد پیشخدمتی با لباس فرم سفید یک گوشه مشغول چیدن چیزهایی روی میز است. فربد لبخندی می‌زند و خوشامد می‌گوید. نگاهش مستقیم به من است و با عماد و هژار رسمی و خشک احوالپرسی می‌کند. عماد از اینکه جوانشیر در اتاق نیست ناراضی است و قبل‌تر هم می‌گفت که از فربد متنفر است و کاری با او ندارد.

هژار با دقت اطراف را نگاه می‌کند ولی نگاه عماد فقط به من و مردان توی اتاق است.

_اسمتون رو از پیشکار جناب جوانشیر شنیدم آقای شاکریان. گویا اخیرا مقدار زیادی شمش وارد کردین

_بله همینطوره

_و این خانم زیبا رو هم می‌خوام بشناسم

 

قبل از اینکه عماد چیزی بگوید می‌گویم

_من لی‌لا هستم. مشتاق دیدار جنابعالی بودم، از آقای شاکریان خواهش کردم منو همراه خودشون بیارن

 

طوری که هرگز در زندگی‌ام نبوده‌ام با عشوه و لوندی نگاهش می‌کنم و انگار اثر می‌کند و سر خم کرده چیزی به زنش می‌گوید. شاید می‌خواهد دکش کند.

قلبم توی گلویم می‌زند و نباید طولش بدهم. زنش انگار می‌خواهد از روی مبل بلند شود و فربد چیزی به بادیگارد می‌گوید و آن بادیگارد دیگری هم حواسش به حرف فربد است. حواسشان به ما نیست و اگر سریع نباشم فرصت از دست خواهد رفت. سمت عماد می‌چرخم، نگاهش کرده و دستهایم را دور بدنش حلقه می‌کنم. هاج و واج نگاهم می‌کند. زیر گوشش زمزمه می‌کنم

_سریع فرار کن از اینجا

 

و دستم را پشت کمرش برده اسلحه‌اش را بیرون می‌کشم. دو ثانیه طول نمی‌کشد که سر فربد را هدف می‌گیرم و شلیک می‌کنم. تیرم به هدف خورده و خون از پیشانی‌اش سرازیر می‌شود. شیطان را کشته‌ام، فدایی بچه‌ها شده‌ام و آماده‌ی تیربارانم.

صدای شلیک‌های پی در پی در اتاق می‌پیچد. حس سنگینی در سرم هست و از شوک کاری که کرده‌ام در اطرافم انگار همه با حالت اسلوموشن حرکت می‌کنند. بادیگاردهای غافلگیر شده، سمتم شلیک می‌کنند و درد عجیبی در شانه‌ام می‌پیچد. و لاله‌ی گوشم آتش می‌گیرد. منتظر گلوله‌های بعدی هستم که عماد خودش را مقابلم می‌اندازد و گلوله‌های شلیک شده از اسلحه‌ی دو بادیگارد در بدن عماد می‌نشیند. در حالیکه همراه او به زمین می‌افتم، دلخراش فریاد می‌زنم

_عماااااد

 

هژار در حالیکه بادیگاردها را گلوله باران می‌کند روی عماد می‌خوابد و دو گلوله‌ به پایش می‌خورد. دو مرد با تیرهای هژار روی زمین می‌افتند. همه چیز ناگهانی و در چند ثانیه اتفاق افتاده است. عماد روی زمین می‌لرزد و در حال جان دادن است انگار. من کنارش نشسته نامش را فریاد می‌زنم. چرا خودش را سپر بلای من کرد؟! چرا مقابل گلوله‌ها پرید؟! آخ عماد… آخ.

زن فربد که یکسره جیغ می‌کشد، سمت در اتاق می‌دود. صدای موزیکِ بلند، مانع شنیده شدن صدای گلوله‌ها شده و اگر زن بیرون برود ده بادیگارد وارد شده و قتل عاممان می‌کنند. سرگردان و حیرانم که پیشخدمتی که در اتاق بود گلوله‌ای به پای زن و یکی از بادیگاردهای روی زمین می‌زند. متعجب نگاهش می‌کنم. هژار سراسیمه عماد را بلند کرده روی کولش می‌اندازد و رو به من فریاد می‌زند

_بدو

 

درست لحظه‌ای که می‌خواهد از پنجره پایین بپرد همان پیشخدمت می‌گوید

_پنجره نه، از این طرف بیایید

 

هندزفری به گوش دارد و در حالیکه می‌دویم به کسی می‌گوید

_فربد رو کشتن. دو تا مرد زخمی و یک زن سیاهپوش. از در پشتی فراریشون بدید، سریع

 

هق هق کنان دنبال هژار که لنگ لنگان عماد را به دوش می‌کشد می‌دوم و نمی‌دانم آن مرد ریزنقش کیست. پیشخدمت دیگری از ته راهرو سریع جلو می‌آید و می‌خواهد عماد را از هژار بگیرد ولی هژار عماد را روی پشتش گرفته و رها نمی‌کند. کمی مانده به خروجی برسیم که نگهبانی از اتاقی بیرون می‌آید و با دیدن ما سریع اسلحه‌اش را به سمتمان می‌گیرد. کلت عماد هنوز در دستم است ولی دیگر نمی‌توانم ماشه را بکشم. همان پیشخدمت خیلی فرز است و با اسلحه او را می‌زند.

بالاخره دو مرد و یک زن که آنها هم لباس فرم به تن دارند ما را از در پشتی خارج می‌کنند و صدای گلوله‌ها و فریادها را از داخل ساختمان می‌شنوم. انگار تازه فهمیده‌اند در آن اتاق چه اتفاقی افتاده. تمام بدنم می‌لرزد و خونی را که از بدن عماد و پای هژار روی زمین می‌ریزد نگاه کرده گریه می‌کنم. اکیپ پیشخدمت‌ها که معلوم نیست از کجا مثل معجزه سر رسیدند خیلی حرفه‌ای ما را سوار ون سفیدی کرده و از ویلا دور می‌کنند.

همه‌شان مرا با تعجب نگاه می‌کنند و یک نفرشان تلفنی به کسی گزارش می‌دهد و دستور می‌گیرد. اسمی از دکتر بهرامی می‌برد و می‌گوید حال مجروح وخیم است. دو نفر پارچه‌هایی را محکم روی زخم‌های عماد فشار می‌دهند تا مانع خونریزی شوند و هژار با رنگ و روی پریده کف ون عماد را روی پاهایش نگه داشته. رو به مردی که می‌خواهد زخم پایش را ببندد می‌گوید

_شما کی هستین؟

 

همان مرد قد کوتاه می‌گوید

_از دشمن‌های فربد. شوکه شدم وقتی این خانم اونقدر راحت ایرج فربد رو کشت

 

نگاهی تحسین‌آمیز به من می‌کند و من هنوز نتوانسته‌ام بابت رسیدن به هدفم و نابودی زالوی بزرگ خوشحالی کنم. مرد ادامه می‌دهد

_ما خیلی وقته به عنوان جاسوس توی اکیپش بودیم. اینکه رئیسمون کیه نمی‌تونم بگم

 

هژار بی‌رمق می‌گوید

_مهم نیست. ممنون از کمکتون و فراموش کنید که فربد رو این خانم کشته

 

اسلحه‌ی عماد هنوز دست من است و هژار از دستم کشیده پشت کمربندش می‌گذارد.

_کجا می‌ریم الان؟ می‌دونید که نمیشه بیمارستان رفت

 

نگران و گریان به هژار نگاه کرده می‌گویم

_چرا؟ جایی به جز بیمارستان بره زنده نمی‌مونه

_تیر خوردیم، یه نفر رو کشتیم، مامورا همون دم بیمارستان بازجوییمون میکنن و تو با این وضعت سریع قتل رو گردن می‌گیری

 

نمی‌دانم چه خواهد شد. به جرم قتل بازداشت خواهم شد ولی هیچ چیز جز عماد برایم مهم نیست.

_من راضی‌ام تسلیم بشم. عمادو ببریم بیمارستان، خواهش می‌کنم

 

یکی از مردها می‌گوید

_خانم، چنین شرایطی زیاد برای ما پیش میاد. ما تجهیزات بیمارستانی داریم، تیم جراحی، اتاق عمل. نگران نباشید

 

قانع شده‌ام و به این فکر می‌کنم که خلافکارها چه امکانات و تشکیلاتی برای خود دارند.

دست سرد عماد را می‌گیرم. عمادی که دیگر هیچ حرکتی ندارد و می‌خواهم نبضش را پیدا کرده از زنده بودنش مطمئن شوم. ولی دستانم حس ندارند و سر شده‌ام. سردم است و رفته رفته انگار رمق از جانم می‌رود. لباسم غرق خون است و دختر پارچه‌ای روی زخم شانه‌‌ام فشار می‌دهد و از شدت دردش آخ بلندی می‌گویم. وای که عماد با دردِ اینهمه گلوله چه می‌کشد! ناله می‌کنم و اسمش را صدا می‌زنم. همان اسمش را که گفته بود بگو، و گفته بودم هرگز نخواهم گفت. لب‌های پر و مردانه‌اش که ساعتی قبل بوسیده‌ام سفید و بی‌جان شده. وای اگر بمیرد. وای اگر تاب نیاورد.

 

از سر و روی هژار عرق شره می‌کند و قیافه‌ش از درد شدیدِ پایش خبر می‌دهد ولی نگاهش به عماد است. رو به راننده می‌گوید

_سریع‌تر برو تو رو جدت، سریع‌تر

 

های های گریه می‌کنم و می‌گویم

_متاسفم هژار، نمی‌خواستم اینطوری بشه. فکر نمی‌کردم بپره جلوی من. قرار نبود اینجوری بشه

_ارزشمند هستی براش که این کار رو کرد. اونشب که دنبالمون اومدی توی کوه، فهمیدم جربزه داری. امشب هم که… تو یه شیر زنی

 

ناگهان دختر می‌گوید

_نبضش داره میره

 

دست‌هایم را روی سرم گذاشته خدا را فریاد می‌زنم.

_ای خداااا. نذار بمیره. ببین تو خیلی به من بدهکاری. تنها کسی که دارم رو ازم نمی‌گیری

 

یکی از مردها شروع به عملیات احیا می‌کند. تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی. از درد مثل حیوان زوزه می‌کشم. دیگر گریه و ناله کفاف نمی‌دهد. دختر از ما گروه خونی عماد را می‌پرسد و هژار می‌گوید AB

_اولین بارش نیست تیر خورده. قبلا هم خون‌لازم شده

 

مرد تلفنی گروه خون عماد را اطلاع می‌دهد و می‌گوید

_خیلی خون از دست داده، تا برسیم چند کیسه تهیه کنید وگرنه از کم خونی میمیره

 

با گریه می‌پرسم

_چند تا گلوله خورده؟

 

پیشخدمت می‌گوید

_من سه تا دیدم

 

هق می‌زنم و می‌گویم

_کجا خورده؟

 

مرد دیگری سر به زیر انداخته می‌گوید

_نزدیک قلبش و توی شکمش

 

قلبش… قلبش… ضجه می‌زنم.

 

******

 

«حسابمون رو صاف کن»

 

ماشین با سرعت می‌رود و بالاخره مقابل دری بزرگ و آهنی توقف می‌کنیم. در باز شده داخل حیاط می‌رویم و چند نفر برانکارد آورده سریع عماد را داخل می‌برند. هژار در حالیکه دیگر نمی‌تواند بدود، پای خون‌آلودش را به سختی می‌کشد. وارد ساختمان می‌شویم و با آن لباس دکلته و شانه و دستهای خونی دنبال عماد که با عجله انگار سمت اتاق عمل می‌برندش، می‌دوم. در به رویم بسته می‌شود دیگر نا ندارم و از حال می‌روم.

 

چشم‌هایم را که باز می‌کنم درد شانه‌ام کمتر شده و حس می‌کنم جان گرفته‌ام. نگاهم به سرم توی رگم و پانسمان شانه‌ و گوشم می‌افتد و دلیلش را می‌فهمم. شانه‌ام بی‌حس است و زن میانسالی که گویا پرستار است می‌گوید با بی‌حسی موضعی گلوله را درآورده‌اند.

چشمهایم که کامل باز می‌شود یاد عماد می‌افتم. سراسیمه بلند می‌شوم و پرستار اعتراض می‌کند که بخواب.

_عماد چطوره؟ کجاست؟

_آروم باش، هنوز عملش تموم نشده

 

ساعت را نگاه می‌کنم. حدس می‌زنم یکی دو ساعت گذشته و ۲/۵ شب است. با گریه می‌گویم

_سرمم رو دربیارین. باید برم ازش خبر بگیرم

 

سرم را باز می‌کند. یک بلوز شلوار سفید پرستاری کنار تخت است و می‌گوید

_کمکتون کنم لباستونو عوض کنین؟ لباس منه، تمیزه

_ممنون میشم

 

از اتاق کوچک بیرون می‌روم و هژار روی تختی در همان فضای هال مانند مقابل اتاق عمل خوابیده. پایش را محکم بسته‌اند و طوری که حرکت نکند قرار داده‌اند. به او هم سرم وصل است و با وجود مسکن‌هایی که بی‌شک به سرمش زده‌اند، صورتش از درد در هم است.

اینجا مثل یک خانه‌ی بزرگ است که تبدیلش کرده‌اند به بیمارستان. مثل خانه‌هایی که برای مدارس غیرانتفاعی استفاده می‌شود. کاملا خلوت است و به جز من و هژار و یک مرد و یک زن پرستار کسی نیست. کسانی که با ما در ون بودند به طبقه‌ی بالا رفته‌اند و نمی‌دانم چه کسانی با عماد در اتاق عمل هستند.

دست‌هایم را بلند کرده از ته دل دعا می‌کنم.

_خدایا عوض همه‌ی چیزهایی که بهم ندادی عمادو زنده می‌خوام ازت، تو به من خیلی بدهکاری حسابمون رو صاف کن

 

هق‌هقم سکوت فضا را می‌شکند و هژار و آن دو نفر غمگین نگاهم می‌کنند.

 

_بیا بشین، احتمالا طول میکشه

 

کنارش روی صندلی می‌نشینم و بی‌رمق حالش را می‌پرسم.

_گفتم گلوله‌ها رو دربیارن ولی دکتر میگه باید عمل بشه و پین بذارن توی پام

 

اگر هژار نبود من و عماد در آن اتاق مرده بودیم. و بعد چگونه با آن وضعِ پایش عماد را حمل کرد، خدا می‌داند. دستم را روی ساق دستش می‌گذارم و با لبخند و گریه می‌گویم

_هر بژی کورد

 

لبخند تلخی می‌زند و سقف را نگاه می‌کند.

من هم سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. تصویر عماد زمانی که گفت “ازت سیر نمیشم” و بوسید و بوسید جلوی چشم‌هایم جان می‌گیرد. لب‌هایم را در جستجوی طعم عماد با زبانم مزه می‌کنم ولی طعم شوری اشک‌هایم را می‌دهد.

 

فکر می‌کنم که برای عماد باید به کسی خبر بدهم. ولی کسی را ندارد! از بی‌کسی‌اش دلم می‌گیرد. چقدر این پسر شبیه من است. چقدر تنهاست. یاد سامان می‌افتم. فقط او را دارد. در حالیکه شماره‌اش را می‌گیرم گریه‌ام شدت می‌گیرد. نمی‌دانم در آلمان ساعت چند است و در این وضعیت اهمیتی هم ندارد. نگران جواب می‌دهد و می‌گوید

_لی‌لا چیشده؟ این موقع شب!

_سامان

 

بلند گریه می‌کنم.

_یا خدا! عماد؟

 

خودش حدس می‌زند.

_تیر خورده سامان. میگن نزدیک قلبش. الان توی اتاق عمله

_خدایاااا

_سامان اگه بمیره

_خدایا رحم کن

 

آشفته است و نمی‌تواند درست حرف بزند.

_با اولین پرواز میام

_به مامانت بگو دعا کنه برای عماد

 

به نظرم خدا دعای دردمندان و دلشکسته‌ها را بیشتر مستجاب می‌کند و من خیلی به دعا اعتقاد دارم. بعضی‌ها معتقدند که دعا اثری در سرنوشت ندارد و خدا در روز ازل عمر و سرنوشت هر کسی را مقدر کرده و تمام شده. ولی مکانیزم دعا را از دکتر الهی قمشه‌ای شنیده‌ام و می‌دانم که انرژی دعا توانایی خروج از زمان دارد. وقتی دعا می‌کنیم می‌رود به قبل از ابدیت و ازل. یعنی قبل از اینکه سرنوشت کسی را بنویسند ما ارتباط برقرار می‌کنیم. وقتی قرار بوده بنویسند این آقا یا این خانم به فلان درد مبتلا می‌شود، با فلان اتفاق می‌میرد، دعای ما، البته اگر قبول شود، مانع آن اتفاق می‌شود. دستور می‌آید که بلا از سرش گذشت یا زنده ماند و اینگونه بنویسید. دعا می‌تواند از زمان و مکان بیرون برود چون خداوند مثل ما در زمان محدود نیست و دعای ما به ازل متصل می‌شود. برای همین هم خدا زیاد سفارش به دعا کرده. گفته دعا کنید تا استجابت کنم.

 

مردی با دست‌کش‌های سفید خونی با عجله از اتاق عمل بیرون می‌آید و می‌گوید

_خون لازمه، سریع

 

من و هژار سراسیمه می‌گوییم که خونمان به عماد می‌خورد ولی قبول نمی‌کنند.

_شما خون از دست دادین نمیشه

 

زن پرستار به کسی زنگ می‌زند و می‌گوید

_به محمدی و پوریا بگو سریع بیان پایین خون بدن، سریع

 

دست و پایم می‌لرزد و گریه کنان از آن مرد می‌پرسم

_حالش چطوره؟ زنده می‌مونه؟

_عمل خیلی سختیه. ولی دکتر داره تلاش می‌کنه نجاتش بده

 

متاسف نگاهم می‌کند و سرم را روی دست‌هایم گذاشته های های گریه می‌کنم.

چند ثانیه نشده یک پسر جوان و مردی میانسال از پله‌ها پایین می‌آیند. همراه زن پرستار می‌روند و کمی بعد دو کیسه خون به اتاق عمل می‌فرستند.

دلم می‌خواهد دست تک‌تک این غریبه‌ها را ببوسم. باید بعدا محبت بزرگشان را جبران کنیم.

فضای کوچک مقابل اتاق عمل را، با پریشانی این ور و آن ور می‌روم که یاد خانم علوی می‌افتم. او دل‌پاک‌ترین بشری است که می‌شناسم. برای زنده ماندن عماد به هر دری چنگ می‌زنم. بی‌توجه به ساعت شماره‌اش را می‌گیرم. حالم انقدر بد است که فکرم کار نمی‌کند.

خوابالود و نگران جواب می‌دهد و با گریه می‌گویم که عماد تصادف کرده و در اتاق عمل است. می‌گویم حالش وخیم است و التماسش می‌کنم دعا کند. او که خیلی ناراحت شده اسم بیمارستان را می‌پرسد تا بیاید، می‌گویم در تهران نیستیم و فقط دعا کند. حس می‌کنم او هم گریه می‌کند و می‌گوید

_دعای یتیم شنیدی که رد خور نداره؟ آقای شاکریان دعای بچه‌های پرورشگاه رو پشتش داره، دعای یلدا و تو رو داره. اون روز وسط سالن برای سلامتیش دعا کردین، یادته؟

 

گیج می‌شوم و می‌گویم

_برای عماد؟

_برای اونی که مرکز رو بازسازی کرد. اون عماد بود لی‌لا

 

صدای ناله مانندی از گلویم خارج می‌شود و روی صندلی می‌نشینم. آخ عماد… عماد خوش‌قلب من. باورم نمی‌شود او بوده که این کار را کرده و چیزی هم به من نگفته. الان می‌فهمم که کاراکتر انیمه‌ی دختر توت‌فرنگی را از کجا می‌شناخت. وقتی سرویس خواب‌های کارتونی را برای بچه‌ها می‌خریده یاد گرفته.

_لی‌لا… الو… مطمئنم خوب میشه مادر

_امیدوارم خانم علوی، امیدوارم

 

ساعت ۶ صبح است و عماد نزدیک پنج ساعت است که در اتاق عمل برای زنده ماندن می‌جنگد‌. من و هژار دیگر نا نداریم و فقط لب‌هایم تکان می‌خورد و خدا را صدا می‌زنم که در اتاق باز شده و دکتری همراه با دو مرد دیگر خارج می‌شوند. پریشان و خسته‌اند و سمتشان دویده حال عماد را می‌پرسم.

_یکی از گلوله‌ها میلی‌متری از دیواره‌ی قلبش رد شده. عجیبه اینقدر شانس. فکر نمی‌کردم دووم بیاره ولی تا الان که آورده. من کارمو کردم بقیه‌ش مونده به مقاومت بدنش و خدا

 

با دهان باز نگاهش می‌کنم که عماد را روی تخت بیرون می‌آورند. ماسک اکسیژن روی دهانش گذاشته‌اند و چند ملحفه و پتو رویش کشیده‌اند. رنگش مثل گچ سفید است و چشم‌های قشنگش بسته. پاهایم سست می‌شود و کنار تختش به زمین می‌افتم. های هایِ گریه‌ام باید بیدارش کند ولی نمی‌کند.

یکی از مردها بلندم می‌کند و هژار که برای دیدن عماد نیم‌خیز شده اسمم را صدا می‌زند.

_هژار دیدیش؟ انگار جون نداره… خدایاااا نمیره

 

عماد را به اتاقی دیگر می‌برند و هژار دستم را می‌گیرد.

خیلی آشفته است و رنگش رو به زردی می‌رود.

_آروم باش دختر

 

یکی از مردها به هژار می‌گوید که نوبت عمل پای اوست و تا چند دقیقه می‌برندش. به دلیل کمبود امکانات مجبور بودند منتظر تمام شدن عمل عماد باشند و بعد از او دکتر دیگری پای هژار را عمل کند. او را که می‌برند، مقابل در بسته‌ای که عماد آنجاست می‌ایستم. اجازه‌ی ورود ندارم و زن پرستار می‌گوید که با او بروم و باید سرم و آنتی‌بیوتیکم را بزند.

_اینجا وایسادنت فایده‌ای نداره. فعلا که بیهوشه، بعدشم معلوم نیست

 

در حالیکه همراه او می‌روم با صدای ضعیفی ناله می‌کنم

_یعنی ممکنه بیدار نشه؟

 

دیگر صدا ندارم. همه چیز در من تحلیل رفته انگار.

_توکل کن به خدا دختر جان

 

وقتی بیدار می‌شوم آفتاب از پنجره به چشمم می‌زند و حدس می‌زنم ساعت‌ها خوابیده‌ام. زن پرستار هم روی صندلی تخت‌شو چرت زده و با صدای تکان خوردن من بیدار می‌شود.

حال عماد را می‌پرسم و می‌گوید همان است. هژار در اتاقی دیگر بیهوش است و عملش تمام شده.

از اینکه باعث شده‌ام اینطور درب و داغان بشوند عذاب می‌کشم. هژار و عماد الان می‌توانستند در خانه‌هایشان راحت خوابیده باشند. ولی از کشتن فربد ذره‌ای ناراحت و پشیمان نیستم. منی که به خاطر کشتن سوسک‌ها در پرورشگاه غصه می‌خوردم، چند ساعت قبل آدمی را کشته‌ام و هیچ عذاب وجدانی ندارم. او مُرد تا بچه‌های زیادی در امان بمانند.

زنگ تلفنم حواسم را از کاری که کرده‌ام پرت می‌کند. شماره‌ی سامان است. می‌گوید به تهران رسیده و آدرس می‌خواهد. از زن پرستار آدرس اینجا را می‌پرسم.

_صبر کن باید اجازه بگیرم

 

سامان صدایش را می‌شنود و می‌گوید

_مگه کجایین؟

_یه بیمارستان غیر عادی

 

سامان پوفی می‌کشد و مردی همراه پرستار وارد اتاق می‌شود. می‌شناسمش، دیشب در ون بود.

_به کی می‌خواید آدرس بدید خانم یزدان‌پناه؟

 

متعجب از اینکه آمارم را به این زودی درآورده‌اند و اسمم را می‌دانند می‌گویم

_آقای موحد، شریک عماد

 

نمی‌دانم سامان را می‌شناسد یا نه، ولی آدرس را می‌گوید.

کت و شلوار و ساعت و کفش‌هایش را به من داده‌اند و هر چند دقیقه یکبار کت و شلوار خونی و پاره‌اش را بغل کرده زار می‌زنم. پیرهن سفیدش غرق خون بود و در اتاق عمل حتما دور انداخته‌اند. کفش‌های گرانقیمت باکلاسش که چند ساعت قبل با کفش‌هایم رویشان ایستاده و رقصیده‌ام کمی خش برداشته. انگشت روی خش‌ها می‌کشم و قربان صدقه‌اش می‌روم. من از درد عماد خواهم مرد اگر تاب نیاورد…

 

جلوی اتاقش قدم‌رو می‌روم و منتظرم کسی در را باز کند تا بلکه لحظه‌ای ببینمش. یکبار دیده‌ام و یک عالمه سیم و لوله و سرم به بدنش وصل است. شیلنگ کلفت پلاستیکی عجیبی داخل دهانش فرو کرده‌اند که نمی‌دانم چیست و چشمانش همچنان بسته است. پرستار که اسمش خانم احمدزاده است می‌خواهد وارد شود. در را باز می‌کند و در حالیکه با چشم‌های اشکی و دلواپس عماد را نگاه می‌کنم، می‌گویم

_اون چیه توی دهنش؟

_به ونتیلاتور وصله، خودش نمیتونه کامل نفس بکشه

 

ناله می‌کنم و روی دو پایم می‌نشینم. پشت در مثل آوار فرو ریخته‌ام که صدای هول‌زده‌ی سامان را می‌شنوم.

_لی‌لا

 

وارد خانه شده است و با عجله سمتم می‌آید. قدمی برمی‌دارم، به من می‌رسد و در آغوشش می‌روم.

_سامان

_برادرم کجاست لی‌لا؟ زنده‌ست؟

_به دستگاه وصله، سامان من باعث شدم

 

هق می‌زنم و از آغوشش جدا می‌شوم. سامان دوست است، برادر است. هرگز حسی جز این به من نداده.

_چطور شد این اتفاق؟

_تیر خورده، پرید مقابل من که گلوله نخوره بهم

_یا خداااا… کجا بودین مگه شما؟ چه گلوله‌ای؟

_مفصله، ولی من باعث شدم

_بذار اول ببینمش، دل تو دلم نیست. بعدا درست تعریف کن

_نمیذارن بریم تو. تو رو خدا اجازه بگیر ببینیمش

 

کمی بعد با لباس‌های استریل و کلاه و دستکش بالای سر عماد ایستاده‌ایم. سامان شخصا از دکتر پناهی اجازه گرفته و گفته به خاطر او شبانه از آلمان آمده. به من هم قول داده که هر طور شده با خودش داخل خواهدم برد.

با دیدن عماد فقط گریه می‌کنم و سامان با دیدنش دستانش را روی سرش می‌گذارد و اشک‌هایش صورتش را می‌پوشاند.

_مگه نگفتم تا برگردم پسر خوبی باش و بلایی سر خودت نیار؟ این چه وضعیه مرد؟

 

گریه‌ام بیشتر می‌شود و سامان کمی رویش خم می‌شود و با حالت خنده و گریه می‌گوید

_به من گفتی خر نیستی که زندگیتو به خاطر یه دختر هدر بدی، بعد به خاطرش پریدی جلوی گلوله؟ پاشو عاااشق… پاشو لو رفتی

 

شانه‌های سامان از گریه می‌لرزد و دل من از حرف‌هایی که می‌شنوم. یعنی عماد عاشق من بوده که خودش را سپر بلایم کرده؟! وای عماد… وای. اصلا مگر می‌شود بدون عشق خود را فدا کرد؟! بوسه‌هایش هم طعم عشق داشت، چطور نفهمیدم.

از اتاق بیرون می‌روم، از ساختمان هم. دارم خفه می‌شوم. در حیاط فریاد می‌زنم

_خداااا

 

دختری که شب در ون بود از گوشه‌ی حیاط آمده بغلم می‌کند.

_کشتی خودتو از دیشب، بسه

 

وقتی کمی آرام می‌گیرم از او می‌پرسم چرا اینقدر خودشان را به زحمت انداخته و هر کاری برای ما می‌کنند و که هستند. می‌گوید

_رئیس ما بزرگترین دشمن فربد بود. ولی در ظاهر دوست بودن و به خاطر بعضی مسائل نمی‌تونست اونو بکشه. ازت ممنونه و دستور اکید داده کل اکیپ در خدمتتون باشیم و هر کاری لازمه بکنیم

 

با او داخل ساختمان می‌روم و سامان را می‌بینم که با همان مردی که آدرس را داد حرف می‌زند.

باید سری به هژار بزنم. وارد اتاق می‌شوم و چشمهایش باز است. کل پای چپش را از نوک پا تا لگن پانسمان کرده و شبیه گچ بسته‌اند و با وسیله‌ای از بالا آویزان کرده‌اند.

_هژار

_چه خبر از عماد خان؟

 

ناراحت کنارش روی صندلی می‌نشینم و می‌گویم

_بیهوشه هنوز. دکتر گفت ممکنه به زودی بیدار بشه، ممکن هم هست چند ماه طول بکشه

 

احتمال سوم را که شاید هم اصلا بیدار نشود نمی‌گویم. زبانم نمی‌چرخد. بی‌حرف پنجره را نگاه می‌کند.

_تو بهتری؟

_پام بی‌حسه فعلا

 

سامان تقه‌ای به در اتاق می‌زند و وارد می‌شود.

_سلام، حالتون چطوره؟

 

از نگاه هژار می‌فهمم که آن دو یکدیگر را نمی‌شناسند.

تشکری از سامان کرده مرا نگاه می‌کند.

_سامان موحد، دوست عماد

 

و رو به سامان می‌گویم

_اگه هژار نبود من و عماد مرده بودیم

 

سامان دست هژار را به گرمی می‌فشارد و در حالیکه لبه پنجره تکیه می‌دهد می‌گوید

_خب تعریف کنید ببینم جریانو

 

کل ماجرا را برایش تعریف می‌کنم و وقتی به جایی می‌رسم که اسلحه کمری عماد را از کمرش کشیده و به فربد شلیک کردم داد می‌زند

_چیییی؟

 

کم مانده چشمهایش از حدقه بیرون بزند و رنگش پریده. هژار سرش را تکان می‌دهد و من سرم را پایین می‌اندازم. سامان دستش را روی دهانش گذاشته و با ناباوری دور اتاق راه می‌رود.

_باورم نمیشه لی‌لا. هنگم. خدای من. خدای من

_خودمم باورم نمیشد ولی نفرت قادر به خیلی چیزاست

_چطور ممکنه از جونت گذشته باشی؟ باورم نمیشه

 

چند ساعتی طول می‌کشد تا سامان کاری که کرده‌ام را هضم کند. ناباور نگاهم می‌کند و سر تکان می‌دهد.

شب شده و خانم احمدزاده رفته و پرستار مردی به جایش آمده. لحظه‌ی ورود دستم را فشرده و بابت شهامتم و کشتن آن موجود کثیف تبریک گفته. سامان دست روی شقیقه‌هایش گذاشته و افسوس می‌خورد و پرستار مدام با شوق مرا نگاه می‌کند و من متعجبم که چرا با این همه دشمن کسی تا به حال فربد را نکشته بود.

من و سامان و هژار مثل لشکر شکست خورده در اتاق هژار زانوی غم بغل گرفته‌ایم که با به پا خاستن سر و صدایی به در نگاه می‌کنیم. سامان سریع بیرون می‌رود و چند ثانیه بعد صدای فریاد خوشحالی‌اش منقلبم می‌کند.

_می‌دونستم بیدار میشه، خدایا شکرت

 

عماد به هوش آمده! زنده است! آن هم به این زودی که حتی دکتر هم انتظارش را نداشت. پاهایم از شدت هیجان و خوشحالی بی‌حس شده و نمی‌توانم بلند شوم. گریان به هژار که دست‌هایش را برای شکرگزاری جلوی صورتش نگه داشته نگاه می‌کنم و او خوشحال می‌گوید

_پاشو برو بیرون چرا نشستی؟

 

سامان هیجان‌زده داخل می‌شود و بلندم می‌کند.

_بدو لی‌لا

 

دکتر پناهی آمده و پرستارها و اکیپِ پیشخدمت‌های جعلی هم خوشحال هستند. در اتاقش باز است و پاهایم را دنبال سامان می‌کشم. دکتر و پرستار بالای سرش کارهایی می‌کنند و آن لوله دیگر در دهانش نیست.

چشم‌های به سختی باز مانده‌اش را که می‌بینم، زانو می‌زنم. اشک‌ شوق قشنگترین چیز دنیاست.

_خدایا شکرت، خدایااا شکرت

 

سامان با چشمان اشک‌آلود می‌خندد و می‌گوید

_سگ‌جونِ خودمه

 

دکتر صدایش را می‌شنود و وقتی بیرون می‌آید به حرف سامان می‌خندد.

_معجزه‌ست، چنین چیزی ندیدم تا به حال

_می‌تونیم بریم پیشش دکتر؟

_خیلی کم، نباید هیجان‌زده یا خسته بشه

 

سامان بلندم می‌کند و با خنده می‌گوید

_پس تو نباید بیای، برای قلبش ضرر داری

 

می‌خندم و دنبالش وارد اتاق می‌شوم.

پرستار آن طرف تخت ایستاده دستگاه‌ها و علائم حیاتی‌اش را چک می‌کند و من و سامان این طرف می‌ایستیم.

صورتش رنگ پریده و بسیار بیمارگونه است. از جنگی سخت، پیروز بیرون آمده. آرام نگاهش را سمت ما می‌گرداند. من توان صحبت ندارم و سامان سمتش خم شده می‌گوید

_فدات بشم من عشقم، قربون شکل ماهت برم، نصف جونم کردی که

 

پرستار و من می‌خندیم و عماد به حالت چشم غره سامان را نگاه می‌کند.

_خب بابا فحش نده. بیا ببین کی اینجاست

 

و دستش را پشت من گذاشته به جلو فشار می‌دهد. نگاهمان که با هم تلاقی می‌کند اشک‌هایم جاری می‌شوند.

_عماد…

 

با چشم‌های بی‌فروغش عمیق نگاهم می‌کند و خم شده با صدای لرزانم می‌گویم

_خوش برگشتی به زندگی

 

نگاهش را از چشمانم نمی‌گیرد و دستگاه بالا رفتن ضربان قلبش را هشدار می‌دهد. پرستار می‌خواهد که خارج شویم و سامان می‌گوید

_احتمالا یاد کاری که کردی افتاده داره سکته میکنه. بریم بیرون

 

و رو به عماد می‌گوید

_فعلا ببرمش، این خانم شوخی بردار نیست دست به هفت‌تیر میشه یهو

 

نگران عمادم ولی با لودگی‌های سامان خنده‌ام می‌گیرد و وقتی رد خنده را در چشمهای عماد هم می‌بینم با خیال راحت از اتاق خارج می‌شوم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان رویای قاصدک

  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی که قسم خورده هرگز دیگه به عشق شانس دوباره ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س

  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای عادیشو زیر و رو میکنه و حقایقی در رابطه با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
24 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هیفا
هیفا
1 ساعت قبل

کار لی لا عالی بود ولی اصلا به عماد حق انتخاب نداد عماد و قربانی کار هرچند خیر خودش کرد
اخرشم عماد سوراخ سوراخ شد..
ای از دست دخترای خل و دیوونه رمانا
نویسنده جان قلمت مانا …عالی بود مثل همیشه

فاطمه
فاطمه
2 ساعت قبل

سلام. من تا حالا پیام ندادم چند ساله عضو رمان دونی هستم و این اولین پیامم هست. فقط خواستم بگم انقدر قلمتون شیرینه تصمیم گرفتم بعد از دچار دیگه رمان نخونم حیفه شیرینیش خراب بشه.
شما الحق نویسنده هستید و اینده ی درخشانی در این زمینه دارید. موفق باشید.

MR
MR
2 ساعت قبل

سلام رمان دچار بسیار جالب بود از نویسنده محترم سپاسگزارم

یلدا
یلدا
2 ساعت قبل

داستان شما ظرفیت اینو داشت که طولانی تر باشه، نمیدونم چرا تصمیم گرفتین انقدر زود تمومش کنین…
به هر حال شما نویسنده توانایی هستین وراه درازی پیش رو دارین، بابت لحظات زیبایی که برامون خلق کردید، بسیار ممنونم.
در جامعه ای که خوی حیوانی داره به انسانیت میچربه چقدر به انسان‌هایی با ظرز تفکر لی لا نیاز داریم.
با آرزوی موفقیت روز افزون🌹

♡♡♡♡
♡♡♡♡
2 ساعت قبل


⦉ یا رب !
لاتجعلنی ثقیلا علی قلب أحد، و ابعدنی عن کل
من یتمنی بعدی و لو کان عزیزا علی قلبی ..
الهی !
مرا در قلب کسی سنگین قرار نده ؛
و از هرکس که آرزوی دور بودنم را دارد دورم بگردان ! حتی اگر آن شخص در قلبم بسیار عزیز باشد…!
الهی……
.
تو رو خدا جزیره برام دعا کن .با قلب پاک و مهربونت .با اون اعتقاد قشنگی که داری.در سختترین روزهای عمرم به سر میبرم.طوری دعا کن که انگار بخوای کسی رو از جهنم بکشی بیرون ….!نه حتی از مرگ نجات بدی ❤️‍🔥😭
خیلی خسته ام و دلشکسته که هیچ! در هم شکسته ام و ذله…من به شدت تو به دعا دیگه اعتقادی ندارم .تو دعام کن😭😭😭😭
تو رو خدا هر کی میخونه کامنت منو دعام کنه💔🙏😭

delaram Arsham
delaram Arsham
3 ساعت قبل

اصلا مهرناز جون میگم آهنگ حسن زیرک رو با محسن چاووشی رو گوش کردی که میگه💫 ماشه لا بلی ماشه لا چه نده جوانه و ماشه لا 💫بایید برات این آهنگ رو خوند اصلا کیف میکنم با گوش دادنش الان شما برازنده ی این هستی که این آهنگ رو براتو بخونم 😁

delaram Arsham
delaram Arsham
3 ساعت قبل

آخ قلبم آخ نفسم دیگه چی بگم بهت دختر ماشاءالله بگم به قلمت دمت گرم با این رمانت واقعا کیف میکنم با خوندن پارتهااا💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯دیگه خسته شدم بقیش با دیگر دوستا

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ساعت قبل

وای چه پارت نفس گیری بود هم گریه آور بود هم شادی بخش عالی بود مهرناز خانم عالی👏👏👏😍

آرین
آرین
4 ساعت قبل

وای مهرناز جان چقدر با این پارت گریه کردم و استرس کشیدم 😭😭😭خیلی عالی بود،از طرفی ام دلم گرفته که داره تموم میشه،من هر روز به عشق دچار لحظه شماری میکردم،باهاش زندگی کردم ،از این به بعد چه کنم مهرناز جانم😞😞😞😞😞

علوی
علوی
4 ساعت قبل

این جماعت با این همه امکانات، یا خودشون تو کار قاچاق اعضا بدن هستن، یا از یکی از ارگان‌های امنیتین.
لی‌لا هم چه خل و چل باحالیه. یه قاچاق‌چی رو کشت، امنیت کامل برای همه بچه‌های کره زمین تأمین می‌شه؟؟
لابد دیگه!
ولی عاشق خلق صحنه و توصیفات زیباتون شدم. ممنون نویسنده گل

Ana
Ana
5 ساعت قبل

واي چقدر استرس زا بود اين پارت
مهرناز خيلي ناراحتم پارت بعدي تموم ميشه 😔 اصن خيلي حس بديه رماني كه دوسش داري لذت ميبري ازش تموم بشه … كاش همه قلم تورو داشتن
تو پارت بعدي دلم شيطونياي جفتشونو باهم ميخوااااد🫣😄 نباشه پارت مزه ندارهههه مثل خلوت شيطونياي رمان خلسه مثل همه ي رمانات🫠🫠🩷😍

mobina
mobina
5 ساعت قبل

عااااالییی بوود🥺🥺🥺

Mamanarya
Mamanarya
6 ساعت قبل

وای چقدر قشنگ بود😭😭😢😢😢 اشکم خشک شد مهری چیکار میکنی با دل ما آخه😍😘 خداروشکر ب خیر گذشت 😮‍💨😮‍💨😮‍💨 سامان چقدر مهربونه خاداااا😍😍😍😍😍😍 وای مهرناز اصن نمیدونم چی بگم خییییییلی خووووبی❤️❤️❤️❤️❤️ مرسی ک عمادو نکشتی😘😘😘😘

کیمیا
کیمیا
6 ساعت قبل

واییییی رسید به پارت یکی مونده به آخرش😍🫠🫠چقدر ذوق پشت این رمان خوابیده😍😍😍
و من، من چقدر شوق دارم..
افتخار می‌کنم بهت از صمیم قلب
وقتی این درخشش تو رو می‌بینم، تمام وجودم پر می‌شه از حس خوب و غرور که آره، این خواهر منه؛ خواهر پر استعداد من.
من کاری نکردم جز نشون دادن این‌که چقدر از دست‌ها و ذهن توانمندت کارها برمیاد و چقدر می‌تابه نور جوهره‌ی تو وقتی که می‌نویسی.
امیدوارم اونقدر از خدا عمر بگیرم که بتونم چاپ شدن آثارت رو ببینم و بیام برای جشن امضا و اون روز خیلی نزدیکه؛ خیلی…
بتاب هميشه، مثل الان که انقدر زیبا می‌درخشی
تا بی‌نهایت دوستت دارم خانوم نویسنده.
دچار زیباترین رمانیه که تا به‌ حال خوندم.

Nazar
Nazar
6 ساعت قبل

فوق العاده بود مهرناز جان
کاش زودتر پارت اخر رو هم بزاری❤️

ریحانا
ریحانا
6 ساعت قبل

برات بهترینا رو آرزو میکنم چون لایق بهترینایی
مرسی مهرناز عزیزم
پارت بی نظیری بود
چقد گریه کردم 🤧😭😭😄😄

دسته‌ها
24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x